گل گیـــــــس... 🥀🔞
تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam
Больше32 237
Подписчики
-7624 часа
-5717 дней
-41530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
- سینه هات گنده شده، چرا مواظب خورد و خوراکت نیستی!
با بغض دست کشیدم از غذا خوردنم.
- م... من حامله هستم. واسه اینکه شیر دارم اینجوری شدم.
بدون توجه جلو آمد.
- لباس و بزن کنار ببینم.
وقتی کاری نکردم، دست جلو آورد و کنارش زد.
- اوف چه سکسی شدن!
بعد جلو اومد و با زبون داغش...💦🔞❌
https://t.me/+cTINIxMb44sxN2Nk
با دیدن سینه های دختره دیوونه میشه ...🙊🔥
#دارای_صحنههایسکسی🍑
41800
-تو زن داری و به من تجاوز کردی عوضی؟
اسپنک محکمی بهم زد و لای پامو فشار داد
-صداتو ببر زنیکه خراب. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فرار میکردی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟
-من... من فقط خواستم....
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولوی سکسی💦
https://t.me/+cTINIxMb44sxN2Nk
البرز زند دشمن قسم خوردهی پدرشه و واسه انتقام صدف و زیرخوابش میکنه... 🔞❌
55500
00:05
Видео недоступно
البرز زند...
مردی سکسی و جذاب که وارد زندگیم شد🔥
وقتی عاشقش شدم و بکارتم و گرفت، فهمیدم اون آدمی نیست که من فکر میکردم🥲
اون یه کارمند ساده نبود که عاشقم شده، اون صاحب یه هلدینگ عظیم بود، مردی که با پول بازی میکرد و هزارتا بهتر از من براش ردیف شده بودن💔
اما وقتی شکمم بالا اومد، عقدم کرد... فکر کردم روزای خوبمه اما جهنم واقعی شروع شد و...🥹💦🔞
https://t.me/+cTINIxMb44sxN2Nk
animation.gif.mp40.33 KB
1 68100
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن
با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی
شرش از سرمون کنده میشه عشقم "
کلافه اساماسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد
ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود
ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره!
_ دستات چرا قرمزه؟
ماهی ترسیده از جا پرید
با دیدنِ طوفان آروم جواب داد
_هیچی نگران نباش
بخاطرِ گردگیریه
طوفان پوزخند زد
_ نگران نبودم
به دستات نگفتی کلفتی؟
حساسیت به گردوخاک برای خانم خونهست نه کسی که واسه کلفتی اومده
ماهی سر پایین انداخت
کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونهام! هرچند اجباری و زوری
طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد
_بلیطِ برگشتم برای پسفرداست
حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم
ماهی آروم سر تکان داد
_چشم
طوفان نگاهش کرد
کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت
دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد
_ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن
تلفنارو هم جواب نمیدم
طوفان سر تکون داد
عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد
از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه
پیشنهاد مهشید بود!
پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونهاش!
بیان خونهای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه
_طوفان خان؟
دستش روی دستیگره در موند
با اخم نگاهش کرد
موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود
_بگو
_ممنونم
عصبی پرسید
_برای؟!
_برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید
محکم پرسید
_ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟
دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید
_ حس میکنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم
من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو میخواستید
خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم
من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم
طوفان وارفته دستاشو مشت کرد
انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه
ناخواسته نرم شد
_ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچهجون
برو زود بخواب فردا مدرسه داری
ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد
_ مراقب خودتون باشید
گفت و بَگ پارچهای رو سمتش گرفت
_ این کتلت و میوهست
برای تو راهتون
طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد
بگ رو چنگ زد و از در خارج شد
پاهاش جلو نمیرفت
به خودش تشر زد
"چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه"
کسی توی سرش فریاد کشید
"زنته ، ناموسته
همش ۱۷ سالشه هنوز بچهست
تو اون خونهی درندشت تنهاست
از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش"
مهشید با دیدنش بوق زد
ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود
به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید
_ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان
بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون
طوفان با اخم سر تکون داد
صداش گرفته بود
_ راه بیفت
مهشید به بگ دستش اشاره زد
_ اون چیه؟ عجب بویی داره
در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد
با تمسخر سر تکون داد
_ دستپختش خوبه ، دخترهی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته
بیحوصله غرید
_ بسه ، بشین کنار خودم بشینم
مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد
_ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه!
اینجارو ببین...
طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد
میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم میخورد
میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره
یادش از دستای قرمزش اومد
گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما...
مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید
_ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش
این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمیکنه
واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره
قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم!
طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید
مهشید جلو پرت شد و لب زد
_ چی ش....
دست طوفان توی دهنش فرود اومد
تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود
مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربدهاش ماشین رو لرزوند
_ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حرومزاده ها دادی آکله
مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند
صدای دخترک توی سرش زنگ زد
(من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم)
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
👍 3
2 517150
-چرا انقدر سینههات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی مامان جان؟
شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم.
- نه مامان این حرفها چیه؟!
نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه.
- پریشب خاله ات گفته بود اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی!
با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزهاش زیر دلم میزنه.
- حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟
کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم.
- وا مامان یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟
با جمله بعدیش وا میرم.
- قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه!
خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم مامان ترسیده جیغ میزنه:
- وای یا خدا! فریا مامان؟ دخترم چت شد تو؟
عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود مامان تو سر و صورتش می کوبه:
- ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان...
با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده.
دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه.
- فریا اون کبودی...
وا رفته به تن برهنه و دستهای ضربدری جلوی تنم زل زد.
- این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟!
چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد.
- فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد!
گیج شده تعادلم رو از دست دادم.
با گریه داد زد:
- فریا کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟
صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخنهاش روی صورتم باعث شد هلش بدم.
- چیه؟!
محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم.
- فریااااااا!
دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود!
- مامان کمک!
محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم:
- مامان... ای دلم!
با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید.
- غلط کردم... چشمهاتو نبند دخترم ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم!
بوی عطر مردونهای رو حس می کنم و صدای نعرهای که خونه رو می لرزونه:
- فریا!
دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینهاش چنگ زدم.
- نامی خون ر...یزی...
چشمهام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد:
- بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست زن دایی خواستگاری رو لغو کن فریا زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم!
حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت.
صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید.
- عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچهم رو ببرم خونهم!
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
من فریام!
دختری که از بچگی منو ناف بریده نامی شهیاد کرده بودن و من ازش بی خبر بودم...!🔥
اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...!
اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که مامان جون برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️🩹
1 96530
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما.
صدایی نیامد.
معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمیرسد.
12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود.
با حرص و ناراحتی جیغ کشید:
- من از کجا باید میدونستم اون رئیس وحشیتون نمیخواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا میدونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه!
دندان هایش را با حرص به هم فشار داد.
چشمش پر از اشک شده بود.
انباری منفور، سرد و تاریک بود.
با لگد به در کوبید:
- به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا میکنم بمیره!
صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد.
آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد.
همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد.
بی رمق نالید:
- امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه!
از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود.
دل درد داشت امانش را میبرید.
بغضش با درد ترکید.
کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت.
نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمیآید، وحشت زده شمارهی هخامنش را گرفت.
اجازه نداشت در را باز کند.
فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت:
- آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقهس هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟
با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید:
- کاری نکن الان خودمو میرسونم.
- آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت....
حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت:
- امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام.
چند لحظه بعد، در حالی که قلادهی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد.
با سر اشاره زد در را باز کنند.
با تردید قلادهی سگ را به دست نگهبان داد.
میدانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد.
به قدر کافی تنبیهش کرده بود.
خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست.
از تاریکی انباری چشم ریز کرد.
دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند.
چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد.
مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند.
حسابشان را میرسید اگر بلایی سر دخترک میآمد.
یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانهی آیسا داد:
- هی... پاشو خودتو لوس نکن. میذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا میبرمت بچه رو بندازی.
آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید:
- برو به درک!
- تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمیخوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا میذارم سرت؟ نمیدونستی...
وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد.
و وقتی که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید.
شوکه نگاهش کرد.
روی دو زانو نشست و شانهاش را تکان داد.
- آیسا؟
بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسیاش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد.
با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد.
خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود.
با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد:
- هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول میدم بچهت رو هم نگه دارم...
ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش میزنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا!
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
•○ کلاویههای زنگزده Vip ○•
نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.
99420
#پارت_۲۴۱
_ هر شب صدای آه و ناله از این خونه میاد حاج آقا!
تمام همسایه ها مقابل خانه اش جمع شده و شکایتش را به حاجی معتمد محل میکردند.
_ چه معنی داره از خونه ی دختر مجرد و تنها صدای رابطه بیاد؟
حاج آقا دست روی زنگ میگذارد و باوان سراسیمه چادرش را سر میکند. در را باز میکند و با دیدن جمعیت پشت در نفسش بند می آید.
چادرش را محکم تر میچسبد و لبش را با زبان تر میکند.
_ سلام حاج آقا، مشکلی پیش اومده؟
قبل از حاج آقا، ملیحه خانم سمتش حمله کرده و موهایش را از روی چادر چنگ میزند. باوان از درد جیغی کشیده و دست روی سرش میگذارد.
_ دختره ی هرزه، محله رو به گند کشیدی. فکر کردی نمیفهمیم چه گوهی میخوری؟
جوونامونو از راه به در کردی، مردامون تا اسم تو میاد نیششون وا میشه!
باوان با درد ناله میکند و ملتمس جیغ میکشد.
_ وای ملیحه خانم تو رو خدا ولم کن، مگه من چیکار کردم؟
چند نفر دیگر هم سمت باوان حمله کرده و هر کس مشت و لگدی به تن بی جانش حواله میکند.
چادرش را در آورده و او را روی زمین پرت میکنند.
_ قداست چادر رو زیر سوال میبری زنا زاده؟ معلوم نیست از کدوم بته به عمل اومدی و حالا داری محله رو به گوه میکشی.
تو رو باید سنگسارت کنن.
حاج آقا مبهوت از قیامتی که به پا شده بود زبانش بند آمده و معرکه ی مقابلش را تماشا میکرد که صدای فریاد پسرش را شنید.
_ ولش کنید عوضیا، چه غلطی دارین میکنین؟
عامر جمعیت را کنار زده و نفس زنان سمت باوان میرود. صورت خون آلودش را به آغوش کشیده و فریاد بلندش همه را به عقب می راند.
_ گورتونو گم کنین تا زنده زنده چالتون نکردم، بی شرفا.
حاج آقا یکه خورده و من و من کنان دست عامر را میکشد.
_ بیا عقب پسرم این مسئله به تو ربطی نداره.
عامر تن بی جان باوان را به آغوش میکشد و پر از درد می غرد.
_ زنمه حاجی، زنمه نامروتا... به چه حقی دست رو زن من بلند کردین؟
باوان را بلند کرده و فریاد میزند:
_ بلایی سر زن و بچم بیاد آتیشتون میزنم...
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
👍 1
1 11440
_ دودولت رو ببری میتونی بازم جیش کنی؟
دست به چوچ.ولم کشید و انگشت های خیسش رو بالا اورد.
_ تو با دودول بریده شده چجوری میخوای ارضا بشی توله؟
_ آخخخخ آیییی ...خب ...خب انگشت هات رو بکن توش به جاش.
پوزخندی کنار گوشم زد و سینه اناریم رو فشار داد.
_ با انگشت هام که نمیتونم حاملهت کنم؛ اجاقم کور بشه تو پاسخگویی؟
تند سرم رو تکون دادم.
_ اره ...میرم به دکتر میگم دودول شوهر منو کوچیکش کن زیاد دردم نگیره، اجاقش هم کور نشه!
https://t.me/+HNWsVFcjh5RmYTBk
80040
_ دودولت رو ببری میتونی بازم جیش کنی؟
دست به چوچ.ولم کشید و انگشت های خیسش رو بالا اورد.
_ تو با دودول بریده شده چجوری میخوای ارضا بشی توله؟
_ آخخخخ آیییی ...خب ...خب انگشت هات رو بکن توش به جاش.
پوزخندی کنار گوشم زد و سینه اناریم رو فشار داد.
_ با انگشت هام که نمیتونم حاملهت کنم؛ اجاقم کور بشه تو پاسخگویی؟
تند سرم رو تکون دادم.
_ اره ...میرم به دکتر میگم دودول شوهر منو کوچیکش کن زیاد دردم نگیره، اجاقش هم کور نشه!
https://t.me/+HNWsVFcjh5RmYTBk
94910
_ دودولت رو ببری میتونی بازم جیش کنی؟
دست به چوچ.ولم کشید و انگشت های خیسش رو بالا اورد.
_ تو با دودول بریده شده چجوری میخوای ارضا بشی توله؟
_ آخخخخ آیییی ...خب ...خب انگشت هات رو بکن توش به جاش.
پوزخندی کنار گوشم زد و سینه اناریم رو فشار داد.
_ با انگشت هام که نمیتونم حاملهت کنم؛ اجاقم کور بشه تو پاسخگویی؟
تند سرم رو تکون دادم.
_ اره ...میرم به دکتر میگم دودول شوهر منو کوچیکش کن زیاد دردم نگیره، اجاقش هم کور نشه!
https://t.me/+HNWsVFcjh5RmYTBk
92510
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.