cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ࢪمـآن ڪـ🌿ــدھ ..͜

“به‌نام‌خداوندی‌که‌به‌من‌توانایی‌خلق‌اثرداد” خوووش‌اومدیدبه‌کانال‌ما🍷♥️ تولدکانال:18\5\1400 ناشناسمون:https://t.me/BiChatBot?start=sc-618785-pnHZAGR همراهی مخاطبان خاصی مثل شما مایه افتخار ماست؛🍪🧋 #رمان_بخوانیم.

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
196
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#part... _چیکار می‌کنی بچه؟ _می‌خوام ببینم سر #جاشون هستند یا نه! خب می‌خوام ببینم کدوم رو برداشتی دیگه. این #سوتین #قرمزه رو هم که گرفتی... کوفتت بشه! #جر بخوره تو تنت! کلی پول دادم براش یک بار هم هنوز #نپوشیده بودمش. طره‌ای موهام رو که رو صورتم افتاده بود گرفت #کشید که سرم هم به همون جهتی که کشیده بود کج شد. _#قرمز به چه کار تو میاد بچه؟ قرمز پوشیدن مال ما #متاهل‌هاست. شما جوجه‌ها تهش باید #صورتی با #قلب‌های سفید بپوشید! - -- - -- - -- - این دوتا خواهر حتی به لباس زیر هم دیگه‌ام رحم نمی‌کنند🤣😒 همه‌ی شخصیت‌های داستان یک تخته‌شون کمه اصلاً🧎🏻‍♀ اگه دیوونه‌بازی‌ می‌خوای بیا🤌🏼 https://t.me/+S-u8aO8GXVOBcQUq
Показать все...
•🌿ߊ‌‌‌‌̇ࡅܣࡅ‌ߊ‌ܩ•

عشق جواب نمیده روی تو... اگه می‌خوام برای همیشه مال خودم باشی باید نفرت بکارم بین‌مون!🍻 𖤂ᴡʀɪᴛᴇʀ: ꜰᴀᴛᴇᴍᴇʜ.sᴀᴅ࿑ 𖤂ʟɪɴᴋ ɴᴀsʜᴇɴᴀs:

https://t.me/TeleCommentsBot?start=sc-347884-Xxku2RR

اینجا ساعت 13:10 دقیقه است؛ پس قرار ما باشه ساعت 13:10...! 2: @saememory

♥️💋♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️💋♥️ ♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️ ♥️💋 ♥️ #پارت_129 سری تکون دادم که کیفش رو برداشت و بعد خدافسی از خونه خارج شد که باز فضولیم گل کرد: - چه باشگاهی میره؟ اوا که شیطون تر از من بود با یه لبخند گفت :  - فضول فضول هر گز... - خاله: واااای زشته  نگاهی بهم کرد و جوری که هنوز شیطنت کلامش مشخص بود برام توضیح داد: - باشگاه بدنسازی! چشام برق زد که چون میخواستم زیاد تابلو نشه سریع از جام بلند شدم و ادامه دادم: - من برم اماده شم با اجازه دیگه منتظر جوابی نشدم و رفتم بالا میخواستم ببینم کیسه بُکس هم دارم یانه بخاطر همین وارد اتاقش شدم، یه اتاق نسبتا بزرگ که همه چیز اتاقش سفید بود و فقط کیسه بُکسش مشکی بود که  شعله های اتش قرمز روش داشت؛حالا دلیل این بدن رو فرمش و میدونستم پس باشگاهم میری؟ سریع از اتاقش خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم یه لباس بلند که تا مچ پام میرسید با یه شلوار مشکی و شال مشکی سرم کردم و کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون، که ایدین رو در حال صحبت با تلفن جلو ماشین فِراریش دیدم... - ایدین:چشم امروز سر میزنم باشه خدافس - بریم من امادم؟ ╭───────𔘓───────╮ @Capers_5_18_1400 ╰───────𔘓───────╯
Показать все...
♥️💋♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️💋♥️ ♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️ ♥️💋 ♥️ #پارت_128 - پس فعلا - خدافس گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم چون یه حموم و دستشویی بالا داشت بدون اینکه مانتو تنم کنم یه شال انداختم دورم و وارد دستشویی شدم؛صورتم و شستم و رفتم تو اتاقم، یه دکلته مشکی که داشتم با یه شال مشکی پوشیدم و اومدم بیرون. همه دور میز صبحانه بودن : - سلام صبح بخیر همه با یه سلام بدرقم کردن سر میز درست کنار ایدین روبه روی اوا... - الناز جون:نرگس دخترم برای جانان چایی بیار یه لبخند زدم و شروع کردم به خوردن صبحانه در همون حال ایدینم انالیز میکردم،یه لباس ورزشی شیک مشکی که یکمی به کنارش خیره شدم که کیف باشگاه شو دیدم چون میخواستم مطمئن شم  پرسیدم: - ببخشید امروز جایی میری ؟ - اوا:من؟ - نه اقا ایدین ایدین بهم نگاه کرد و ادامه داد: - چطور ؟جایی میخوایی بری؟ - بله میخوام برم سر قبر مادرم - خوب میبرمت - نه میخواستم همین جوری بپرسم خودم میرم! - اوا:چقدر تعارف میکنی؟داره میره باشگاه میرسونتت ایدین از جاش بلند شد و ادامه داد: - من تو ماشین منتظرتم ╭───────𔘓───────╮ @Capers_5_18_1400 ╰───────𔘓───────╯
Показать все...
♥️💋♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️💋♥️ ♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️ ♥️💋 ♥️ #پارت_127 اون روز باهام شانس یار بود یکی از بهترین معمارای تهران و دیدم نمیدونم چیجوری فقط وقتی به خودم اومدم که واسه خودم شده بودم مهندس - خوش به حالت باز یکی بود که تونست دستت و بگیره - شاید اون یه نفری که قراره دستت و بگیره ... مکث کرد انگار گفتن حرفاش براش سخت بود  - شاید شایان باشه اون رو باباش خیلی نفوذ داره نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم شاید حق با اون بود - راستی از یلدا و سحر و باربد چه خبر چیکار میکنن - اتفاقا فردا یلدا و باربد میخوان بیان بریم بیرون میای؟ - اوهوم دلم براشون تنگ شده دیگه چیزی نگفتیم که از جام بلند شدم که بهم نگاه کرد : - من برم بخوابم شب خوش - شب بخیر خوب بخوابی وارد اتاقم شدم و  بعد مدت کوتاهی خوابم برد... ×××× صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم ،ایلیا بود: - ایلیا:سلام خوبی  - سلام مرسی تو چطوری؟ صدام گرفته بود : - ایلیا:مرسی خونه ی ایدین هستی؟ - اره گفت به تو گفته! - اره بهم گفت فقط خواستم حالتو بپرسم کار نداری - نه  ╭───────𔘓───────╮ @Capers_5_18_1400 ╰───────𔘓───────╯
Показать все...
آنکه "عمری به دعا" غنچه لب وا می کرد گریه بر غربت و مظلومی بابا می کرد آنچه در معرکه کرببلا رخ می داد.... شاهدی بود که از خیمه تماشا می کرد "مصلحت" بود که آنجا به شهادت نرسد ورنه او هم به بر فاطمه ماوا می کرد... شهادت امام سجاد علیه السلام🖤 بر همه شیعیان جهان تسلیت باد 🏴 ╔═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╗ @Capers_5_18_1400 ╚═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╝
Показать все...
رمانکده رمان های ممنوعه https://t.me/romankadeh_rozsorkh
Показать все...
رمانکده رز سرخ

به چنل رمانکده رز سرخ خوش آمدید🙂♥️ ربات برای ارسال درخواست رمان🎈 @Ghorbanimishavambot فرستادن رمان های ممنوعه بدون نیاز به اد زدن🙂🎈

آخرین دوشنبه و 31 مرداد ماهتون🍀 سرشار از آرامش و شادمانی💐 پروردگارا...!!!! دلمان خوش است "به بودنت" به سفره ای که پهن کرده ای و بدون منت به همه "میبخشی"♡ دلمان خوش است به "معجزه ات"که اتفاق می افتد.. و ما شاد شاد فقط سر بر سجده میگـــذاریم.. و میان اشـــکهای شوقمان فقط میگوییم ..... 🍀 بودنت را شــــکر..💐 ╔═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╗ @Capers_5_18_1400 ╚═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╝ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
Показать все...
♥️💋♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️💋♥️ ♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️ ♥️💋 ♥️ #پارت_126 هممون چای تعارف کرد با لبخند به ایدین نگاه میکرد جوری ام خم خم که من که دخترم و این همه باهاش فاصله دارم خط سینه هاش و دیدم چه برسه به ایدین  ایدین یه اخم کرد که یه لبخند زدم چای برنداشتم و بعد از دقایقی شب بخیر گفتم و رفتم بالا یه یک ساعتی تو گوشی بودم ولی خوابم نمیبرد،از جام بلند شدم یه لباس ورزشی مشکی با خطای صورتی که تا بالای گودی کمرم میشد پوشیدم یه شال انداختم سرم و رفتم تا یکم تو باغ قدم بزنم ... نیم ساعتی تو باغ بودم که باصدای ایدین به خودم اومدم: - توام خوابت نمیبره؟ با ترس برگشتم و بهش نگاه کردم که کنارم نشست و ادامه داد: - منم چند شبی میشه خوابم نمیبره - دلم برای مادر و پدرم تنگ شده - اگه میشد میبرتمت پیش پدرت ولی متاسفم بهش نگاه کردم و ادامه دادم: - بعضی وقتا حس میکنم تنها ترین آدم توی این جهان منم اون از مامانم این از ایلیا که اصلا نمیگه من یه خواهر دارم اونم از بابای بدبختم که بی گناه افتاده زندون اشک روی گونم و پاک کردم که ادامه داد:  - همه آدما یه مشکلی تو زندگیشون دارن کمی مکث کرد و ادامه داد:  - وقتی پدرم فوت کرد همش ۱۶ سالم بود مستاجر بودیم صاحب خونمون بعد از فوت بابام رو مامانم نظر داشت نمیتونستم اون وضعیت وضعیت تحمل کنم زدم بیرون  ╭───────𔘓───────╮ @Capers_5_18_1400 ╰───────𔘓───────╯
Показать все...
یلدا کولیوند: جمعه یعنی عصر من شیرین شود با شهد لبخند شما :) ╔═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╗ @Capers_5_18_1400 ╚═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╝
Показать все...
♥️💋♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️💋♥️ ♥️💋♥️💋 ♥️💋♥️ ♥️💋 ♥️ #پارت_125 - نخیر ندارم یه لبخند زدم که تلفن خونه به صدا در اومد،الناز جون رفت تا جواب بده تا شماره رو دید ادامه داد: - ای بابا باز خانواه فضلی اند چی بگم؟ - اوا:بله بایدم زنگ بزنن کیه که ازش خوشش نیاد از پول و ثروت ؟ - دختتتر - مامان دروغ میگم ؟یه چیزی جوابشون و بده وگرنه... الناز جون جواب داد شروع به حرف زدن کرد که ایدین اومد داخل و نشست کنار اوا و دستش و انداخت دور گردن اوا و ادامه داد: - کیه زنگ زده؟ - خانواده فضلی پوفی کرد که ادامه داد: - ما که گفتیم جوابمون رو - اصلا دختره آبرو نداره هی زنگ میزنه  کنجکاو بودم ولی روم نمیشد بخاطر همین دل زدم به دریا و گفتم: - قضیه چیه ؟ - اوا:به زور مامان ایدین رفت خواستگاری یه دختره دختره اول گفت نه بعد به زور مامان یه بار اومدن اینجا پول زیر زبونشون مزه کرد حالا هی اونا زنگ میزنن یه خنده کرد که چشمم به ایدین افتاد که با یه لبخند داشت شبکه های تلوزیون رو عوض میکرد تو همون لحظه الناز جون به جمعمون پیوست  چند دیقه ای سرم تت‌ گوشی بود و اوا با جیغ جیغ هاش سعی داشت روی شبکه های مورد علاقش ایدین بمونه که یه دختر جوون اومد و به ╭───────𔘓───────╮ @Capers_5_18_1400 ╰───────𔘓───────╯
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.