cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

✞𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕𝒇𝒖𝒍𝒏𝒆𝒔𝒔✞

رمان مذهب خونی✅ رمان پارادوکس احساس ✅ رمان فراموشی خونی ⬅️درحال تایپ https://t.me/mazhab_khoni

Больше
Рекламные посты
189
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#فراموشی_خونی #پارت_96 با سرعت زیادی به سمت پایگاه رفتم به محض دیدن افرادم داد زدم _ همگی اماده باشید ... پله ها رو یکی و دوتا بالا میرفتم ... نهایت سرعتم بود ... به محض رسیدن تو اتاق اصلی پسرا رو دیدم که نشستن ... با دیدنم انقدر تعجب کرده بودن که حتی نمیتونستن حرف بزنن ... منم منتظر حرف زدنشون نبودم ... _ ترنج رو گرفتن ... کمک میخوام ... خواهش میکنم ... _ ترنج ؟! لبم رو گاز گرفتم و گفتم _ آنیتا ... !!! آنیتا رو گرفتن ... آراز میخواد بکشتش چون جونمو نجات داد ... فک کنم به اندازه کافی فهمیدن که ماهان سریع از سر جاش بلند شد و گفت ... _ تو برو با یه عده از افراد ماهم میایم ... _ بیاید شهر سوخته ... اونجاست ... ماکان و دوتا دیگ از بچه ها باهام اومدن سریع با افرادم زدیم بیرون و به سمت شهر سوخته رفتیم ... تقریبا رسیده بودیم که صدای دادی شنیدم _ هاکااان _ آنیتاست ... ماکان بود که اینو گفت ... دیگ نخواستم صبر کنم که با افرادم حرکت کنم ... سریع تر دویدم که چشمم به اسمون خورد ... هوا تاریک بود و بارون میومد اما اتیش که از سمت شهر سوخته بود به طور واضح قابل دیدن بود ‌...
Показать все...
#فراموشی_خونی #پارت_95 _ تمام بدنم درد میکنه ... سعی میکردم حتی صدای نفس کشیدنم نیاد تا فکر کنه من اینجا نیستم اما خوب میدونستم که میدونه من اینجام ... تو شهر سوخته ... تو یکی از این خونه ... _ خون افزاری درد داره ... دیگ با هیچ کس اینکارو نکن ... مخصوصا با کسی که بزرگت کرده ... میترسیدم ... از این اراز جدید تا سر حد مرگ میترسیدم ... _ بیرون نمیای نه ؟! بازم هیچ حرکتی نکردم که ایندفعه گفت _ اوکی ... خودم میکشونمت بیرون ... شروع کرد به اتیش زدن خونه های دور تا دور میدون ... یه خونه دیگ مونده بود به اتیش کشیدن خونه نیمه سوخته ای که توش بودم ... بارون شدت گرفته بود اما انگار هیچ تاثیری رو خونه های اتیش گرفته نداشت . آراز یک اتش افزار روانی بود ... کاش پیش هاکان بودم .... قبلا از اینکه خونه ای که توش بودم رو اتیش بزنم از خونه اومدم بیرون و با تمام توانم اسم هاکان رو فریاد زدم ... مطمئنم که صدامو میشنوه ... "هاکان " به عقب برگشتم که ازاد رو دیدم _ چرا داد میزنی ؟! دست از سرمون بردار دیگ ! با عجله و نفس زنان همون طور که به سمتم میومد گفت _ چرا تنهاش گذاشتی ؟! اراز پیداش کرده ... یه لحظه گیج شدم ... میدونستم منظورش ترنجه اما ... _ چی میگی آزاد ؟! آزاد داد زد _ دارم میگم چرا ترنج رو تنها گذاشتی ؟!!! چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد ... تو چند ثانیه همه چیز تو ذهنم تجزیه و تحلیل شد ... باید میرفتم ... اون به کمکم نیاز داشت ... خواستم برم که صدای ازاد دوباره اومد ... _ ببین من این اینده لعنتی رو دیدم ... مکث کرد و چشماش رو بهم فشار داد انگار که داره از یه چیزه ممنوعه حرف میزنه ... _ چی میگی آزاد ؟! _ اگر بری اونجا جفتتون می‌میرید... نمی‌فهمیدم چی میگه ... زمان همین طور داشت میرفت و ترنج تو خطر بود ... _ چه بری چه نری خواب ترنج اتفاق میوفته ... کم مونده بود گریم بگیره ... داد زدم ... _ خوب چه غلطی کنم ؟! _ برو افرادت رو بیار ... هرچی باشه شما خوناشام هستید و بازم به نسبت از بقیه قبایل قوی ترید ... تو به تنهایی شاید نتونی اما با افرادت میتونی ... تمام قبایل واسه کشتنش متحد شدن ... نزار اتفاقات بیست سال قبل بازم بیوفته ...
Показать все...
•لیستی از پر مخاطب ترین رمان های تلگرامی رو براتون آوردم زود باشین جوین شین تا لینک ها باطل نشدن• ـ🌿‌⃫꯭⋆݊ساقی شب من بعد از تجاوزی که بهم شد افسردگی گرفتم شهراد مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم وقتی ازدواج کردم و بچه دار نشدم... https://t.me/+CIAzB9B1wUIyNWI8 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊سکانس عاشقی برای رسیدن به آرزوم مجبور شدم به خواسته ی سوپراستار سینما کیان صدر عمل کنم و هرشب زیر خوابش باشم.. https://t.me/+DWZEsX_SWxVhYTQ0 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊تاوان اعتماد من دختری که متهم میشه به قاچاق مواد و توسط رئیس یه باند مافیا نجات پیدا کن ولی خبر نداره که... https://t.me/+H6uvHep6WNg4ZTk0 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊آهوی فراری مرد خشنی که جنون‌وار عاشق یه دختر کوچولوی ۱۵ ساله میشه و هر شب زورش میکنه‌ که.‌.. https://t.me/+uqsnt9E2kUFhNzVk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊رمان خونآشآمی خونآشآمی که دختر پاکی رو می‌دزده تا هر شب باهاش به طرز وحشیانه‌ای... https://t.me/+vZQ7wpDncToxNzVk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌿‌⃫꯭⋆݊طلسم برمودا مردی از تبار خون اشام ها طبق پیشگوئی باید با جفتش ازدواج کنه ولی چی میشه اگه عاشق خواهر جفتش بشه..؟ https://t.me/+F9N-lP06IVo3ODU0 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌿‌⃫꯭⋆݊جناح دلارام که در دوره خاکستری زندگی‌اش به سر می‌برد؛ به تازگی شکست عشقی را تجربه کرده و معشوقه‌اس مرموزانه برمی‌گردد.. https://t.me/+qYtlmm6AiWFjNzg0 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊نجوای شبانه خوناشام تمام ویژگی‌های خوفناک و اسرارآمیز اشباح و اهریمنان را از خود بروز میدهد! https://t.me/+DZ4qizRAih0xMGZk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊خورشید سیاره من آتوسا برای ادامه تحصیل به تهران مهاجرت میکنه؛ اما اونجا با مردی اشنا میشه که بهش ثابت میکنه توی این دنیای سیاه سفید،هنوز عشق وجود داره تا اینکه... https://t.me/+GrOxqy24okk5ZWNk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊دلبر شیطون هات من اِ اراد نکن _ دوس دارم میکنم مشکلی داری؟..لباشو محکم رو لبام کوبید و مثل وحشیا افتاد به جونم ... https://t.me/+-gGjygD0tLEyNGJk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊عشق دیرینه آهانا و جک دوتا گرگینه که عاشق همن ولی بخاطر بتا بودن جک و آلفا بودن اهانا نمیتونن بهم برسن https://t.me/+AeIgQOujShgwNmZk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌿‌⃫꯭⋆݊فراموشی خونی عاشق مردی شدم که بودن باهاش ممنوعه بود ... میدونی اخه اون قاتل پدر مادرم بود ... خوناشام بود .. https://t.me/+JWRRqlZEm-MyZDg0 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌿‌⃫꯭⋆݊انهدام من برای فرار از پدرم مجبور شدم همخونه مردی بشم که تو گم شدن خواهرم دست داشته و حالا اصرار داره من رو کمک کنه! https://t.me/+S-u8aO8GXVOBcQUq ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊زندگی به رسم شکلات نهال دختر شیطون و لجبازی که سر یه بسته شکلات با یه پسر مغرور دعواش میشه ولی اتفاقی میوفته که... https://t.me/+gWFnYqEG-sg1OTNk ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ ـ🌿‌⃫꯭⋆݊عنصر عشق شش نفر که قدرت ماورایی دارن و میتونن  کارهای عجیب غریب بکنن تویه یه دانشگاه باهم سر و کله میزنن تا متوجه میشن... https://t.me/+jnWowCkYDclmZGY0 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ تب لیستی پر جذب آشیان: @ashian_roman
Показать все...
One Kiss I Was Never There (1).mp37.92 MB
00:17
Видео недоступноПоказать в Telegram
😍❤️
Показать все...
1.80 MB
#فراموشی_خونی #پارت_94 خونه ها در حدی سوخته بود که هر آن امکان بود خراب بشن ... بارون نم نم میومد ... شهر سوخته اونقدرا هم بزرگ نبود بیشتر به روستا میخورد ... یه میدون نسبتا بزرگ وسط شهر سوخته بود ‌... اینجا همون جایی بود که همیشه تو خواب می‌دیدم ... بارون شدت گرفته بود و هوا رو به تاریکی میرفت با اینکه پنج دقیقه بیشتر نبود که از هاکان جدا شده بودم و هنوز ده دقیقه دیگ وقت داشتم اما بخاطر این اتفاقات اخیر ترجیح میدادم کنار خودش قهر کنم ... از کجا معلوم ؟! شاید معجزه ای رخ داد و یکم نازمو کشید ... با شنیدن صدای زوزه گرگ ها ترسی تو وجودم نشست ... گرگینه ها !! باید همین اطراف باشن واسه گیر انداختن من ... وسط میدون ایستاده بودم که صدایی شنیدم ... مثل صدای پا ... ترسیده خواستم فرار کنم که متوجه شدم صدای پا نزدیک تر از اونیه که بتونم فرار کنم ... با عجله به خونه های سوخته اطراف نگاهی انداختم... باید تو یکی از اینا مخفی میشدم ... اما اونا که امن نیستن ...! قلبم تقریبا دیگ نمیزد اونقدر که ترسیده بودم ... به سمت خونه ای که اوضاعش نسبت به بقیه بهتر بود رفتم و خودم رو بزور بین چوب های سوخته جا دادم ... گوش هامو تیز کردم تا متوجه بشم که اون شخص رفته یا نه اما با شنیدن صداش از سر ناچاری و بدبختی چشمام رو محکم رو هم فشار دادم و لبام رو محکم گاز گرفتم که مبادا صدام در بیاد ... _ ترنج ... "هاکان" حدودا ده دقیقه از رفتنش میگذشت ... بهتر بود حواسم از دور بهش باشه ... پس از سر جام بلند شدم و یه سمتی رفتم که رفته بود ... هنوز چند قدم هم برنداشته بودم که صدای دادی رو شنیدم _ هاکاااااان ...
Показать все...
اهنگ کلیپ بالا🥀💔
Показать все...
00:18
Видео недоступноПоказать в Telegram
🥀💔
Показать все...
1.43 MB