cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🍲🍝🥙كدبانوها🍕🥘🥗

❤️❤️﷽❤️❤️ 💖دوستان ب کانال آشپزخونه ما خوشامدین💖 📍لطفا لفت ندین🙏🏻🙏🏻بذارین رو بی صدا🔇 😋😋😋 🌮🍔🍳انواع غذا 🎂🍰🍩کیک وشیرینی 🍧🍨دسروبستنی

Больше
Рекламные посты
797
Подписчики
+324 часа
-37 дней
+1130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

کیک_خرفه_شکلاتی 👌👌👌 تخم مرغ ۳ عدد درشت همدمای محیط شکر ۱ پ وانیل نصف ق چ سر صاف در ظرف مناسب تخم مرغ و شکر و وانیل رو ریخته با دور متوسط همزن برقی بمدت ۵ دقیقه میزنیم تا کرمی و کشدار بشه شیر همدمای محیط ۱ پ روغن مایع ۱ پ به مواد مون اضافه کرده در حد مخلوط شدن با همزن برقی میزنیم زست لیمو ترش ۱ ق م آب لیمو ترش ۵ ،۶ قطره آرد شیرینی ۲ پ ب پ ۱ ق م سر پر خرفه ۳ ق غ همزن برقی رو بزارید کنار حالا زست لیمو و آب لیمو ترش رو اضافه و با لیسک هم بزنید آرد و ب پ رو با هم مخلوط کرده و ۳ بار الک کنید و به مخلوط طی ۳ مرحله اضافه و با لیسک فولد میکنیم تا جایی که یکدست بشه در آخر خرفه رو اضافه و با لیسک فولد میکنیم فر گازی رو با درجه ۱۸۰ درجه روشن کردم آزیتا،  قالب میان تهی با سایز ۲۳ ،۲۴ س رو اول با کره تمام قسمتهاش رو چرب کردم و آرد پاشی کردم آرد اضافه رو تکانده و مایه کیک رو ریختم چند بار قالب به سطح کار آهسته کوبیدم و داخل فر از قبل روشن گذاشته بمدت ۳۵ دقیقه بعد در آخر کمی گریل با شعله کم روشن کردم خنک که شد از قالب جدا کردم روش رو کمی عسل گرم شده  رومال زدم و تزیین کردم گاناش شکلات تلخ کارات سکه ای ۱۳۰ گرم خامه صورتی صبحانه ۱۳۰ گرم روغن مایع ۱ ق غ خلال بادام ۲ تا ۳ ق غ ابتدا مثل همیشه خامه رو بنماری کرده (حرارت غیر مستقیم مثل بخار کتری) گرم که شد شکلات رو اضافه همزده و در آخر ۱ ق غ روغن ریختم ظرف رو کنار گذاشته و خلال بادام رو اضافه و مخلوط کرده و روی کیک رو کاور کردم() نوش جان این کیک رو میتونید بدون گاناش هم سرو کنید ساده ش هم خوشمزه س آبخور آردها با هم متفاوت هست اگر غلظت مایع کیک در حدی بود که نیاز به اضافه کردن آرد داشت قاشق قاشق اضافه کنید من اینبار ۳ ق غ مجددا آرد اضافه کردم(ا) مدت پخت در فرها متفاوت هست چک کنید ممکنه زودتر یا دیرتر آماده بشه❌ https://t.me/Kadbanuha1400
Показать все...
🍲🍝🥙كدبانوها🍕🥘🥗

❤️❤️﷽❤️❤️ 💖دوستان ب کانال آشپزخونه ما خوشامدین💖 📍لطفا لفت ندین🙏🏻🙏🏻بذارین رو بی صدا🔇 😋😋😋 🌮🍔🍳انواع غذا 🎂🍰🍩کیک وشیرینی 🍧🍨دسروبستنی

delicious_aa کانال آشپزی خوشمزه و لذیذ Azita لطفا نام و منبع ذکر شود 🌹 کیک_خرفه_شکلاتی 👌👌👌 تخم مرغ ۳ عدد درشت همدمای محیط شکر ۱ پ وانیل نصف ق چ سر صاف در ظرف مناسب تخم مرغ و شکر و وانیل رو ریخته با دور متوسط همزن برقی بمدت ۵ دقیقه میزنیم تا کرمی و کشدار بشه شیر همدمای محیط ۱ پ روغن مایع ۱ پ به مواد مون اضافه کرده در حد مخلوط شدن با همزن برقی میزنیم Azita زست لیمو ترش ۱ ق م آب لیمو ترش ۵ ،۶ قطره آرد شیرینی ۲ پ ب پ ۱ ق م سر پر خرفه ۳ ق غ همزن برقی رو بزارید کنار حالا زست لیمو و آب لیمو ترش رو اضافه و با لیسک هم بزنید آرد و ب پ رو با هم مخلوط کرده و ۳ بار الک کنید و به مخلوط طی ۳ مرحله اضافه و با لیسک فولد میکنیم تا جایی که یکدست بشه در آخر خرفه رو اضافه و با لیسک فولد میکنیم(آزیتا) delicious_aa فر گازی رو با درجه ۱۸۰ درجه روشن کردم آزیتا،  قالب میان تهی با سایز ۲۳ ،۲۴ س رو اول با کره تمام قسمتهاش رو چرب کردم و آرد پاشی کردم آرد اضافه رو تکانده و مایه کیک رو ریختم چند بار قالب به سطح کار آهسته کوبیدم و داخل فر از قبل روشن گذاشته بمدت ۳۵ دقیقه بعد در آخر کمی گریل با شعله کم روشن کردم خنک که شد از قالب جدا کردم روش رو کمی عسل گرم شده  رومال زدم و تزیین کردم (آزیتا) واقعا یکی از بهترین کیک ها کیک خرفه هست مخصوصا دانه های خرفه که زیر دندان میاد من که خیلی دوست دارم🤗😋(آزیتا) گاناش شکلات تلخ کارات سکه ای ۱۳۰ گرم خامه صورتی صبحانه ۱۳۰ گرم روغن مایع ۱ ق غ خلال بادام ۲ تا ۳ ق غ ابتدا مثل همیشه خامه رو بنماری کرده (حرارت غیر مستقیم مثل بخار کتری) گرم که شد شکلات رو اضافه همزده و در آخر ۱ ق غ روغن ریختم ظرف رو کنار گذاشته و خلال بادام رو اضافه و مخلوط کرده و روی کیک رو کاور کردم(آزیتا) نوش جان این کیک رو میتونید بدون گاناش هم سرو کنید ساده ش هم خوشمزه س آبخور آردها با هم متفاوت هست اگر غلظت مایع کیک در حدی بود که نیاز به اضافه کردن آرد داشت قاشق قاشق اضافه کنید من اینبار ۳ ق غ مجددا آرد اضافه کردم(آزیتا) مدت پخت در فرها متفاوت هست چک کنید ممکنه زودتر یا دیرتر آماده بشه❌ delicious_aa
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
بافتش
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
کیک خرفه شکلاتی
Показать все...
sticker.webp0.42 KB
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_168 و با یک بوسه و یک نوازش خودش را به من نزدیک تر میکرد. شاید فقط براي اینکه مرا در آغوش بگیرد و یا اینکه از من بخواهد سرش را روي پاهایم بگذارم تا آرامش کنم.دوست داشت که با موهایش بازي کنم.زمانی که سر درد داشت و بی حوصله بود ماساژ شقیقه هایش آرامش می کرد. زندگی ما آرام بود. یک زندگی پر از هیاهو همراه با شوخی و خنده و بزن و بکوب و مهمانی جور واجور نبود. حداقل نه مثل زندگی هم کلاسی هاي متاهلم. کسانی که می آمدند و گاهی از مهمانی ها و پارتی ها و شوخی ها و خنده ها و زندگی پر از هیجانی که داشتند تعریف می کردند. زندگی ما ریتم آرامی داشت. شاید به این خاطر بود که هر دو نفر ما آرام بودیم.ما هیچکدام برون گرا و هیجانی نبودیم. به همین خاطر زندگیمان ریتم آرامی داشت. مهمانی هایی که می رفتیم تا مهمانی هایی که می دادیم هم همه خانوادگی و آرام بودند. ولی من به شدت شیفته این زندگی آرام بی دغدغه بودم. دوست داشتم این زندگی را که انقلاب سر شب خانه بود و بعد از شام و قهوه اش می نشستیم صحبت می کردیم و فیلم تماشا می کردیم.او از روزاش میگفت و من از کلاسهایم.  اگر خستگی داشتم پاهایم را ماساژ میداد. اگر از جایی ناراحت بودم آرامم میکرد و با حرف زدن با من ذهنم را منحرف می کرد. این زندگی که ساده، ولی پر از لحظات ناب عاشقانه ي آرام بود را دوست داشتم. دوست داشتم که با پوشیدن یک لباس زیبا از جانب من هرچقدرهم که خسته بود ولی چشمانش برق میزد و از همان دم در مرا زیربغل می زد و با خودش به اتاق خواب می برد. این لحظات که حتی در پس پرهیجان ترین شان هم آرامش نهفته بود را دوست داشتم. به شرکت می رفتم. زیر نظر خودش کارم را شروع کرده بودم. ولی به علت اینکه سه روز در هفته کلاس داشتم و بقیه روزهاي هفته را هم باید به درسهایم می رسیدم وقت آن چنانی براي کار نداشتم. کار کردنم در دفتر  هواپیمایی باهر بیشتر جنبه تفریحی داشت و اینکه دوست داشتم که سر کارهم گاهی با هم باشیم. اینکه گاهی در سر کار در اتاقش را می بست و پشت در میایستاد و دزدکی و با حالتی پسرانه مرا می بوسید، برایم جالب بود. رفتارش با کارمندانش پر از ابهت بود. بدون آنکه صدایش را بلند کند هر کاري که میخواست در سریع ترین زمان ممکن انجام داده می شد. شاید بیشترین کسی که در آن جا صداي بلند او شامل حالش میشد، بود. طوفان که سربه هوا بود. همیشه به نظر میرسید که مشغول انجام کارهایی به غیر از آنچه که انقلاب از او خواسته است، بود. ولی به شدت مورد علاقه کارمندان مونث شرکت بود. با همه شان لاس میزد و عجب آن بود که از یک حد و اندازه ای بالاتر نمی رفت. فقط شوخی ها و لودگی هایی که دخترهاي شرکت با به آسمان رفتن جوابش را می دادند، بود. رابطه اش با من خوب بود.  با من هم شوخی میکرد. ولی هرگز پایش را از گلیمش فراتر نمی گذاشت. به طوریکه به او اعتماد کامل پیدا کرده بودم.او اگر هم منظوري داشت و تیکی میزد با خواستگاري انقلاب جهتش کاملا عوض شد و شوخی ها و خنده هایش جهت دیگري پیدا کرد. گاهی حتی از من هم استفاده ابزاري می کرد. دیر می آمد و با من تماس می گرفت و خواهش می کرد که سر  انقلاب را گرم کنم تا او سریع و بی صدا به اتاقش برود. بعد هم می گفت که جبران خواهد کرد. من هم به اتاق انقلاب می رفتم و سرش را گرم می کردم تا طوفان به اتاقش برود. می دانستم که انقلاب متوجه می شود. ولی به روي خودش و من نمی آورد. اصلا چیزي نبود که کارمندان دزدکی انجام بدهند و او که بی صدا در اتاقش نشسته بود متوجه نشود. می فهمید ولی به روي کسی مخصوصا من نمی آورد. گاهی خودم هم از این سیاه بازي ها خنده ام می گرفت. دوست داشتم این احترامش را. احترامی که با خاموش ماندن در برابر کارهاي بچگانه من، به من می گذاشت. آن زمان خودم پیش قدم می شدم و در اتاق را می بستم و آهسته و دزدکی او را می بوسیدم. بوسه ای براي پاداش صبوریش در برابر کارها و توطئه هاي من و  برادرش. چشمانش برق میزد و تا به طور کامل و آن طور که می خواست کارش را نمی کرد، مرا رها نمی کرد. و من شیفته این لحظات پر از کشش و هیجان بودم. لحظه ای که منشی اش در می زد و ما مثل دو گناهکار  خودمان را کنار می کشیدیم. این التهابات را دوست داشتم. او را دوست داشتم. او که خالق لحظات بی نظیري در زندگی من شده بود. لحظاتی که آرام بود ولی براي من پر جذبه و دوست داشتنی بود. چند روزي بود که به خاطر درسهایم خانه نشین شده بودم. ولی آن روز طوفان گفته بود که جایی کار دارد و دیرتر می آید. از من خواسته بود که به جاي او یک کار بانکی را برایش انجام دهم...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показать все...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_170 _براي اینکه من بلیط براش جور کردم. اگر نه همین دسته گل رو هم برمی داشت با خودش می برد. شاید هم با همین دسته گل تو سر جفتمون می کوبید.  _نه خیر دوست داداشم از اول کادوش رو داد. این کادو براي عروسی ماست نه زحمت جناب عالی. بعد هم تازه کار شاقی نکردي. اینهمه من براي تو فداکاري میکنم یه بار هم تو. همیشه شعبون یه بار هم رمضون. با حالتی بچگانه که به شدت مرا به خنده انداخت گفت: _باشه همه به من ظلم کردن تو هم روش. اشکال نداره. به بازویش کوبیدم.  _خیلی بازار گرم میکنی می دونستی؟ تو باید فروشنده میشدي با این اخلاق مظلوم نمایانه ات.  از حالت صورتش بیشتر خنده ام گرفت.  کمی بعد انقلاب هم برگشت. دسته گل و سکه را نشانش دادم و گفتم که چه کسی برایمان آورده است. جریان را پرسید. برایش تعریف کردم و با خنده گفت چه عجب که طوفان در یک جایی به درد خورده و توانسته او را  رو سفید کند. با خنده به طوفان که با لب و دهان آویزان انقلاب را نگاه میکرد، چشمک زدم. دوستش داشتم. خیلی بامزه و شیطان بود. نمیشد کاري بکند که در آن چیز خنده دار یا موقعیت خنده آوري به وجود نیاورد. انقلاب گفت که آن روز زودتر جمع کنیم و برویم. ساراي به او زنگ زده بود و ما را براي شب دعوت کرده بود. گفت که هر چه با من تماس گرفته گوشیم در دسترس نبوده است. گوشی را برداشتم و نگاه کردم. حق داشت.  آنتن نداشتم. به طوفان گفت که تا آخر وقت بماند.خداحافظی کردیم و از شرکت بیرون زدیم. در ماشین دستم را گرفت و با  مهربانی ولی با حالتی خسته گفت: _چطوري جانان؟ خوبی؟ سرم را تکان دادم. در پارکینگ خلوت بود. سرم را به شانه اش تکیه دادم.  _آره تو چطوري؟ سرم را بالا بردم و به چشمان خسته اش نگاه کردم. _خسته ای؟ _شهیدم _اگر میخواي زنگ بزنم بگم نمی تونیم بریم ماشین را روشن کرد و گفت:  _نه. باید بریم. ساراي گناه داره تدارك دیده. با آیدین هم کار دارم.  _چی کار؟ بینی ام را کشید.  _فوضول کوچول موچولو. حالا میفهمی به طرف خانه به راه افتادیم. دوش گرفت و لباس عوض کرد. من هم لباس عوض کردم و آرایش کردم. از زمانی که فهمیده بودم که او صورت آرایش کرده مرا دوست دارد بیشتر آرایش می کردم. از حمام بیرون آمد. همان طور که خودش را خشک می کرد از آیینه به من نگاه کرد. سوتی زد و با خنده گفت: _خوشگل کردي. با ناز سرم را تکان دادم. چشمکی زد و گفت: _الان که وقت نداریم. ایشالا برگشتیم هستم.... حرفش با بالشی که من از روي تخت برداشتم و به سمتش پرتاب کردم متوقف شد.  _ااا... دختر بی ادب. زن هم زنهاي قدیم. هر چی دم دستشون می رسید پرت نمی کردن سمت شوهر بیچارشون. عزتی بود احترامی بود. آقا آقا میکردن واسه شوهراشون. سرورم. تاج سرم ... حرفش را قطع کردم. _همین دیگه. همین کارها رو کردن که نسل ما الان داریم جوابش رو پس میدیم. اگر از روز اول با شیوه اصولی با شما مردها برخورد کرده بودن الان وضع ما بهتر از این بود. خندید. حوله را به دور کمرش بست و جلو آمد. _کدوم اصولی؟ دست به کمر مقابلم ایستاد. زبانم را برایش بیرون آوردم.  با خنده به سمتم خیز برداشت. جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم. با همین شوخی و خنده ها آن قدر دست دست کردیم تا ساراي تماس گرفت و ما مجبور شدیم با عجله بپوشیم و راه بیافتیم ما آخرین نفري بودیم که رسیدیم. به محض رسیدن، انقلاب و آیدین و آراز به تراس رفتند و به صحبت کردن و سیگار کشیدن پرداختند.کمی بعد رضا هم به جمعشان پیوست. ما زنها هم در آشپزخانه جمع شده بودیم. فقط بابا بود که تنها در سالن نشسته بود و با المیرا بازي می کرد.  ساناز با اشاره با تراس گفت: _جریان چیه اینها جلسه گرفتن؟ عمو الان ناراحت میشه تنها مونده ها. می دونید که عمو چقدر رو اینکه جوونه و باید تو بحث جوونها شرکت کنه حساسه .. خندیدم. راست میگفت. بابا هر از چند دقیقه یک بار با غضب به تراس نگاه می کرد.  _نمیدونم والا. انقلاب به من گفت که با آیدین کار داره.  ساراي وسایل سالاد را مقابل ساناز گذاشت و یک چاقو هم به دستش داد.  _بیا این سالاد رو درست کن تا بگم چه خبره من و ساناز هم زمان گفتیم: _چه خبره؟  صدایش را آهسته کرد و گفت: _مثل اینکه انقلاب به آیدین پیشنهاد داده که خودش دستمزد پیمانکاري هرسه نفر رو یعنی خودش و بابا و  اون پسره شریکشون رو می ده تا آیدین باهاش چاپخونه رو از بابا بخره. رضا میگفت که این پیشنهاد از طرف خود انقلاب بوده.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показать все...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_163 انقلاب سنگ تمام گذاشته بود. ما مهمان زیادي نداشتیم. نیم آنهایی هم که دعوت شده بودند، نیامده بودند ولی مراسم به نحو احسنت برگزار شدو من با فکر کردن به لحظه لحظه آن لذت بردم. عکس هایمان را دوست داشتم. عاشقانه هاي جالبی با عکس هایمان داشتیم. از ژست هایمان خیلی خوشم آمده بود. به نظرم باید عالی شده باشد. دوست داشتم که زودتر  حاضر شده اش را ببینم. با فامیل اندك انقلاب آشنا شده بودم.به نظر خانواده بدي نمی آمدند. از خانواده ما هم  هر کسی که آمده بود به انقلاب معرفی شده بود. روي هم رفته از آن مراسم هایی نبود که خیلی شلوغ و خسته  کننده باشد و نه خیلی ساکت و سوت و کور. خوب بود و به نظر خودم کامل بود. خیلی خسته بودم. ولی نخوابیدم. تا ویلا کمی چرت زدم ولی هر بار که به خواب می رفتم به سرعت از خواب می پریدم نکند او هم خوابش ببرد و کار دستمان بدهد. ساعت هشت صبح بود که به ویلا رسیدیم. تازه از ماشین پیاده شده بودم که ساراي زنگ زد و انقلاب گفت که همان لحظه رسیدیم. به داخل خانه رفتم. خسته بودم. همان جا روي راحتی هاي درون هال نشستم و کف پاهایم را ماساژ دادم. با  ساکهاي درون دستش به داخل آمد. او هم خسته بود. ساکها را کنار در گذاشت و بالاي سر من آمد.  _خسته ای؟ سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.  _خیلی روبه روي من روي دو زانو نشست. نگاهش را دوست داشتم. شیفته وار بود. دستم را گرفت و مرا از روي مبل به روي زمین و کنار خودش کشید. با همان دامن پفکی کنارش نشستم. به طوریکه هر دو نفرمان در تور و ساتن گم شدیم. با دستش تورها را روي زمین خواباند و همان طور که هر دو دستش را ستون بدنش کرده بود صورتش را جلو آورد و گرم و طولانی مرا بوسید _خیلی دلربا شدي لبخند خجولانه ای زدم.  چند لحظه دیگر به من نگاه کرد. بعد لبخند خسته ای زد و گفت: _بلند شو برو بالا یه دوش بگیر من هم پایین دوش می گیرم. یه کم بخوابیم. من واقعا دارم بی هوش میشم.  بعدا سر فرصت می خورمت.  با مشت به بازویش کوبیدم. خندید و گردنم را بوسید و یک اي جانم غلیظ گفت. بالا رفتم و دوش گرفتم. لباس هایم را عوض کردم. موهایم را خشک کردم و قبل از انکه او بیاید خوابیدم. به اتاق آمد ولی من خودم را به خواب زدم. پرده هاي ضخیم را کشید تا نور به داخل نفوذ نکند. تخت پایین رفت و او هم روي تخت خوابید. متوجه شدم که به روي صورتم خم شده است. نفس هایش به صورتم خورد و باعث شد که خنده ام بگیرد. آهسته به روي گونه ام فوت کرد. نتوانستم و خندیدم. او هم با شدت بیشتري از من خندید. دستم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید.  _منو دو در میکنی بچه؟ من خودم استاد دور زدنم.  خندیدم.  _نه خیر اگر خنده ام نگرفته بود باور کرده بودي.  _پلکهات داشت می لرزید سونا.  با لجبازي گفتم _نه خیر اصلا این طور نیست.  چشمانش را تنگ کرد و با حالتی تهدید آمیز گفت: _یه کاري نکن به سرم بزنه و هوس پودینگ کنم همین حالا بخورمت ها.  نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت: _الان هم وقت صبحانه است. من هم که گرسنه.  یک ابرویم را بالا بردم و با شیطنت گفتم: _براي معده ات ضرر داره. دهانش را باز کرد و در حالیکه دندانهایش را نشانم می داد خرخري کرد. از او فاصله گرفتم. به طرفم خیز برداشت. جیغ خفه ای کشیدم و از تخت فرار کردم ولی مچ پایم را در هوا گرفت و مرا مثل کشتی گیره چرخاند و روي تشک میخ کوب کرد. دستانم را روي سینه اش گذاشتم و جیغ کشیدم. صورتش را کنار کشید و  با اخم با مزه ای گفت: _اوي دختره جیغ جیغو.  به نظر می رسید که خواب از سرش پریده است. با مشت به سینه اش کوبیدم. با حیرت نگاهم کرد و با یک حرکت هر دو مچ دستم را گرفت.  _رو من دست بلند میکنی ضعیفه؟ سرم را با خنده تکان دادم. می خندیدم ولی می دانستم که ترسیده ام. این خنده ها فقط گریزي بود تا دلهره ها و ترسهاي دخترانه ام را پشت آن پنهان کنم.  چشکمی زد و گفت: _مثل اینکه تو هم خواب از سرت پریده پس حرفی نداري اگر من صبحانه ام رو صرف کنم.  خواستم تا دوباره و با خنده جیغ بکشم که دهانم را با بوسه ای بست.  *** غلطی زدم و گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. او در تخت نبود. روي تخت نشستم. سرم کمی گیج رفت. کمی مکث کردم. چرخیدم و ساعت را نگاه کردم. نه و نیم بود. چشمانم گرد شد. گوشه پرده را بالا زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. صداي پاهایش روي پله چوبی نشان می داد که بالا می آید. به زیر لحاف خزیدم.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показать все...
👍 1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_162 آراز جلو آمد و آن چنان بغلم کرد که چند سانت از روي زمین کنده شدم. من هم دستانم را بالا آوردم و دور گردنش حلقه کردم. چند لحظه نگاهم کرد ولی هیچ حرفی نزد. حس کردم که اگر دهانش را باز کند به گریه خواهد افتاد. فقط با انقلاب دست داد و با صداي خفه ای گفت: _مواظبش باش انقلاب هم فقط سرش را تکان داد. بعد دوباره آیدین و ساناز و علی آمدند . ساراي آخر از همه آمد. هنوز چشمانش گریه ای بود. با انکه دیده بودم  که نیم ساعتی بود که آیدین کنارش ایستاده بود و آهسته حرف میزد و احتمالا آرامش میکرد ولی هنوز به شدت غصه دار بود. خستگی از صورت و چشمانش می بارید. خانواده رضا مراسم عقد کنان را خیلی زودتر از ما گرفته بودند و ساراي توانسته بود ابتدا به انجا برود و بعد به مراسم ما بیاید. ولی خب بزرگترین شانسی که آورد این بود که مراسم آنها هم در تهران برگذار شده بود. نه تبریز. و گرنه به هیچ وجه ساراي نمی توانست در هر دو مراسم شرکت کند. ولی حالا کاملا مشخص بود که چقدر خسته شده است. در دو مراسمی شرکت کرده بود که در هر دو مهمان نبود و به نوعی مسئولیت داشت. عروسی من بیشتر و عقد خواهر شوهرش کمتر.  _مواظب خودت باش.  _باشه ساراي دیگه گریه نکن این طوري منم همه اش نگرانت هستم. چیزي نگفت و فقط دستش را روي گونه ام گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.طوفان و نسیم با هم جلو آمدند و از ما خداحافظی کردند. طوفان کمی نوشیده بود و گیج و منگ بود ولی با هوشیاري نسبی خداحافظی کرد. انقلاب عصبی نگاهش میکرد و حتی با او دست هم نداد. به نظر می رسید که یک هفته ای بود که بحث و درگیري داشتند. انقلاب میگفت که بر سر مسائل کاري است. مستانه جلو آمد و برخلاف تصور من گونه هاي برادرش را با محبت بوسید و با من هم فقط دست داد. بر دستش بوسه زد و دستش را روي گونه ام گذاشت و گفت که نمیخواهد آرایشم برهم بخورد. میدانستم که راست می گوید. چون درتمام مدتی که از مراسم گذشته بود به هر کسی که به من نزدیک شده بود اخطار داده بود که مرا نبوسند. چون آرایشم پاك خواهد شد.  تمام آرایش صورت و موهایم کار خودش بود . به آرایشگاه نرفتم. وقتی او بود که تا آن اندازه ماهرانه و قشنگ آرایش میکرد مگر بیکار بودم که فقط و پول خودم را در آرایشگاه هدر دهم.  خسته شده بودم و پاهایم در آن کفش هاي پاشنه بلند به شدت ناراحت بود.دلم میخواست که کفش هایم را در بیاورم و راحت پاهایم را ماساژ دهم. با تعداد اندك مهمانانی که مانده بودند خداحافظی کردیم و به سوي گرگان به راه افتادیم. آیدین تا آخرین لحظه نگران کنار ماشین ایستاده بود و توصیه هاي لازم را می کرد. آراز اما با حال و روزي گرفته کنار در باغ ایستاده بود و سیگار دود می کرد. انقلاب دور زد و از جماعتی که مقابل درب باغ و در تاریکی ایستاده بودند دور شد.  _چطوري؟ نگاهش کردم. دستش را روي دستم گذاشت.  _خوبم.  نگاهش را براي لحظه ای به من داد. چشمانش به شدت خسته وخواب آلود بود.  _اگر خسته ای می خواي شب راه نیفتیم؟ فردا صبح زود راه می افتیم دستم را نوازش کرد.   _نه خوبم. مشکلی ندارم.  راهنما زد واز جاده فرعی باغ به داخل جاده اصلی پیچید.  _خیلی خوشگل شدي نگاهش کردم. نگاهش به جاده بود. خندیدم.  نیم نگاهی کرد و گفت: _چیه فکر میکنی دارم دروغ میگم؟ سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.  خیلی جدي گفت: _امشب ... حرفش را قطع کرد چند لحظه چیزي نگفت.  _امشب عاشقت شدم.  خندیدم.  _مگه قبلا نبودي؟ دوباره چند لحظه سکوت کرد. _یه بار دیگه و با شدت بیشتري.  فقط نگاهش کردم. براي لحظه ای نیم رخش را چرخاند تمام صورتش را دیدم.شور و اشتیاقی در نگاهش بود که تا به حال و در آن چند ماه ندیده بودم. _یه مرد تا چه اندازه می تونه خوددار باشه؟ بیشتر خنده ام گرفت.  با بیچارگی ادامه داد.  _من الان چهار پنج ماهه که دارم خودداري می کنم.  چرخید و چشمکی زد.  _ولی امشب خیلی دلبر شدي. مثل یه پودینگ وانیلی خوشمزه.  صورتم را جمع کردم وبا ناراحتی گفتم: _منو براي چی با غذا مقایسه میکنی؟ خنده ي بلندي کرد و کمی به طرفم خم شد.  _براي اینکه خیال دارم به محض رسیدن به ویلا بخورمت. پودینگ رو چه کار میکنن. می خورن دیگه.  با خنده سرم را تکان دادم ولی حرفی نزدم. به مراسم عروسی مان فکر کردم. من همیشه این طور بودم. تا وقتی که در بطن چیزي هستم نمی توانم تمام و کمال از آن لذت ببرم. وقتی که از موضوع خارج می شوم تازه آن زمان است که احساساتم واکنش نشان می دهد. حالا حس می کردم که مراسم عالی بوده است و دقیقا همان چیزي شده بود که در تمام کودکی و نوجوانی آرزویش را داشتم. شبی پر از شادي و نور !!         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показать все...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_169 به بانک رفتم و بعد با یک کیف پر از پول به شرکت برگشتم. به علت اینکه سیستم اینترنتی بانک مشکل پیدا کرده بود نتوانستند چک بین بانکی صادر کنند و به جایش یک گونی پول من دادند. همه دسته هاي هزار تومانی و دوهزار تومانی. به گمانم آن چه که ته مانده ي گاو صندقشان بود را به من غالب کرده بودند. با احتیاط سوار ماشین شدم و به شرکت برگشتم.  انقلاب اگر میفهمید خون طوفان را می ریخت. چون ماه قبل کیف نسیم را مقابل دانشگاه زده بودند و نسیم که مقاومت کرده بود چند متري روي زمین کشیده شده بود.تمام بدن وصورتش کبود و پر از خراش شده بود. از آن زمان به بعد انقلاب وسواس خاصی روي رفت و آمد هاي من پیدا کرده بود. و دائما تاکید داشت که اگر  اتفاقی مشابه نسیم برایم افتاد کیف را رها کنم. حالا اگر می فهمید که طوفان مرا براي گرفتن آن همه پول به بانک فرستاده است در جا سکته میکرد. در شرکت پولها را به حسابدار تحویل دادم و به کارهاي دیگرم رسیدم. انقلاب هنوز از سر قرار کاري که با آیدین و بابا داشت برنگشته بود. کمی بعد طوفان هم برگشت. به قول خودش جلدي خودش را تا قبل از آمدن  انقلاب رسانده بود. با هم در مقابل اتاق انقلاب ایستاده و صحبت می کردیم که کسی با یک دسته گل وارد شد. مرا ندید ولی من او را دیدم و به سرعت شناختم. رامین اعلایی دوست سهند بود. قدمی به سمتش برداشتم وصدایش کردم. لبخند زنان جلو آمد.  _سلام آقاي اعلایی. از این طرفها.  اصلا نمی دانستم که آدرس دفتر هواپیمایی را از کجا گیر آورده است. دسته گل را به طرفم گرفت و مودبانه سلام و احوال پرسی کرد.  _سلام خانم پیرزاد. احوال شما؟  نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد.  _آقاي باهر تشریف ندارن؟ دسته گل را گرفتم و با تعارف گفتم: _چرا زحمت کشیدین؟ نه جایی کار داشت. پیداش میشه دیگه.  به دسته گل اشاره کرد و یک پاکت هم از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت و گفت:  _شرمنده نتونستم عروسی بیام. ناقابله. سهند بیشتر از این ها براي من عزیز بود.  پاکت را گرفتم و دوباره تشکر کردم.  _مرسی زحمت کشیدین با دستم به طوفان اشاره کردم و گفتم: _برادر شوهرم. طوفان باهر.  طوفان جلو آمد و با رامین سلام و احوال پرسی کرد و او هم به خاطر گل و کادو تشکر کرد. می دانستم که قطعا براي دادن یک کادو و گل به آن جا نیامده است. قطعا کار دیگري داشت. بنابراین پرسیدم _خوشحال میشم کمکی از دستم بربیاد انجام بدم.  _والا راستش خانم پیرزاد من آدرس این جا رو از امیر گرفتم. من فردا یه کاري برام پیش اومده شیراز.از صبح هر چی آژانس هواپیمایی رفتم نتونستم پرواز توي اون ساعتی که میخوام پیدا کنم. یک نفر گفت که اگر آژانس  هواپیمایی آشنا داشته باشم میتونن یه کاري برام بکنن. قرار هم کاري و واجبه. این شد که امیر آدرس شما رو داد. که من مزاحم شما بشم. دیگه شرمنده به هر حال.  سرم را تکان دادم و به طوفان اشاره کردم. طوفان هم با خوشرویی او را به سمت یکی از میزها برد و دختري که پشت میز نشسته بود را بلند کرد و خودش پشت سیستم نشست و شروع کرد پروازها را چک کردن. به چند جایی تماس گرفت و نیم ساعتی وقت تلف کرد تا آخر توانست کار اعلایی را راه بیاندازد. اعلایی به قدري خوشحال شده بود که چیزي نمانده بود بپرد و طوفان را بغل کند. به نظر می رسید همان طور که گفته بود قرارش بسیار مهم بوده است.  کمی دیگر هم ماند. برایش سفارش قهوه دادم. می خواست انقلاب هم بیاید و از او هم تشکر کند ولی انقلاب زنگ زد و گفت که کارش کمی بیشتر طول خواهد کشید. به همین خاطر او هم دیگر نماند و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش طوفان به حالتی خنده دار به پاکت روي میز چنگ زد و درش را باز کرد. _بذار ببینم چی بهتون داد. ارزش داشت براش وقت تلف کردم یا نه؟ چشمانش را گرد کرد و پاکت را به طرف من گرفت. _نه کاملا ارزشش رو داشت. فقط نصفش مال منه ها. همین حالا برو بفروشش سهم من رو بده. نگاهی به داخل پاکت کردم. یک نیم سکه بهار آزادي بود. با خنده پاکت را در کیفم گذاشتم. طوفان به طرفم خیز برداشت تا پاکت را از دستم بقاپد. _سونا بد نشو دیگه نصفش مال منه. _ براي چی اون وقت؟  با نیش باز خندید.         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @kadbanuha1400
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.