cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

Рекламные посты
18 635
Подписчики
-2424 часа
-2117 дней
-98130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#Part164👆🏻👆🏻👆🏻❤️❤️❤️❤️
Показать все...
- خانم محترم صفه ها؟! برگشتم به پسری که تو صف اول قهوه ایستاده بود خیره شدم و کلافه از سرمای زیاد زمستون با صدای گرفتم توپیدم: - عه نه بابا فکر کردم کفه! بابا من می‌خوام این صد تومنیو خورد کنم قهوه نمی‌خوام بخرم اخمی کرد و بی توجه بهش داد زدم: - آقا آقا این صدیو خورد می‌کنی مرد فروشنده که مشغول قهوه فروختن بود اخمی کردو پولو ازم گرفت و با بی میلی خوردش کرد و همزمان دو لیوان قهوه به مرد کنارم داد و گفت: - خوشومدید گفتم براتون از فردا قهوه هاتونو بزارن کنار دیگه این جوری تو صف واینستید مرده سری تکون داد و هیکل گندش اجازه نمی‌داد از در مغازه به اون کوچیکی برم بیرون و خواستم از کنارش رد شم که یک باره به خاطر خیس بودن کفشم به لطف بارون روی سرامیکا سر خوردم و قبل این که کله پا شم ناخواسته دست مرد کنارمو گرفتمو... بــــــوم! لیوان شیر قهوه ی داغش روی بافت یقه اسکی سفیدش ریخته شد و صدای دادش کل مغازرو لرزوند و اون وسط منم جیغ کشیدمو و بد بخت سووووخت! هول شدم و سری لباسشو گرفتمو به عقب کشیدم تا به تنش نچسبو وضعیت افتضاحی بود و خودشم که بالا پایین می‌پرید! یکم که آروم شد نفس نفس زنان سرم غرید: - دختره مگه کوری؟؟؟ - نه من کور نیستم تو خیلی گنده ای کل در ورودی و گرفتی کل مغازه خیره ما بودن در اخم و خیرون از مغازه بیرون زد و منم دنبالش رفتم و تند تند گفتم: - خوبی حالت خوبه آقا؟! با حرص سمتم برگشت و غرید: - آخه صد تومن پول چیه که بخوای خوردشم کنی... به خاطر خورد کردن صد تومن گند زدی به کل روزم و لباس سه تومنیم الان میگی خوبی؟؟؟ فقط نگاهش کردم و الان خوردم کرد؟! پشتشو بهم کرد که مظلوم لب زدم: - ببخشید... ایستادو ادامه دادم: - بابت لباستون و‌ روزتون که خراب شد من اشتباه کرده بودمو عذر خواهیم کردم پس دیگه نیستادمو بدو سمت ایستگاه اتوبوس دویدم تا دیر نرسم به شرکتی که قرار بود توش استخدام شم... https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 -خوبی؟ بگم بیان برای مصاحبه پر اخم سرمو آوردم بالا: - نه... - بابا بیخیال یه لباس دیگه ربطی به لباسی که توسط اون دختر چشم آبی به گوه کشیده شد نداشت حالم، اشتباه کرده بودم به خاطر پولش تحقیرش کردم در صورتی که اون معذرت خواهی کرده بود دستی روی صورتم کشیدم: - ولش... بگو بیان داخل برای مصاحبه باشه ای گفت و رفت نگاهم به اسم مصاحبه گرمون نشست هوم یاس آرمان چه جالب پس این همون... یکدفعه در اتاق باز و باعث شد سرمو از روی پرونده بالا بیارم و اما با دیدن دختری که در پشت سرش بست و سلام ارومی داد بهت زده شدم. حالش گرفته بود و ناراحت روی صندلی نشست و همین که سرشو آورد بالا چشماش گرد شد و صداش بالا رفت: - تــــــــــــووو؟! نیشخندی روی لبم نشست این دختر کوچولو اگه می فهمید من کی هستم چه واکنشی نشون می داد ؟ https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0 https://t.me/+AGl83yY7XXQ0ZWI0
Показать все...
Repost from N/a
- هرکسی بتونه بهترین غذا رو درست کنه میره عمارت اصلی! با حرف سحر خانوم صدای پچ پچ خدمه و آشپزها بلند شد. اما دل سونیا از شنیدن این حرف لرزید... چراکه عشق قدیمیش، صاحب عمارت اصلی بود. فقط نمی دونست اون چرا و چطور سر از مملکت غریب درآورده! حتی اسمش رو هم عوض کرده بود! همه به جای مازیار، مورات خان صداش می کردن! سحر خانوم بین خدمه چرخید. - و البته میشه خدمتکار و آشپز مخصوص مورات خان! سونیا با شنیدن این حرف تکونی خورد. خوب می دونست که مازیار کیک شکلاتی رو به هر غذایی ترجیح میده! خوب می دونست که مازیار عاشق چجور کیکیه، اما می ترسید... می ترسید از اینکه وقتی مازیار ببینتش، به جای بردنش به عمارت اصلی حتی از کلبه هم بیرونش کنه! هرچند که سونیا حق رو به مازیار می داد! وقتی بخاطر آینده و پول مازیار رو رها کرده و از ایران فرار کرده بود، هیچوقت فکر نمی کرد به این فلاکت کشیده برسه و بشه خدمتکار! از وقتی پاش رو به اینجا گذاشته بود به هر طریقی که شده بود خودش رو از دید مازیار مخفی نگه داشته بود... اما می دید که مازیار چقدر عصبیه و خبری از آدم مهربون گذشته نیست! همین ها هم می ترسوندش! با تموم این ها سونیا وقتی دید که بقیه با چه ذوق و شوقی به امید رفتن به عمارت اصلی دارن آشپزی می کنن، دست به کار شد. مرگ یه بار و شیون هم یه بار! از این همه فرار و مخفی کردن خودش خسته بود! *** سونیا به سختی روی میز جای خالی پیدا کرد و ظرف کیک رو گذاشت. می ترسید سلیقه ی مازیار مثل اسم و رفتارش عوض شده باشه! ظرف کوچیک کیک شکلاتی بین اون همه غذای رنگی اصلا به چشم نمیومد! مخصوصا که چند تا از دخترها گفتن "آخه کیک کجا وعده ی غذاییه؟" بالاخره بعد از لحظاتی مازیار از پله ها پایین اومد. سونیا از دیدنش ضربان قلبش بالا رفت و سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت. مازیار خوب به غذاها نگاه کرد و در آخر ظرف کیک رو برداشت. تزئین روی کیک، رنگ و بوش... همه و همه خاطرات گذشته رو مقابل چشم هاش زنده کرد! احساس می کرد تموم وجودش یخ زده. با تردید یک تکه از کیک رو داخل دهانش گذاشت. - این کیک رو کی پخته؟! همه از حالت مازیار برداشت دیگه ای کرده بودن! یکی از دخترها بازوی سونیا رو کشید. - این مورات خان! و با خودشیرینی ادامه داد: من به جاش معذرت خواهی می کنم! مازیار جلوتر رفت و با غیظ دست دختر رو از بازوی سونیا کنار زد. - خفه شو! عربده ش باعث شد سونیا سرش رو بلند کنه. مازیار باور نمی کرد سونیایی رو که بخاطرش وجب به وجب ایران رو گشته بود تو کشور غریب پیدا کنه! https://t.me/+y2PbnmvUscUzNzRk https://t.me/+y2PbnmvUscUzNzRk #به‌گذشته‌برگردیم پرماجراترین و غیرقابل‌حدس‌ترین رمان آنلاین تلگرام😍 https://t.me/+y2PbnmvUscUzNzRk مازیار سال های زیادیه که دلباخته ی سونیاست... اما مادر مازیار سونیا رو که بعد از مرگ خانواده ش با خانواده ی عموش زندگی می کنه و وضعیت مالی خوبی ندارن، مناسب پسرش نمی دونه! بعد از اتفاقات زیادی که میفته بین مازیار و سونیا جدایی میفته تا اینکه...
Показать все...
Repost from N/a
_میشنوی نامدار ؟میشنوی صدای جر خوردن خواهرتو؟ چنان دادی زد که گوشام کر شدند و شک نداشتم توی دل نامدار هم خالی شد... با همون نگاه خشن و ترسناکش خیره ام شد و آروم زیر گوشم پچ‌زد : _ از صدای آه و نالت راضی نباشم، خودم واسه یه آه و ناله واقعی دست به کار میشم...!!! ازم خواسته بود نقش بازی کنم. اما دستانش گوشت تنم را سیاه کرده بود و نمی فهمیدم این چطور اعتراف گرفتنی بود...؟! بیشتر از انکه نقشه باشد، واقعی بود... داشت ازم لذت هم می برد. ولی برای خلاصی از دستش سرمو تکون دادم : _ اهههه... آیییی گیو خان درد دارم...! با سگرمه هایی در هم تنیده ازم فاصله گرفت و درحالی که نوک سینه ام رو می کشید، بلند نعره کشید : _ اون داداش حرومرادت باید به زبون بیاد و بگه نور چشمی من کجاست، وگرنه ناموسشو بازم زیرم حر میدم.... داشت سواستفاده می کرد. جز اطاعت چاره ای نداشتم... _تو رو خدا آقا... من لاغر و ظریف نمیتونم با شما باشم...!!! گیو سرد نکاهم کرد... من و بکارتم ذرت ای مهم نبود جز ابرویش.... زیر چشمی نگاهی انداخت و از نقش بازی کردنم سری به نشونه تایید تکون داد. سیگارشو اتش زد... نزدیک شد و زیر گوشم لب زد : _ مثل اینکه خان داداشت آدم نمیشه... باید دستمال خونی تحویلش بدم تا به حرف بیاد... چشمای گشاد شدند... از ترس نگاهم به سمت پایین تنه رئیس طایفه ملکشاهیا کشیده شد و همانجا چشمانم سیاهی رفت از چیزی که می دیدم، مناسب یه دختر نازک نارنجی به مانند من نبود و وای برمتی که اگر قصد کند کاری کند نامدار باید بیاید جنازه حر خورده ام زا از زیرش بیرون بکشد... سرمو عقب کشیدم: _ یعنی چی آقا... دستمال خونی برای چیه؟ نزدیک تر اومد و دستمالی از جنس سفیدی برداشت و لای پام گذاشت و با غروری آکنده از خشونت لب زد : _ یعنی باید اینو با لای پات رنگی کنی... حالا هم آماده شو.. بجنب یالا.. مبهوت نگاهش میکردم.... روی حرفش حساب کرده بودم.... رو اینکه دستی سمت من دراز نمیکنه،... از اینکه تو یه اتاق کنارش بودم احساس امنیت داشتم ولی انگار نقشه اش بوذ.... سمتم حمله ور شد و چنگی به بین پام زد : _ بکش پایین این لامصبو... خان داداشت فقط با مدرک حرف حالیش میشه شوخی ندارم....!!! مانع شدم و جیغ کشیدم.... -ولم کن بیشرف... اصلا غلط کردم که خواستم کمکت کنم... توی بیشرف... چنگ زد و تنها لباسم را از تنم کشید که حرف در دهانم ماند... اون مرد خشن، نگاهش به سینه های درشتم گره خورد اما هیچ حسی تو نگاهش نبود، هیچ لذتی تو نگاهش غوطه ور نبود،تنها چاشنی مردمک چشمش انتقام بود. لای پامو لمس کرد که صدای نامدار نفس نفس زنان از پشت در، عمارتو برداشت : _پیداش کردن... برادر زادتو پیداش کردن... دست از سر خواهرم بردار.. تا خواستم عقب بکشم، منو به خودش فشرد و...🔥🔞 https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۱۵۰ - بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله... مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد. - نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟ لبهای کوچکش را جمع کرد. - اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟ مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت. - گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه. کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید. - تو بوس بُتُن خوب میشه... مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد. https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 - سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه. نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد. - سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟ مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد. - این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی. نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد. - من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه. مرد سری تکان داد و کنارش نشست. اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت. - بوس تُن. چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست. - عمو زودباش. با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد. لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید. - بسه مهزاد... اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد. - دیوونه شدی جلوی بچه... نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد. نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند. - مهزاد... اما مرد توجه نکرده و.... https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂 ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂 نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍 خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹 https://t.me/+Ilv6MMYkDj8xZWU0 #پارت‌آینده
Показать все...
#Part164👆🏻👆🏻👆🏻❤️❤️❤️❤️
Показать все...
#Part164👆🏻👆🏻👆🏻❤️❤️❤️❤️
Показать все...
#Part164👆🏻👆🏻👆🏻❤️❤️❤️❤️
Показать все...
#Part164👆🏻👆🏻👆🏻❤️❤️❤️❤️
Показать все...
#Part164👆🏻👆🏻👆🏻❤️❤️❤️❤️
Показать все...