cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

【رمان و بیو♡】

کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫 با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎 و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍 : موزیک🎧 شعر📖 تکست📚 چالش🎲 : برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚 ارتباط با ما👇 @RomanVaBio_bot

Больше
Рекламные посты
1 252
Подписчики
+224 часа
-37 дней
-1530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

𝐆𝐫𝐚𝐭𝐞𝐟𝐮𝐥 𝐟𝐨𝐫 𝐞𝐯𝐞𝐫𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐜𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐦𝐲𝐬𝐞𝐥𝐟 𝐦𝐨𝐫𝐞 بابت هر چیزی که باعث شد بیشتر خودمو دوست داشته باشم خدا رو شکر می‌کنم🌸🤍 @RomanVaBio
Показать все...
👍 3
سکوت آدما رو جدی بگیرید اون دوستی که دیگه ازت ناراحت نمیشه آدمی که دیگه نگرانتون نمیشه دیگه با ذوق راجع بهت حرف نمیزنه دیگه با ذوق نگاهت نمیکنه مراقب باشین اینا دارن شمارو ترک میکنن :) @RomanVaBio
Показать все...
👍 1💔 1
"یه قانونی هست ک میگه: تو الان تو گذشته‌ی آیندتی پس ‌جایی واسه پشیمونی نزار‌"👌 @RomanVaBio
Показать все...
👍 2
اما بس است، کافیست! از جهان بهتر میابی؟ وقتش است که عقلت سر جایش بیاید دختر! به خدا قسم اگر زبان باز کنی شیرم را برایت نمی بخشم، یا با جهان عروسی نکنی حقم برایت حلال نباشد لیا!» و زد زیر گریه... خدایا در چی گردابی گیر مانده بودم! مادرم از همه جا راهم را بسته بود. او حتی زمانی که جهان می خواست با من در مورد ازدواج با من حرف بزند به بهانه اینکه لیا خجالت میشود نگذاشت من با جهان حرف بزنم. اما از آنجا که خاله ام انسان با تدبیر بود. خواست خودش با من حرف بزند. آن روز مادرم هزار و یک بار برایم گاهی با مهربانی گاهی با قهر گفته بود حرف غلطی به زبان نیارم. وقتی خاله ام از من در مورد رضایتم پرسید چشمانم را به زمین دوخته بودم و گلویم را بغض گرفت. او آن حالتم را پای خجالتم گذاشته گفت:« آخ دخترم این چه حرفی دارد که اینطور رنگ میبازی، چه جای خجالتی است اخر این امر شرعی و طبیعی است. لازم ندارد بشرمی!» آه که چقدر حرف به گفتن داشتم اما نگفتم. اگر آن روز حتی یکبار زبانم را باز میکردم خاله ام اجازه نمیداد این ازدواج بدون رضایت من سر شود. شاید ناراحت میشد اما اجازه نمیداد.. من که آز ان چشم غره های مادرم میدانستم اگر لب تر کنم چه بلایی سرم خواهد امد لذا در جواب پرسش خاله ام فقط گفتم:« هرچه شما لازم بیبینید!» او صمیمانه لبخند زد و گفت:« ما که لازم دیدیم دخترم، مهم شما هستید که لازم بیبنید، حالا تو بگو لازم میبینی؟» نه.. نه.. نه... اما کاش این نه ها را به زبان آورده میتوانستم. باز هم سکوت کردم ولعنت به سکوت.. خاله ام با خوشی گفت:« پس مبارک است.سکوت علامت رضایت است!» سکوت همیشه علامت رضایت نیست.سکوت گاهی رنج هایی است که برای بیان شان جوابی نداریم... و همین شد که دو روز بعد آن مادرم گلم را به خاله ام داد.... سه روز بعد آن در حالی که با در مانده گی کنار فریده نشسته بودم و از اعماق دل میگریستم پرسیدم که:« فریده جهان چرا اینطور کرد؟، مگر او عاشق دختری نبود؟، حساب آن چی شد؟» فریده نگاه معنا داری به من انداخته و گفت:« داستان عشق لالایم مثال همان قصه ای کودکی مادر کلانم است!!» +:«کدامش؟» -:« همان که در وسط داستان بچه به دختر گفت دوست داشتم حالت چشمانت را... شنا در موج زلفانت را.. جا گرفتن در آشیانه قلبت را.. اما تو ندیدی..! دختر به بچه گفت:« دیدم دویدن هایت را... تقلا برای رسیدن هایت را... شاهد بودم بیقراری هایت را.. افسوس نمی دانستم برای کیست!!» +:«چی معما میگویی!!!» -:« چی بگویم احمق، آن دختر تو هستی!!!!» همانند توته های یخ شناور روی آب حس میکردم در کاینات معلق هستم. ذهنم نمیتوانست تحلیل کند و عقلم قد نمیداد. زنده گی ام تبدیل شده بود به یک معمای سه ضلعی که در یک رأسش من و در دو رأس مقابلش جهان و امیر قرار داشت.. این معما را حل نمی توانستم.. اگر جهان مرا دوست داشت، چرا سرنوشت مرا با امیر مقابل ساخت؟ امیر تنها مردی نبود که برای من پا پیش کند، قبل آن هم بار ها با این رفتار ها مواجه شدم اما چون از آنچه بر سرم آمد میترسیدم. همیشه از خدا میخواستم کسی را برایم نصیب کند که جبران همه این نداشتن ها باشد. روز هایی که من به دنبال اینچنین محبت بودم امیر در مقابلم قرار گرفت، حالا که از همه چیز و همه کس بیزارم، حالا که توبه عشق و دوست داشتن کشیدم، چرا با جهان روبرو شدم؟ چرا؟ چرا؟ و چرا؟ چرا هاییکه جوابش را نمیدانستم... _به سوال های لیا چه پاسخ دارید؟     #ادامه_دارد @RomanVaBio
Показать все...
👍 1💔 1
پس حالا تنها زنده گی میکنید!» +:« نه پسرم است شکر!» فریده پلکانش را با ناز باز و بسته کرده شیطنت آمیر گفت:« میگم عروس کار ندارید؟» صدای خنده همه بلند شد جز خاله ام که چشم غره ای به فریده کرده گفت:« چشم ها در مغز سر رفته، ما در این سن و سال جلوی مادر ما الف گفته نمی توانستیم این جرات را بیبین!» -:« اخر مادر جان شما که سن من بودید جهان در اغوش تان بود. حالا چی مشکلی است من برای آینده ای خودم تلاشی بکنم!» باز هم همه خندیدند. خاله ام سرش را چپ و راست تکان داده گفت:« خدایا توبه از این سفیدی چشم ها..» خاله صفیه گونه ای فریده را نیشگونی گرفته خطاب به خاله ام گفت:« قهر نشو دختر شوخی میکند. و برویم داخل خانه سرد تان نشود!» داخل خانه همان جایی بود که من بیشتر از همه دوستش داشتم. گلیم های رنگین افغانی با آن دوشک های مخملی سرخ به مشام روح آدم صنعت اصیل افغانی را میرساند. دو اتاق توسط یک دهلیز کوچک به هم وصل میشد. یک اتاق نشینمند و دیگر اتاقی بود برای خواب.. ..... کباب  های جهان پخته شد، سفره هموار شد و پس جمع شد اما من از آن به زبان هم نزدم. حقیقتا اشتها نداشتم. مادرم هم با گفتن اینکه داکتر مرا از غذا های سخت پرهیز کرده است باز هم مرا نجات داد. همه از آن غذا خیلی تعریف کردند. من از انجا که انرا به لب نزده بودم فقط از ظاهرش برای دلخوشی جهان تعریف کردم.مطمئناً اگر میخوردم هم طعمی را در دهانم حس نمیکردم جز طعم تلخ..همه ذایقه های دنیا به دهانم مزه زهر را داشت.. بعد از صرف غذا من و فریده به اتاق دیگر رفتیم. سقف اتاق ها از حد معمول پایین تر بود اما من دوستش داشتم. آن اتاق خاطرات کودکی ام را به یادم می آورد. روی تخت با فریده دراز کشیدم.مقابل تخت پنجره ای خانه قرار داشت که آز شیشه های آن افتاب گرمی به خانه میتابید. همانطوری که منظره ای مقابل چشمانم را تماشا میکردم که در آن کودکی از عقب بزغاله ای کوچکش با همان خنده های از ته دل میدوید، گفتم:« یادت است فرید، چقدر آنشب ها برای خوابیدن در این جا با جهان دعوا میکردیم!» او خندید و گفت:« البته که یادم است. اما اینجا همیشه جای من و تو و علیا بود.جهان روی زمین میخوابید. آن شب که زیاد دعوا کرد مادرم برایش گفت مرد ها پایین تخت میخوابند تا از خانه محافظت کنند. آن زمان بود که احساس غیرت و غرور کرد هههههه» +:« از دست تو!،  زیاده روی نکن اینقدر هم دعوا نمیکرد.او همیشه میانه رو بود!» -:« البته جانم اما در مقابل تو، نه در مقابل من!» +:« آن زمان طفل بود دیگر. از من چون دختر خاله اش بودم عار میکرد. بخیلی خواهر برادر که پابرحاست. علی و علیا چقدر به هم میچسپیدند در هر موضوع یادت رفته، در ضمن او لالای بزرگت است و اینقدر سیاست حق دارد. حالا بیبین چقدر دوستت دارد!!» -:« ها من به فدایش!» غلتی به سوی فریده خوردم و گفتم:« کاش به همان شب ها برگشته میتوانستیم. دوباره در این اتاق میخوابیدیم. دلم برای ان روز ها خیلی تنگ شده!» فریده صورتش را سمت من کرده گفت:« اگر میخواهی به مادرم بگویم امشب همین جا بمانیم!» تا من چیزی بگویم صدای جهان پیش از من جواب داد:« امشب نمیشود اما قول است یک شب دیگر لیا را اینجا بیاریم!» نمیدانم از کی به قاب در تکیه زده و ما را نگاه میکرد. اما وقتی دید من معذب شده سر جایم نشستم. داخل اتاق شد وگفت:« راحت باشید من همین حالا امدم تا بگویم آماده شوید وقت رفتن است.» فریده هنوز در جایش ساکت مانده و حیران جهان را تماشا میکرد. گویا حرفش را هضم نکرده بود. از حق نگذریم منم حرفش را درست نفهمیدم اما از این که در اخر حرفش فعل جمع استفاده کرده بود مطمئن شدم هدفش کدام تفریح دیگری است. جهان با تکان دادن دستش به سوی فریده گفت:« یالا شیشک لالا بلند شو دیگر!!» ...... در همان روز های که من هنوز از گرداب روزگار سخت بیرون نشده بودم، در همان روز هاییکه خودم را گم کرده بودم، همان روز هاییکه وجودم برای خودم سنگینی میکرد، خواستگاری های خاله ام از من شروع شد. خدااا چطور میتوانستم این موضوع را قبول کنم. اولین باری که از خواستگاری جهان اگاه شدم حس میکردم کسی مرا به فریز برق وصل کرده است. من از هر چه مرد بود بیزار بودم. حتی از خودم بیزار بودم. چطور میتوانستم وجود مردی را در کنارم تحمل کنم؟، من فقط می خواستم تنها باشم.پذیرای ازدواج نبودم.. اما کی مادرم را میفهماند؟ آن زمان دانستم که علت این مهربانی های مادرم چی بود؟ علت ان راز دل کردن با خاله ام ؟ آه که مادرم را نمیتوانم ببخشم!! اولین باری که با ازدواج با جهان مخالفت کردم و گفتم برایش همه چیز را خواهم گفت، مثل دیروز یادم است. مادرم چنان سیلی محکمی به صورتم کشید که از ضربه اش گوشم به زنگ در آمد. حقدار آن سیلی بودم اما نه آن زمان کمی قبل تر.. مادرم با عصبانیت انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته گفته بود:« بس کن دیگر لیا! زیاد شد این مسخره بازی هایت! زیاد تحمل کردم!
Показать все...
👍 1🥰 1
#ساده_دل #نویسنده_روشنا_امیری #قسمت_هجده هم   گاهی پیش میاید که انسان وجودش را برای همه کاینات بیگانه حس کند. همان روز هایی که میخواهد چمدانش را ببندد و با همه متعلقات دنیا خدا حافظی کند. انگار به سیاره ای دیگری تعلق داشته باشد. هیچ جا آرامش نمیگیرد. با این حال وقتی فکر میکند دیگر دوام نمیارد همان جاست که میبیند و تجربه میکند این را که آدم با هر شرایطی میتواند دوام بیارد. زنده گی مثل آب روانی است که سنگچل ها را چی بخواهد چه نخواهد با خودش جریان میدهد. در حقیقت ماهم بسان همان سنگچل های ته دریا با زنده گی مجبور هستیم جریان بیابیم. آسمان آن روز صاف و درخشان بود. آفتاب هم گرم و صمیمانه میدرخشید. از شیشه پایین کشیده موتر به جاده ای صاف و خانه های اطراف آن مینگریستم. در دلم میگفتم کاش خانه ما نزدیک خانه خاله ام نبود. انگاه لازم نمیبود در هر مهمانی و چکر خانواده گی شان ما هم دعوت شویم. کنارم فریده و در کنار او در سیت عقب مادرم و خاله ام نشسته بودند. جهان پشت فرمان و کاکا طاهر در سیت پهلوی جهان نشسته بود. جهان انروز همه را به خوردن کباب دعوت کرده بود. آنهم کبابی که قرار بود خودش بپزد. هر چند خاله ام بار ها برایش گفته بود اخر در این زمستان خشک میله رفتن چی فایده ای دارد؟، اما جهان از اینکه دلش برای اینطور بیرون رفتن ها تنگ شده بود اصرار به رفتن به تاشقرغان، همان خانه ای پدری کاکا طاهر داشت. و همین بود که همه ما آنروز عازم سفر شدیم. خوب برای من فرفی نداشت هر جای دنیا که میرفتم همان رویا و همان کابوس ها با من همراه بود. موتر از جاده ای عمومی و اسفالت شده به سمت کوچه خام که به خانه ای کاکا طاهر میرسید، حرکت کرد. جهان در مسیر راه مدام در مورد طرز تهیه غذایی که میخواست بپزد حرف میزد و میگفت این طرز تهیه را از آشپز یکی از رستورانت های هند یاد گرفته است. اما من در همه مسیر راه ساکت بودم. در گذشته وقتی کودک بودیم خاله ام در رخصتی تابستانی مکتب ما را به آنجا می آورد. طبیعت انجا خیلی دلنشین و زیبا بود. اطراف خانه را سبزه ها فرش کرده بودند و در فصل بهار گل های لاله هم آنجا یافت میشد‌. خانه پدری کاکا طاهر از خانه های گِلی و قدیمی بود. او به دلیل اینکه یگانه یادگار پدرش است خانه را ترمیم میکرد اما از نو نمی ساخت. حقیقتا من آنجا را خیلی دوست داشتم. من همیشه چیز های قدیمی را دوست داشتم.. خانه های قدیمی.. دوستان قدیمی... کتاب های قدیمی.. رابطه های قدیمی.. چون آنها اصالت بیشتر دارند... به همین علت بود که فریده همیشه مرا هم عصر حضرت آدم(ع) خطاب میکرد. موتر در مقابل خانه متوقف شد. همه پیاده شدیم. کاکا طاهر و جهان از عقب موتر وسایل مورد نیاز که برای پخت غذا آورده بودند را برداشتند. آن خانه ای قدیمی در مقابل چشمانم بود. هرچند سالها بود آنجا نیامده بودم اما آنجا زیاد با گذشته فرق نکرده بود. انگار همان گذشته بود با رنگ آمیزی جدید.. نزدیک خانه که شدیم متوجه شدم نزدیک جیب مانتوی سرخم خاکی شده است. سرم را خک کرده خاکش را تکاندم و دوباره چادرم سیاهم را مرتب کردم که نظرم به جهان افتاد، با آنکه دستانش به کوره کباب وصل بود نگاهش مرا نشانه گرفته بود.به یک لحظه نفهمیدم چی را نگاه میکند؟ عقبم را دید چیزی جالب توجه نبود. در همان لحظه جهان نگاهش را از من گرفت و خودش را مصروف آماده سازی کوره ساخت. فریده کنارم بود و آن لحظه را تماشا میکرد اما خودش را به نفهمی زده چیزی نگفت. هر چقدر به چیزی نزدیک شویم کمتر آنرا میبینیم. همانطور که اگر تصویری را به چشم مان نزدیک کنیم، دیده نمی توانیم.زیرا تصویر در نقطه ای کور شبکیه چشم تشکیل میشود. دنیا هم نقطه کور دارد. بری دیدن بعضی چیز ها باید آز ان ها دور بود. با صدای گفتگوی خاله ام با خاله صفیه به خود آمدم: +:« خوش آمدید، همین که زنگ زدید همه جا را آماده کردم. خانه ها را پاک کرده و پنجره ها را باز گذاشتم تا هوا داخل خانه بیاید.!» خاله ام در حالی که با او روبوسی میکرد گفت:« دستت درد نکند الهی، خیر بیینی!» خاله صفیه در همسایه گی خانه خاله ام قرار داشت و در این همه سال جز وقتی های که خاله ام  به تفریح اینجا میامد خاله صفیه مراقب خانه شان بود. بعد احوال پرسی با مادرم و کاکا طاهر، نگاهش به من افتاد و گفت:« تو لیا هستی نه دخترم ، از چشمانت شناختم، بیا اینجا!» و اغوشش را به من باز کرد. من همانطوری که در اغوشش رفتم با لبخند گفتم:« خودم هستم خاله جان!» +:« وای دخترم چقدر بزرگ شدی!» از اغوشش جدا شدم و گفتم:« گذر زمان است دیگر!» در دلم گفتم ای کاش بزرگ نمی شدم.. او بعد در اغوش گرفتن فریده خطاب به خاله ام گفت:« ماشاءالله جهان هم مرد جوانی شده است. وقتش است برایت عروس بیاورد.» خاله ام گفت:« ان شاءالله میارم!» و نگاهی به من انداخت. فریده چهار طرف را دیده گفت:« دخترت کجاست خاله؟» +:« او عروسی کرد فریده جان!» -:« اوو مبارک باشد.
Показать все...
🥰 2
👍 2💔 1
راز آرامش در زندگی دو چيز است: امروز را با خدا قدم بزن   فردا را به او بسپار ..🤍🪴 #صبح_بخیر🍀 @RomanVaBio
Показать все...
👍 2
#توئیت 🖇♥️ وقتایی که همش تلاش می‌کنید و رنج می‌کشید این شعر حضرت #مولانا رو چندین بار بخونید: "هرلحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر آرام‌تر از آهو بی‌باک‌تر از شیرم هرلحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر" @RomanVaBio
Показать все...
2
کپشن شیک❤️ ‌🔶تبریک روز تولد بهترین آهنگ زندگی ام تپش قلب توست تولدت مبارک 😍 ‌ برای روز تولدت ۱۰ شاخه گل می‌خرم ۹ شاخه طبیعی و یک شاخه مصنوعی و الهی که عمرت به اندازه عمر شاخه گل مصنوعی باشد تولدت مبارک ❤️ ‌ چه زیباست رسیدن دوباره به روز آفرینشت تولدت مبارک ❤️ ‌ امیدوارم شمع عمرت هزاران سال روشن باشد تولدت مبارک ❤️ ‌ امیدوارم هر تابش قلبت گل بانگ پیروزی باشد تولدت مبارک ❤️ ‌ مسیر زندگیت هموار،دریای دلت آرام، آسمان چشمانت صاف تولدت مبارک ❤️ ‌ تمام دنیا لحظه‌ای نگاهم را از تو پرت نخواهم کرد تولدت مبارک ❤️ ‌ در شب‌های خوشحالی تو، سهم من فقط آغوش آرزوها و موفقیت‌های توست تولدت مبارک❤️ ‌ روزی که به دنیا آمدی فکر می‌کردی که یک روز تمام دنیای من باشی ؟تولدت مبارک ❤️ ‌ عشق تو زیباترین احساس دنیاست که خدا امروز به من هدیه داده تولدت مبارک ❤️ ‌ درسته که امروز به دنیا آمدی اما تمام فردای منی تولدت مبارک ❤️ ‌ هدیه تولدت را فرستادم نزد خدا الهی که همیشه بخندی تولدت مبارک ❤️ ‌✅ تبریک‌های طنز ‌ درست پیر شدی اما بدون سال بعد پیرتر میشی تولدت مبارک 😁 ‌ امیدوارم زندگیت مثل پنیر پیتزا همینطور کش بیاد 😁 ‌ روز تولدت برام مثل دیدن ته دیگ سیب زمینی هیجان انگیزه تولدت مبارک 😁 ‌ مشکلاتت به اندازه دندان‌های مادربزرگت کم رفیق تولدت مبارک 😁 @RomanVaBio
Показать все...
👍 1🔥 1