cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

عــِـ∞شق به رَنـــــگِ آبـ💙ـی

•﷽• از پس سختی ها ، معجزه‌ها شکل میگیرند...!☕🌱 ️ رمان: دلداده توام💕 "فایل" عشق به رنگ آبی🦋 "درحال تایپ" پارتگذاری:هر شب🦦 نویسنده:الای.ط☁️ پایان خوش...✨:) ارتباط با نویسنده: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-850951-QqPlS6K

Больше
Рекламные посты
338
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

اینارو داشته باشین ک بازم میزارم🥲💔
Показать все...
✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨ #پارت_288 البته فقط ارتا باهاشون حرف میزد و چون من اصلا هیچکدومو نمیشناختم ساکت بودم. درست عین عروسکی بودم که به هر ساز آرتا میرقصید. بلاخره نمیدونم بعداز چند دقیقه دست از خوش آمد گویی برداشت و باهم به طرف جایگاه عقد رفتیم. آرتا مثل یک مرد جنتلمن صندلی عقدو برام بیرون کشید و منم سرجام نشستم. سرمو بلند کردمو به مهمونا نگاهی انداختم. بعضیا با خنده... بعضیا با عصبانیت... یا حتی بعضیاشونم با گریه نگاهم میکردند. مطمئن بودم الان هر کدوم به حالم غبطه میخوردند و دلشون میخواست الان جای من باشن که با همچین مردی اونم مثل آرتا ازدواج کنند. هههه... نمیدونستن که اگه اجباری برام نبود تا عمر داشتم با همچین فردی ازدواج نمیکردم. با صدای عاقد که داشت ازمون اجازه میگرفت که عقدو شروع کنه به خودم اومدم. آرتا اجازه شروع خوندن عقدو داد و عاقد شروع به خوندن کرد. استرس داشتم دستام خود به خود داشت میلرزید. حس میکردم الانه که جونم از تنم در بیاد. چشمامو بستم و زیر لب زمزمه ای کردم تا به خودم امید بدم و نگرانی هیچی رو‌ نکنم. اما ناگهان دستی رو دستم قرار گرفت. با تعجب چشمامو باز کردم و دست آرتا رو دیدم. محکم دستمو گرفته بودو فشار میداد‌. به سمتش برگشتمو نگاهش کردم که چشماشو برای اینکه آروم بشم بازو بسته کرد. لبخندی از این حس حمایت گرانش به لبم اومد. ✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨
Показать все...
✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨ #پارت_287 لبخندی بهش زدمو در مقابل گفتم _اما این فرشته ای که گفتی در مقابل زیبایی تو اصلا به چشم نمیاد عزیزم. لبخندی زد اما ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت _وای یادم رفت بهتون بگم عاقد اومده و همه مهمونا هم پایین هستن و فقط منتظر شماییم تا مراسمو شروع کنیم. سری به تایید تکون دادم که آرتا به سمتم اومد. دستشو به سمتم دراز کرد و من مردد بودم که دستشو بگیرم یا نه. بلاخره بعد از کلی کنجار رفتن با خودم، دست در دست هم از اتاق بیرون رفتیم. اصلا دقتی به گل آرایی های خونه نکرده بودم! همه جا بیش از حد خوشگل شده بود. گلای آبی و سفید هر گوشه خونه بودن و زیبایی خونه رو چند برابر کرده بودند. لبخندی زدم که آرتا دم گوشم پچ زد _خوشت اومد اره؟؟؟ سری به تایید حرفش تکون دادم که گفت _همه اینا فقط به خاطر تو هستش،برای اینکه حتی برای یه بارم که شده بخندی. بهش نگاهی انداختم و ازش تشکر کردم. از پله پایین اومدیم که صدای دست و جیغ بلند شد. کسی رو نمیشناختم و اصلا برام آشنا نبودن برای همین احساس غریبگی میکردم. وارد سالن شدیم که واقعا از قشنگیش هرچقدر هم تعریف میکردم بازم کم بود. دلم میخواست از خوشگلی اینجا فقط جیغ بزنم. به همراه آرتا به سمت مهمونا رفتیم تا بهشون خوش آمد گویی بگیم. ✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨
Показать все...
✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨ #پارت_286 از تعجب و خوشحالی داشتم بال در می آوردم. یعنی چی الان یعنی آرتا بعد ازدواج با من کاری نداره؟؟؟ اما نزاشت خوشیم ادامه داشته باشه چون در ادامه حرفش گفت _اما درسته اتفاقی بین منو تو نمیوفته ولی اینم بدون که تا جون دارم نمیزارم دست احدی بهت بخوره آیلی. واقعا این چه امتحانی بود که من داشتم میدادم خدایااا...! تا خواستم درباره این موضوع خوشحالی کنم زد تو ذوقم. از حرص نمیدونستم چیکار کنم. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. برای اینکه  آروم بشم با خودم گفتم _آروم باش آیلی همین که قبول کرد بهت دست نزنه کافیه،معلوم نیست فردا قراره چه اتفاقی بیوفته پس به حرفاش دل خوش نکن. امید کوچیکی از این حرفام به دلم نشست. چشمامو باز کردم که نگاهم به آرتا خورد. خیلی ریلکس داشت سیگار مارکشو میکشید و اصلا ناراحتی من به هیجاش نبود. تصمیم گرفته بودم دیگه نزارم بیشتر از این ناراحتم کنه. دوباره به سمت پنجره برگشتم تا بیرونو نگاه کنم که تقه‌ای به اتاق خورد و کیمیا خیلی شیک با لباس پفی سیاه رنگی داخل اتاق شد. خیلی خوشگل شده بود، از دیدنش لبخندی زدم که اونم در مقابل به سمتم اومد و منو در آغوش گرفت. تنها کسی که از گذشتم الان پیشم بود همین کیمیا بود و من برای بودنش کنارم خداروشکر میکردم‌. از هم جدا شدیم که با بغضی که تو صداش بود گفت _آیلی فرشته چشم رنگی من چه خوشگل شدی. ✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨
Показать все...
✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨ #پارت_285 دلم میخواست دهن باز کنمو فحش بارونش کنم ولی چه کنم که نمیتونستم...! اما ارتا بیشتر از این نتونست ساکت بمونه و گفت _خیلی خوشگل شدی آیلی!!! انتظار نداشتم ازم تعریف کنه برای همین به یه تشکر خشک و خالی رضایت دادم. نمیخواستم باهاش حرف بزنمو بیشتر از این ناراحتش کنم اما اون دست بردار نبود و گفت _آیلی خانوم...نمیخوای باهام حرف بزنی؟؟ به سمتش برگشتم،به چشمای سیاهش نگاهی انداختم. چشمای سیاهش پر از حرف بود ولی هیچکدومو به من نمیگفت. دو دل بودم که حرفی که از صبح توی مغزم میچرخه رو به زبون بیارم یا نه. بیشتر از عکس العمل آرتا میترسیدم تا حرفم! سرمو پایین انداختم که آرتا پرسید _میخوای یه چیزی بهم بگی ولی نمیتونی، آیلی بگو ببینم چیشده؟؟؟ دیگه نمیتونستم ساکت باشم برای همین گفتم _م...من میخوام بدونم ب...بعد ازدواج چطوری قراره باشیم؟ یع‌...یعنی قرار نیس که مثل زنو شوهر واقعی بشیم هوممم...! سرمو با ترس بالا آوردم و به چشماش زل زدم. ای کاش بدون جنگ و دعوا فقط یک کلمه بهم میگفت که کاری باهم دیگه نداریم. آرتا بدون اینکه تغییری در قیافش ایجاد بشه گفت _تو نمیخوای همچین اتفاقی بیوفته درسته آیلی؟؟؟ با ترسو لرز سری تکون دادم که پشتشو بهم کرد و گفت _مطمئن باش تا تو چیزی رو نخوای اتفاقی نمیوفته. ✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨
Показать все...
✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨ #پارت_284 هوفففف بلاخره تونستم از این وضعیت خلاص بشم. آخه این چه مصیبتی بود من گرفتارش شده بودم!!! بگو حرف قحط بود چیزی چیز میکنی احمق.. الحق که خنگ بودم.‌.. حالا باز خوب شد آسمان به دادم رسید وگرنه نمیدونستم چطوری از اون وضعیت خلاص شم. نمیدونم چقدر بود که که آسمان داشت با موهام بازی میکرد که بلاخره دستی روی شونم نشست و گفت _بفرما عزیزم تموم شد از قبلم بهتر شد. تشکری ازش کردم و از سرجام بلند شدم. به سمت پنجره اتاقم رفتم تا از دیدن حال و هوای بیرون یکم خوب شم. دلم میخواست الان بیرون بودمو آزادانه خودم برای زندگیم تصمیم میگرفتم. ولی خب امیدی بیش نبود و این من بودم که داشتم توهم میزدم. نمیدونم چقدر بود که داشتم بیرونو نگاه میکردم که حتی بیرون رفتن اسمان رو هم نفهمیده بودم. امل ناگهان در اتاق دوباره بی هوا باز شد و یکی داخل اتاق اومد. چشم بسته هم میدونستم اون شخص ارتا هست. بدون اینکه بهش توجهی کنم به سمتم اومد و درست کنارم وایساد‌. هیچکدوم باهم حرف نمیزدیم اما میدونستم که دلامون پر از حرفای ناگفته هست. میدونستم آرتا داره به خاطر مواظبت از من باهام ازدواج میکنه ولی خب منم دل داشتم. نمیخواستم اینطوری به زور باهاش ازدواج کنم. اما چه کنم که هرچی رو که نخوای به سرت بیاد درست به موقعش همون اتفاق برات میوفته. تو میمونی و ناله هایی که دیگه فایده‌ای نداره. اما این سکوت ارتا هم خیلی اعصاب خورد کن بود. ✨💙✨💙✨ ✨💙✨ ✨💙 ✨
Показать все...
جای پارت...🌿♥️
Показать все...
جای پارت...🌿♥️
Показать все...
24
Показать все...
Repost from N/a
باصدای باز شدن در اتاق با وحشت از رو تخت بلند شدمو #ملافه ای ک باهاش #تن_برهنه مو پوشونده بودم سفت گرفتمو ترسیده بودم داشت نزدیکم میشد چند روز بود تو این اتاق زندانی بودم همه ی بدنم درد میکرد💦🩸 اونقد عقب عقب رفتم که چسبیدم ب دیوار نزدیکم شد بلندم کرد پرتم کرد رو تخت خودشم روم خیمه زد 💦🔥انگشتشو با خشونت رو 👅#لبم کشید لب زد #اماده ای ؟ 😈 اشک از چشام چکید _چی میخای؟! موهامو از پشت گرفت تو مشتشو کشید از سوزشش لبمو گاز گرفتم که لب زد خفه شو زر نزن اینو قبل از، اینکه بهم خیانت بکنی باید فکر میکردی🩸 بهت گفته بودم که حالا حالاها #ازت دست ورنمیدارم کار بدی کردی تا اخر عمرت هر وقت که خواستم تو 🤤#تختم باشی هق هق ام بلند شدم خودمو عقب کشیدم که از پاهام گرفت با خشونت از هم وا کرد🔞🤬 https://t.me/+WKLCr7jXXwI3MTg0 https://t.me/+WKLCr7jXXwI3MTg0 دختر رو توی اتاق زندانی میکنه هر شب شکنجه اش میکنه❌📛
Показать все...
خیـ🔞ـانتــ⛓ـکار

اوج لذت یعنی وسط تلمبه زدناش بهشتتو با شصتش بماله🔞💦🤤 عاشقانه،س*ک*س*ی🔞👅💦🔥 به قلم:دختر زمستان❄️