cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ویرانه های مرا، تو آباد کردی | شراره.پرور

🤍می خونید از من.... 📚 با توبودن را به آب سپردم(در دست چاپ ) 📚 طلاقِ آذین(حق عضویتی) 📚دوستم داشته باش، بدونِ اما(آفلاین) 📕ویرانه های مرا تو آباد کردی(همین جا)

Больше
Рекламные посты
3 411
Подписчики
-1024 часа
-47 дней
+11030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

چشمانت آرزوست...
Показать все...
4_5863998885944362519.mp37.73 MB
بعضی از چشم ها ، یه جوری لمست میکنن که هیچ دستی، هیچوقت نتونسته...❤️
Показать все...
🍀🍀🍀 #ویرانه_های_مرا_تو_آباد_کردی #شراره_پرور #پارت۲۲۸ کت اش را بند میز میکند و می نشیند... گره روسری خیس اش را باز و بسته میکند و نگاهش پی هاتف می رود... حتی فکرش را نمیکرد، روزی، در چنین باران بی نظیری با لباس هایی رسمی، پشت موتور سیکلت بنشیند و دستش را بند کاپشن مردی کند که هاتف باشد نامش... همان هاتفِ دوران کودکی اش که جان میداد برای با او بودن..‌ با اویی که آدم امن روزهای آشفته اش بود..‌ و تمام طول مسیر ، به غر زدن هایش گوش بدهد که چرا کلاه کاسکت را سرش نگذاشته و لباس گرمی نپوشیده... زمان را رها کرده بود و مکان را به دست فراموشی سپرده بود.... از آینه کاری توی رستوران، تصویر خودش را می بیند که لبخند بزرگی بند صورتش بود و چشمانش برق میزد.... گونه هایش گرم میشود از خجالت... صاف می نشیند و دستش را بند لب هایش میکند... می بیند هاتف را... کاپشن نازکی تنش بود و دستکش هایش را زیر بغل زده بود و مشغول خشک کردن دست های خیس اش بود و نگاهش به زمین بود... چه میکرد با خود؟! با این تهمینه ای که لبخندش جمع نمیشد و چشمانش، مدام میرفت سمت هاتف و لو میداد همه ی حس اش را... نرسیده به میز، هاتف نگاهش بالا میرود... چشمانش جمع شده بود و در حال کنکاش بود انگار.... میز مقابل تهمینه را می کشد و می نشیند... رستوران دنج، کوچک و دلنشینی بود... تمام میز هایش دایره ای کوچکِ دو نفره بودند و دیوار هایش آینه کوبی بود ... دستکش هایش را گوشه ی میز قرار میدهد و زیپ کاپشن اش را پایین میکشد... برق گردنبند نازکش، توجه تهمینه را به همان سمت می کشاند... بی اختیار ، بدون فکر، خم میشود روی میز و دستش را بند گردنبندش میکند... میخواست آویزش را ببیند... اما دست سرد و مردانه ی هاتف، بند انگشتانش میشود... نگاهش میرود سمت چشمان خندان هاتف و صورت جدی اش... _ چی کار میکنی؟ _میخوام آویزش رو ببینم..‌ یک تای ابرویش را بالا می برد: _ شاید من نخوام! آرام می خندد... به پشتی صندلی تکیه میدهد و تن سفت و سختش رها میشود... هاتف گارد گرفته بود و اثری از شوخ بودن، توی صورت و لحنش پیدا نبود..‌ تهمینه نگاهش را به دور و برش میدهد... سعی میکند بیخیال به نظر بیاید: _ باشه. دیگه نمیخوام ببینمش! خوبه؟ نگاه هاتف، میچسبد به لبخند دلنشینش... طولانی و بدون پلک زدن... تهمینه معذب، سر جای اش کمی جا به جا میشود.. جمله ی بعدی هاتف، کنجکاو ترش میکند: _ میترسم ببینیش...و دیگه رابطه مون مثل قبل نشه...! 🍀🍀🍀 شب تون بخیر🩷
Показать все...
#ویرانه_های_مرا_تو_آباد_کردی #شراره_پرور #پارت۲۲۷ چشمانش به مرد نشسته پشت میز بود... اما نگاهش... تمام جان و دلش، پی گیتی و قامت پژمرده اش بود... بارانی مشکی گشادی تنش بود با شال نخی نازکی که قسمتی از موهای بلند مشکی اش را پوشانده بود... نا پرهیزی کرده بود و بدون آرایش از خانه بیرون زده بود... انتهای موهایش از خیسی باران موج گرفته بود و مجیدی که انگشتانش بی اختیار مشت میشود تا نرود سمت آن موج های خیره کننده... نزدیک شدنش را حس میکند... هیچ صدایی نبود وقتی، صدای او پیچید: _ مجید؟! برنمیگردد سمتش... انگار که اویی وجود ندارد..‌ میخواست امضا کند و برود... برود و نماند... برود و نبیند گیتی بعد از ترک اینجا، دیگر با او نسبتی ندارد... دستش روی بازوی خیس مجید می نشیند... صدایش بغض داشت یا مجید میخواست بغض دار بشنود: _ میثم خوبه؟ تنه اش را سمت گیتی می چرخاند... نگاهش می نشیند ته چشمان سیاهش... لعنتی!! چه فکر میکرد و چه شده بود؟! منتظر« نمی روم» بود... منتظر پشیمانی بود و ماندن... اما او حال پسرش را پرسیده بود ... همین! شاید واقعیت زندگی مشترک شان همین بود... «میثم» انگار تمام این سال ها، گیتی بخاطر او مانده بود... بخاطر او، هم خانه و هم بسترش مانده بود... دستش را میکشد... نگاهش را میگیرد از زنی که روزی مجذوبش شده بود و دلش را برده بود و امروز... امروز میخواست برای همیشه برود و نماند و بشود هم قدم مرد دیگری... قدمی فاصله میگیرد... دستی به صورتش میکشد... دستی به گلویش هم... نباید بغض میکرد... این لحظه را باید خوب به حافظه می سپرد... تصویر زنی با موی مشکی و چشمانی بی رحم .. زنی که نخواستش و نماند با او.... پسِ ذهنِ بیمارش، تمام زن ها، بی وفا شده بودند! 🍀🍀🍀
Показать все...
رمانهایی vipکه نمیتونید بی خیال بشید  قلم های عالی وسوژه های ناب،توصیه ویژه برای شما،گزینه هایی جذاب برای تعطیلات،یک فرصت استثنائی😍❤️ https://t.me/addlist/RgNh-qONsm01YTM8 👆👆👆👆
Показать все...
- ولت نمی‎کنم، هیچ‎وقت ولت نمی‎کنم! مثل همیشه سرش روی قلبش است و حالا به وضوح صدای بوم‌بوم ضربان قلب او را می‎شنود. پُررنگ‎تر از هر وقتی! - گوش کردی صداشو؟ قلبتو می‎گم. داره واسه من می‎زنه! https://t.me/gisooonovel عشقی زیبا که با مرگ مهرداد وطفل دربطن رایحه اون به اغما میبره اما قلبی که به عشقش هنوزمیتپه وبا سجادبرمیگرده قولی بودکه ازمهردادگرفته بود براساس واقعیت_گیسوی_شب
Показать все...
غمگینم میکند اما نمی توانم رهایش کنم... او آخرین کسی ست که در من حسی ایجاد میکند...🙂❤️‍🩹 #ناشناس
Показать все...
منو تنها نذار....
Показать все...
4_6044171746104316548.mp37.57 MB
🍀🍀🍀 #ویرانه_های_مرا_تو_آباد_کردی #شراره_پرور #پارت۲۲۶ پیاده میشود و ریموت را میزند. روزبه به سرعت خودش را به در ورودی دفتر می رساند تا بیشتر از این خیس نشود. مجید اما عجله ای نداشت... ماشین را با حوصله ی بیشتری ، دور میزند و به آنطرف خیابان میرود..‌ بخاطر بارانی که شدت گرفته بود و به سر و صورتش می‌تاخت ، به سختی لای پلک هایش را باز نگه میدارد و بالا و پایین خیابان را سر سری رصد میکند..‌ ماشین روزبه را نمی بیند ... خوب بود... برگشتنی، روزبه را هم با خود می برد و میثم را هم سر راهشان از مدرسه برمیداشت و به خانه ی مونا میرفتند... صدای بلند و عصبی روزبه، می پیچد توی صدای باران و درخت های تنومند و بلند قامت خیابان: _ چی کار میکنی مرد حسابی ؟! خیس شدی که... بجنب داداش! به قدم هایش سرعت میدهد و کمی بعد کنار روزبه، دوشادوش اش پله های زیاد دفتر را بالا میرود... موهای خیس اش مهمان پیشانی اش بودند و تنش کمی به لرز نشسته بود از خیسی پیراهن مردانه اش... ساختمان کهنه و قدیمی بود و نزدیک بودن دیوار هایش بهم و فضای کوچک و بی نور اش، آدم ها را می بلعید.... توی سالن کوچک، بلاتکلیف می ایستد... روبه جلو میرود و با منشی دفتر دار که مرد مسنی بود صحبت میکند... چند دکمه ی اول پیراهنش را باز میکند و دستی به گردن خیس اش می کشد و مور مورش میشود... از لای در بازی که گوشه ی سالن بود، قامت جمع شده ی گیتی را تشخیص میدهد... روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود و دست هایش در هم آمیخته شده بودند و با انگشت هایش کلنجار میرفت... لبخند کم رنگی میزند... به همان سمتی میرود که باید... روزبه کوتاه صدایش میزند... توجه نمی کند... بوی آشنایش توی سالن بود و بینی اش را تحریک میکرد... در را کامل باز میکند. نگاه گیتی بند نگاه خیره اش میشود... به حرمت تمام روزهای عاشقانه ای که با گیتی گذرانده بود و لحظه به لحظه اش را زندگی کرده بود، لبخند پر مهری میزند... دستش میرود سمت شانه ی گیتی... گیتی که نیم خیز شده بود تا از جای اش بلند شود... شانه ی نحیفش را به نرمی می فشارد: _ بشین خانوم. نگاهش را میدهد به مرد مقابلش که پشت میز نشسته بود و نگاهش موجی از غصه را با خود داشت... شاید قبل از هر طلاقی، مرد بیچاره از زندگی نا امید میشد که نگاهش آنقدر غم داشت و نا امید بود چهره اش...‌ سخت بود دیدن آنهمه جدایی .... سلام میکند و کمی بعد ، بدون تعلل و مکثی سینه جلو میدهد و با صدای رسایی می گوید: _ من آماده ام! بفرمایید. 🍀🍀🍀 شب تون بخیر عزیزان🌸
Показать все...
🍀🍀🍀 #ویرانه_های_مرا_تو_آباد_کردی #شراره_پرور #پارت۲۲۵ چشمانش را بسته بود. صدای باران و برخورد قطره های درشتش به شیشه، بوی خاک، صدای لاستیک ماشین ها، موزیک دلنشین و عطر خوش بویی ساخته بود..‌ آرام شده بود انگار..‌ دیگر خبری از آن دلهره چند دقیقه قبل و چند روز پیش نبود... حالا که در یک قدمی آن اتفاق ایستاده بود، احساس سبکی میکرد... انگار که به هیچ کسی دیگر تعلق ندارد... قلبش آرام تر میزد..‌. و چشمانش از اشک نمی سوخت... اما خاطر ها ، یکی پس از دیگری توی ذهنش پلی میشدند... ناخواسته..‌ بدون هیچ فکری... همه ی آن روز های خوب.. تمام آن حس های لذت بخش..‌ بعد از امضا هایشان، تنها همین ها باقی می ماندند... خاطره ها..‌! خاطره هایی که نه پاک میشدند و نه فراموش و نه حتی می توانست نا دیده شان بگیرد... مثل گوشه به گوشه ی خانه که گیتی را همانجاها، میدید و حس میکرد... مثل همان خیابان هایی که با هم در آن قدم زده بودند..‌ مثل کاناپه توی پذیرایی... تخت اتاق خواب شان... اصلا چرا راه دور می رفت ؛ همین دست های مردانه اش که بوی تن گیتی را میداد و تنها فایده شان نوازش کردن تن او بود.... همه ی اینها بودند..‌ پر رنگ تر از هر بار... در باز و بسته میشود. حضور روزبه را از بوی ادکلنش می فهمد... همان بویی که مونا در دوران مجردی همیشه دوستش داشت و او را مجبور میکرد به داشتنش... و حالا، نصیب روزبه شده بود... دست روزبه که نشست روی شانه اش... خیسی اش از پیراهن مشکی اش گذشت و چشم باز میکند... صورت خیس و ناراحت روزبه ، لبخند به لبش می آورد: _ پیاده اومدی اینقدر خیس شدی؟ روزبه دستش را از روی شانه ی مجید برمیدارد و نگاهش را به بیرون می دوزد: _ تا همین چند دقیقه پیش هم نمیخواستم بیام. خیلی زنگ زدم بهت. جواب ندادی. مونام راضی نبود به اومدنم... گوشه چشمانش را می مالد و با صدای گرفته ای ، بی حوصله می گوید: _ پس چرا اومدی؟ _ نخواستم تو همچین روزی تنها باشی... _ الانم اگه اذیتی، می تونی بری؟! همین الانشم یه شاهد کم دارم... نهایتش میشه دوتا. روزبه متاسف سری تکان میدهد و همزمان که از ماشین پیاده میشد، می گوید: _ همین الانشم دو تا شاهد کم داری داداش... گفتم تنهات نمیذارم نگفتم میشم شاهد طلاقت! پیاده میشود و در را پر قدرت می بندد... 🍀🍀🍀
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.