cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

⫍آمـاتـا༆⫎

ذوق آغوشِ تو، پروایِ گُنه برد، زِ یاد ࣫͝ ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  . _پنجمین قلم!_ تینا . @tina_novell

Больше
Рекламные посты
529
Подписчики
Нет данных24 часа
-77 дней
-2530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

نمی‌خواست بشکونه نمیخواست بهم نگاه کنه. دلگیر بود ازم.چیکار میکردم؟چجوری قانعش میکردم؟ دستم خواستم رو شونش بندازم تا هدایتش کنم تو بغلم که با صدای سردش دستم رو هوا خشک شد: -دست به من نمی‌زنی!!!! نوچی زدم و مثل خودش به آسمون نگاه کردم: -حرف نزنیم یعنی؟ -حرفی باهات ندارم. -نباید بشموی؟سه ماه رفتم اومدم اینه جای ابراز نگرانی؟ خندید: -نگرانی؟نگرانی می‌فهمی چیه تو؟ -نوا عزیزم به من بگو الان مشکل چیه،بزار بعد سه ماه بتونم راحت بخوابم. بالاخره بهم نگاه کرد. با نفرت و حرص. خشم و ناراحتی. عشق لای همه اینا بود دیگه..نه؟ وگرنه اگه عاشق نبود که حس نفرت بهش دست نمی‌داد. -بعد سه ماه اومدی چیو توضیح بدی؟حتما شب بود ندیدی دختری که داری ازش لب میگیری کیه! سرم پایین انداختم: -مست.. . -مست بودی؟آره منم الان مست میکنم میرم بغل اینو اون فردا هم میگم مست بودم دیگه. دندون روهم فشردم،الان وقت عصبی شدن نبود. باید میزاشتم هر چیزی که خودش خالی می‌کرد میگفت،حتی به قیمت بلند کردن رگ غیرتم. هیچ حرفی نمی‌تونستم بزنم. فقط باید میزاشتم خودش خالی کنه. -هر چی بگی حق داری،هر چی.نمیدونم چی بگم..قرار نبود این کدورت خیلی طولانی بشه،اما همه چی دست به دست هم داد تا سه ماه نتونم حتی تلفنی بهت توضیح بدم و معذرت خواهی کنم! -برو نمیخوام ببینمت. -سه ماه برای آروم شدنت بس نبود؟ پوزخند زد: -بگو یک میلیارد سال،دلم آتیش میگیره وقتی تو رو میبینم ،یاد اون صحنه حال بهم زن میوفتم! اخم کردم: -معذرت میخوام! شوکه نگاهم کرد. -م.. من.. چشماش پر اشک شده بود. دل نازک بود،هنوزم دوستم داشت. -من فقط نمی‌تونم فراموش کنم چیکار کردی. چشمام محکم بستم: -اون دختر برام ارزشی نداره نوا،من فقط از روی مستی اینکار کردم! چشمای آب افتادش که داشت رام میشد،با اومدن اسم اون دختره،دوباره وحشی شد. لعنت به هفت جد و آبادت خورشيد،که مرده و زندتون نمیزاره یه زندگی راحت داشته باشم. -از هم تو و هم اون دختر متنفرم،نمیخوام ببینمت. از جاش بلند شد و با عصبانی ترین حالت ممکن رفت داخل. نوچی کردن و ژاکت افتاده روی زمین تو دستم گرفتم. این دختر،حالا حالاها قرار نبود با دل بی قرار من سازش کنه. من کلی کار داشتم تا دوباره دل شکستش به دست بیارم این دختر رو تو بغل خودم بگیرم و فشار بدم! #تـیــنــا #‌‌𝐀𝐌𝐀𝐓𝐀
Показать все...
👍 17 7
آمــاتـــا༆ باقی‌مانده‌ای‌از‌ او‌ بوسه‌ای‌بود که‌در انباری خانه‌مان‌چال‌شد↬✨ #PART300 「دیار ستوده」 نگاهم به در بسته شده اتاق نوا بود. -خیلی شوکه شد. نگاهم به مامان دادم: -چی؟ به در اشاره کرد: -خیلی تو این سه ماه اذیت شد،انگاری نوا رو هم با خودت برده بودی. لب گزیدم: -حتی نتونست تلفنی باهام صحبت کنه. -اگر تو جای غربت زندگی کردی و بهت سخت گذشته،نوا تو خونه خودش غریب بود...این سخت تره! نوچی کردم دستی به سرم کشیدم: -درستس میکنم. لبخند زد و روی پیشونیم بوسید: -دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرم خیلی خوشحالم که اومدی خونه! دستش گرفتم بوسیدم: -همه چیز برمیگرده به قبل مامان نگران نباش،از بودنم کنارت خسته می‌شی. -من هیچوقت از کنار تو بودن خسته نشدم دیار. لبخند کوتاهی زدم از جام بلند شدم. همه چیز برای بقیه عادی بود. انگار نه انگار که من سه ماه نبودم،حقم داشتن من تاثیر زیاد تو زندگیشون نداشتم. ولی نوا،چرا انگاری پیر شده بود؟ آهی کشیدم و خواستم سمت اتاقش برم که بابا بزرگ با نگاهش بهم فهموند فعلا وقت رفتن نیست! نوچی کردم راهم سمت اتاقش عوض کردم،ایستادم تا بابا بزرگ اول وارد اتاقش بشه و بعد من. -آب و هوای کشور غریب نساخته بهت.زیر چشمات گود رفته. نفس عمیقی کشیدم و خودم روی صندلی پرت کردم: -به خونه خودم عادت دارم. -پس سعی کن کاری نکنی که دوباره از خونه رونده بشی. کفری اخم گردم: -من از خونه رونده نشدم. -ولی مجبور شدی که خونت رو ترک کنی. -و برای توهم بد نشد بابا بزرگ! -جز اینکه نگرانت بودم چیزی ازم دیدی؟ -ولی خواستی زندگی کردن من رو درست کنی. -به نظر خودت اینطوری بهتر نیست؟ صدای بهادر تو گوشم پیچید"بابا بزرگت نمی‌خواست تو رو از زنت جدا کنه،اون فقط می‌خواست بهت بفهمونه جز همسرت چیزای دیگه ای هم وجود داره!" -من فهمیدم همه چی دنیا باید باهم باشه.هم دختری که دوست دارم و در کنارش کارم و خانوادم! -باورم نمیشه،اما این حرفا رو دارم از زبون تو میشنوم دیار. نیشخندی ردم: -غربت علاوه بر گودی چشمی که بهم داد،چیزای دیگه ای هم بهم یاد داد. -که به جای اینکه از اون ماهیچه سینه چپت استفاده کنی از عقل داخل مغزت استفاده کنی! منفی سر تکون دادم. -نه،یاد داد مغز و قلب رو باهم شریک کنم! با نیشخندی سر از رضایت تکون داد: -خوبه،خوبه که فهمیدی حرف منو..من که دشمن تو و نوه ام نبودم؟بودم؟ -نه ولی کم اذیت نکردی ما رو. اخم کرد و روی صندلیش خم شد: -دیار،همیشه برای انتخاب همسرت وسواس داشتم،همیشه فکر می‌کردم سر این کار باید عالم و آدم رو بهم بریزم تا یه نفر در خور شانت پیدا کنم از همون بچگی دقدقه من همین بود،چه کسی بهتر و لایق تر از نوا برای تو؟دختری که نوه خودمه،خانواده با اصل و نسب،نسبت فامیلی..بچه ای که تو دستای من بزرگ شده و همینطور برعکس برای نوا‌.دختر من مثل برگ گل پاک و زیبا بود،دست کدوم پسر غریبه ای می‌دادم تا لیاقتش داشته باشه جز تو؟ -پس چرا.... -من فقط خواستم به همین فکر الانت برسی که دیر هم نرسیدی. همون حرفای بهادر،همون چیزایی که اون می‌گفت. نیمچه لبم بالا رفت: -فهمیدم. -دیگه خوش ندارم این بحث کش بدی‌. مثبت سرتکون دادم ،لم داد روی مبل: -فکر نمی‌کنم مشکل تو و نوا فقط دوری بینتون باشه درسته؟ اخم کردم،از کجا فهمیده؟نکنه نوا بهش چیزی گفته؟ از خیانت من؟...اگه میفهمید که حتی نمیراشت دیگه رنگ نوا رو ببینم. لب گزیدم: -یه مشاجره کوچیک قبل رفتن داشتیم،که این دوری احتمالا مشاجره کوچیک رو بزرگ کرده و گره اش کور تر. متفکر دستی به ته ریش سفید رنگش کشید: -پس یه کدورت کوچیک،تبدیل شده به کدورت بزرگ. مثبت سر تکون دادم. -دلش به دست بیار. سرم به نشونه چشم تکون دادم و از جام بلند شدم: -اجازه دارم برم به دست بیارم؟ به در اشاره کرد و حرفی نزد. از جام بلند شدم با یه با اجازه بیرون رفتم. سمت اتاقش رفتم خواستم بازش کنم که صدای ریز اوستا اومد: -تو حیاط. برگشتم،بی توجه بهش سمت حیاط رفتم،با دیدنش که توی آلاچیق تنها نشسته بود نوچی کردم و سمتش رفتم. آخه من چجوری سر صحبت باهات باز کنم بچه؟ چجوری یه چیز بگم که درستش کنم؟ چجوری خودم توجیه کنم که دست خودم نبود هیچی؟ هوفی کشیدم برگشتم داخل اتاقش شدم. یه لحظه با حس کردن عطر تنش،بعد چند وقت قلبم محکم خودش به در دیوار کوبید. انگار بعد سال ها یه تشنه به آب رسیده باشه. سمت کمدش رفتم،از توش ژاکت طوسی رنگش برداشتم و دوباره پیشش رفتم. پشتش بهم بود. انگار تازه باورم شده بود چقد دل تنگم. اون لحظه که محکم بغلم کرد،اون لحظه اگر می‌گفتم از دلتنگی دارم میمیرم الکی نگفتم! همین قامت تو بغل من گم شده بود،همین قد و هیکل. آب دهنم قورت دادم و تو یه حرکت ژاکت روی شونه هاش گذاشتم کنارش نشستم. نگاهش به ماه آسمون بود،اما نگاه من به ماه چشمای خودش بود!
Показать все...
👍 13 10
  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
╗═══تو رو خدا هنوز دوستم داشته باش!═══╔               ▻Comments " Answers◅ تولدت مبارک مهرانه عزیزم🤍
Показать все...
22👍 2
-شخصا باهات حرف میزنم اوستا! -حق دارین دیگه پسرم،سه ماه همدیگه رو ندیدین.والا صبر ایوب دارید! نگاه خیره ای به دیار انداختم. حرفاشون برام بی اهمیت بود. اخه چجوری عاشقش نباشم؟ چجوری به خاطر خیانت ولش کنم؟ بغضم گرفته بود. یعنی از امروز به بعد حتی از دور میدیدمش؟ دیوونگی بود ولی باز برگشته بودم به اوایل. راضی بودم باهاش همکلام نشم فقط از دور نگاهش کنم و به این امید باشم که جفتمون زیر یه سقف زندگی می‌کنیم! -قربونت برم خوردی پسرمو عزیز دلم با اون نگاهت،بزار برم من اسپند دود کنم اینطوری نمیشه. دیار بی حواس به حرف مامانش،برگشت و نگاهم غافلگیر کرد. هیچکاری نمیتونستم کنم،حتی نفس کشیدن! کاش میشد بپرستمش،کاش میشد هم بپرستمش هم از خودم دورش کنم... چرا من تو این دوراهی لعنتی گیر افتادم؟ هر بار نگاهش میکنم دلم ضعف میره براش و در عین حال یاد اون بوسه کذایی میوفتم. کاش هنوز دوستم داشته باشی دیار. کاش عادت نشده باشه نبودنم! کاش هنوزم منو بخوای. اینطوری سعی میکنی از دلم دربیاری. سعی میکنی باهام خوب بشی. دیار من نمیتونم،تو رو خدا هنوز دوستم داشته باشه و برای خوب شدن رابطمون تلاش کن. من دیگه نمیتونم تلاش کنم،تو جای جفتمون تلاش کن تا رابطمون برگرده! #تـیــنــا #‌‌𝐀𝐌𝐀𝐓𝐀
Показать все...
26👍 8
آمــاتـــا༆ باقی‌مانده‌ای‌از‌ او‌ بوسه‌ای‌بود که‌در انباری خانه‌مان‌چال‌شد↬✨ #PART299 「نوا ستوده」 مشغول غذا خوردن بودیم. خیلی وقت بود که صندلی دیار کنارم دهن کجی میکرد بهم. پوزخند زدم. قرار بود جای من عوض شه،برم کنار دیار بشینم! مثلا همسرش بودم.. چقد خواب خوش داشتیم،نه تنها جام عوض شد بلکه خودش هم رفت و الان اون صندلی خالی گوشه زهر میکنه تمام شام و ناهار هایی رو که میخورم! -انقد زل نزن به اونحا الان همه متوجه میشن دردت چیه. پوزخند زدم: -دردم چیه؟ -دهنم باز نکن نوا. آهی کشیدم: -پس چرا بابا بزرگ نمیاد؟گرسنمه. -نمیدونم میاد الان. صدای بیرون اجازه نمی‌داد تا بفهمم بابا بزرگ بیرونه یا نه. شلوغ بود. -چه خبره بیرون؟ نگاهی به پنجره انداخت: -والا اگه خبر داشته باشم. هوفی کشیدم،دیگه داشتم عصبی و کلافه میشدم. خبرم میخواستم شام بخورم و برم بخوابم و بعدش به زندگی نکبت بارم ادامه بدم. خواستم غر غر هایی که تو گوش کاوه میخوندم رو بلند تر بگم و همه بفهمن کلافم که در باز شد و صدای بلند بابا بزرگ اومد: -چشمم روشن گیسو! زن عمو متعجب به خاطر تهاجمی بودن بابا بزرگ لب زد: -چیزی شده آقا بزرگ؟ -پسرت اومده و تو با خیال راحت به فکر سرو غذاتی؟ دیگه نفهمیدم چی شد. فقط میدونم صدای زن عمو از خوشحالی بلند شد و بعد پرواز کرد سمت در خروجی و همه پشت سرش.. شوکه از جام بلند شدم. سرم داشت گیج می‌رفت. دیار برگشت بود! دستم جک روی میز گرفتم تا نیوفتم،اما انقدری حالم بد بود که به جای میز بشقاب روی میز گرفتم. بشقاب برگشت و افتاد روی زمین و خورد خاک شیر سد. از صدای شکستنش،اوستا که داشت می‌رفت برگشت و با دیدنم هول برگشت سمتم. -هیچی نیست نوا هیچی نیست. دست رو سرم گذاشتم با پریشونی لب زدم: -اومده؟ اوضاع وخیمم که دید سمتم اومد و دستم گرفت روی صندلی نشوند. برگشت از توی پارچ آب ریخت روی لیوان و به خوردم داد. -هیش آروم باش. چنگی به پیرهنش زدم: -واقعا اومده؟ سرم بین دستم گرفتم. بعد سه ماه. دلتنگش بودم؟ سه فاکینگ ماه ۱۱۰ روز من بدون دیدنش طی کردم. حالا برگشته؟ -اوستا. -جان؟نوا به خودت بیا،دیار برگشته سالم..آروم باش دختر می‌خوای حرصش بدی نیومده؟ اون که خبر نداشت چه اتفاقی افتاده.چی شده که انقدر پریشون شدم. کاش حداقل فقط موضوع دلتنگیم بود. من هزار تا موضوع رو با خودم حمل میکردم. دلتنگی..جدایی..خیانت... عادت کرده بود به نبودم نه؟ بعد سه ماه،فهمیده بود من انقدر هم برای زنده موندن حیاتی نیستم! تموم می‌کرد،همه چیز تموم می‌کرد! از جام سراسیمه بلند شدم. نمی‌خواستم بشنوم،نمی‌خواستم بشنوم دیگه منو نمی‌خواد. نمی‌خواستم جلوی بقیه خورد شم،اگه منو ببینه بی اهمیت میشه. نمی‌خواستم جلو بابام قلبم بشکنه. -هی کجا؟ سمت اتاقم خواستم بدوم که در باز شد. من..من دیدمش! بعد سه ماه... آخخ قربون اون صورت لاغرت بگردم،من که داشتم به نبودت عادت می‌کردم.. برای چی اومدی؟ پشت سرش همه مشتاق ایستاده بودن. اما من نمیتونستم کاری کنم فقط با دلتنگی نگاهش می‌کردم. انگاری پوستش سیاه شده بود. زیر چشماش گود رفته بود یا من اینطوری فکر میکردم؟ داشت با لبخند نگاهم می‌کرد. حرصم گرفت،لباش داشت میخندید. همون لبایی که باهاش بهم خیانت کرد! میخواستم عقب عقب برم.هم میخواستم ببینمش و هم ازش دور بشم. دستم خوند. پاهاش به حرکت اومد و تا به خودم بیام فرستاده شدم تو بغلش. بی اختیار دستم چنگ شد روی تنش و عطرش بلند و عمیق بو کشیدم. انقدر عمیق که ته گلوم یه صدای ناله مانند دراومد،شنید‌. زیر لب زمزمه کرد: -جانم! محکم تر تنش فشردم به خودم. قول می‌دم آخرین باره! قول می‌دم دفعه بعدی در کار نباشه. الان بغلش میکنم بعدش دیگه دوستش ندارم،قول می‌دم. نمیدونم چند دقیقه گذشت. یک دقیقه؟پنج یا ده دقیقه؟ فقط میدونم داشتم عطر تنش می‌بلعیدم و دیار بود که بی هیچ حرف دلگرم کننده ای فقط دستش دور تنم حلقه کرده بود. زهر می‌کرد این لحظات رو. اگه قبلا بود،دستش دور تنم می‌پیچد و مدام نوازش می‌کرد. زیر گوشم حرف می‌زد. ولی الان... تموم شدی براش نوا! تموم.. از حرص سرم کوبیدم به سینش. تکلیفم با خودم مشخص نبود. یه بار می‌گفتم خودم ولش میکنم. یه بار هم از ترس اینکه منو نخواد حالم بد میشد. تکلیفت مشخص نبود.میخواستی بمونه یا نه؟ از سردرگمی سرم محکم فشردم به سینش. -فکر کنم تا وقتی صدای ما درنیاد اینا قرار نیست از هم جدا شن! کاش زبونت قطع شه اوستا،کاش لال شی و دیگه حرف نزنی. خب من معلوم نیست بعد این هم میتونم بغلش کنم یا نه؟ با زاری دستم شل کردم که ولم کرد و رو کرد به اوستا. -بعد چند ماه،فکر نمی‌کنی این بغل کمه؟ حتی صداشم گرفته بود و مثل قبل نبود. این سه ماه چرا همه چیز عوض کرد. سه ماه؟یه فصل؟؟؟ جدی من این همه طاقت اوردم؟ چجوری تونستم؟
Показать все...
👍 18 10
  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
╗═══من برگشتم اما دیر بود!═══╔               ▻Comments " Answers◅ تولدت با تاخیر مبارک #سلام_سلام عزیزم
Показать все...
👍 9 4
-من فقط..فقط نمیدونم چجوری باهاش حرف بزنم،توجیهش کنم،بگم که دست خودم نبود اون اتفاق،بگم که نمی‌تونستم این سه ماه باهات حرف بزنم.. بگم که روی دیدنت ندارم الان. -پیدا میکنی،اوایل یادت بیار،با هیچکدوم از اعضای خانوادت نمی‌تونستی حرف بزنی.یادته چقدر سر همسرت ناراحت بودی؟ -من ول... جمله‌م قطع کرد: -آره میدونم انقدری مغروری که نخوای جلوی من وا بدی،ولی من چشمای عاشقت می‌فهمم پسر! دستی به چشمام کشیدم: -اولش فکر میکردم بابا بزرگ تو رو فرستاده تا رو مغزم کار کنی تا نوا رو ول کنم و سرم باز گرم کار بشه. -پس اسم همسرت نواس؟ -نوا خانم! خنده کوتاهی کرد: -بهت خیلی میاد سگ غیرت باشی. کلافه سرم به میز کوبیدم: -بهادر بهادر سه ماهه همخونتم نفهمیدم فازت چیه،یه بار شوخی یه بار جدی یه بار دپ.بابا بزرگم چجوری بهت اعتماد کرد نوشو سپرد دستت؟ -زشته بگم بابا بزرگ نگ.اییدم؟ نوچی کردم: -حرفات تموم شد‌؟ -وسایلت برداشتی؟ با نفرت به اطراف نگاه کردم: -حتی نمی‌تونم لباس تنم از این سه ماه باشه،این سه ماه منفور ترین دوران زندگیم بود. -از دلتنگی؟ پلک بهم فشردم: -از دلتنگی! -خوبه که اعتراف میکنی. آهی کشیدم: -کی قرار برم؟ -آخر هفته. خوبه ای زمزمه کردم. دو به شک نگاهم کرد و لب زد: -بابا بزرگت منو اجیر نکرد تا کاری کنم از همسرت جدا شی و ذهنت فقط کار ببینه.منو مامور کرد تا فقط بهت یاد بدم به یه چیز گیر نباشی،آدما چند بُعدین،میتونن همه‌چی هندل کنن. همونطور که به کار و بارت میرسی،کنار همسرت و بچه هات میتونی یه زندگی عاشقانه و آروم بسازی.در کنار همسرت و بچه هات،پدر مادرت رو داشته باشی و اون رو فدای بقیه نکنی...من فقط سعیم این بود بهت بفهمونم،میشه همه چیز باهم داشت فقط کافیه مدیریت کنی! نگاهم که دید ادامه داد. -فقط می‌خواست متوجه بشی،مرد خونه شدن اینطوریه. آب دهنم قورت دادم با لحن حسرت وار گفتم: -دیر کشفت کردم بهادر. -چرا دیر؟ -کمتر از یه هفته دیگه قیافه نحصت نمیبینم! پوزخند معروف خودش زد و دستش تو جیبش کرد،دوتا برگه دراورد و لب زد: -جدی میگی؟ ناباور خنديدم: -توهم قرار بیای؟ -از این به بعد یه خونه کوچیک بغل عمارتتون پر میشه. -شوخی میکنی؟ -جدیم،آدمای رقیب نمیخوام؟ خبر خوشحال کننده ای بود. حقیقتا من بهش عادت کرده بودم،یه مردی که تو هر شرایط با اینکه سایه همو با تیر می‌زدیم ولی بهم کمک میکرد. مردی که ثابت کرده بود بلوف نیست و واقعا همه چی تمومه. حالا قرار بود بیاد بشه یکی مثل کاوه و سهیل! عالی بود بهتر از این نمی‌شد. -کاوه و سهیل،قرار بد قلقی کنن. -بدقلق تر از توهم مگه وجود داره؟دم رفتن هم حتی داری وانمود میکنی خوشحال نیستی از اینکه قرار از این به بعد همیشه بالا سر کارات باشم و از دور نگات کنم! تنها لب زدم: -خوشحالم‌ نیمچه لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت،از همون فاصله داد زد: -باید حتما با خانمت ملاقات داشته باشم،بهش بگم از یه دیار بی عرضه رسوندم به دیار کدبانو. اهمیتی به حرفش ندادم. روی تخت دراز کشیدم و دستم رو سرم گذاشتم. یعنی قرار بود چند روز بعد،نوا رو ببینم؟ بعد سه ماه؟ بعد ۱۷۹ روز؟ بعد ۱۲۳۳۵۴۷۴ ساعت؟ قرار بود چموش بازی درباره و من نگاهش کنم؟ حتی دلم برای چموش بازی هاش تنگ شده بود. به دست میاوردم. بازم دل چرکینش رو به دست میاوردم! #تـیــنــا #‌‌𝐀𝐌𝐀𝐓𝐀
Показать все...
👍 25 11
آمــاتـــا༆ باقی‌مانده‌ای‌از‌ او‌ بوسه‌ای‌بود که‌در انباری خانه‌مان‌چال‌شد↬✨ #PART298 「دیار ستوده」 _یک هفته بعد_ گوشی رو با شونم گرفتم و چایی برای خودم تو لیوان ریختم. -بعدش؟ -هیچی دیگه یه ذره ناراحت بود،باهاش حرف زدم بهتر شد. نوچی کردم،در کابینت باز کردم و قند از توش برداشتم: -هنوزم دلش میخواد من بمیرم؟ -نه،نمی‌دونم دیار خودت میای میفهمی دیگه. کلافه اخم کردم،می اومدم؟به چه امیدی می‌اومدم؟ -خیل خب،برو. -کی میای؟ چشمام تو کاسه چرخوندم: -فعلا موندنیم. -سعی کن زود بیای،داره دق میکنه. قطع کردم و کلافه گوشی رو مبل پرت کردم و سمت اتاق رفتم. این چند وقت خبری از خدمتکار نبود. یه جوری رُسَم کشیده شده بود که تعریف کردنی نبود! از یه دیاری که حتی رخت خوابم خودش تمیز نکرد رسیده بودم به دیاری که خودش لباس چرک هاش تو لباسشویی مینداخت. به اوایل که فکر میکنم خندم میگبره،حتی بلد نبودم با اون دکمه های عجیب غریبش کار کنم. اگه بهادر نبود،قطعا از تشنگی و گشنگی می‌مردم! اما هر چی این سفر ضرر بود و دوری،عوضش یاد داد چجور مستقل باشن‌. مستقل؟من که تو سی سالگی جانشین پدربزرگم شده بودم! این مستقل بودن نیست؟ پوزخندی زدم و لیوان خالی چای روی میز گذاشتم و دراز کشیدم. نوا... یه تیکه از قلبم مدام تیر میکشید،می‌دونست دیر کرده جای هیچ عذر و بهونه ای رو نداره. دیر کرده بودم! حتی روی زنگ زدن به نوا رو نداشتم. میدونستم اگر بخوام زنگ بزنم از پشت گوشی امکان داره حتی بیشتر از قبل از دستم دلگیر بشه. برای همین حتی نمیتونستم زنگ بزنم بهش و صداش بشنوم. قلبم بهم مدام هشدار می‌داد. که دلتنگی. که خراب کردی از دستت عصبیه! می‌گفت نوا عصبی بشه اونم از دستم عصبی میشه. هوفی کشیدم با حرص دوباره از جام بلند شدم. چیزی نمونده بود تا بخوام برگردم. همه کارا راست و ریست شده بود. سهام برگشته بود به روال خودش،بازم رفته بود تو اوج. کسی هم نبود دیگه بخواد سنگ بندازه جلو پام.. اون بایگان حرومزاده از بین رفت. کسی دیگه نبود بشینه جلوم واق واق کنه. -صاحبخونه؟ با شنیدن صدای بهادر عاصی لب زدم: -اینجام عربده نزن انقد. تو چهارچوب در قرار گرفت و نگاهم کرد: -چه بداخلاق،باز کی با سیمای مغزت ور رفته ستوده؟ -تو. نوچی زد: -حیف میخواستم خبر خوب بدم بهت! چپ نگاهش کردم: -خبرت بده گمشو. -دلت برام تنگ نمی‌شه؟برای غذاهای خوشمزم؟ چشمام ریز کردم و با حرص لب زدم: -حرفت بزن بهادر،چه غلطی کردی بدون اجازه من؟ دست تو جیبش برد و یه برگه دراورد: -هفته بعد این موقع اینجا نیستی...پیش زنتی! هراسون از جام بلند شدم. اسم نوا می‌اومد،من خل ترین آدم دنیا می‌شدم. -چیکار کردی تو؟ -همه کارا درست شد،تحت تعقیب نیستی.همه چی هم راست و ریست کردی سهامت بدتر که نشد هیچ بهتر شد،پس نتیجه؟؟ لبخند زد: -قرار برگردی و منو راحت کنی. اخم از روی استرس کشیدم. من آمادگی روبرو شدن با نوا رو نداشتم! به ظاهر بیخیال روی مبل باز خوابیدم: -از این خبرا نیست.حالا حالاها راحتت نمیکنم. اخماش توهم رفت کامل اومد تو اتاق: -منو مسخره کردی؟تا دیروز عربده میزدی بری از این خراب شده،حالا که همه چی درست شده نمیری؟ منفی سرتکون دادم: -زوده فعلا،قرار نیست جایی برم. -دیار! تیز نگاهش کردم: -کی انقد پسر خاله شدم باهات؟ -روزی که شورتات برات شستم. نوچی حرصی زدم. حتی اینور هم باید یه دونه کاوه پیدا می‌شد. چقد دلم براش تنگ شده بود! حتی برای وقتایی که دهنش بدون فکر باز می‌کرد و هر چرت و پرت سخیفی رو بازگو می‌کرد. -دیار خان با شما هستم،چرا نمی‌خوای بری؟ -کار دارم،برو بیرون. -بگو تا باهم فکر کنیم،تو این چند وقت دیدی حل نکنم مشکلتو؟ -جناب بهادر،برو ببرون درم ببند! نفس عمیقی کشید،خواست بره بیرون ولی یهو لب زد: -به خاطر خانوادت نمی‌خوای بری نه؟ نگاهش کردم. -نمیتونی با همسرت روبرو بشی؟ از اینکه انقد دقیق از جریان با خبر بود کفری بودم. -بهاور! -هر چقدر بخوای این فاصله رو زیاد کنی عادت میکنی پسر خوب. با دست به خودش اشاره کرد: -ببین منو،من قرار بود فقط یک ماه اینجا بمونم..یک ماهم شد یک سال.دوسال..سه سال...الان نزدیک پونزده ساله اینجام. صدام درنمی‌اومد تا بخوام بگم،بگم که من روی دیدن نوا رو ندارم. اخه برم چی بگم بهش؟ بگم بعد سه ماه اومدم،منو به هاطر خیانتی که کردم ببخش؟ -نتونستم دیگه برم. با صدایی که انگار از چاه درمی‌اومد لب زدم: -هیچوقت برنگشتی؟ پوزخندی زد: -برگشتم...دیر بود! -دیر؟ -مرده بودن،همشون مرده بودن! چشمام محکم روهم کوبیدم. بهادر،همچین مرد رو مخ و عصاب خورد کنی هپ نبود! حالا فهميده بودم،حالا که شاید چند ساعت پایانی مونده بود تا برگردم ایران. -هیچوقت اشتباه منو نکن پسر جان!
Показать все...
👍 24 14
Repost from N/a
من نامدارم، ولیعهد مهراد صیادی ، کله گنده ترین آدم این بازی ... کسی از هویت واقعی من خبر نداره و همه فکر میکنن یک آدم عادی ام ، یک زیر دست و سرباز ساده ... اما من وزیر جنگ این بازی ام ... ارتش حریف به‌جای شاه ، ملکه داره ، یک ملکه ی افعی ... یک مار زده ی مار شده ..‌. زن دیوانه ای که خون و بو می‌کشه ، هر کسی که خون بچش و روی دستاش داشته باشه رو بو می‌کشه ... پیداشون کنه نیششون میزنه ، خونشون و میمکه ، چون اون دنبال انتقامه ... برای خون خواهی به یک افعی تبدیل شده ... زنی که با تموم قدرت زبون زدش از بین اون همه مهره ی قدرت مند دیوانه وار عاشق من شد ، عاشق یک سرباز ساده ... غافل از اینکه من خود دشمنم ، خود حریف ، خود رقیب ... همونی که سالها دنبالش گشت ... https://t.me/+ETiJKcssyl43N2Q0 https://t.me/+ETiJKcssyl43N2Q0 صبح پاک
Показать все...
  • Фото недоступно
  • Фото недоступно
╗══════حروم بود!══════╔               ▻Comments " Answers◅ تولدت با تاخیر مبارک عزیزم
Показать все...
👍 20 5
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.