cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

فاصله (آهو و نیما)

فاصله به قلم نازیلا.ع ❌️مطالعه ی رمان فاصله از هر جایی جز این کانال حرام و فاقد رضایت نویسنده ست❌️ شروع رمان🔥خوش اومدین ❤ https://t.me/c/1518559436/7 رمان های نویسنده: https://t.me/addlist/ePObCqkYkKZjMTI0

Больше
Рекламные посты
28 989
Подписчики
-4824 часа
-2227 дней
-18430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Фото недоступно
این لباس رو توی سایت آمازون دیدم ۳۸ دلار(۲میلیون و ۲۰۰ تومن) رفتم بازار ، پارچه شو خریدم ، فقط با ۲۰۰ تومن هزینه پارچه ، لباس خوشکلمو دوختم 😍 مرسی از این کانال که هزینه های زندگیمو کم کرد اگر توام میخوای بدونی چجوری بزن رو لینک زیر https://t.me/+8ThyF8XrtuxkMTE0
Показать все...
Фото недоступно
🎁 کد دریافت 500 میلیون سکه همستر 🎁 https://t.me/+d3emqqmDaDZjMjY0
Показать все...
Фото недоступно
🎁 کد دریافت 500 میلیون سکه همستر 🎁 https://t.me/+d3emqqmDaDZjMjY0
Показать все...
Фото недоступно
🎁 کد دریافت 500 میلیون سکه همستر 🎁 https://t.me/+d3emqqmDaDZjMjY0
Показать все...
Фото недоступно
🎁 کد دریافت 500 میلیون سکه همستر 🎁 https://t.me/+d3emqqmDaDZjMjY0
Показать все...
🔴تفاوت شهوت زن و مرد از زبان امام علی(ع) چهل تن از زنان عرب نزد مولا از شهوت مرد سوال کردند ، جواب گرفتند که از ۱۰ قسمت ۹ قسمت برای زن و ۱ قسم برای مرد می‌باشد. گفتند پس چگونه است که با این حساب دستور وارونه آمده .مردان میتوانند زنان متعددی اختیار کنند ولی زنان نمیتوانند. مولا علی (ع) رو به زنان کرد و به ایشان دستور داد. که هریک از زنان کاسه ای آب بیاورند و آوردند و دستور داد که همه آبها را در داخل یک ظرف بریزند و ریختند و سپس دستور داد..... ادامه داستان باز شود ادامه داستان باز شود https://t.me/+_IDa6-A7rOoxM2Jk
Показать все...
sticker.webp0.39 KB
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
Показать все...
👍 2 1
Repost from N/a
هفت ساله صیغه مردی هستم که در بدترین شرایط زندگیم نجاتم داد و پناهم شد...ولی اون چیزی از مهر و محبت نمیدونه. اون یه آدم معمولی نیست ...یه سوپراستار بزرگ که مردم عاشقشن ... عماد عامر مرد یخی سینمای ایران . از شدت تشنگی بیدار میشوم...لعنتی بطری آبم را نیاوردم. با پیچیدن رایحه ای زیر بینی ام هوشیار میشوم. او آمده بود...بوی سیگار برگ های کوبایی و الاصلش فضا را عطر آگین کرده بود. با عجله از جا بر می خیزم ...موهای بلندم هنوز نم دارد و راه رفتن روی کف پوش ها، لرز بر تنم می نشاند . از پله ها پایین می روم...خودش است...آمده. پشت به من است و دستانش را باز کرده و بر پشتی کاناپه گذاشته . عضلات بازوانش بر اثر فشار بر آمده شده و رخ نمایی می کند. -بیا جلو نیل ... چطور متوجه آمدنم شده. اطاعت می کنم و به سمتش می روم ...حالا دقیقا روبه رویش هستم. نگاهش از روسنگاه موهایم شروع شده و به لباس خواب بی در و پیکرم پایان می یابد. پوک عمیقی به سیگارش زده و نیشخندی می زند. -چه استقبال باشکوهی بانو ... با هدایت دستانش روی پایش می نشینم. دستانش انتهای موهایم را به بازی می گیرد. بوسه ی ارامی بر لبانم می کارد...شاید دوثانیه هم طول نمی کشد. دلم بوسه ای عمیق و تب دار می خواهد، ولی میدانم که چقدر بدش می آید... عاشقانه ای جدید و ناب در #پتریکور تمام بنر ها واقعیست . https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
-اینجا چه غلطی میکنی؟! با تحقیر به سر تا پایم نگاه کرد .. -زود بزن به چاک کسی نبینت..! -چرا نگفتی زن داری!؟ -برای زن گرفتیم باید از تو اجازه میگرفتم !؟ -تولد گرفتید!؟..واسه پسرت..اما از من خواستی بچه ام سقط کنم !چرا!؟ -چون چند روز با تو خوش بودم تموم شد .. الانم گورت و گم کن نمیخوام کسی بفهمه .. -مثلا اگه داداشم بفهمه ..فکر میکنی خواهرت و نگه داره .. -تو غلط میکنی دلی..غلط میکنی .. خودت خواستی بزور که نبردند تو تخت..انتظار داری زن و بچه ام ول کنم بیوفتم پی تو !؟ -من نمیدونستم زن داری..چرا این کار و کردی!؟ -تاوانش دادم کم پات ریختم آدم حسابی شدی اونم صدقه سری من ..! میگفت اما نمیدانست روزی به پای این زن شکست خورده خواهد افتاد ..نمیدانست حسرت دیدن همان فرزند در دلش خواهند ماند وقتی بفهمد این زندگی سرابی بیش نبوده ..اما چه سود که دیر می فهمید روزی که نام مردی دیگر در شناسنامه ی فرزندش است ..! https://t.me/+AviTdjnjDNcwYTRk https://t.me/+AviTdjnjDNcwYTRk -دلوین عزیزم..بیا.. بر میگردد هاویر!؟..او اینجا چه میخواهد !؟ دستانش مشت میشود اصلا دلش نمیخواهد دلوین را کنار این مرد ببیند..! -فرصت طلب.. به طرف دخترک رو میکند.. -می‌ذاشتی جای بوسه های من خشک شه بعد میپرسیدی بغل یکی دیگه.. -چرا فکر میکنی همه مثل خودت هَولن!؟ صدای هاویر بود.. -تو لیاقتش و نداشتی اگر پا پس کشیدم میخواستم خودش بفهمه که خدا رو شکر فهمید..بریم دلوین جان.. دخترک نگاهش میکند چشمانش برق میزنند ..نه از خوشحالی..از اشک .. -پشیمون میشی بخاطر بازی دادن من پشیمون میشی اما اون روز اگر به پام بیوفتی هم نمیبخشمت .. https://t.me/+AviTdjnjDNcwYTRk
Показать все...