365 Day Of Mafia Captivity
﷽ 🥀•|... خـلافـکارم بـخوان، آن دَم کـه میگـویی خـلافـکار.... کــیست؟! •|🥀 #تمام بنر ها واقعی هستن♨️ عـسل📖 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_ممنوع
Больше479
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
هیشش لخت شو ببینم اون تن سفید تو
ترسیده زل زدم، به پسر ارباب که به صیغش در امده بودم.
https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk
ترسیده زمزمه کردم،
_اقا من اخه...
سرشو تو گودی گردنم فرو برد، میک عمیقی زد زمزمه کرد.
_تو چی خوشگلم ترسیدی از من؟
بی اختیار با لب های لرزون گفتم،
_میشه... امشب اون کارو باهام نکنی؟
لب شو روی لبم گذاشت، گاز ارومی از پایین لبم گرفت. با لحن مهربانی گفت،
_از من نترس خوشگلم؛ من الان شوهرتم.
با لب های لرزون زمزمه کردم؛
_شوهر اجباری.
اخم ریزی به حرفم کرد؛ لپ مو بوسید؛ زمزمه کرد.
_نشونم دیگه سوگولیم بهم بگه شوهر اجباریم.
روی تنم خیمه زد؛ صورت مو غرق بوسه کرد؛ زمزمه کرد،
_اجازه میدی خانوم خانوم ها شروع کنم؟ خیلی بی طاقتتم.
پیراهن، بلند مو از تنم در اورد، همزمان که لب هامو بوسه میزد، زمزمه کرد.
_اروم قشنگم هیسس نلرز انقد.
روی موهامو بوسه زد، با دیدن سینه های کوچیکم بدون سوتین.
زمزمه کرد،
_لیموهای کوچولوم چرا بسته بندی نشدن؟
بی اختیار با پایان حرفش، خنده ای کردم، که زمزمه کرد.
_چقد وقتی میخندی قشنگ تر میشی.
دکمه ی شلوار جین شو باز کرد، با دیدن حجم بین پاش بی اختیار لرزی کردم.
که لب هامو بوسید؛ زمزمه کرد.
_جونم خانوم لوس من کیه؟
اخمی به خاطر حرفش کردم؛ و تا خواستم جواب بدم من لوس نیستم.
سوزش عمیقی؛ زیر دلم احساس کردم که بی اختیار جیغ کشیدم.
https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk
https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk
ولی ارباب برای اینکه پدرگیسو را آزاد
کنه یه شرط گذاشته شرط هم این بود که با یکی از سه تا پسرش همبستر بشه 🙊
به خاطر آزادی پدرش، مجبور شد با یکی از پسرهای ارباب همبستر بشه، که حتا اسم شو هم نمیدونه🙊🙊🙊💦
#هات_خشن
#بزرگسالان😈
زیر ۱۸ جوین نده💦🤤
رمان آغوش گرم
هرنوع کپی حتی با ذکر منبع ممنوع🚫 عاشقا نه ای داغ بدون سانسور 🩸🔞🚫 اولین اثر زینب پرهیزگار برای تبلیغ و ارتباط بیشتر با نویسنده به این آیدی پیام بدید. @Itachi28478
100
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAFFEgSrQ5X9Yey5xXw
- خواهش می کنم #مادرمو. نکش هر #کاری بگی می کنم
#لیلی با چشمان #دریده به #اسلحه ایی که روی سر مادرش است خیره میشود #شاهین لبخند #پیروزمندانه ایی می زند اسلحه را پایین می اورد
- پس در مقابل چشمهای مادرت لباسهاتو بکن میخوام برای مادرت یه شب #خاطره انگیز درست کنم باید #جون دادن تو رو زیر من ببینه
لیلی با بغض فریاد میزند
- نامرد اون #ناراحتی قلبی داره
شاهین خنده #مستانه ایی می کند ودکمه های #پیراهن جذبش را در می آورد
-برام مهم نیست حداقل یه فیلم رویایی ببینه وبمیره
مادر فریاد زد :
- منو بکش ولی به دخترم کاری نداشته باش
شاهین که کاملا #لخت شده بود بطرف لیلی #حمله برد ولباس هایش را کند وبه صورت مادرش پرت کرد لیلی زیر خشونت شاهین #جیغ می کشید ومادرش به همراهش #گریه می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAFFEgSrQ5X9Yey5xXw
attach 📎
100
Repost from N/a
#دختریکه ده سال یک مرد سنگدل بهش #تجاوز میکنه و #تهدیدش میکنه به کسی نگه
ولی با #رفتن به یک #مهمانی همه چیز #عوض میشه🔥
#کورشوت پسرعموی همون مرد سنگدل
کورشوتی که از این خانواده #متنفره🔥
وقتی میبینه توی #مهمونی #پسرعموش میخاد به دختره باز توی یکی از اتاقا به دختره #تجاوز کنه....❌
https://t.me/+HnffipOAPJUxM2Fk
#فقطافرادبالایهجدهسال 🔞
100
Repost from N/a
دختره رو مجبور میکنن برای خان روستا بچه بیاره❌🥃
https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0
- تو تا حالا پریود شدی؟!
اصلا سی*نههات نوک زدن که میخوای واسهی من وارث بیاری؟!
زبونم نمیچرخه تا جوابی بهش بدم.
اصلأ روش رو داشتم که به این سؤالات بیشرمانهش جوابی بدم؟!
سکوتم رو که میبینه با عصبانیت زمزمه میکنه:
- حمد خدا لالم که هست!
با استرس بلند میشم و به سمت ابراهیم خانی که هنوز زیر لب در حال غر زدنه میرم.
دستم که به کمربند شلوارش میخوره مچ دستمو محکم میگیره و میغره:
- میخوای چه غلطی بکنی؟
لبهام رو تر میکنم و لب میزنم:
- من برای همخوابی با شما و بدنیا آوردن وارثتون اینجام...
میخوام همین کار رو بکنم...
پوزخندی میزنه و میگه:
- گیریم که بچه دنیا اومد؛ با این سینههای اندازهی جوشت میخوای شیرش بدی؟!
سعی میکنم خجالتم رو کنار بزارم.
امشب دیگه قانوناً و شرعاً همسر ابراهیم خان شده بودم!
دم گوشش با ناز پچ میزنم:
- ولی این سینههای اندازهی جوش، به کمک هنر دستاتون میتونه بزرگتر از اینام بشه!🔥🔞
https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0
#اگهدنبالیهعاشقانهنوستالژیهستیاینرمانازدستنده❌
100
Repost from N/a
یکی از شورشیا...
مطمعنم یه شورشی بود! از لباسا و سر و وضعش میتونستم بفهمم.
_ اوه اوه... اینجا رو باش! گم شدی خانم کوچولو؟
یه پسر جوون با ریش و سبیل بلند...
آب دهنمو قورت دادم و دستپاچه خودمو جمع و جور کردم. شورشی جلوتر اومد و گفت:
_ حالا نمیخواد بترسی، قرار نیست بخورمت که
خندید و ادامه داد:
_ تهش میکشمت و خوراک سگا میشی
وحشت زده نگاش کردم؛ میدونستم دروغ نمیگه...
همونطور نزدیکتر میومد که صدایی از پشت سرش گفت:
_ صبر کن ببینم
شورشی اخماش در هم رفت و ناراضی برگشت:
_ ها؟ چرا؟ از آدمای روستاست، باید بگیریمش
کنار که رفت، نفر دومی که تا اون لحظه متوجهش نشده بودم و دیدم؛ اونم همون لباسا تنش بود. یه شورشی!
آروم و با سر کج شده جلوتر اومد:
_ یه دختر جوون و تنها... اونم تو منطقهای که مرد جماعت تخم نمیکنه تنهایی پا توش بزاره!
مشکوک پرسید:
_ اینجا چیکار داری دخترجون؟
قلبم داشت از جا در میومد! مضطرب سر پایین انداختم و چیزی نگفتم.
بهم رسید و سر تا پامو با ریزبینی برانداز کرد.
همزمان گفت:
_ جثه ریز، گیس بلند، با یه خال زیر لبش...
جلوم زانو زد؛ متحیر و با چشمایی که برق میزدن!
_ شک ندارم خودشه... معشوقه ابراهیم خان!
https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0
https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0
دستشو به سمتم دراز کرد
ابراهیم خان_ بیا اینجا
چند ثانیهای و هاج و واج نگاش کردم، و بعد خیلی آروم به سمتش رفتم.
دستاشو دورم پیچید و محکم بغلم کرد!
نفسم تنگ شد... انگار قلبم میخواست از سینه بزنه بیرون که اونقدر محکم میکوبید!
نفس عمیقی کشید که فورا ازش جدا شدم، دستپاچه نگاش کردم و با بغض و صدای لرزون گفتم:
_ چیشده؟ میخوای گریه کنی؟
این تنها چیزی بود که به ذهنم میرسید، چون اون زیاد از بغل خوشش نمیومد...
خندید و دوباره بغلم کرد
ابراهیم خان_ نه... نمیخوام گریه کنم
با دستایی که از هیجان میلرزید، منم آروم بغلش کردم
_ پ..پس چی؟
_ نمیخوام بمیرم گلاب... حالا که تو هستی نمیخوام بمیرم! ما نباید اینجا بمیریم
⛓🧲⛓🧲
https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0
یه عاشقانه بی نظیر و هیجانی که پیشنهاد ویژه نویسندس😍 #پیشنهاد_ویژه
گلاب | ریماه
قُلْ أَعُوذُ رَبِّ بوسه های تو شاعران ، قافیه پردازِ لبت! ——— عاشقانه/با ژانری متفاوت و جذاب به قلم: ریماه پست گذاری منظم
100
Repost from N/a
- سقط شده یا سقط کردی؟!
لبهامو تر کردم و با شجاعت گفتم:
- سقط کردم!...
- تو غلط کردی زنیکه روانی!
با عصبانبت تخت سینهش زدم و گفتم:
- بچهای رو که تو با نفرت توی وجودم کاشتیش و نخواستیش رو نگه میداشتم که چی بشه؟!
مچ دستمو گرفت و گفت:
- کاری میکنم دوباره حامله بشی!... ♨️♨️
https://t.me/+B4unbRUnGsxhNWE0
100
Repost from N/a
دختره با پسر عموش میره مهمونی و هردوشون مست میشن و🚫
https://t.me/+B4unbRUnGsxhNWE0
درحالی که شرابم رو مزه مزه میکردم به آرسام نگاه کردم که داشت با چنددختر حرف میزد.
پوزخندی زدم که یه پسر کنارم نشست.
خمار نگاهش کردم که دستش رو روی رون پام گذاشت و گفت:
-از سر شب چشمم به توعه اسمت چیه؟
پوزخندی بهش زدم و خواستم چیزی بگم که یکی بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
خواستم به کسی که این کار رو کرده چیزی بگم که چشمم به چشم های سرخ و خمار آرسام گره خورد.
آبدهنم رو قورت دادم که از بین دندوناش غرید:
-خودت رو عین عروسک کردی که هر بی ناموسی با شهوت نگاهت کنه؟
جلوی اون همه آدم لبش رو روی لبم گذاشت و بغلم کرد و رفت طبقه بالا.
در یکی اتاقا رو باز کرد و منو روی تخت گذاشت و روم خیمه زد.
دستپاچه گفتم:
-آرسام داری چیکار میکنی؟
باحرص گفت:
-میخوام نشونت بدم پوشیدن این لباسا چه عواقبی داره.
سرش رو توی گردنم فرو کرد و لباسم رو جر داد و....
https://t.me/+B4unbRUnGsxhNWE0
پسر عموی هات من🔞💦
بنرها واقعی و پارتی از رمان هستن🔞💦 این رمان مناسبت سنین بالا میباشد! ♨️
100