cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

Author_Lisa_Hameed

🇦🇫🇺🇸 05/11/2001 🎂 Urban planner🗺 Future engineer👷‍♀️ Feminist 👸 Author ✍️ Photographer 📷 Book lover 📚 Hard worker 💪

Больше
Рекламные посты
277
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

‎امر صاحب پولیس_ نخیر تشکر ، این دو طفل ارسلان و حلیمه است این ها را باید به یتیم خانه ببریم . ‎بهشته _ عمه سعیده ، مادر ارسلان است چرا او سر پرستی این طفل ها را به عده نمی گیرد ؟ ‎آمر صاحب پولیس _ تمام اعضای فامیل ارسلان خارج از کشور هستند و فامیل حلیمه هم قبول نکردند که سرپرستی اطفال را به عهده بگیرند . ‎با شنیدن حرف های آمر صاحب پولیس دلم بسیار زیاد به آن طفل های معصوم سوخت ، در حالیکه پولیس ها میخواستند در موتر بالا شوند ، صدا کردم _ مسولیت این اطفال را من به عهده گرفته میتوانم ؟ ‎امر صاحب پولیس _ البته . ‎دست دو طفل معصوم را گرفته با پولیس ها خدا حافظی کردم ، به طرف تعمیر میخواستم حرکت کنم که پدر ، مادر و خواهر الاهه روی حویلی ایستاد بودند ، تمام حرف های ما را شنیده بودند ، نمی فهمیدم چگونه برایشان توضیح بدهم ، فکر می کردم که آنها از بودن اطفال خوشحال نشوند . ‎بهشته _ من..... من.... ‎در همین زمان پدر الاهه صدا زد _ اگر الاهه قهرمان را از دست دادیم دختری قهرمان دیگری را بنام بهشته خداوند نصیب ما کرده است. ‎از حرف های پدر الاهه بسیار خوشحال شده بودم . ‎یک سال از مرگ الاهه سپری شد من هم از پوهنتون فارغ شدم ، همرا با فامیل الاهه به قریه رفتیم ، با پدر و مادرم فامیل الاهه ، سهراب و سحر یک فامیل بزرگ شده بودیم ، سحر و سهراب از اولاد اصلی هم کرده برایم عزیز تر بودند ‎یک روز به یکی از باغ های چهار مغز به تفریح رفتیم همه ما خوشحال بودیم ، در حالیکه سحر را گاز میدادم الاهه به یادم آمد ، در حالیکه اشک از چشمانم جاری شده بود ، چشمانم را بسته کردم در مقابل چشمان خود الاهه را دیدم که با انگشت خود اشاره میکرد ‎که نمایشی از لبخند بود . ‎نفس عمیق کشیدم اشک هایم را پاک کردم ،لبخند زدم و به گاز دادن سحر ادامه دادم . ‎پایان
Показать все...
مراسم جنازه و فاتحه الاهه سپری شد اما من هنوز هم باورم نمی شد ، آنقدر تنها شده بودم که اصلا در زنده گی خود را آنفدر تنها و بی کس فکر نکرده بودم حتی آنروزی که ارسلان رهایم کرد انقدر بی کس نشده بودم ، بیدون الاهه زنده گی کردن برایم معنی نداشت ، حتی یک کلمه با کسی حرف نزده بودم ، نمی توانستم به چشمان فامیل الاهه نگاه کنم ، چطور نگاه میکردم من سبب شدم تا انها دختر خود را از دست بدهند ، بعد از رفتن مهمان ها تصمیم گرفتم لباس هایم را جمع کنم و به یک جای دیگر زنده گی کنم ، لباس هایم را در بکس گذاشتم و از اطاقم بیرون شدم ، در مقابلم مادر الاهه ایستاد بود، نگاهان پر از اشک اش قلبم را پارچه پارچه کرد ، سرم یا پایین کردم در حالیکه میخواستم از کنارش رد شوم ، گفت _ میخواهی کجا بروی ؟ بهشته _ دیگر در این خانه جای بر من نیست . مادر الاهه _ من یک دختر خود را از دست دادم نمی خواهم دختر دیگر خود را هم از دست بدهم لطفا نرو . بهشته _ من سبب ازبین رفتن الاهه شدم . مادر الاهه_ دراین که مورد ظلم قرار گرفتی گناه تو چی است ؟ روری که الاهه را بخاطر خواندن رشته حقوق پوهنتون روان کردم احتنالچنینروزبود،مناولادخودرابزرگکردمتاازوطنوازحقمظلومدفاعکندوازاینکه شهیدشدافتخارمیکنم، ضرور نیست خود را مقصر فکر کنید. در حالیکه در چشمانم اشک حلقه زده بود و از خوبی مادر الاهه حیران مانده بودم وی را درآغوش کشیدم .به طرف اطاق مهرین حرکت کردیم ، در همین زمان دروازه کوچه تک تک شد وقتی من رفتم تا دروازه را باز کنم بعد از باز کردن دروازه چند پولیس را مقابل دروازه دیدم ، یکی از پولیس ها دست دو طفل را محکم گرفته بود . بهشته _ سلام بفر مایید . آمر صاحب پولیس _ خواهر خواستم خدمت تان برسانم قاتلین ثارنوال صاحب در جریانی که میخواستند فرار کنند با یک موتر ملی بس حادثه کردند و از بین رفتند ، در حالی که قلبم آرامش واقعی پیدا کرده بود گفتم _ خدا را شکر ، تشکر امر صاحب بفر مایید خانه !
Показать все...
قسمت : بیست و هفتم (آخرین قسمت ) در حالیکه میخواستم از اطاق فرار کنم ارسلان از بازویم محکم گرفت و من را به شتاب به زمین زد حلیمه از جای خود بلند شد و یک لغط محکم به شکمم زد ، واییی فکر کردم دنیا پیش چشمم تاریک شده و دیگر توان ایستادن نداشتم ، حلیمه از موهایم گرفت و من را بلند کرد فریاد کشیدم و گفتم : نکن لطفا نکن . حلیمه _دختر احمق چطور جرات کردی که من را به زمین بزنی . یک مشت محکم به صورتم زد قسمی که از بینی ام خون جاری شد ، جز گریه کردن هیچ راه و چاره یی نداشتم ، به بسیار بیچاره گی روی چوکی نشستم . ارسلان اسناد را آورد و گفت _ بگیر و امضاء کن اگر نه روز های بد بر سرت آمدنی است ، باز نگویی که نگفته بودی . اما من هنوز هم از خود مقاومت نشان دادم و گفتم _ هر گز نه هیچ وقت امضاء نمی کنم . حلیمه : او دختر اگر امضاء نکنی مجبور می شویم از بین ببریم ات ، ناحق نه خد را در جنجال بینداز و نه ما را . بهشته _ هر چی می کنید برایم مهم نیست . اما من امضاء نمی کنم . حلیمه _ خودت میفهمی ، ارسلان چاره یی نداریم تفنگچه ات را بیرون کن و این لوده را ازبین ببر تا از شر اش بی غم شویم . ارسلان تفنگچه که در کمرش بود را بیرون کشید و به طرف من گرفت و گفت: برای آخرین بار میگویم یا امضاء کن یا هم از بین می برمت . فکر نمی کردم که فیر کند ، اما حتی اگر فیر هم می کرد برایم مهم نبود. بهشته _ فکر کنم نشنیدی ، گفتم نمییییییی کنمممممممم در همین زمان ارسلان فیر هوایی کرد وگفت_ گفتم امضاء کن اگر نه فیر می کنم . (الاهه) همین که به محلی که الاهه بود رسیدم عاجل از موتر پایین شدم و به طرف دروازه خانه حرکت کردم یک خانه بسیار کهنه و فرسوده بود، نمی فهمیدم دروازه کوچه اش را چیگونه باز کنم در همین زمان صدای فیر هوایی به گوشم رسید ، کم بود سکته کنم از دست تشویش کم مانده بود دیوانه شوم به چهار اطراف خود نگاه کردم ، اما هیچ چیزی به نظر نمی رسید که دروازه را باز کنم ، یک توته سنگ را از زمین بلند کردم و به یک شکلی دروازه را باز کردم ، به عجله داخل حویلی شدم ، به اطراف خود نگاه کردم صلاح را از دستکولم بیرون کشیدم ، و اهسته اهسته تمام اطاق ها را دیدم . (بهشته) باز هم در مقابل آن همه تحدید های ارسلان مقاومت کردم و اسناد را امضاء نکردم . دقیقا وقتی که ارسلان میخواست فیر کند الاهه در وازه را باز کرد و داخل اطاق شد ، از خوشحالی چشمانم برق می زد . الاهه _ صلاح ات را به زمین بگذار . ارسلان _ واییی کی آمده . الاهه _ گپ های ناحق را بان زود باش صلاحت را بگذار بر زمین . ارسلان _ کسی که صلاح خود ره میمانه نو هستی نه من . الاهه _ فیر می کنم . ارسلان به طرف من آمد و صلاح را بر سرم گذاشت گفت _ فیر کن ها ها ها . ارسلان _هوش کنی نزدیک نشوی ، صلاح ات را بر زمین بگذار . الاهه خود را پایین کرد تا قسمی جلوه بدهد میخواهد صلاح خود را بر زمین بگذارد ولی دفتا صلاح را بلند کرد و میخواست بالای ارسلان فیر کند که ، ارسلان بالایش فیر کرد ، دقیقا در قلبش فیر کرد ، واییی دنیا بالای سرم تاریک شده بود ، چشمانم کلان کلان باز مانده بود ، در همین زمان صدای موتر پولیس به گوش رسید ، ارسلان به خانم خود گفت _ فرار کن حلیمه . آنها فرار کردن من هم با عجله از چوکی بلند شدم و به سوی الاهه دویدم ، سرش را در زانویم گذاشتم . بهشته _ الاههههههه لطفا تحمل کن پولیس ها آمدند ، لطفا تحمل کن . صدای نفس های عمیق الاهه سکوت اطاق را شکستانده بود در حالیکه نمی توانست درست حرف بزند با دستان خون الود خود رویم را لمس کرد و گفت _ اگر من نبودم خداوند همرایت است خوشحالم کمک ات کردم ، اصلا در مقابل مشکلات سر خم نکن اجازه ندهی که کسی بالایت ظلم کند ، اگر میخواهی روحم شاد باشد بیدون جگر خونی به راهت ادامه بتی ، شاید چند ثانیه یی از عمرم باقی مانده باشد ، و تنها چیزی که ازت میخواهم این است که به فامیلم اجازه ندهی که کمبود من را احساس کند . بهشته _ نخیر اینطور نگو ، تو خوب میییی... هنوز حرف هایم تمام نشده بود که قطره اشک از چشمش ریخت وچشمانش ایستاد ماند ، دیگر نفس نمی کشید بلند فریاد کشیدم _الااههههههههههههههههه ! الاههههههههه! نخیر نخیر تو من را تنها گذاشته نمی توانی . پولیس ها داخل اطاق شدند یکی از پولیس ها که یک خانم بود و در حال گریه نمودن بود از بازویم گرفت ، و من را از الاهه دور کرد ، نمی خواستم از الاهه دور شوم اما به زور من را از خواهرم دور کرد ، چشمانش به طرفم ایستاد مانده بود ، نما توانستم نگاهانم را از وی دور کنم و نمی توانستم مانع چیغ و فریاد زدن خود شوم ، دنیام خواهرم ،فرشته نجاتم ، تنها انسانی که با بودنش احساس امنیت می کردم ، بهتریت دوستم ، مهربان ترین انسان روی زمین دیگر همرایم نبود ، اصلا باورم نمی شد روبه طرف آسمان کردم و زار زار گریه کردم چون چاره یی نداشتم..
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
قسمت : بیست و ششم هوا آهسته آهسته تاریک می شد تمام روز گریه کرده بودم ، دیگر مجال گریه کردن هم برایم نمانده بود ، سرم را به طرف شانه ام خم کردم و چشمانم را بسته ، چنر ساعت خوابم برد وقتی دوباره چشمانم را باز کردم ، تمام اطاق تاریک بود ، تاریکی اطاق ترسی عجیبی را در من بوجود آورد، خوب دگه من هم مثل دیگر خانم ها و دختران میترسیدم ، از تاریکی از تنهایی میترسیدم ، من هم مثل دیگر زن ها و دخترا از جن میترسیدم و به این عقیده بودم که شاید جن اسیبی برساند ، یا هم شاید جن را در مقابل خود بیبینم ، چی بفهمم از تاریکی شب به حدی ترسیده بودم که اب و لرق از سر و صورتم جاری شده بود ، ناگهان یک موجودی نرم از زیر پاهایم رد شد ، میخواستم چیغ بزنم اما دهنم با دستمال بسته بود وایییی از ترس زیر آب و عرق شده بودم ، دست ها و پاهایم میلرزید ،صدای پشک به گوشم رسید نفس آرام کشیدم و فهمیدم پشک بود اما به این فکر بودم پشک در این اطاق از کجا شده ؟ تمام شب پشک این طرف و آنطرف میرفت ، از پشک هم ترسیده بودم تا اذان صبح آیت الکرسی شریف را خواندم ، بعد از روشن شدن هوا به اطرافم نگاه کردم که پشک از کجا وارد اطاق شده ، تا چشمم به کلکین افتاد که شیشه ان شکسته بود ، با خود گفتم حتما از کلیکین وارد اطاق شده ، گفتم وای خدا یا شکر یعنی این پشک جن نیست ، کمی آرام شدم ، و نفس راحت کشیدم ، چند لحظه بعد دروازه اطاق باز شد ، ارسلان با یک خانم وارد اطاق شد ، یک زنی با قد بلند و مقبول ، به طرف انها خیره شده بودم و با خود گفتم شاید این زن کمک ام کرده بتواند. (الاهه) بعد از چشات بود که خانه آمدم ، مهرین بسیار پریشان به نظر می رسید ازش پرسیدم که چی شده ؟ مهریه _خواهر قرار بود امروز بهشته وقت خانه بیاید ، اما تا حتلی نه آمده . الاهه _ حتما کدام کار برایش پیش شده ، صبر من برایش زنگ میزنم . مهرین_ من زنگ زدم اما جواب نمی دهد . از شنیدن حرف های مهرین به تشویش شدم چند ساعت منتظر ماندم اما از بهشته هیچ خبری نشد ، هوا کاملا تاریک شد ، به یکی از دوستانم که در امنیت بود به تماس شدم تا سنگال تلیفون بهشته را رد یابی کند ، وی گفت _ تا فردا صبح میتواند پیدا کند ، واییی کم بود دیوانه شوم ، از خانه بیرون شدم و به موتر بالا شدم ، پدرم هم همراهم آمد ، تا صبح کوچه به کوچه کابل را گشتیم اما از بهشته هیچ خبری نبود ، بر اولین بار بود که در زنده گیم گریه می کردم ، اصلا مانع اشک های خود شده نمی توانستم ، بعد از طلوع آفتاب پدرم گفت _" دخترم تا صبح برایت چیزی نگفتم اما بیبین هیچ جای نیست، یا خانه برویم منتظر خبر دوستت باشیم ، یا بهتر است به پولیس خبر بدهیم" ، با تکان دادن سر قبول کردم. به طرف خانه حرکت کردیم ، چند ساعت در خانه بودم تا اینکه دوستم زنگ زد ، با عجله زنگ را جواب دادم موقعیت بهشته را برایم گفت ومن بیدون اینکه به کسی خبر بدهم به موترم بالا شدم و به طرف موقعیت بهشته که در قلعه فتح الله در یک خانه بود حرکت کردم ، می فهمیدم حتما ارسلان کدام کاری کرده بلند بلند گفتم _ ایی ارسلان دعا کن دست تو دخیل نباشد اگر نه همرایت می فهمم ، در همین زمان به پولیس هم احوال دادم . (بهشته ) در حالیکه میخواستم از آن زن با نگاهانم کمک بگیرم یک سیلی محکم به رویم زد به طرفش نگاه کردم ، از مویم محکم گرفت و گفت _ انسان احمق میراث شوهر من را برایش بتی اگر نه همرایت میفهمم از زنده گی کردن پشیمانت می کنم دختر دهاتی لوده . فهمیدم که آن خانم ، زن ارسلان است ، شروع به گریه کردم چون جز گریه دیگر کاری از دستم ساخته نبود . حلیمه _ یا اسناد را امضا می کنی یا هم از زنده گیت منصرف میشوی ، خواست دستهایم را باز کند ،همین که دستانم را باز کرد به شتاب از خود دور کردمش و به زمین زدم اش رویایی شیرین نویسنده:یسرا نجیب
Показать все...
قسمت : بیست و ششم هوا آهسته آهسته تاریک می شد تمام روز گریه کرده بودم ، دیگر مجال گریه کردن هم برایم نمانده بود ، سرم را به طرف شانه ام خم کردم و چشمانم را بسته ، چنر ساعت خوابم برد وقتی دوباره چشمانم را باز کردم ، تمام اطاق تاریک بود ، تاریکی اطاق ترسی عجیبی را در من بوجود آورد، خوب دگه من هم مثل دیگر خانم ها و دختران میترسیدم ، از تاریکی از تنهایی میترسیدم ، من هم مثل دیگر زن ها و دخترا از جن میترسیدم و به این عقیده بودم که شاید جن اسیبی برساند ، یا هم شاید جن را در مقابل خود بیبینم ، چی بفهمم از تاریکی شب به حدی ترسیده بودم که اب و لرق از سر و صورتم جاری شده بود ، ناگهان یک موجودی نرم از زیر پاهایم رد شد ، میخواستم چیغ بزنم اما دهنم با دستمال بسته بود وایییی از ترس زیر آب و عرق شده بودم ، دست ها و پاهایم میلرزید ،صدای پشک به گوشم رسید نفس آرام کشیدم و فهمیدم پشک بود اما به این فکر بودم پشک در این اطاق از کجا شده ؟ تمام شب پشک این طرف و آنطرف میرفت ، از پشک هم ترسیده بودم تا اذان صبح آیت الکرسی شریف را خواندم ، بعد از روشن شدن هوا به اطرافم نگاه کردم که پشک از کجا وارد اطاق شده ، تا چشمم به کلکین افتاد که شیشه ان شکسته بود ، با خود گفتم حتما از کلیکین وارد اطاق شده ، گفتم وای خدا یا شکر یعنی این پشک جن نیست ، کمی آرام شدم ، و نفس راحت کشیدم ، چند لحظه بعد دروازه اطاق باز شد ، ارسلان با یک خانم وارد اطاق شد ، یک زنی با قد بلند و مقبول ، به طرف انها خیره شده بودم و با خود گفتم شاید این زن کمک ام کرده بتواند. (الاهه) بعد از چشات بود که خانه آمدم ، مهرین بسیار پریشان به نظر می رسید ازش پرسیدم که چی شده ؟ مهریه _خواهر قرار بود امروز بهشته وقت خانه بیاید ، اما تا حتلی نه آمده . الاهه _ حتما کدام کار برایش پیش شده ، صبر من برایش زنگ میزنم . مهرین_ من زنگ زدم اما جواب نمی دهد . از شنیدن حرف های مهرین به تشویش شدم چند ساعت منتظر ماندم اما از بهشته هیچ خبری نشد ، هوا کاملا تاریک شد ، به یکی از دوستانم که در امنیت بود به تماس شدم تا سنگال تلیفون بهشته را رد یابی کند ، وی گفت _ تا فردا صبح میتواند پیدا کند ، واییی کم بود دیوانه شوم ، از خانه بیرون شدم و به موتر بالا شدم ، پدرم هم همراهم آمد ، تا صبح کوچه به کوچه کابل را گشتیم اما از بهشته هیچ خبری نبود ، بر اولین بار بود که در زنده گیم گریه می کردم ، اصلا مانع اشک های خود شده نمی توانستم ، بعد از طلوع آفتاب پدرم گفت _" دخترم تا صبح برایت چیزی نگفتم اما بیبین هیچ جای نیست، یا خانه برویم منتظر خبر دوستت باشیم ، یا بهتر است به پولیس خبر بدهیم" ، با تکان دادن سر قبول کردم. به طرف خانه حرکت کردیم ، چند ساعت در خانه بودم تا اینکه دوستم زنگ زد ، با عجله زنگ را جواب دادم موقعیت بهشته را برایم گفت ومن بیدون اینکه به کسی خبر بدهم به موترم بالا شدم و به طرف موقعیت بهشته که در قلعه فتح الله در یک خانه بود حرکت کردم ، می فهمیدم حتما ارسلان کدام کاری کرده بلند بلند گفتم _ ایی ارسلان دعا کن دست تو دخیل نباشد اگر نه همرایت می فهمم ، در همین زمان به پولیس هم احوال دادم . (بهشته ) در حالیکه میخواستم از آن زن با نگاهانم کمک بگیرم یک سیلی محکم به رویم زد به طرفش نگاه کردم ، از مویم محکم گرفت و گفت _ انسان احمق میراث شوهر من را برایش بتی اگر نه همرایت میفهمم از زنده گی کردن پشیمانت می کنم دختر دهاتی لوده . فهمیدم که آن خانم ، زن ارسلان است ، شروع به گریه کردم چون جز گریه دیگر کاری از دستم ساخته نبود . حلیمه _ یا اسناد را امضا می کنی یا هم از زنده گیت منصرف میشوی ، خواست دستهایم را باز کند ،همین که دستانم را باز کرد به شتاب از خود دور کردمش و به زمین زدم اش رویایی شیرین نویسنده:یسرا نجیب چ
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
تا چیغ بزنم اما افسوس که نمی توانستم ، یک سیلی محکم به صورتم زد قسمی که سرم به سمت چپ خم شد ، شروع به گریه کردن کردم ، ارسلان از موهایم محکم گرفت ، و گفت _ احمق دهاتی لوده خود را چی فکر کردی من پشت تو میایم ؟ اصلا ت کی هستی خود را چی فکر کردی ، تو همان دختر دهاتی که بودی هستی فقط لباس هایت تغییر کرده . و شروع به خنده قهقه کرد واییی کم مانده بود از خشم زیاد دیواته شوم ، یک نگاهی کوتاهی به طرفم کرد و گفت _ حالی حتما میخواهی بفهمی چرا من ترا اختتاف کردم ، تشویش نکن کدام علاقه به تو ندارم ، یک کار کوچک همرایت دارم ، پدرم حق میراث منرارهنامتوکردهومن راازمیراثمحرومکرده،فقطچندامضاءاتبهکاراستبازرهایتمیکنم. با خود فکر کردم یعنی ای آدم هنوز هم پشیمان نشده صرف بخاطر پول ، از من معذرت خواست ، واییی اما من او پول را برایش نمی دهم ، بخاطر همان جایداد و میراث لعنتی ای احمق زنده گی من را تباه کرد ، اما دیکر اجازه نمی دهم تا باز هم با زنده گی من بازی کند . به طرفش اشاره کردم تا دهنم را باز کند ، وقتی دستمال را از دهنم دور کرد ، آب دهنم را به طرفش پرتاب کردم و گفتم _ اگر به قیمت جانم هم تمام شود باز هم آن میراث را برایت نمی دهم. ارسلان _ تا فردا شب وقت داری فکر هایت را کن اگر قبول نکردی که امضاء کنی باز آن وقت مجبور میشوم از روش های دیگر استفاده کنم که اصلا برایت خوب نمی شود . بهشته _ من دیگر با هر روش تو عادت کردیم هر قر میخواهی شکنجه ام کن ، اما اصلا برایت میراث را نمی دهم . در حالیکه معلوم می شد اعصبانی شده روی خود را دور داد و میخواست از اطاق خارج شود ، من هم صدا زدم _ هییی ارسلانک ، الاهه حتما من را پیدا میکند و او وقت برت هیچ خوب نمی شود پیشم عذر خواهد کردی . به طرفم دوید و یک سیلی محکم دیگر هم به صورتم زد وگفت _ تو من را از یک زن میترسانی ؟ بهشته _ از تو بی غیرت کرده بسیار همت دارد تشویش نکن ههههه باز هم یک سیلی به رویم زد و از اطاق خارج شد ، انسان احمق زورش به من بیچاره رسیده حتی من را هم با ریسمان ها بسته کرده بود.. رویایی شیرین نویسنده : یسرا نجیب
Показать все...
قسمت : بیست و پنجم در جریان گریه کردن بودم که الاهه دروازه اطاقم را تک تک زد ، داخل آمد ، شانه ام را لمس کرد و گفت _ من همرایت هستم خواهرم اصلا تشویش نکن . از جایم بلند شدم و او را در آغوش کشیدم ، از اینکه مثل او دوست نصیبم شده خدا را هزار بار شکر کشیدم ، فردای آنروز از خانه بر آمدم تا به طرف پوهنتون حرکت کنم ، در کوچه مقابل خود ارسلان را دیدم که پشت درخت ایستاد بود ، سرم را پایین کردم و با پیشانی ترش از مقابلش رد شدم در همین زمان صدا کرد _ بهشته ! به طرفش نگاه نکردم مثلی اینکه من را صدا نزده ، با گام های تیز تیز به راه افتادم ، به موتر بالا شدم که صدا زد کجا میروی چند لحظه منتظر باش ، رویم را دور دادم و گفتم _ بگو مشنوم چی شده ؟ از من چی میخواهی؟ ارسلان _ من واقعا پشیمان هستم میفهمم اشتباه کردم ، گناه بسیار بزرگ را انجام دادم اما واقعا معذرت میخواهم نمی فهمم چطور توانستم قلب دختری به مهربانی تو را بشکنم ، لطفا من را ببخش لطفا ! بهشته _ برو پیش خانم و اولاد هایت من دیگر زن تو نیستم من را هم بگذار که به زنده گی خود برسم ، اگر یک زره هم برایت ارزش دارم دیگر در مقابلم نه آیی . ارسلان _ این وعده را برایت نمیدهم خودت خواستی دیگر . بهشته _ چی را خواستم ؟ ارسلان _ هیچی . سرم را پایین کردم و به موتر بالا شدم ، تمام راه به حرف های ارسلان فکر می کردم ، یعنی واقعیت پشیمان شده ؟ خوب اگر پشیمان هم شده باشه نمی توانم ببخشمش ، حتی اگر ببخشمش باز هم نمی توانم زنش باشم چون او از خود زن و اولاد دارد ، نمی توانم با امباق زنده گی کنم ، در همین افکار غرق بودم که ایزگاه آخر رسید، از موتر پایین شدم ، در پیاده رو قدم میزدم که ناگهان یک چیزی بر سرم اصابت کرد چشمانم تاریک شد ، دلم بی حال شده بود دیگر خود را کنترول کرده نمی توانستم پاهایم سستی کرد و به زمین افتادم ، وقتی چشمانم را باز کردم بالای یک چوکی نشسته بودم ، دست و پاهایم با ریسمان بسته بود و دهانم را با یک تکه بسته کرده بودند در حالیکه کوشش میکردم خود را رها کنم و کوشش میکردم دستمال را از دهنم دور کنم و تقاضایی کمک کنم که دروازه اطاق باز شد ، در جایم ساکن ماندم صدای پاهای ان شخص سکوت اطاق را از بین برده بود ، نگاهانم به دروازه دوخته شده بود که بفهمم چی کسی منرا اختتاف کرده ، واییی در مقابل خود ارسلان لعنتی را دیدم ، در حالیکه از صورتم خشم میبارید و از خدا میخواستم که به یک نهو دستانم باز شود تا او را لت و کوب کنم ، از خشم و نفرت قلبم خدا با خبر بود ، ارسلان نزدیک و نزدیکتر می شد و من هم کوشش می کردم.
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.