cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels

Больше
Рекламные посты
38 098
Подписчики
+1824 часа
-2837 дней
+26730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

خلاصه ی فصل سوم رزسیاه «ممنوعه» رو توی اینستا می تونید بخونید رمانی کاملا جذاب و هیجان انگیز با روایتی ممنوعه و خاص❤️‍🔥 https://instagram.com/taran_novels پست های اینستا که آنچه خواهید خواند رمان هامونه رو از دست ندید😉
Показать все...
Repost from N/a
- سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه. جاوید می‌خندد: - دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟ پیمان مطمئن میگه: - حالت تهوع‌هاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش! - مسموم شده الکی جو نده... سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معده‌مو بهم می‌پیچه. با دست محکم رو شیشه ماشین می‌کوبم. سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه: - حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما! این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم. بی حال لب میزنم: - معده‌م داره از جا کنده می‌شه. پیمان میگه: - اون معده‌ت نیست زن داداش بچه هاتن! جاوید پوست نارنگی‌رو برا سرش پرت میکنه : - زر مفت نزن تنِ لش. پس‌ اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟ با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه: - چک نکرده میگم حامله‌س... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی! کلافه از بحث مزخرفشون میگم: - مگه فقط هرکی حامله‌س بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین! نبضمو میگیره و یهو نیشش‌ تا بناگوش‌ وا میشه: - نبضت مشکوکه. جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه: _داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم! می‌خوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه: - عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حامله‌س! فاتحه‌ت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده... https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk خانواده‌شون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله‌‌ کرده🙂😂😂😂 برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤
Показать все...
•••ایـوای جاویـد•••

پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇

https://t.me/c/1962736477/27

ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
- دیشب که تا خرخره مست بودی یه اعترافی کردی، یادته سامی؟! فاصله‌ی بینمون رو کمتر کرد، نگاه جذابش به نگاه مشتاقم خیره شد و پر از خشم غرید: - قرار شد اون شب کوفتی و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنی مگه نه؟ من دختر قوی و مستقلی بودم، کسی که کلی آدم ریز و درشت جلوش خم و راست میشدن. هیچ کس جرات نداشت با من اینطوری حرف بزنه، هیچکس بجز بادیگارد جذابم! پوزخندی زدم و بدون توجه به خواسته‌اش زمزمه کردم: - می‌دونی آدما توی مستی حرف دلشونو میزنن. چیزی که تو هوشیاری از به زبون آوردنش فرار می‌کنن. نبض تند شقیقه‌اش رو میدیدم، خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا سر رئیسش فریاد نکشه و بهونه به دستم نده. - گفتی دوستم داری، اعتراف کردی سامی! نفسش توی سینه حبس شد، اما بلاخره سکوتش رو شکست و گفت: - خیالاتی شدین سرکار خانم ستوده، دلِ من جای دیگه‌ای گیره. به نازنین حسودیم میشد، دختری که تمامِ سامیار رو بی‌چون و چرا برای خودش داشت. نامزدش بود و می‌دونستم که تا چند ماه دیگه رسمی و قانونی عقد می‌کنن. - یه چیزی رو همون روز اول بهت گفتم، گفتم من با دخترای دیگه فرق می‌کنم. من مالک یکی از بزرگترین هلدینگای این شهرم. هیچکس نمی‌تونه برخلاف حرف و خواسته‌ی من عمل کنه، هیچکس سامیار حتی تو. سکوتش پر از حرف بود، نگاهم به دست مشت شده‌اش افتاد و با همون جسارت و نترسی همیشگیم ادامه دادم: - یه دوربین همه چیز رو ضبط کرد. هر اتفاقی که اونشب بین من و تو افتاد. لحظه به لحظه‌اش رو... هیستریک خندید و گفت: - چرنده...داری مزخرف میگی؟ صفحه‌ی روشن گوشیم رو مقابل نگاه متعجب و وحشتزده‌اش گرفتم و گفتم: - چطوره فیلمش رو برای نازنین بفرستم هان؟ اون حتما میتونه واقعی یا فیک بودنش رو تشخیص بده. اونوقت چیکار میکنه؟ ترکت می‌کنه؟ نامزدیش رو باهات بهم میزنه؟ سعی کرد گوشیم رو از دستم بکشه، اما مانعش شدم. اون با تمام قلدریش حریف لجبازی من نمی‌شد. - نه سامی، اگه این فیلم به دستش برسه حتما سکته میکنه. پس قبل از اینکه این اتفاق بیوفته خودت همه چی رو تموم کن. - نمی‌تونم بزنم زیر همه چی بفهم، نمی‌تونم ولش کنم. نگاهش کردم و با اطمینان گفتم: - چرا می‌تونی، چون من اینو ازت می‌خوام، چون من... جفت پا میون حرفم اومد و با حال خرابی فریاد زد: - نازنین حامله‌ست...از منِ بی‌وجود حامله‌ست. دختره با شناسنامه‌ی سفید حامله‌ست میفهمی؟! https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk عاشقش شده بودم🫀 من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو می‌زنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟ داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمی‌تونه باهاش باشه💔 چون...❌👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Показать все...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

👍 1
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
Показать все...
👍 3
خلاصه ی فصل سوم رزسیاه «ممنوعه» رو توی اینستا می تونید بخونید رمانی کاملا جذاب و هیجان انگیز با روایتی ممنوعه و خاص❤️‍🔥 https://instagram.com/taran_novels پست های اینستا که آنچه خواهید خواند رمان هامونه رو از دست ندید😉
Показать все...
Repost from N/a
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Показать все...
👍 2 2
Repost from N/a
- توی کامپیوتر اقا نرو حساسه روش. لبم رو گاز گرفتم و به عزیز جون نگاه کردم. چرا نباید برم؟ آروم گفتم: - عزیز خود کوهیار به من گفت کاری داشتی استفاده کن چرا نباید برم؟ کهنه ی توی دستش رو روی کابینت کشید و چشم غره ای بهم رفت که خودم رو جمع کردم. - میگم نرو یعنی نرو دختر جان حرف گوش بده. اخم کردم که ضربه ای به دستم زد. - آقا جوونه پسره، توی این ابادی دخترا میان سر زمین پاهاشون معلومه. باد میخوره شالشون میره کنار. کوهیارم بچم فرشته نیست که دلش میخواد. - خب اینا چه ربطی به کامپیوترش داره! - شاید توش فیلمی چیزی باشه. از حرفش تعجب کردم. نکنه منظورش اینه کوهیار فیلم سوپر داره؟ دهنم باز موند که زیر چونم زد. - نرو توی فکر. برو توی اتاقت حواسمو پرت میکنی. راهمو گرفتم و رفتم. ولی توی اتاقم نه تو اتاق کوهیار رفتم. عزیز هم حرف های عجیبی میزد اخه کوهیار بهش نمیاد این چیزها! حتی فکر کنم مشکل مردونگی داشته باشه. کامپیوتر رو روشن کردم تا مقالم رو درست کنم که روی صفحه یک پوشه دیدم. سرمو کج کردم... پوشه ای با اسم x! یعنی چی بود؟ زدم روش که فیلم های زیادی بالا اومد. این چی بود؟ از سر کنجکاوی یکی رو باز کردم که با دیدن فیلم سوپر و ناله های زن هینی کشیدم. - مها اینجا چه غلطی میکنی؟ با شنیدن صدای کوهیار از جا پریدم و به عقب برگشتم. - من فقط داشتم از کامپیوتر... با بلند شدن ناله ی زن جیغی کشیدم که اومد سمتم و... - کوهیار مادر اروم تر. این دختره دوپاره استخونه بذار یه جونی واسش بمونه! با فهمیدن منظر عزیز جون چشمام چهارتا شد که دستی دور کمرم پیچید. - که جون بذارم واست؟ https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0
Показать все...
👍 2 1
Repost from N/a
- هرزه خانم حامله بودیو اومدی تو زندگی بچه من؟ جلوی تمام مهمان ها سرم داد می‌زند. من بغضم را قورت می‌دم و می‌پرسم: - اشتباه فکر می‌کنید بنفشه خانم، بخدا اونطوری نیست که واستون گفتن! سرم داد می‌زند و دستش را بند می‌کند به لباسم و چند باری هلم می‌دهد: - پس چطوریه؟ گیس بریده‌ی خراب! یه بار که تا پای عقد رفتی! حامله ام که بودی! با این پسره ام رفتی ترکیه عکسای لخت و عورتو واسم فرستادن! رنگم می‌پرد. دسته گلم را گرفته و پرت می‌کند آن طرف، سمتِ مهمان ها و خطاب به دخترش داد می‌زند: - بیا این کثافتو ببر بیرون! بچه‌ی من زن می‌خواد نه خرابِ لاله زار. پریسا دست دراز می‌کند سمتم و چند نفری از مهمان ها خورشان را وسط می‌اندازند و میانجی گری می‌کنند اما مادر پیمان عکس هایی که قبلا با فروین گرفته ام را تویِ هوا پخش می‌کند و می‌گوید: - آفتاب مهتاب ندیدشون این بود خداااایاااا من چیکار کنمممم. بی آبرو شدم.... از صدای جیغ و دادش بخش مردانه هم ب حالم خبر می‌شوند. پیمان سراسیمه خودش را رسانده و از مادرش علت سر و صدا را می پرسد و به عکس های فردین می‌رسد. روی زمین می‌نشیند و به آن ها نگاه می‌کند و بعد به من. اخم می‌کند و بدون هیچ حرفی دستم را می‌گیرد و توی نماز خانه پرت می‌گند. منتظر توضیح است و من جواب می‌دهم: - بخدا واست توضیح می‌دم. بذار بگم... من... من... لال مانده‌ام و خب بابا مرا زور کرد که با پیمان ازدواج کنم، منکه نمی‌خواستم! منکه تا آخرین لحظه منتظر فردین ماندم... اشک هایم را پاک می‌کنم و می‌خوام بدون حرف برم که از پشت موهایم را می‌کشد و کنار گوشم می‌غرد: - کجا میری عروس خانم؟ اشکم از درد در می‌آید و لب می‌زنم: - پیمان تروخدا ولم کن... پوزخند می‌زند: - ولت کنم؟ تازه می‌خوام بکشمت، بعد با خودم، تواِ کثافتو ببرم تو جهنم! می‌ریم بیرون، مجلسو ادامه می‌دیم تو زن من می‌شی و بهت میفهمونم تاوان این کار چیه خورشید، خب؟ https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk
Показать все...
👍 1