cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

تــَهِ‌ جــدال❣️کانال‌انتقال‌یافت❌

کانال انتقال یافت❌ کانال اصلی👇 https://t.me/c/1524118624/8283 کپی بشدتت ممنوع می‌باشد و پیگرد کاملا قانونی دارد❌

Больше
Рекламные посты
328
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:29
Видео недоступно
از این کلیپای سم و خنده دار می‌خوای😁؟؟؟ بیا تو این کانال منبع این فیلماست😁😂🤍💞 https://t.me/profail393
Показать все...
3.03 MB
واااای عالیهههه🤣🤣
جوینننن🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️
❌🩸🔥 - قرارداد رو بستم، اونم مثل دخترای قبلی می‌تونه گورشو گم کنه. همونطور که تمام تلاشش رو برای کنترل کردن اعصابش می‌کرد چنگی به موهاش می‌زنه اون فقط‌ بخاطر یه دختری که قرار بود مثل بقیه فروخته بشه به این حال افتاده بود! چه کسی باور می‌کرد! خلافکار بزرگی مثل آرتا آذرمنش عاشق بشه! دلشو به دریا زدو لب باز کرد : - کنسل کن قرار نیست اونو بفروشیم. چشمای شهاب گرد شد ؛ - یعنی چی!؟ من‌ با بدبختی تونستم خریدار دخترارو پیدا کنم. پلیسا یه مدت دنبالش بودن جونمو گذاشتم وسط و رفتم دنبالش! نگاه آرتا به سمتش کشیده می‌شه و اون ادامه میده ؛ - اصلا اگه اونو نفروشیم به چه دردمون می‌خوره؟! کنیز می‌خوای؟ اینو از اول بگو خودم برات جور می‌کنم ولی این‌کارو نکن، طرفو عصبانی نکن آرتا نگاه آتشیش رو بهش دوخت و غرید : - عصبانی بشه ببینم چیکار می‌تونه بکنه! دختر مالِ منه و من تایین می‌کنم به کی بفروشمش شهاب که می‌دونست بیشتر از این دیگه نمیتونه بحث کنه، آرتارو میشناخت، اگر یکم اضافی حرف میزد قید دوستی رو میزدو همونجا جونش رو میگرفت. با درماندگی گفت : - می‌خوای چیکار کنی!؟ آرتادود سیگار را به طرف شهب فرستادو رو ازش گرفت، به سمت پنجره، در لحظه‌ای چرخیدو گفت : - می‌خوام باهاش ازدواج کنم! https://t.me/+fExaDD94l_w0YjJk 🍷 آرتا خلافکار بزرگی که عاشق دختری که قرار بود بفروشتش می‌شه⛔ حالا چه بلاهایی سر دختره میاره😱❌ https://t.me/+fExaDD94l_w0YjJk جنجالی/انتقامی/ممنوعه🔥
Показать все...
『تَـــنـــازُع! 』

••اینجا نه کسی با قلبش بازی میکنه نه با عقلش همه دارن با سیاست و منفعتشون بازی میکنن!••🪦🗝️ 🪶🖤 -𝐖𝐇𝐈𝐒𝐏𝐄𝐑-

❌🩸❌🩸❌🩸❌🩸❌🔥🔥🔥 چرخی دورش زدو نگاه خریدانه‌ای بهش انداخت پاهای دختره سر شده بود، چنگی به دیوار انداخت تا زمین نیوفتد، چشمانش را بست و به این وضعیت که با لباس خوابی جلوی مردی که روحش را عذاب میداد لعنت فرستاد. آرتا با نیشخندی سمتش قدم برداشت، درست روبه‌رویش ایستادو سرش را نزدیک گوش دختری که مطیع شده بودو دیگر مثل قبل بلبل زبونی نمیکرد کرد و با لحن داغی پچ زد : - دیدی دختره‌ی سرتق! تو نمی‌تونی جلوی آرتا آذرمنش وایسی! سرش را عقب کشیدو پوزخندی زد : - هه! فکر کردی منم مثل پسر احمداله احمقم که بیهوشت کنم و بعد دست از سرت بردارم؟! شروع کرد به قدم برداشتن دور دختره، و انگار روح دختره از تنش جدا شد - نوچ! من انقدر احمق نیستم! البته اون فروختت به من و این بزرگترین شکنجه‌ای بود که می‌تونست انجام بده نزدکیش شد و نوک انگشتانش رو روی بازوی دختره کشید که به وضوح لرزیدن دختره رو دیدو لذت برد از این صحنه پچ زد : - منم نفروختمت! چون خودم می‌تونستم بهترین بهره رو ازت ببرم! میگه خودم می‌تونم بهترین بهره رو ازت ببرم😱❌ https://t.me/+fExaDD94l_w0YjJk رمانی جنجالی با ژانر های هیجانی🔥 زود عضو شو که لینکش باطل میشه❌⛔
Показать все...
『تَـــنـــازُع! 』

••اینجا نه کسی با قلبش بازی میکنه نه با عقلش همه دارن با سیاست و منفعتشون بازی میکنن!••🪦🗝️ 🪶🖤 -𝐖𝐇𝐈𝐒𝐏𝐄𝐑-

دختره فوبیای فضای بسته داره و حالا با پسره توی آسانسور گیر میکنه و...😱🔞 - نترس بیا داخل! اما من با وحشت به اون محیط بسته زل زده بودم. از بچگی از محیط های تنگ می ترسیدم. - بیا من پیشتم آرام! به چشم هاش نگاه کردم که مطمئن چشم هاش رو باز و بسته کرد. بنابراین ناخودآگاه دستم رو توی دستش گذاشتم و کنارش توی آسانسور قرار گرفتم. چشم های مردونش خندید و دکمه رو زد. در آسانسور بسته شد و من ضربان قلبم ناخودآگاه بالا رفت. - بعد از قبول شدن توی مصاحبه‌ات شیرینی چی میخوای بهم بدی جوجه؟ نگاهش کردم. می دونم که داشت تمام تلاشش می کرد تا حواس منو پرت کنه برای همین لبخندی زدم و گفتم: - نهایت بتونم یه بوس بهت بدم! آیهان با چشم های گرد شده نگاهم کرد: - نه بابا قفل این مرحله رو میخوای بشکنی؟ دو ماهه با هم نامزدیم هنوز نمیدونم لبات چه طعمی میده یزید! خندیدم و سرخ شده نگاهش کردم آروم زمزمه کرد: - هورمون هام رو بالا و پایین نکن خب؟ از شنیدن حرفاش لب گزیدم و خواستم چیزی بگم که ناگهان، آسانسور تکون وحشتناکی خورد. قلبم ایستاد و وحشت زده گفتم: - این...این چرا اینطوری شد؟ آیهان نگاهی به من کرد و دستوری گفت: - به من نگاه کن آرام! خواستم به حرفش گوش کنم اما یهو چراغ های آسانسور خاموش روشن شد و در کسری از ثانیه، آسانسور با سرعت سرسام آوری به سمت پایین حرکت کرد. آیهان وحشت زده گفت: - آسانسور داره سقوط میکنه...آرام بیا اینجا...زود باش! اما من خشکم زده بود و نفسم داشت هر لحظه تنگ و تنگ تر می شد. تا اینکه آیهان متوجه‌ی حال بدم شد: - لعنتی! پشت بند حرفش دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید. منی که داشتم برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می کردم. - قربونت برم طاقت بیار...الان درستش میکنم! و بلافاصله بعد از حرفش، کف آسانسور در حال سقوط دراز کشید و منو در حالی که روی خودش می کشید، سفت چسبید. با دیدن این حرکتش بدنم لرزید و به سختی لب زدم: - چی...چیکار...می...میکنی؟ https://t.me/+Dp6GN-qJ_0gyMWRk https://t.me/+Dp6GN-qJ_0gyMWRk یعنی چه بلایی سرشون میاد؟🤯 تا لینک باطل نشده سریع جویین شو🚫
Показать все...
عاشــ💞ــقی اینه؟| بلک رز🥀

°•°•°• ● ﷽ ●•°•°•° پارت گذاری مرتب و منظم می باشد! اولین اثر رز سیاه🙂🥀 امیدوارم که از این رمان خوشتون بیاد🙃✨ روزی یک پارت ساعت 10🤍🥂 ارتباط با ادمین: @Rosee_Star نظراتتون: @Blackrose_novel_bot

#ارسان مجد، یکی از کله گنده های تهرون، فکر میکنه زن پابه ماهش بهش #خیانت کرده و به قصد کشت میزنتش ولی بعدا میفهمه که #پاپوش بوده درحالی که زنش تو اتاق عمل موقع به دنیا آوردن بچه رو به مرگه🥲♨️ من، #آیسان وحدت دختری خود ساخته دل باختم به یه مرد #مرموز و عجیب! وقتی ازش #حامله بودم برام پاپوش دوختن و به قصد کشتم زدم. ولی من به قول خودش #سگ جون تر از این حرفا بودم. زنده موندمو خودمو گم و گور کردم و الان برای #انتقام ازش میخوام...😱🔥 https://t.me/+wKJy9Eex8Vg4OWE0 https://t.me/+wKJy9Eex8Vg4OWE0 جوین بده ببین هیجان چیه🔥‼❌
Показать все...
سلام فرشته ها🧚‍♀️🤍 رحی تب هستم 💕 دوره‌ی دوممه💫 وقت زیادی برای بالا بردن آماراتون میزارم و مرتب و به وقت براتون تب میرم و کانالتونو شلوغ نمی‌کنم روزی فقط دوتا بنر تو کانالتون میزارم✅🌈 آمارتون مهم نیست✅🤝 @reihaneh_rejali
Показать все...
-باید حرف بزنیم! -الان که وقت حرف زدن نیست،الان باید صدای خوشگلت بپیچه تو گوشام و تنت سست شه تو بغلم . آگاه بودم که قبل از من زنان زیادی به زندگی کاویان آمده و رفته اند، چرا باید منِ خام بی تجربه گیر فردی با تجربیات بی شمار می افتادم؟ مگر نَه که همیشه گفتند، هر کس با همسنگ خودش خواهد بود . من کجا همسنگ این مرد بودم که سرنوشت او را سر راهم قرار داد ... ؟ با حرص لب زدم : - بسوزه پدر تجربه مگه نَه؟ جلو تر آمد... -تجربه؟ کدوم تجربه؟ من زندگی قبل تو رو که اصلا یادم نمیاد که دورت بگردم! با یک جمله آچمزم کرد و دهانم را دوخت . کمی بعد هر دویمان بره*نه و کاویان طواف کردن تنم را شروع کرد . برخالف زورگو یی های تمام نشدنی اش، برخالف ارج و قربی که داشت و روحیه ی جنگ طلبش، هنگام راب*طه تبدیل به یک مرد پرشور و حرارت می شد . یک مرد باملاحظه که به کوچکترین حالت هایم هم توجه می کرد. دستش نوازش وار روی صورت و گردنم سر می خورد . از لمس تن های بره*نه مان گونه هایم رنگی شده و در حال آب شدن بودم . اما کاویان بی اهمیت به رنگ و وارنگ شدنم محکم و مداوم نوازشم می کرد .! حلقه دستش دور کمرم محکمتر شد و بالا کشیدم . صورتش را نزدیک آورد و لب هایم را بوسید . کمی صورتش را فاصله داد و با ولع خیره لب هایم شد ...! چندین بار گوشه ی لبش گاز را گرفت و در یک لحظه کنترل از دستش خارج شد و به سمتم حمله ورشد . دوباره لب هایم را به کام کشید .لبهای چفت شده مان و نوازش محکم دستانش، نفسی برایم نگذاشته بود .! دست های عضلانی اش تنم را بالاتر کشید و بعد از دقایقی طولانی ای که دیگر در حال خفه شدن بودم ،با گاز محکمی رهایم کرد. از گاز محکمش پوست لبم شکاف شده و چند قطره خون بیرون زد؛مسیر حرکت خون را دنبال کرد و در یک لحظه با حمله ی ناگهانی اش، تنم لرزید. مک‌های محکمی که به خون های پایین لبم می زد اشکم را جاری کرد . با حس کردن اشک هایم سرش را بلند کرد و بااحساس گونه ام را نوازش کرد . _ جون؟ شد من یه دفعه بوست کنم نق و نوقت در نیاد؟ -بوس می کنی تو؟ به این می گی بوس کردن؟ تو منو می خوری ...! https://t.me/S_o_C_o_t_p دندان هایش را به معنای گاز گرفتن نشانم داد و با خنده سرش را خم کرد. با گازهای محکمی که از گونه ها و گردنم می گرفت، حسابی از خود پذیرایی کرد . عقب کشید و نگاهی به صورت سرخ شده و چشمان گریانم انداخت . طوریکه انگار هم دلش ضعف رفته و هم سوخته، سرم را به سینه اش چسباند و آرام مثل یک کودک در بغلش تابم داد ...! ـــــــــــــــــــــــــــــــ ونوس دختری خودساخته و محکم با گذشته ای پر رمزوراز و احساساتی نفوذ ناپذیر است . کاویان پزشکی شیطون و مهربون و البته سختگیری که به شدت دلداده ی ونوس می شود، اما ونوس عشق او را باور ندارد و دست رد به سینه اش می زند تا اینکه پنج سال بعد... #عاشقانه‌ای‌آتشین‌و‌پرپیچ‌و‌خم!!🥲❤️‍🩹 #دختری‌خودساخته‌و‌محکم‌پزشکی‌‌‌جذاب‌وعاشق‌پیشه‌!!🥺😍 #لطفامحدودیت‌سنی‌را‌رعایت‌کنید💯⛔️ #بزرگسال‌❤️‍🔥 https://t.me/S_o_C_o_t_p
Показать все...
سُـکـوتِ‌پـوشـٰالـی🤍✨

﷽ •°چـرا زبـان بـگـشـایـم؟! کـه دردهـای بـزرگ بـه جـز سـکـوت نـدارنـد مـرهـمـی دیـگـر!•° رمان در حال تایپ: سکوت پوشالے🎭 نویسنده:دایانا‌همایون💫 پارتگذاری:منظم و روزانه، به جز جمعه ها✨ لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید⛔ رمان بر اساس واقعیت می باشد🍁

خون آشام بی رحمی که ... 😨 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0 #part41 _ داخل هستن قربان ... کارن در حالی که از کنارش می گذشت گفت : _ خوبه ... می تونی بری ... سارگل بدون هیچ حرفی رفت و .. او ماند و در مشکی رنگ روبرویش ... با نیشخند موزیانه‌ای در را باز کرد ... اولین چیزی که به چشم آمد تم قرمز رنگ اتاق بود ... مسخره بود ... اما دوست داشت اتاقی که در آن هزاران نفر را شکنجه و کشته بود ، قرمز باشد ... رنگ مورد علاقه‌اش مشکی بود و قرمز ... قرمز تیره .. به رنگ خون ... دست خودش نبود که از رنگ خون خوشش می آمد ... نگاهش به زن تقریباً ۳۹ ساله‌ای افتاد که با استرس روی مبل به انتظار او نشسته بود ... با صدای در ، سرش به سمت او چرخید و با دیدنش از جا پرید ... با خشم سمتش آمد و از بین دندان های چفت شده‌اش غرید : _ آشغالِ عوضی ... خیلی کثافتی ... نیشخندش پر رنگ تر شد ... آره عوضی بود ... یک عوضی‌یه به تمام معنا ... آرام و ترسناک با همان نیشخند پچ زد : _ تو جادوگر شجاعی هستی اَفرا ‌... در حالی که صدایش از بغض می لرزید پاسخ داد : _ اسم منو به دهن کثیفت نیار ... و با نفرت نگاهش کرد .. خب ... انگار این زن داشت پایش را از گلیمش دراز تر می کرد ... و او با چنین کسانی هرگز رفتار درستی نداشت ... البته بهتر بود بگوید با هیچ کس رفتار درستی نداشت ... بی حس نگاهش کرد .. نیشخند از لبانش محو شده بود ... حالا چهره‌اش ترسناک‌تر بود ... زن قدمی عقب رفت و گفت : _ گوش کن موریسون ... از وقتی دم در خونه‌ام دیدمت فهمیدم کارم تمومه ... ولی به دخترم و شوهرم کاری نداشته باش ... هر کاری هم که خواستی برات انجام دادم ... حتی طلسم به اون سنگینی رو ، روی اون دختر گذاشتم ... نفس عمیقی کشید و بغضش را قورت داد ... ادامه داد : _ دخترم تا چند وقت دیگه عروسی می کنه ... دست از سر اونا بردار ‌‌... نیشخندش دوباره جان می گیرد و از ناتوانی زن روبرویش لذت می برد ... افرا با صدای لرزانی حرفش را کامل می کند : _ خواهش می کنم ... منو بکش ولی بزار اونا راحت زندگی کنن ... با بند بند وجودش از التماس زن لذت می برد ... با همان نیشخند کذایی‌اش به حرف می آید : _ الان رو مود خوبیم افرا ... پس کاری به کار خانوادت ندارم ... نیشخندش رفته رفته کمرنگ‌تر می شود ... قدم قدم به زن نزدیک می شود و با جدیت لب می زند : _ البته فعلا .. افرا آب دهانش را قورت می دهد و ناخودآگاه شروع به عقب رفتن می کند ... کارن هم همراه با او آرام آرام جلو می رود ... افرا آنقدر عقب می رود تا جایی که به دیوار برخورد می کند و می ایستد ... دیگر راهی نبود ... کارن در یک ثانیه دستان قدرتمند و سردش را دور گلوی زن حلقه می کند و همانطور که او را به دیوار چسبانده محکم فشار می دهد ... https://t.me/+4-JP84gXaMkyZmJk https://t.me/+4-JP84gXaMkyZmJk https://t.me/+4-JP84gXaMkyZmJk پارت واقعی رمان ... ❌ بی رحم بود ... سنگدل بود ... سرد بود ... تا اینکه او را دید ... نامش لورا بود ... چشمان لعنتی اش مسحورش کرد ... اما ای کاش می دانست این عشق ممنوع است ... ای کاش زودتر ... 🍷 #رمانی_تخیلی_سرار_از_هیجان_عشق‌_و‌_قدرت‌... 🔥❤️🩸 جوین شو تا تا از دستش ندادی ... 👇🏻 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0 https://t.me/+NYkNVDyJOIlmNWU0
Показать все...
°• TRIBRID ‌ســه‌گــانــه •°

گــاهے فــقــط بــایــد لــبــخــنــد بــزنــے و رد شــوے .. بــگــذار خــیــال ڪــنــنــد نــفــهمــیــدے ..‌💔 #Tribridرمان‌سه‌گانه ژانر : عاشقانه ، تخیلی نویسنده : Nazanin

https://t.me/+4-JP84gXaMkyZmJk

: لینک کانال

Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.