cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

آبی بیکران

❤️﷽❤️ 📌روزانه با کلی متن های ناب 📌گیف های ویژه جدید باحال 📌روزانه موزیک وموسیقی فقط شاد💃 شاد💃 📌بروز ترین کلیپ های خنده 📌بروز ترین رقص ها 📌کلی چیزای خفن دیگه 📌مخصوص چت وگپ🌹🌷

Больше
Рекламные посты
1 887
Подписчики
+224 часа
-187 дней
-9330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی و پنجم- بخش اول و دوم و سوم با نگاهی پرسشگر بهم نگاه کرد .. گفتم: صبر کن ببینیم .. پنجه ی دستشو  فرو کرد توی دست منو محکم گرفت و گفت : تو می خوای چیکار کنی ؟ مامان از حالت منو و نسیم که جلوی در ایستاده بودیم نگران شد و اومد جلو و در حالیکه سرشو تکون می داد بدون اینکه حرف بزنه علت رو پرسید .. منم با سر جواب دادم چیزی نیست .. هدی اون دور نزدیک اوپن آشپزخونه ایستاده بود  و من به راه پله خیره شدم و زیر لب زمزمه می کردم؛ کاش اشتباه کرده باشم که اولین نفر  پدر افشین بود؛ مردی هفتاد و نه ساله که معلوم بود به ز حمت خودشو به اون طبقه رسونده .. هم من اونو می شناختم و هم اون منو به خوبی می شناخت و من مثل افشین، آقا صداش می کردم که البته حدود پنج سال بود اونو ندیده بودم .. تعجب نکردم و وانمود هم نکردم که از دیدنش متعجب شدم؛ فورا سلام کردم و دست دادم پشت سرش زن میون سالی که حدس می زدم همسر دوم آقا باشه وخیلی سعی کرده بود که شیک به نظر برسه؛ ولی موفق نبود و  بعدم اکبر برادر بزرگ افشین در حالیکه یک جعبه کیک روی دستش حمل می کرد  یکی یکی اومدن بالا .. اکبر هیچوقت رابطه ی خوبی با افشین نداشت و حالا برای خواستگاری اومده بود .. با چند دقیقه فاصله افشین با یک سبد بزرگ گل که  خیلی غیر منطقی گرون قیمت به نظر می رسید آروم اومدجلو ؛ در حالیکه سبد رو جلوی صورتش گرفته بود ؛  من با همه ی استرسی که داشتم ؛ تعارف کردم .. اما مامان وقتی افشین رو دید داشت پس میفتاد؛ رنگ از صورتش پرید  ؛ با سر و خیلی سر سنگین سلام و تعارف کرد و بازوی هدی رو گرفت کشید برد توی اتاقش .. همه دچار استرس شده بودیم؛ حتی خانواده ی افشین هم این جو نا مناسب  رو احساس می کردن .. اما من خیلی مراقب بودم کاری نکنم که حداقل جلوی نسیم  بعدا شرمنده بشم .. افشین سبد گل رو داد به نسیم و گفت:  قابلی نداره و جلوی من خیلی مودب ایستاد .. گفتم : بفرمایید چرا وایسادی ؟ گفت : مبارک باشه ازدواج کردی؛ خانم تبریک میگم .. نسیم گفت : خیلی ممنون خوش اومدین ؛ خونه ی ما پذیرایی نداشت یک هال بزرگ جلوی اوپن بود که سمت چپ مبل بود و سمت راست روبروی اوپن یک میز ناهار خوری شش نفره .. همه نشستن و من و نسیم دوتا از صندلی های ناهار خوری رو کشیدیم و نشستیم .. خیلی واضح از توی اتاق سر و صدا میومد و  نمی دونستم مامان و هدی  چیکار می کنن؛ یک لبخند زورکی و مسخره روی لبم نقش بست  .. هنوز اون غیظ و حرص توی وجودم زبونه می کشید؛ دلم خیلی می خواست همون جا جلوی پدر و برادرش چونه ی افشین رو خرد کنم؛ ولی  از اینکه می تونستم خودمو کنترل کنم متعجب بودم .. شاید دیدارم با بابا سیفی باعث شده بود که بتونم اون لحظه های تلخ رو تحمل کنم. دیگه حالا می دونستم که هر کاری رو باید از راهش وارد شد وگرنه نتیجه ی عکس میده .. بالاخره اکبر رو به من کرد وگفت : خب ؟ هومن جان کار و بار ؟ گفتم : شکر خدا .. داریم کار می کنیم .. گفت : خوبه که این همه سال با افشین دوست موندین؛ به خدا همین دوستی ها برای آدم می مونه ؛ کم پیدا میشه آدم هایی که این همه سال با هم رفیق بمونن .. گفتم : بله .. ادامه دارد........ 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی وچهارم- بخش دهم و یازدهم و دوازدهم ولی اون وقتی منو دید نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و غش و ریسه رفت و در حالیکه بالا و پایین میشد گفت : چرا خودتو اینطوری کردی؟ دیگه خیلی داماد شدی .. ولی به خدا ریش خیلی بهت میومد ..تو رو خدا دیگه این کارو نکن؛ وای هومن، وای نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم .. و بالاخره ما سر سفره ی عقد نشستیم و نسیم با مهریه ی صد و یازده تا سکه به خواست خودش همسر من شد .. دیگه از خوشحالی هدی رو فراموش کردم و برای اولین بار از ته دلم می خندیدم و در واقع روی پای خودم بند نبودم و از بس مشتاق در آغوش کشیدنش بودم بدون خجالت دستشو گرفتم و با خودم بردم توی اتاقش و تا درو بستم محکم گرفتمش میون بازوهام و بوسیدمش .. آخر شب موقع خداحافظی مادر نسیم بهم گفت : هومن جان اگر می خوای بمونی بمون .. گفتم : خواستن که می خوام ولی باید مامان و هدی رو ببرم خونه؛ شما اگر می خواین بهم لطف کنین اجازه بدین فردا شب نسیم بیاد خونه ی ما .. خندید و گفت : اجازه نسیم از این به بعد دست توست پسرم .. این حرف منو تا عرش اعلا برد .. من اونشب جز به نسیم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم؛ حالا می تونستم لذت پاکی و هرز نرفتن رو به خوبی حس کنم و معجزه ی خطبه ی عقد رو فهمیدم .. طوری که روز بعد به محض اینکه از خواب بیدار شدم دلم می خواست نسیم کنارم باشه و صدای اونو بشنوم .. برای همین رفتم دنبالش و تمام روز رو گشتیم و گفتیم و خندیدیم .. نسیم می گفت : تو چرا اینطوری شدی؟ اصلا باورم نمیشه فکر می کردم آدم عبوسی باشی هومن واقعا غافلگیرم کردی .. باورم نمیشه ..کاش بابام اینجا بود .. اون تنها ایرادی که از تو می گیره اینه که فکر می کنه تو بد اخلاقی و غروب به مامان زنگ زدم و گفتم دارم با نسیم میام خونه .. گفت : باشه مادر ولی از الان بهت بگم هدی رفته توی اتاقشو بیرون نمیاد .. گفتم : برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه؛ من دیگه حرفم رو زدم .. وقتی رسیدم خونه دیدم مادر مهربون من کلی تدارک برای عروسش دیده و از همه مهمتر به تنهایی اتاق منو درست کرده .. تخت یک نفره رو برداشته و تخت خودشو گذاشته توی اتاق من و ملافه و رو تختی نو و زیبایی روش انداخته .. نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم .. نسیم رفت هدی رو صدا کرد و گفت : مثلا تو دوست منی ؛ من برای اولین بار اومدم خونه ی شما تو نباید ازم استقبال می کردی ؟ درو باز کرد و با حالتی ژولیده و چشم ورم کرده گفت : ببخشید حالم خوب نیست نمی خوام خوشحالی شما رو خراب کنم .. اونشب نسیم تا صبح در آغوش من خوابید .. روز بعد قرار بود خواستگارهای هدی بیان؛ از مامان پرسیدم چیزی نگفت ؟ مخالفتی نکرد ؟ گفت : نه مادر اصرار داره که حتما بیان .. نسیم گفت : هومن شاید واقعا می خواد افشین رو فراموش کنه و خواستگار قبول کرده که خودشو امتحان کنه ؟ گفتم : باشه منم حرفی ندارم .. ساعت شش بعد از ظهر قرار بود که خواستگارا بیان .. نسیم کمک کرد تا هدی آماده بشه و راس ساعت شش زنگ در خونه ی ما به صدا در اومد؛ خودم آیفون رو برداشتم و یک مرد که معلوم میشد سن زیادی داره گفت : منزل آقای کلهر ؟ گفتم بفرمایید .. گفت : برای امر خیر خدمت رسیدیم .. فورا درو باز کردم و گفتم طبقه ی سوم و درِ ورودی رو باز گذاشتم تا برسن بالا؛ وقتی چشمم به هدی افتاد و دیدم رنگ به صورت نداره و از شدت استرس می لرزه؛ آروم به نسیم گفتم : رکب خوردم .. پرسید : برای چی ؟ گفتم : باید می فهمیدم خواستگارش کیه ..   💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی وچهارم- بخش هفتم و هشتم ونهم و بالاخره سه تایی سوار ماشین شدیم؛ مامان کنار من نشست و هدی عقب .. حرکت کردم و گفتم: هدی می خوام باهات حرف بزنم توام درست جواب بده .. گفت : باشه داداش جواب میدم ولی تو رو خدا امشب نه بزار عقد کنون تموم بشه و با حال خراب نریم خونه ی مردم مامان گفت : هومن جان راست میگه آخه الان وقتشه؟ اوقاتمون رو تلخ نکن .. گفتم : نه می خوام دوستانه حرف بزنم اتفاقا الان وقتشه .. هدی خودت می دونی که همینطوریم حالمون خوب نیست؛ من باید با تو حرف بزنم وگرنه امشب من خراب میشه .. بهم بگو تو چیکار داری می کنی؟ به نظرت این موش و گربه بازی که در آوردی یکم بچه گونه نیست یا بهتر بگم احمقانه .. گفت : خودت باعث میشی ..ازت می ترسم .. گفتم : خوبه که می ترسی اگر نمی ترسیدی پشت سرم چی می گفتی ؛ تو درست فهمیدی من طبل تو خالیم، پس چرا از من می ترسی ؛ ولی اینو بدون که من  ترس ندارم اون کسی که تو داری به خاطرش این همه من و مادرت رو آزار میدی ترس داره .. خواهرجون ؛ عزیزم؛ من تو رو می بخشم دوباره میشی همون خواهر مهربون و فهمیده ی من خواهش می کنم به خاطر هیچی خودتو زیر دست و پای افشین ننداز ؛ تا آخر عمرم ازت حمایت می کنم .. اون آدم بدی نیست من قبول دارم ؛ ولی نادون و هوس بازه و به هیچ اصولی پابند نیست .. من سیزده ساله باهاش دوستم خیلی چیزا در موردش می دونم و مثل کف دستم می شناسمش ؛ تو می خوای با همچین آدمی چیکار کنی ؟ فردا مثل یک دستمال استفاده شده تو رو میندازه دور .. تا حالا نشده برای دختری که بیچاره کرده غصه بخوره و یا ابراز پشیمونی بکنه .. گفت : اگر راستشو بگم تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم : نه بگو داریم دوستانه حرف می زنیم .. گفت :  اون عوض شده؛ دلش نمی خواد بد باشه و هزار بار برای من قسم خورده ؛ گفتم : ای خواهر ساده ی من اون دومیلیون بار هم برای من قسم دروغ خورده ؛ توام اینو می دونی ولی نمی خوای قبول کنی .. گفت : آخه شما نمی دونی بدشانسی آورده و دخترای بدی جلوی راهش سبز شدن .. اصلا من  به گذشته ی اون کاری ندارم .. گفتم : هدی یکبار دیگه ازت خواهش می کنم به عنوان برادرت؛ به جای پدرت چشمت رو باز کن داری خودتو میندازی توی چاه .. فردا نگی تو با من بد اخلاقی کردی .. من دارم الان باهات اتمام حجت می کنم .. این مامان هم شاهد با اینکه شنیدم پشت سرم چی گفتی بازم می بخشمت و بهت میگم من در کنارتم منو دشمن خودت فرض نکن خواهر جون .. اگر اثر می کنه التماست می کنم .. سکوت کرد .. گفتم : جواب بده .. گفت : حالا ولش کن تا خدا چی بخواد .. و بازم سکوت کرد و احساس کردم داره گریه می کنه .. گفتم : باشه من حرفم رو زدم دیگه خودت می دونی ... رسیدیم به گل فروشی که گلها رو سفارش داده بودیم .. پیاده شدم و وقتی برگشتم دیگه حرفی نزدم کیک رو گرفتیم و  سر ساعتی که قول داده بودم در خونه ی آقای زمانی  بودیم نسیم رو که دیدم همه ی غصه هام رو فراموش کردم؛ اون زیباترین عروس دنیا شده بود .. هنوز با دیدنش احساس آرامش می کردم و هیجان شیرینی وجودم رو پر می کرد .. نسیم  بزرگترین نعمتی بود که خدا بهم داده بود ..   💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی وچهارم- بخش چهارم و پنجم و ششم درِاتاق رو بستم و زنگ زدم به نسیم و گفتم : عزیزم تو چرا اینقدر نگران شدی؟ بهت که گفتم چیزی نیست؛ چرا هدی رو فرستادی خونه؟ گفت : من نفرستادم هومن جان؛ با تلفن حرف زد و یک مرتبه رنگ از روش پرید و با عجله گفت برای هومن نگرانم اومد خونه .. من فکر کردم با مامان حرف زده هومن تو رو خدا بهم بگو تا فردا  اتفاقی نمی افته و ما عقد می کنیم ؟ دارم از دلشوره میمیرم .. گفتم : من الان آمادگی دارم در خدمت تو باشم همین الان لباس می پوشم و میام پیشت از اتاق اومدم بیرون هدی فورا سلام کرد و گفت : داداش حالت خوبه؟ ایستادم یکم بهش نگاه کردم؛ من دیگه اون هدی ساده دل و مظلوم رو نمی دیدم .. اون دختری بود که داشت با دست خودش خودشو بدبخت می کرد و برای رسیدن به این بدبختی همه ی تلاشش رو می کرد و دروغ می گفت .. گفتم : آره برای چی؟ کی بهت گفته من حالم بده ؟ گفت : وقتی به نسیم زنگ زدی گفتی نمیای ترسیدم .. گفتم : اونوقت از چی ترسیدی ؟ گفت : خب همینطوری  ترسیدم؛ یعنی نگرانت شدم .. آخه .. گفتم : آخه نداره من اومدم یکم استراحت کنم و برم پیش نسیم؛ تو نترس فقط حواست رو جمع کن و بدون که با آدم های احمق سر و کار نداری .. هدی همینطور بلاتکلیف ایستاده بود و دیگه حرفی نمی زد و من در حالیکه اصلا به صورتش نگاه نکردم  با عجله از خونه بیرون رفتم .. فردای اون روز از صبح زود دنبال کارای مهمونی عقدکنون  بودم و نزدیک ساعت دو رفتم  خونه تا آماده بشم و لباس بپوشم و برم برای عقد ؛ وقتی وارد خونه شدم کسی رو ندیدم ؛ صدای دوش و چراغ روشن حموم نشون می داد که یکی توی حمام هست .. از پشت در اتاق هدی رد میشدم که صداشو شنیدم با یکی حرف می زد؛ با اینکه کار درستی نمی دونستم ولی بی اراده ایستادم و گوش دادم .. داشت می گفت : بزارش به عده ی من؛ تو چیکار داری؟ بهت میگم خودم درستش می کنم بلدم چیکار کنم .. خیلی ترسویی باورم نمیشه افشین تو این همه از هومن می ترسی؛ نه بابا طبل تو خالیه، دلش اندازه ی یک گنجشکه ؛ زود راضی میشه .. همین قدر که چهار بار گریه کنم دلش می سوزه .. اون بارم که فقط خودشو زد هنوز دستش خوب نشده .. دیگه آروم شده و داره خودشو قانع می کنه .. دستم رو گرفتم به سرم و دنیا جلوی چشمم سیاه شد؛ من این دختر رو چیکارش کنم؟ چطوری رفتار کنم که بفهمه؟ لیوان رو برداشتم و پرت کردم سینه ی دیوار و از صدای شکستن اون هدی هراسون گوشی به دست اومد بیرون .. وحشت زده به من نگاه کرد و پرسید: هومن تو کی اومدی؟ گفتم : همین الان دستم خورد لیوان شکست بیا جمعش کن زودتر حاضر بشین بریم دیر میشه ساعت پنج آقا میاد .. گفت : هومن جان .. تو داری می لرزی .. در حالیکه همه ی اعضای صورتم می لرزید گفتم : بهت میگم من خوبم برو حاضر شو ..اگر از این آسمون سنگ بباره من نمی زارم تو خوشبختی منو ازم بگیری .. از جلوی چشمم برو و دیگه جایی وایسا که من نبینمت .. مامان از حموم اومد بیرون و گفت : هومن خبری شده چرا داد می زنی ؟ گفتم : مامان زود باشین دیر شد؛ ما باید سر ساعت چهار اونجا باشیم .. و رفتم زیر دوش .. مدتی آب داغ رو گرفتم روی سرم؛ دلم می خواست تنم بسوزه تا همه چیز رو فراموش کنم و با دلی خوش برم سر سفره عقد، یکم توی آینه به خودم  نگاه کردم .. بعد تیغ رو برداشتم و بعداز ده سال ریشم رو از ته تراشیدم تادیگه اون هومنی نباشم که به هدی و خوشبختی آینده ی اون فکر می کنه .. وقتی از حموم اومدم بیرون هر دوشون با تعجب به من نگاه می کردن ولی از حالتی که من داشتم هیچکدوم جرات نکردن حرفی بزنن .. هدی فورا رفت به اتاقشو تا آخرین لحظه ای که من و مامان آماده شده بودیم بیرون نیومد 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
sticker.webp0.27 KB
00:08
Видео недоступноПоказать в Telegram
❤️یڪ ظهر قشنگ، یڪ دل آرام🌹🍃 🌺یڪ شادی بی پایان🌹🍃 ❤️یڪ نور از جنس امید🌹🍃 🌺یڪ لب خندون🌹🍃 ❤️یڪ زندگی عاشقانه🌹🍃 🌺و هزار آرزوی زیبا🌹🍃 ❤️از خداوند برایتان خواهانم🌹🍃 🌺ظهر پنجشنبه تون  گلباران🍃🌹 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
5.23 KB
🙏 1😍 1
00:29
Видео недоступноПоказать в Telegram
رقص شادوزیبای دخترایرونی🥰🤩 ‌‌🎼  💃🕺 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
10.99 MB
❤‍🔥 1💯 1
Показать все...
Mostafa karami - Shomale Do Nafare.mp35.74 MB
💯 1
🩵کانال آبی بیکران🩵 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
sticker.webp0.20 KB
00:44
Видео недоступноПоказать в Telegram
☘بنظر شما این پست سیو نشه؟؟؟؟!!! 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Показать все...
16.69 MB
👏 3💯 1
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.