•° الـــهـــه مـــــاه °•
•°|﷽|°• •° تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ °• الــهـه مـاه |درحال نـگارش| اِروس٘ | آفـلایـن | بـه قـلـم : آنــیــل 🦋 ایـنـسـتـاگــرام: https://instagram.com/anill_novel
Больше60 272
Подписчики
+1424 часа
-5777 дней
-1 55430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه
مبـلغ 40 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت:
5859 8311 0245 9418
رضایی
واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
@Aniil_admin
عزیزان به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت❤️
1 52400
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
74600
Repost from N/a
دستمالی که بین پام کشیدم رو روی میز گذاشتم. یکم خون روش بود.
- کی این قطع میشه همش نجسم.
شیشه شیر رو توی دهن بچم گذاشتم که با ولع ملچ ملوچ کرد.
- بعد زایمانت ماما لای پاتو بخیه زد؟
سریع برگشتم.
مهزاد بود. خجالت زده زده گفتم:
- سلام اقا. کی اومدین؟
با غرور خاصش نگاهم کرد و بعد با نوک انگشتاش دستمال رو بالا گرفت.
- دوماهه زایمان کردی هنوز خون ریزی داری؟
پمادایی که میخرم رو نمیزنی؟
از خجالت سرخ شدم.
مهزاد مرد کرد غیرتی بود و من حتی روم نمیشد موقع پریودی پیشش برم.
ولی اون ماه به ماه واسم پماد میگرفت.
- منو نگاه کن.
- خب، وقتی میزدم یکم میسوخت منم دیگه نزدم.
اخم هاش وحشت ناکش رو توی هم کشید و نزدیکم شد. با صدای ملچ ملوچ بچه نگاهش به اون خورد و از بغلم بلندش کرد.
روی مبل گذاشتش و گفت:
- لخت شو ببینم. نباید سوزش داشته باشی.
از حرارتی که بینمون ایجاد شد سوختم.
زیر داغی نگاهش داشتم ذوب میشدم.
- نه نمی...خواد. من خودم چک میکنم.
- تو اگه بلد بودی این دوماه رو اینجوری نمیومدی. زود دراز بکش ببینم چرا زنم اینجوریه.
بغض کردم، من فقط زن صوریش بودم و دوستش داشتم.
اون مرد با غیرتی بود.
ولی مثل یه مریض باهام رفتار میکرد.
- من مریضتون نیستم.
استین هاش رو بالا داد. اروم دراز کشیدم و دامنم رو تا رون هام دادم بالا.
بین پام اومد.
- شورت پات نمیکنی؟
- نه. خیلی میسو...
با خوردن نوک ناخنش بهم با درد صورتم جمع شد. انگشتش بالا پایین شد که حرارتم بیشتر شد.
نگاه معناداری بهم انداخت و دستشو برداشت، دستمالی برداشت و بین پام کشید که از خجالت هلاک شدم.
با برخورد نوک انگشتش تحریک شده بودم.
- به خاطر بخیه هاست دارن جوش میخورن.
خوب میشی.
سرش رو کج کرد که نفسش بهم خورد و ناله کردم.
- ممنون من پماد می...زنم.
ایستاد که با دیدن خشتکش مات موندم.
- بهت پناه دادم، خونه دادم و ابروتو خریدم.
بهت حس دارم
یا میای تو تختم و زنم میشی. یا صیغه باطل. من مردم.
نه میتونم خودمو نگه دارم و نه با داشتن تو با یکی دیگه باشم.
تصمیمت رو بگیر.
قدم های محکمش روبه سمت اتاق برد. لبمو گاز گرفتم، بچه خوابیده بود.اروم بلند شدم.
یقه ی لباسم رو باز کردم و به سمت اتاق رفتم که...
https://t.me/+hW1Dp986rvY0ZTFk
https://t.me/+hW1Dp986rvY0ZTFk
https://t.me/+hW1Dp986rvY0ZTFk
❌کرد زاده ی باغیرت اصیل که به دختر بی ابرویی پناه بده و میشه خونه و کاشانه ی نیلرام، دختر بداقبال روستا که...
39610
Repost from N/a
من زنتم اما هنوز باکرهام... چطور میتونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی؟
نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد.
-هوس داری، که انقدر عز و جز میکنی؟!
از او عُقم میگرفت.
اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم.
خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه میکرد و از من میخواست تا تهِ رابطهشان را نگاه کنم.
-مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزهها میخوابی؟!
برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را میشنوند.
حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجههایم را هامون، شریکِ تجاریاش که با او آمده بود بشنود.
-دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟!
وا ماندم.
دهانم باز ماند و اشکهایم خشک شد.
-حالم بد میشه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم.
با لکنت پچ زدم:
-طلاقم بده. وگرنه خودم و میکشم.
هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشهی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد.
-بهنظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟!
منکر جذابیت هامون و آن چهرهی فریبندهاش نمیشدم.
اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم.
بزاقم را سخت قورت دادم.
-فقط طلاقم بده.
-طلاقت بدم؟! زن صیغهای و طلاق نمیدن. فقط عطاش و به لقاش میبخشن و میگن هِرری...
دستش چنگِ سینهام شد و مرا جلو کشید.
-هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت میکنه.
باورم نمیشد این حرفها را بزند انقدر بیغیرت باشد.
-من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و میکشم و خونم گردنته.
نیشخندی زد.
-اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمیکنی.
چشم ریز کرد.
-صیغه هم میبخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت میدارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی.
تنم لرزید.
از حرف زدن پشیمان شدم.
حال کجا میرفتم؟!
همانطور که از آشپزخانه خارج میشد پچ زد:
-واسه امشب آماده باش و خوشگل کن.
وحشتزده به جای خالیاش خیره شدم.
انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت.
هامونِ صدرِ اعظم...
مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را میلرزاند.
-بپوش با من میای. جای تو، تو خونهی این بیناموس نیست.
سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود.
-من... جایی ندارم.
آستینهایش را بالا زد.
-جات میشه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت میکنم!
با چه منطقی؟!
مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمیانداخت حال میخواست عقدم کند؟!
لابد دیده بود چقدر بدبختم و میخواست استفاده ببرد.
-از شما مردا... از همهتون متنفرم.
سر تکان داد و لبخندی حرصدرآر روی لبش نشست.
-خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی!
بغض کردم...
عشق...
چه واژهی غریبی.
-من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمیتونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمیکنم.
نزدیک و نزدیکتر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد.
-میبرمت. خودم میشم خونهت و کَس و کارِت...
چانهام لرزید...
اصلا بزار سوء استفاده کند.
فقط تا همیشه با همین زبانبازیها کمی قلب شکستهام را ترمیم کند.
دستش بندِ چانهام شد.
-باقی مدت صیغه و بخشید؟!
اشکم چکید و سری به نشانهی تایید تکان دادم.
-عدهت که تموم شد بهت نشون میدم که چقدر واسم لوند و لذیدی!
خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمیدانست هنوز باکرهام.
-من عده ندارم آقا!
انگشتانش روی چانهام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم.
-پس همین امشب نشونت میدم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپکیک!
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
25700
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...!
زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خندهمو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم.
-دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟
قبل جواب دادنم مایا بلند گفت:
-بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟
از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید:
-حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته.
وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت!
تند گفتم:
-نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟
مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد:
-کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم!
با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم!
-دنــیز!
با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم.
-چی شد دنیس جون؟
با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد!
اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم.
تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود!
-شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان
خرناسی کشید و مکی به گلوم زد.
-نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم!
سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد.
با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم.
-شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد!
چونهمو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن نالهی من غرشی از لذت می کنه!
-اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم!
با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود!
-شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق...
برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش میدرخشه....
-شرط داره!
منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده میگه:
-امشب می ذاری ببندمت به تخت!
لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش میکنه؟
از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه میترسم!
-زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم!
وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم...
-باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد!
سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم:
-آخ... شهراد!
-عاااه... دنیز امشب کاری باهات میکنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
95700
#part684
سهیل از پشت سر داد میزند..
_وایسا وزه..بگیرینش..
غزاله شتاب زده میخواهد از کنارشان عبور کند که ستاره پیش دستی کرده دست می اندازد کلاه لباسش را میگیرد و او را عقب عقب به سمت خود میکشد..
_وایستا ببینم..کجا گازشو گرفتی داری میری..
_آفرین ستاره همونطوری اونجا نگهش دار ..نزار در ره..
امیر است که خوشحال میگوید و به محض اینکه برای گرفتن غزاله دست دراز میکند ستاره لگدی به ساق پایش میزند...
_دستتو بکش عقب ببینم بزغاله...
صدای داد امیر همزمان میشود با سنگر گرفتن غزاله پشت ماهک..
_مثل آدم رفتار میکنید یا حالیتون کنم...
ملت دارن نگامون میکنن بیشعورا..
سهیل دستش را به گردنش میکشد و مانند کودکانی که قصد تبرئه خود را دارند به غزاله اشاره میکند...
_این بود که اول شروع کرد..
_داره دروغ میگه ستاره ..
_عه عه عه من دروغ میگم ..تو نبودی که گفتی..
ستاره با انزجار چهره درهم میکشد..
_بابا خفه شید دیگه اَه.. حالم و بهم زدید با بچه بازیاتون...
ماهک بی حال به سر و کله زدنشان میخندد..
با تمام شیطنت ها و لودگی هایشان
برایش عزیز بودند
عزیز و دوست داشتنی ..
گاهی با خود فکر میکرد که اگر آنها نبودند
باید چه میکرد..
محال بود بتواند این شرایط را ،
دوری از او را
این دردی که در سینه اش هر لحظه جانی دوباره میگرفت را تاب بیاورد..
از همان ابتدا که آنها را دیده بود
بدون هیچ گاردی
بی چون و چرا حضورشان را کنار خود پذیرفته بود...
انگار که مدت ها بود جای خالیشان را در زندگی اش حس میکرد...
حس خلائی که با دیدن آنها به طرز معجزه آسایی در وجودش پر شده بود...
دوستانی که بعد از شنیدن خبر گم شدنش حتی حاضر نشدند در کلاس هایشان شرکت کنند و ترمشان را همانطور نصفه نیمه رها کرده بودند
رها کرده بودند تا او برگردد ..
برگردد و دوباره...
باهم
در کنارهم
از نو شروع کنند...
با نفسی عمیق سر خم میکند که زمزمه ی بچه ها بلند میشود..
_پسر اونجارو ..ببین کی اومده..
جمله ی امیر بلافاصله نگاه کنجکاو بقیه را به اطراف میکشاند..
برای خوندن بیش از 1000 پارت آماده تو VIP
که بیش از سیصد پارت از چنل اصلی جلوتره کافیه مبلغ 40000 هزار تومان به شماره حساب زیر واریز کنید و عکس از فیش واریز ی رو برای ادمین بفرستید ..🌻
عزیزان به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت❤️
5859 8311 0245 9418
رضایی....
@Aniil_admin
1 83770
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.