cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمان هاي زينب عامل " پارازیت"

"بسم الله الرحمن الرحيم" رمان ساقی فقط تو همین کانال پارتگذاری میشه. هر کانال دیگه‌ای به اسم من دزدیه و خوندن پارت تو اون کانالا حرام هفته‌ای ۶_۹ پارت داریم. ساقی فایل نخواهد داشت.چاپ میشه. رمان‌های قبلی من: کاکتوس و کارتینگ( فایل ندارند در دست چاپ )

Больше
Рекламные посты
40 908
Подписчики
-2424 часа
-1787 дней
-41530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم که داماد شدنِ عشقمو نبینم. سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت! قوی و پولدار شده بودم. می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم. از مردی شروع کردم که…🥺🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk عاشقانه‌ای هیجانی مناسب بزرگسال که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره✨
Показать все...
Repost from N/a
-مثلا یه راندشو فقط با لیس زدنات ارضام کنی یه جور که دهنم وا بمونه... با پیامی که از فاتح دریافت کرده بودم رو باز کردم و با خوندش آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. نگاهی به در اتاق که باز بود انداختم و از تخت پایین رفتم. کلید رو چرخوندم و قفل کردم. با دستایی لرزون تایپ کردم -آقای همسایه پیامتون رو اشتباهی فرستادید. گیرنده باید یکی از دوست دختراتون میشد... فاتح روی کاناپه دراز کشید و از سربه سر گذاشتن دخترک کوچک لبخند گوشه‌ی لبش جا گرفت. -من دقیقا طرف صحبتم با تو بود برفین! حالم خوب نیست سریع بیا بالا.... تماسی که برفین گرفته بود را برقرار کرد و با چشمای خمار به گردن بلورینش چشم دوخت. -به به دختر همسایه.....دل و جرات دار شدی تصویری تماس میگیری! چشمان آبی‌اش را مظلوم کرد و آرام پچ زد. -فاتح من نمی‌تونم بیام بالا....بابام خونه‌است! بدون توجه به حرف برفین لب زد: -گوشیت رو دور کن....می‌خوام کل تنت رو ببینم! قبل از اینکه بهانه‌ای بیارد فاتح با عربده دستور داد -گوشیت رو بزار روی میز برفین! بعد از تنظیم کردن گوشی در دورتر از خودش با دستور فاتح روی تخت نشست. تاپ و شورتک بنفش رنگی پوشیده بود که زیبایی پوست سفیدش را آشکار کرده بود. با نفس‌هایی کشدار به تاب برفین اشاره زد. -تابت رو در بیار.....می‌خوام سینه‌هاتو ببینم!! باخجالت دستورش رو اطاعت کرد. دستان کوچکش را قاب سینه‌هایش کرد که ناله فاتح به گوشش رسید. -شورتکتم در بیار.....لخت شو...زود آفرین دختر کوچولوی من حالا دراز بکش روی تخت و لنگاتو بده بالا..... تک تک حرف‌هایش را انجام داد که حال فاتح خراب شد. از روی کاناپه بلند شد و بسوی تراس رفت. -پنجره‌ی تراست رو باز کن دارم میام بکنمت برفین! https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 - صدای زناشوییتون از حمومتون می‌پیچه تو حموم ما! آرامش رو از ما گرفتید! فاتح با بالاتنه‌ی لخت و حوله‌ی کوتاهی که به کمر بسته بود، با تمسخر به دختر نگاه کرد. سرخ و سفید شدنش نشان می‌داد جان داده تا حرفش را بزند. - زناشویی؟ واد د فاک؟ منظورت بکن بکن خودمونه دیگه؟ چشم‌های برفین گرد و دستش از شدت خشم مشت شد. همسایه‌ی جدیدشان چنان بی چشم و رو بود که صدای اعتراض همه را بلند کرده بود. - حالا هر چی...صداتون رو کنترل کنید. فاتح پقی زیر خنده زد و رو به دختری که داخل خانه‌اش بود و هربار به طریقی روی روابطش با زن های خیابانی می رسید، پرسید: - تو می‌تونی وقتی دارم با اون شدت می‌کنمت، صدات رو بیاری پایین؟ دختری که برفین چهره‌اش را نمی‌دید، با ناز خندید و جواب داد. - هر مرد دیگه ای بود شاید، ولی با سایز تو نمیشه! فاتح جوون کشیده‌ای گفت و همان‌طور که با تمسخر به برفین در حال سکته نگاه می‌کرد، مهمانش را باز خطاب قرار داد. - ببین دختر دیشبیه زیادی نابلد بود، رید توو عشق و حالم، امروز باید تو جورش رو بکشی دوبرابر جبران کنیا! برفین که تازه فهمیده بود زن، همسرش و حتی دوست‌دخترش نیست، حالش به‌هم خورد و توپید: - واقعا براتون متاسفم. امیدوارم نسل شما مردای بُکُن در رو زودتر منقرض شه! فاتح نیشخندی زد و دست به سینه به در تکیه داد. این همسایه‌ی لوند و فضولش، بدجور مایه‌ی تفریحش شده بود. - بکن در رو؟ من هر شب یه جور کمرم رو خالی می‌کنم که تا سه ساعت نای تکون خوردن ندارم! برفین دستش را در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد. خواست از پله ها پایین رفته و به واحد خودش پناه ببرد که دستش با شدت توسط فاتح کشیده شد. - کجا بچه؟ رو عشق و حالم سررسیدی حالام در میری؟! برفین چشم گرد کرد و دختر با ناز به چهارچوب درتکیه داد. -اصلا می‌دونی چه حالیه اینی که می‌گم؟ تا حالا تخلیه شدی؟ بقیه که راضی از تختم میرن مگه نه آهو؟ -تو بهترین کمرشتریِ دنیایی فاتح جونم. برفین به تقلا افتاد تا دستش را آزاد کند، اما فاتح او را داخل خانه‌اش کشید و خونسرد گفت: - ببین من که هر شب یکی هست شیره‌م رو بکشه بیرون... کاری باهات ندارم، فقط می‌خوام تخلیه‌ت کنم تا بفهمی چجوریه... تا دیگه فتوای کنترل آه و ناله ندی! انگشت اشاره‌ای را بالا آورد و روبه‌روی لبان برفین ترسیده گرفت: - باید از لب و دهن مایه بذاری تا کمتر دردت بیاد با پرت کردن لباس های آهو در سینه‌ی زن رو به چهره‌ی ماتش توپید: - هری هرزه... امشب ادامه رو با این بچه میرم و رو به نگاه مات آهو، دست دخترک لرزان را کشید و به اتاق برد. امشب از این تن و بدن نمی گذشت. https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0
Показать все...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ -تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟ روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید -نه والا سعادت نداشتم یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم با هیجان شروع به تعریف کردم : -سنجاقک نر، سر ماده را می‌ بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می‌ کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم: -به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟ نوچ کلافه ای کرد و گفت : -بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم : -وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم ادایش را در آوردم : -مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟ چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد غر زیر لبی اش را شنیدم : -پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم -شنیدم چی گفتیااااا -درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟ دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی هین ترسیده ای کشیدم: -خیلی بی تربیتی اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید -سراب ورپریده جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد -خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی چی براش جیک جیک می کنی؟ شانه اش را گرفت و کشید با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید : -دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین با نگاهی برزخی زیر لب توپید -بر پدرت دختر 🔥🔥🔥 آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری که یک بیمارستان عاشقش بودند شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣 اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب عقد کنه 🔥🔥🔥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Показать все...

Repost from N/a
دختر و پسره الکی عقد کردن و براشون کاچی آوردن😂😂😂 - خواب نازنینمو بهم ریختن تا صبح خروس خون به تو کاچی بخورونن... من به تو دست زدم اصلا؟ سلام علیکم کاچی خوردن داره؟ بی‌توجه به غرغرش به تصویر مادرش نگاه کردم. - البرز بخدا بفهمن این عقد و عروسی صوری بوده خودم بلایی سرت میارم که کاچی لازم شی! به سمتم چرخید. - جوووون، یعنی بهم تجاوز می‌کنی؟ با مشت به بازویش کوبیدم. - جان من عین آدم رفتار کن. با تردید دکمه‌ی ایفون را زدم. البرز با پررویی گفت: - به شرطی نقش بازی می‌‌کنم که شام برام قیمه بپزی. غریدم: - خفه شو نکنه فکر کردی من زنتم واقعا؟ بی تفاوت شانه بالا انداخت. - دیگه می‌خوای قبول کن می‌خوای نه. در واحد به صدا درآمد و مجبوری تسلیم شدم. - باشه فقط سر جدت ادم باش. یک دستش را محکم دور کمرم حلقه کرد که شوکه نگاهش کردم. بدون توجه در را باز کرد‌. - سلام. مادرش با قابلمه‌ی کاچی وارد خانه شد. - به‌به عروس و دوماد. از خواب بیدارتون کردم یا بیدار بودین؟ البرز مجال نداد چیزی بگویم مرا محکم به خودش چسباند و گفت: - راستش دیشب من خیلی از خود بی‌خود شدم، یکم زیاده روی کردم اینه که آذین تا دم‌دمای صبح اذیت بود و ناله می‌کرد. مادرش لبخند معناداری زد. - اولش همینطوری سخته... کم‌کم آذینم عادت می کنه. با صورت سرخ شده از خجالت نیشگونی از کمر البرز گرفتم که ریز ریز خندید. - چیه عزیزم نمی‌تونی سرپا وایستی؟ با حرص نگاهش کردم که مادرش صورت سرخم را به پای خجالتم گذاشت. - بمیرم... آذین خجالت نکش ببریمت دکتر؟ البرز خیلی زیاده روی کرده. به زور گفتم: - خوبم مادرجون. - بریم یکم کاچی بخور. البرز در اشپزخانه مرا کنار خودش نشاند و عین یک مرد عاشق پیشه با ناز و نوازش مشغول خوراندن کاچی به من شد. - بخور دورت بگردم. بخور جون بگیری که من بعید می‌دونم بتونم خودمو کنترل کنم. مادرش پشتش به ما بود اما از لرزیدن شانه‌هایش دیدم که می خندید. با حرص سرم را زیر گوش البرز بردم. - شام جای قیمه کوفت میدم بهت. بی توجه به جمله‌ام گفت: - جون عشقم درد داری؟ ببرمت رو تخت؟ مادرش سرفه ای کرد. - بچه ها من براتون صبحونه اماده کنم می‌رم. البرز دستش را روی شکمم گذاشت و مالید. - ماساژت بدم؟ تقریبا غریدم: - نه مرسی. مادرش به سمتمان چرخید. - وای آذین نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره عشق تو اینو سر عقل اورده. لبخندی زورکی زدم که البرز به زور قاشق کاچی را داخل دهانم فرو کرد. - بخور عشقم بخور... کاچی بدمزه را با بدبختی قورت دادم و زیر گوشش غریدم: - دعا کن مادرت نره بخدا تنها شیم تخماتو میبرم میدم دستت مرتیکه. بلند گفت: - عزیزم می‌دونم تو هم دلت می‌خواد اما بذار دردت کمتر شه بعد... می‌ترسم اینبار کارت به بیمارستان بکشه. دستم را از زیر میز به سمت وسط پاهایش بردم و.. من جرررر😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 دوتا دیوونه‌ی عاشق... عاشق رمانش میشین😍🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0
Показать все...
"غَثَیان" زینب عامل💚

"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" پارت گذاری مرتب

Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
Показать все...
Repost from N/a
تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم که داماد شدنِ عشقمو نبینم. سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت! قوی و پولدار شده بودم. می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم. از مردی شروع کردم که…🥺🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk عاشقانه‌ای هیجانی مناسب بزرگسال که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره✨
Показать все...
Repost from N/a
- بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره! پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشت‌زده می‌پرسد: - بچه رو؟ و هیراد خیره به چهره‌ی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمی‌شناسد، لب می‌زند: - رعنا رو! و رو برمی‌گرداند که دخترک تقلا می‌کند دست و پاهایش را از طناب‌هایی که با آن‌ها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه می‌کند: - هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچه‌تم! همون بچه‌ای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه می‌گفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی! هیراد سمتش برمی‌گردد و ناگهان با تمام خشمش چانه‌ی دخترک را در دست می‌گیرد. تن یسنا بدتر از قبل می‌لرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمده‌اش در ماهِ نهم، گواه از #بارداری‌اش می‌دهد! و دل هیراد حتی ذره‌ای به حال او و بچه‌ی داخل شکمش نمی‌سوزد... - بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا... و به ضرب چانه‌ی او را رها می‌کند و یسنا نیمه‌جان لب می‌زند: - بهم می‌گفتی موچی خانوم... می‌گفتی جوجه... یادته؟ قلب هیراد لحظه‌ای می‌لرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک می‌کند: - بچه‌م رو سالم می‌خوام! - داروی بیهوشی نداریم آقا... - بدون بیهوشی بدنیاش بیار! - ولی خانوم #می‌میرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمی‌تونن دردش رو طاقت بیارن... هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند می‌زند: - مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست! و از اتاق بیرون می‌رود و با سینه‌ای سنگین، به دیوار تکیه می‌دهد. دقیقه‌ای بعد، صدای جیغ‌های دلخراشِ یسنا خانه را پر می‌کند و هیراد چشم می‌بندد: - نباید خیانت می‌کردی... نباید... نباید! یسنا میان التماس‌هایش جیغ می‌کشد: - رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من‌ یسنام! خدایا بچه‌م... و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم می‌آورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغ‌ها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان می‌داد؟ آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان می‌شود با صدای گریه‌ی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشت‌زده لب می‌زند: - یسنا... چه کرده با یسنایش؟ بی‌معطلی وارد اتاق می‌شود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بسته‌‌‌ی یسنا، قلبش در سینه ایست می‌کند: - چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟ و دست دکتر به دور نوزادِ خونی می‌لرزد و ناگهان از ترس زیر گریه می‌زند: - گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمی‌کشن! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده‌... شخصیتی که حتی یسنا رو نمی‌شناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت واقعی رمان😭‼️ جنجالی‌ترررین رمان تلگرام❗️
Показать все...
Repost from N/a
دختر و پسره الکی عقد کردن و براشون کاچی آوردن😂😂😂 - خواب نازنینمو بهم ریختن تا صبح خروس خون به تو کاچی بخورونن... من به تو دست زدم اصلا؟ سلام علیکم کاچی خوردن داره؟ بی‌توجه به غرغرش به تصویر مادرش نگاه کردم. - البرز بخدا بفهمن این عقد و عروسی صوری بوده خودم بلایی سرت میارم که کاچی لازم شی! به سمتم چرخید. - جوووون، یعنی بهم تجاوز می‌کنی؟ با مشت به بازویش کوبیدم. - جان من عین آدم رفتار کن. با تردید دکمه‌ی ایفون را زدم. البرز با پررویی گفت: - به شرطی نقش بازی می‌‌کنم که شام برام قیمه بپزی. غریدم: - خفه شو نکنه فکر کردی من زنتم واقعا؟ بی تفاوت شانه بالا انداخت. - دیگه می‌خوای قبول کن می‌خوای نه. در واحد به صدا درآمد و مجبوری تسلیم شدم. - باشه فقط سر جدت ادم باش. یک دستش را محکم دور کمرم حلقه کرد که شوکه نگاهش کردم. بدون توجه در را باز کرد‌. - سلام. مادرش با قابلمه‌ی کاچی وارد خانه شد. - به‌به عروس و دوماد. از خواب بیدارتون کردم یا بیدار بودین؟ البرز مجال نداد چیزی بگویم مرا محکم به خودش چسباند و گفت: - راستش دیشب من خیلی از خود بی‌خود شدم، یکم زیاده روی کردم اینه که آذین تا دم‌دمای صبح اذیت بود و ناله می‌کرد. مادرش لبخند معناداری زد. - اولش همینطوری سخته... کم‌کم آذینم عادت می کنه. با صورت سرخ شده از خجالت نیشگونی از کمر البرز گرفتم که ریز ریز خندید. - چیه عزیزم نمی‌تونی سرپا وایستی؟ با حرص نگاهش کردم که مادرش صورت سرخم را به پای خجالتم گذاشت. - بمیرم... آذین خجالت نکش ببریمت دکتر؟ البرز خیلی زیاده روی کرده. به زور گفتم: - خوبم مادرجون. - بریم یکم کاچی بخور. البرز در اشپزخانه مرا کنار خودش نشاند و عین یک مرد عاشق پیشه با ناز و نوازش مشغول خوراندن کاچی به من شد. - بخور دورت بگردم. بخور جون بگیری که من بعید می‌دونم بتونم خودمو کنترل کنم. مادرش پشتش به ما بود اما از لرزیدن شانه‌هایش دیدم که می خندید. با حرص سرم را زیر گوش البرز بردم. - شام جای قیمه کوفت میدم بهت. بی توجه به جمله‌ام گفت: - جون عشقم درد داری؟ ببرمت رو تخت؟ مادرش سرفه ای کرد. - بچه ها من براتون صبحونه اماده کنم می‌رم. البرز دستش را روی شکمم گذاشت و مالید. - ماساژت بدم؟ تقریبا غریدم: - نه مرسی. مادرش به سمتمان چرخید. - وای آذین نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره عشق تو اینو سر عقل اورده. لبخندی زورکی زدم که البرز به زور قاشق کاچی را داخل دهانم فرو کرد. - بخور عشقم بخور... کاچی بدمزه را با بدبختی قورت دادم و زیر گوشش غریدم: - دعا کن مادرت نره بخدا تنها شیم تخماتو میبرم میدم دستت مرتیکه. بلند گفت: - عزیزم می‌دونم تو هم دلت می‌خواد اما بذار دردت کمتر شه بعد... می‌ترسم اینبار کارت به بیمارستان بکشه. دستم را از زیر میز به سمت وسط پاهایش بردم و.. من جرررر😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 دوتا دیوونه‌ی عاشق... عاشق رمانش میشین😍🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0
Показать все...
"غَثَیان" زینب عامل💚

"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" پارت گذاری مرتب