cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

📖 رمان های زهراارجمندنیا📚

بسم الله الرحمن الرحیم کانال عمومی رمان (پرهون) نویسنده: زهراارجمندنیا رمان های چاپی: آمال، ستاره ها مسیر را نشانت می دهند، هنوزم همونم، ما، ماه و ماهی، بودیم💛 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود. شرایط پارت گذاری: شش پارت در هفته

Больше
Рекламные посты
41 903
Подписчики
+16824 часа
+1347 дней
-41930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

در وی‌آی‌پی پرهون تا الان یازده‌ماه از کانال اصلی جلوتر هستیم، یعنی پارت‌هایی که امروز در کانال وی‌آی‌پی آپلود می‌شه شما یازده‌ماه بعد در این کانال می‌خونید‌. پارت‌گذاری با نهایت نظم انجام می‌شه و قصه حالا از نیمه در اون کانال گذشته و وارد فاز بی‌نهایت پر چالشی شده، تا جایی که نزدیک بود دردانه رو از دست بدیم💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در وی‌آی‌پی، روی لینک زیر ضربه بزنید. https://t.me/c/1554065601/17624
Показать все...
Repost from N/a
00:17
Видео недоступно
اگه دلتون یه عاشقانه میخواد که: 1:دختر قصه یه شخصیت شاد داشته باشه و تو سری‌خور نباشه و برای خودش احترام زیادی قائل باشه 2:پسر قصه جای فحش و کتک،با احترام با زنی که دوسش داره برخورد کنه و جنتلمن باشه 3: پسر قصه زودتر عاشق شه و دختره ندونه😍😍😍😍 4:دلتون ضعف بره از عاشقانه های قصه😍❤️‍🔥 5: قهقهه بزنید و یه دل سیر بخندید😁😂😂 پس میرا رو از دست ندید که سرتون کلاه میره. جوری که همه عاشقش شدن و دوسش دارن😌😌❤️ https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk مرا بین در و خودش گیر انداخت با خنده گفت: -کجا مصیبت؟ -نه دیگه برم،مزاحمِ آسایشت نشم! دستش رویِ پهلویم نشست و مرا به سمتِ خودش کشید: -بمون حالا؛دوست دارم آسایشم بهم بخوره! لبم به خنده باز شد اما بلافاصله با یاداوری اینکه در باشگاه هستیم،محکم به لبم کوبیدم: -هیییین،تو باشگاهیم. زشته! اما اهمیتی نداد و از پشت سرش را در گودی گردنم برد: -چقدر غر می زنی تو آتیش پاره!
Показать все...
Repost from N/a
♥️♥️♥️ #عشق‌_بعداز_جداییجونمی، عزیزمی ، درد و بلات به سرم، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف که پشت تلفن با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم. صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌دهم... چطور شد مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، به خودم فشردمش، بین شانه‌هایش را نوازش کردم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد . می‌خواهد چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد. تقلا می‌کند کلماتش بریده بریده است. - آقا ... غوله..... این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم.... اخم می‌کنم.‌ حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست. - آتيش ‌پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته... طوری به خودم نزدیکش می‌کنم که میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم . به هر ترتیب  باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم می‌شوم و ...... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
Показать все...
📱میسکال 📱

✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار می‌گیرد. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.

Repost from N/a
پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و میان لب‌هایش گذاشت و با فندک روشنش کرد. کام عمیقی گرفت و گفت: - خانومم خواب بسه پاشو که شوهرت بعد از چند وقت اومده و خیلی دلتنگته. زن هیچ حرکتی نکرد. تکان نخورد. حتی مژه‌هایش نلرزید. مرد دستی روی صورت او کشید و حس کرد بیشتر از حد معمول سرد است و گفت: - سردت شده؟ پاشو می‌خوام بغلت کنم گرن میشی سرش را جلو برد: - تو دلت برام‌ تنگ نشده؟ خیلی وقته با هم نبودیم دختر؟ وقتی بی‌حرکتی همسرش را دید سیگار اول را که با چند کام عمیق به آخر رسید بود روی فرش قرمز کهنه‌ی اتاق خاموش کرد و گفت: - اگه خیلی خسته‌ای بهت اجازه می‌دم یک کم بخوابی ولی فقط به اندازه‌ی کشیدن سه‌تا سیگار وقت داری، که البته اولیش رو همین الان خاموش کردم. سیگار دوم را روشن کرد و دودش را در صورت همسرش فوت کرد و گفت: - سیگار سوم که تموم بشه اگه چشماتو باز نکنی همین‌طور که خوابی بغلت می کنم و.... من‌و خوب می‌شناسی و می‌دونی آتیشم چقدر تنده. با صدای بلند خندید. چیزی نگذشت که سیگار دوم نیز به پایان رسید. مردا سیگار سوم را آتش زد. انگشت دستی که آزاد بود را نوازش گونه روی لب‌های لیلی کشید و گفت: -دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده. از همی الان بگم خوشم نمی‌آدا هربار می‌بوسمت زود نفس کم می‌آری‌. این ناز و عشوه‌ها رو باید بذاری کنار دل‌ بده‌ به دل شوهرت وگرنه می‌رم سراغ دخترای شهری... حرفش را قطع کرد و دستش را نوازش‌وار روی صورت عزیزترینش کشید: - شوخی کردم. من یک تار‌ از این طلایی‌های  تو رو به صدتا دختر نمی‌دم تو ماه منی سرش را جلو برد و بر لب‌های محبوب بوسه‌ی کوتاهی زد. زیادی سرد بود! باید برای گرم کردنش زودتر کاری می‌کرد. سر بلند کرد و بوسه‌ی دومش بر فیلتر سیگار بود. عمیق و با تمام قوا از سیگار کام گرفت و دودش را به هوا فرستاد و گفت: - واسه بغل کردن و بوسیدنت هلاکم. سیگار سوم را وقتی به نیمه رسید روی فرش خاموش کرد و روی صورت  زن خم شد: - خوب خانوم سیگار سومم تموم شد. لبخند زد: - البته تقلب کردم، سومی رو نصفه خاموش کردم. بریم واسه ساختن لحظات رویایی. سرش را خم کرد و لب‌هایش را روی لب‌ها و صورت همسرش حرکت داد، زن بوی خون می‌داد، دستش روی شکم زن نشست. سرد بود! سرش را فاصله داد و عصبی پرسید: - چرا همراهی نمی‌کنی عزیزم؟ چرا تنت انقدر سرده. کمی زن را تکان داد: - همراهیم کن. می‌دونی که بدم می‌آد. سرش را باز خم کرد و لب‌های زن را به دهان کشید اما زن هیچ حرکتی نکرد. مرد عصبانی شد. سرش را با شتاب عقب کشید و دختر را تکان داد و با عصبانیت  فریاد زد: - چرا هیچ کاری نمی‌کنی ؟ چرا نفس نمی‌کشی ؟ دستش را میان موهای اوفرو برد. آنها را به بینی‌اش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید و موهایش بوی خون می‌داد. قسمتی از موهایش که روی تشک ریخته بود خونی بود. نصف طلایی‌هایش به نارنجی می‌زند. https://t.me/+UIGXxcBbvVFmODQ0 https://t.me/+UIGXxcBbvVFmODQ0 مهیج‌ترین رمانی که این روزها ممکنه بخونید.
Показать все...
Repost from N/a
🔥🖤 - حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! https://t.me/+D9N6aU26AzhmZWFk و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... https://t.me/+D9N6aU26AzhmZWFk https://t.me/+D9N6aU26AzhmZWFk https://t.me/+D9N6aU26AzhmZWFk هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
Показать все...
در وی‌آی‌پی پرهون تا الان یازده‌ماه از کانال اصلی جلوتر هستیم، یعنی پارت‌هایی که امروز در کانال وی‌آی‌پی آپلود می‌شه شما یازده‌ماه بعد در این کانال می‌خونید‌. پارت‌گذاری با نهایت نظم انجام می‌شه و قصه حالا از نیمه در اون کانال گذشته و وارد فاز بی‌نهایت پر چالشی شده، تا جایی که نزدیک بود دردانه رو از دست بدیم💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در وی‌آی‌پی، روی لینک زیر ضربه بزنید. https://t.me/c/1554065601/17624
Показать все...
Repost from N/a
00:12
Видео недоступно
♥️♨️♥️ #روزهای_بی‌تو - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم. منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ - آخ...همایون! - جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار .. صدای بی‌رمقش زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی. پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من، لباش رو بی‌قرار بوسیدم. با فریاد به راننده‌ام توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk #کینه‌وعشق♥️♥️ چهارمین اثر نویسنده
Показать все...
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
Показать все...