cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

بـغـضـ‌بــــیــــ‌صـدا|آرزونصیرزاده✍🏻

بـغـــــضـــــ‌بـیـــــ‌صـــــدا |آرزونصیرزاده کانال رسمی رمان #بـغـضـ‌بـیـصـدا عاشقانه‌ای جذاب🤤 دارای صحنه های🔞 قبل از چاپ بدون سانسور بخون اثر دوم : #حوالی‌آغوش‌تو ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/aboutarezo تبلیغات و تبادلات👇🏻😍 @the_narnia

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
288
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

۳ پارت جدید📝 خوش بخونی مهربون💚 دوبار بکوبی رو پست ها لایک میشه😉 پس با لایکات حمایتم کن😊 ارتباط با نویسنده👇🏻📱 https://instagram.com/arezonasirzadeh
Показать все...
#بـغـضـ‌بـیـ‌صـدا #پارت167 #رستا راه از نظرم خیلی طولانی شده بود.سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم.چشمام و بستم. اما تهوعی که بر اثر سردرد دچارش شده بودم امونم رو برید. همیشه وقتی سوار ماشین میشدم اوضاعم این بود. چشمام و باز کردم و دستم رو روی دست آیدا که کنارم مشغول بازی با گوشی بود گذاشتم.به سمت چرخید و تا نگاهش بهم افتاد گفت:_حالت خوبه؟ همزمان با حرفش جلوی چشمام سیاه شد و فقط تونستم سری به نشانه منفی تکون بدم و با دست بهش بفهمونم که حالم داره بهم میخوره. چشمام و روی هم گذاشتم.این عادتم بود. از همون بچگی وقتی طولانی مدت سوار ماشین میشدم، سردرد میگرفتم تهوع رو هم همراهش داشتم. صدای آیدا رو که هول زده بنظر میرسید شنیدم:_رسام بزن کنار! رسام تک خنده‌ای کرد و گفت:تا سرویس خیلی مونده تحمل کن.حرف رسام رو که شنیدم چشمام و نیمه باز کردم. آیدا به سمتم چرخید و مضطرب نگاهم کرد و همونطور که دستم و تو دستش میفشرد رو به رسام گفت:_بزن کنار رستا حالش خوب نیس! دستم رو روی صورتم گذاشتم.صدای نگران آراد هم زمان با نگهداشتن ماشین توسط رسام به گوشم رسید:_چیشده؟! و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. دیگه طآقت نیاوردم و دستم و به سمت دستگیره بردم. اما قبل اینکه فشاری به در وارد کنم در باز شد. چشم از هم باز کردم و چهره آراد رو مقابلم دیدم.دستش روی صورتم نشست و با صدای مرتعش پرسید:_چت شد یهو؟خوبی؟ لبخند کوچیکی به لب زدم تا کمی از نگرانیش کم بشه و دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:_خوبم فقط یکم ماشین زده شدم فکر کنم. بوسه محکمی روی پیشونیم نشوند. عقب رفت و کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم.ممنونش بودم چون خودم به هیچ وجه نمیتونستم پیاده بشم. هجوم چیزهایی رو درونم احساس میکردم. دیگه نتونستم طاقت بیارم. روم رو به سمت دیگه برگردوندم و خم شدم. تمام مدت دست یخ زدم توسط آراد فشرده میشد. وقتی کمی حالم بهتر شد. صدای نگران رسام به گوش رسید:_بهتری؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم.کمی بلندتر به سمت آیدا که دیده نمیشد گفت:_آیدا چیشد پس این بطری؟ آیدا بدو به سمتمون آومد و بطری آبی به دستم میداد که آراد وسط راه از دستش گرفت.کاملا نزدیکم شد و آروم گفت:_خوبی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:_خوبم.. اب بریز یکم صورتمو بشورم. سرش رو بالا انداخت و با لحن جدیی گفت:_خم شو. چشمام گرد شد و پرسیدم:_چرا؟ دوباره تکرار کرد:_خم شو... #کپی_ممنوع🚫
Показать все...
#بـغـضـ‌بـیـ‌صـدا #پارت166 #رستا روزای خوبی در انتظارمونه. شاید برای خود من نه! ولی از اینکه برادرم میتونه سر و سامون بگیره خوشحالم. مسلما کسی با عشقشون مخالفت نمیکنه.. و اما من میمونم و آرامش این روزام...این چند روز خوب فهمیدم که نگاهم به آراد عوض شده. دیگه وقتی برام از علاقش میگه عصبی نمیشم. سعی میکنم کمتر با حرفام آزارش بدم. حس میکنم این چند روز که همش باهم بودیم باعث شده که کمی بهش وابسته بشم. باید به روزی که قراره از هم جدا بشیم هم فکر کنم. بالاخره دیر یا زود اونروز میرسه... صدای آراد توی سرم تکرار شد:_”اگر به هر روشی بتونم تورو عاشق خودم کنم بیخیال جدایی بشی” دستی تکونم داد.از فکر بیرون آمدم که دیدم بچه ها با نگرانی نگاهم میکنند. جانمی زمزمه کردم که رسام پرسید:_حواست کجاست تو؟ سری تکون دادم و حرفی نزدم. آراد از جا بلند شد و به سمتم اومد و کنار پام رو زانو نشست. دستم رو تو دستش گرفت و گفت:_نمیخوای جوابمو بدی؟ سرم رو به نشونه ابهام تکون دادم و با لکنت گفتم:_نشنیدم... سری تکون داد و گفت:_مهم نیست ولش کن. چیشد یهو؟تو خوبی؟ چرا انقدر خوبه؟چرا با رفتارش شرمنده‌ا‌م میکنه؟ جدایی برای منم سخت میشه مطمئنم.. لبخندی مصنوعی زدم و آروم گفتم:_چیزی نیست..فکرم یکم درگیر جشنه. بنظرم اومد که جوابم راضیش نکرد.خواست سوالی بپرسه که صدای گارسون مانع شد:_سفارشاتتون رو اوردم. تایم غذا رو با خنده و شوخی های رسام و آراد گذروندیم. با اینکه فقط تمام مدت بیشتر از دو لقمه نتونستم بخورم و با غذام بازی می‌کردم اما دیدن خنده‌شون لذت بخش بود. البته آراد و رسام هم خیلی کم خوردند و بشقاب کسی بغیر از آیدا خالی نشد. سرم درد میکرد و در این بین نگاهایی که بین رسام و آراد رد و بدل میشد و از فهمش عاجز بودم کلافه ترم میکرد. بعد از نهار آراد میز ناهار رو حساب کرد و از رستوران بیرون اومدیم.به اصرار رسام مبنی براینکه که"الان جا نداره خوب بخوره" قرار شد وقتی به تهران رسیدیم و دنبال کارا رفتیم برای رفع خستگیمون آراد بستنی مهمونمون کنه. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.به قول رسام:((یه کله به مقصد خونه.)) سر درد بدی داشتم و دلم میخواست بخوابم اما با وجود این درد نمیتونستم. #کپی_ممنوع🚫
Показать все...
#بـغـضـ‌بـیـ‌صـدا #پارت165 #رستا کمی که عقب اومدم با همون لبخند نگاهم میکرد.نگاهش پر از عشق بود.اینو الان درک میکردم. تازه فهمیدم چیکار کردم. خجالت کشیدم و همونطور که لبم و به دندون میگرفتم نگاهم و ازش دزدیدم. دستش و روی شانه‌ام گذاشت و منو به سمت خودش کشید و عطر بی نظیرشو مهمون ریه‌هام کرد. بهترین کاری که میتونست برام بکنه! سرمو محکم به سینه‌اش چسبوندم و بوی عطرش و با تمام وجود نفس کشیدم. حلقه محکمی از دستاش دور کمرم سفت شد و این باعث شد حالم کاملا خوب بشه. سرم رو کمی بالا آوردم. همونطور که چونه خوش فرمش مقابل دیدم بود اروم پرسیدم:_حالت خوبه؟ نفس عمیقی کشید و باز دمش و بین موهایی که از شالم بیرون زده بود رها کرد.بوسه ای روشون کاشت و گفت:_مگه میشه باشی و خوب نباشم؟ ته دلم از حرفی که زد غنج رفت و به قول معروف قند در دلم آب شد. همیشه بهترین جمله هارو در جوابم انتخاب می‌کرد. بی جنبگیم رو این روزا با تموم وجود حس می‌کردم. اما برای اینکه ضایع بازی نباشه تک سرفه‌ای کردم و گفتم:_ممنون که تو این سفر کنارم بودی! بوسه‌ای روی سرم نشوند و آروم گفت:_زندگی کردم این چند روز... لبخندی زدم و از آغوشش بیرون اومدم.اونم لبخند به لب داشت. دلم خواست کمی سربه سرش بذارم برای همین گفتم:_الان فقط خودمون دوتاییم که نمیگی پررو میشم؟ لبخندش عمیق شد و خواست جوابم رو بده که تازه یاد رسام و آیدا افتادم و هول زده پرسیدم:_بچه ها کجان؟ از لحنم خنده‌اش گرفت و بعد گفت:_هول نکن زدیم کنار ناهار بخوریم.اونا داخل رستوانن... اهانی زمزمه کردم که گفت:_صبونه که نخوردیم پاشو بریم یه ناهار بخوریم حداقل... سرم و تکون دادم.از ماشین پیاده شد و دستش و جلوم دراز کرد. لبخندی زد مو دستم و تو دستش جا دادم. از ماشین که پیاده شدم همراه هم وارد رستوران شدیم. نگاهی به در و دیوار رستوران انداختم. از کثیفیش صورتم جمع شد. کنار آیدا روی صندلی جا گرفتم و رو به رسام گفتم:_گل کاشتی واقعا! اخم مصنوعی رو پیشونی‌اش کرد و گفت:_از خداتم باشه مگه اینجا چشه؟اوردمت بهشت خبر نداری؛ زبونم رو نشونش دادم که گارسون برای گرفتن سفارش به میزمون نزدیک شد.سفارشامون رو که دادیم دوباره به رسام نگاه کردم. لبخند کجی زد وهمونطور که به آراد چشم دوخته بود با مکث گفت:_در ضمن.. مهمون آرادیم. آراد ضربه ای به کتفش زد و گفت:_مارو از چی میترسونی؟مگه من توام داداش؟ رسام سری تکون داد و گفت:_بستنیم میخواما، گفته باشم. با شنیدن این حرف هر ۴ تامون خندمون گرفت. یاد روزی که رسام مجبور شد برای اینکه من ادامه حرفمو نگم برامون بستنیم بخره افتادم و لبخندی روی لبم نقش بست‌. بچه ها هنوز مشغول کل کل بودند. نگاهم بین رسام و آیدا رد و بدل شد. خیلی بهم میومدند، واقعا هردوشون برازنده هم بودند. #کپی_ممنوع🚫
Показать все...
مهربونا سلام😍 نگید باز نویسنده بدقولی کرده و پارت نذاشته که دیروز پارت هدیه داشتیم و نشد براتون بذارم🥺 نه که بدقولی کنم یکم سرم شلوغ بود مهمون داشتم از بابت اون نرسیدم خدمتتون🥰 الهی که همیشه سرتون به خوشی و مهمونی گرم باشه💋 اومدم بگم شب راس ساعت ۱۰ به جای ۲ پارت ، ۳ پارت= ۲ پارت + ۱ پارت هدیه تقدیمتون میشه از اینجا تکون نخورید😁😘
Показать все...
۲ پارت جدید📝 بدقول نیستما ! نت ضعیف بود😁 اعضای تازه ورودمونم که مقدمتون گلبارون🥹🤤😍❤️ خوش بخونی مهربون💚 دوبار بکوبی رو پست ها لایک میشه😉 پس با لایکات حمایتم کن😊 ارتباط با نویسنده👇🏻📱 https://instagram.com/arezonasirzadeh
Показать все...
#بـغـضـ‌بـیـ‌صـدا #پارت164 #رستا پشت چشم نازک کردم و ادامه دادم:_تو بیجنبه شدی. بعدشم تا حالا مگه چند تا دوست دختر داشتی خب خواستم سربه سرت بذارم؟اوکی دیگه باهات حرف نمیزنم! سرشو برگردوند و «لوس»ی نثارم کرد. خواستم جوابش رو بدم که در سمت دیگه باز شد و آراد روی صندلی جای گرفت.چهره‌اش کدر شده بود و خیلی کلافه بنظر میرسید. خودم رو جلو کشیدم تا حرفی بزنم که به سمتم چرخید و نگاهمون قفل شد. نیرویی توی نگاهش منو مجبور به سکوت کرد. بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه نگاهشو ازم گرفت. سرشو به صندلی تکیه داد و چشمهاشو بست. احساس بدی بهم دست داد. آراد...چرا انقدر پریشونی؟؟ رسام به سمت ما چرخید و پرسید:_از کدوم راه برم؟بدون اینکه نگاهم رو از آراد بگیرم گفتم:_از هر راهی که زودتر میرسیم. رسام نگاهش رو از آینه به آیدا دوخت و وقتی آیدا حرفم رو تایید کرد رسام بدون هیچ حرفی استارت زد و ماشین رو به حرکت دراورد. کابین ماشین دوباره توی سکوت فرو رفت.روی صندلی جا به جا شدم و عقب آمدم.فکرای سرم دوباره به مغزم حمله کردند. نمی‌دونم چرا اما نگران آراد بودم. دلیل این ناراحتیش چی بود؟ ذهنش درگیره چیه؟ هوف من چرا انقدر بهش فکر میکنم و نگرانیش برام مهمه؟ و مثل همیشه آخرین فکری که تو سرم میومد این بود! عاقبت این رابطه چی میشه؟ توی فکر و خیالم غرق بودم که نفهمیدم چشمام کی گرم شد و به خواب رفتم. با حس نوازش دستی بر صورتم هوشیار شدم. شناختنش با بوی عطر فوق‌العاده‌ش زیاد هم سخت نبود. چشمام و آروم باز کردم. اولین چیزی که دیدم لبهای خندونش بود.چشمام و بالا کشیدم و نگاهم و تو نگاهش دوختم.حتی چشماشم میخندید. دلم میخواست زمان بایسته.دنیا از چرخش دست بکشه و من بتونم ساعتها به چشمای رنگ شبش خیره بشم. آرامشی که تو چشماش موج میزد منو آروم میکرد. لبخندی به لب زد که باعث شد نگاهم دوباره به سمت لباش کشیده بشه. لبخندش عمیق تر شد و چال گونش بیشتر خودنمایی کرد. سرش و پایین انداخت و لب زد:_چی بسرم اوردی تو دختر؟ دستم رو بلند کردم و روی صورتش دقیقا جایی که چال میوفتاد گذاشتم.نگاهش رو که بالا کشید دوباره نگاهم به سمت چشماش رفت.اون تیله های به رنگ شبش دوباره ستاره بارون بود و برق میزد. از اینکه دوباره آروم بود و خوشحال احساس سر مستی میکردم. کنترلم رو از دست دادم و ناخوداگاه کمی خودم رو جلو کشیدم و بوسه‌ای درست روی چال گونه‌ش کاشتم. #کپی_ممنوع🚫
Показать все...
#بـغـضـ‌بـیـ‌صـدا #پارت163 #رستا ذوقم کور شد اما الان نمیشد چیزی بگم. به ناچار لبخندی زدم و فکری که یهویی به ذهنم رسید رو بلد تکرار کردم:_به شرطی که بذاری من یه دور بزنم با این سالارت! تک خنده‌ای کرد و گفت:_هنوز کوچیکی برا رانندگی؛ حرصم گرفت و چشمام و جمع کردم و گفتم:_ولی من بلدم... فقط مونده گواهی نامم و بگیرم. سری تکون داد و همونطور که مرموز میخندید گفت:_حالا ببینیم میتونی بگیری یا نه. تا خواستم جوابی بدم لبخندی زد و در رو بست.از پشت شیشه به دور شدنش خیره شدم. با صدای آیدا به خودم آمدم:_خوردیش! تموم شد بچه، بابا بذار یکم بمونه لازمت میشه بعدا… لبمو به دندون گرفتم و مشتی حواله بازوش کردم.وحشی نثارم کرد و رو برگردوند. چشمام رو روی هم گذاشتم و خواستم کمی بخوابم که یاد اتفاق دیروز افتادم. بازم تنم یخ کرد.اگه باز بخواد اذیتم کنه چی؟ به یکی باید بگم؟ شاید به رسام و آراد نتونم بگم ولی به آیدا که می‌تونم بگم. اون جدا از ارتباط فامیلی اون بهترین دوستمه... تو این دو روزی که ازش گذشته یک ثانیه ام از ذهنم بیرون نرفته. آراد بفهمه اونو زنده به گور میکنه. تو فکر خودم غرق بودم که دستی تکونم داد. آیدا بود ، نگاهم رو بهش دوختم و اسمش و صدا زدم. آیدا با ناباوری گفت:_چرا گریه میکنی؟!دستمو زیر چشمم کشیدم. خیس بود. دوباره با صدای آیدا به سمتش نگاه کردم. شوکه شده بود و این روی حرف زدنش تاثیر گذاشته بود:_چچرا گریه میکنی دی‌..وونه؟ دستم و که گز گز میکرد کمی تکون دادم و گفتم:_یه چیزی بهت بگم بین خودمون میمونه؟سرشو تکون داد و گفت:_مطمئن باش... وقتی همه ماجرا رو براش تعریف کردم گفت:_باید به رسام بگی! سرمو طوری با شدت به نشانه نه تکون دادم که سر درد بدی گرفتم:نه... پوفی کرد و چرایی زمزمه کرد.چشمامو روی هم فشردم و گفتم:_رسامم به اندازه آراد غیرتیه آیدا ، نگاه به روانشناس بودنش نکن، فک نکن تو این موردم میتونه منطقی برخورد کنه. سرش رو تکون داد و گفت:_خب به عمو بگیم ؛ اصلا به آقاجون میگیم‌. غلط کرده مردتیکه احمق مگه الکیه تورو تهدید کنه؟ به آقاجون میگیم خودش پدرشو درمیاره! سرم رو تکون دادم و خوشحال گفتم:آره، به آقاجون میگم. باید خودش کمکم کنه. چرا به ذهن خودم نرسید؟ لبخندی به لب زد و دستشو زیر چشمم کشید و اشکام رو پاک کرد.بوسه ای روی گونم کاشت و آروم زمزمه کرد:_دیگه نبینم گریه کنیا.. به طبع لبخندی زدم و من هم بوسیدمش. هم دیگرو بغل کرده بودیم که صدای در ماشین باعث شد از هم جدا بشیم. رسام روی صندلی راننده جا گرفت و با خنده گفت:_باز شما محبتتون گل کرد و عین کوالا چسبیدین بهم؟ و دوباره با صدا خندید. خودمو جلو کشیدم و با لحن مرموزی گفتم:_چیه حسودیت شد؟خیلی دوست داشتی به جای من بغلش کنی؟؟ به سمتم برگشت و باچشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. لبخندمو که دید لب زد:_خیلی پررو شدی! تاثیر آراده؟ اخمی کردم و گفتم:_اصلا هم ربطی نداره به آراد نداره؛ #کپی_ممنوع🚫
Показать все...
⛔️توجه توجه ⛔️ ❌ ⚠️ عاشقانه ای دیگر  ⚠️❌ _چرا بی قراری علی؟ بی معطلی با لحنی مظلوم پاسخ داد : _ #آرومم کن نفس ، تنم پر از زخمه سرش را در آغوش گرفته و لرزش شونه هایش را حس میکنم ،چه بر سر مرد محکم و مغرور من آمده که این چنین گریه می کند ؟ _میخوام برات نفس شم علی سپس به آرامی میخوانم : _ من #باد می شم میرم تو موهات #اشک می شم میرم رو چشم هات #بغض  می شم میرم تو سینت #سیگار میشم میرم رو لبهات پیشانی ام را به گوشش چسابنده و زمزمه میکنم : _من #مرحم میشم میرم رو زخمات ناگهان ،سرش را بالا می آورد و #نفسم را می گیرد و بقیه حرفم را در گلو خفه می کند . دستم را به آرامی بر روی صورتش کشیده و #همراهی اش می کنم ، دلم  امشب برای این مرد غوغا به پا کرده است. روایت عشقی ممنوعه و داغ 😱🤯 ⛔️برای خوندنش عجله کنید ، فقط صد نفر با این لینک می تونن عضو بشن⛔️ ⚠️⛔️ https://t.me/+3HZhU42BQ0IzNjFk https://t.me/+3HZhU42BQ0IzNjFk https://t.me/+3HZhU42BQ0IzNjFk سید علی ، مردی مذهبی و معلم ریاضی که به سنگ  دلی معروف است ، دلش را به دانش آموز هجده ساله اش باخته و عاشق می شود.
Показать все...
نفسی برای رهایی از قفس🕊️

﷽ نویسنده: فاطمه مختارابادی 📝 پارت گذاری: هفته ای ۱۲ پارت

Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.