حـڪـ♠م دلـ♡ـ استــ💖
﴾﷽﴿ چنل رسمی ❖Mobina_A ارتباط: @Payemresan_Novelistbot اثرات کامل شده #قمار و #ترسازاو #حکم دل است درحال تایپ کپی پیگرد #قانونی دارد! انسان باشیم چنل vip📕دیگر کسی حق #ورود ندارد...فقط همین اعضا... چنل حق عضویتی میباشد⛔🚫
Больше459
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#part116
دستم را کشید و وارد باغ شدیم! سرما آزارم میداد به خصوص که چند دقیقه پیش شنلم را از تنم درآورده بود!
بغض کرده گفتم:
ـ دایان سردمه!
با صدایی پر تفریح، پاسخ داد:
ـ گرمتم میکنم... اول تنبیه!
وسط باغ ایستاد و مرا در آغوش گرفت...
دستش را به زیپ لباسم رساند که بهتزده، هینی کشیدم؛ قصد فاصله گیری کردم که مهارم کرد!
وحشت زده پرسیدم:
ـ میخوای چیکار کنی؟!
دست روی دهانم نهاد و با بدجنسی تمام در آن سرمای سوزان لباسم را از تنم در آورد. حال منِ ویران و بی کس در آغوشش میلرزیدم. از سرما... از ترس...
لباس را با بی رحمی روی زمین انداخت!
رهایم کرد و یک دبۀ چهار لیتری آورد! متعجب به او نگریستم که محتویات داخل دبه را روی لباس زیبایم ریخت و من از فکر کاری که قصد انجامش را داشت، غمگین و معصومانه اشک ریختم و پر بغض گفتم:
ـ نکن دایان... من اون لباس خوشگل رو دوستش دارم!
او میدانست با سوزاندن آن لباس، دلم را میسوزاند؟
لبخندی پر کینه زد و دوباره تن لرزان و برهنهام را در آغوش گرفت... فندک استیلش را روشن کرد. روی لباس انداخت و خندید:
ـ ببین آیلین... لباست سوخت! نتیجه فرار احمقانهات شد این! حالا ببینم بازهم میتونی نا فرمانی کنی؟!
به آتش خیره شدم و به بیرحمیاش فکر کردم...
پر حسرت و گریان لباس خاکستر شده را زیر نظر داشتم و از سرما میلرزیدم!
دایان کسی نبود که انتظار میرفت، باشد!
از اوی بی رحم فاصله گرفتم و روی زمین سنگلاخی نشستم؛ تیزی سنگها به روی پوست تنم... حس میشد و قطع به یقین جایش قرمز میشد؛ اما مهم نبود وقتی که درست جلوی چشمانم لباس زیبای عقدم خاکستر شد! همراه آن لباس، قلبم نیز خاکستر شد...
زانوهایم را بغل گرفتم و ضجه زنان گله کردم:
ـ لباسم رو سوزوندی!
بازویم را گرفت و از جایم بلندم کرد:
ـ تموم شد و رفت... بریم داخل سرما میخوری!
جیغ کشیدم و از او فاصله گرفتم! توجهی نداشتم به اینکه پوششم، فقط یک ست لباس زیر صورتی رنگ است.
گریه کنان گفتم:
ـ به من دست نزن! به من دست نزن دایان!
تو الان جلوی چشمای من، با بی رحمی تمام، به خاطر انتقام مسخرهات، لباسی که من هرشب توی خوابم برای به دست آوردنش برنامهها میچیدم رو سوزوندی! ازت متنفرم... میفهمی؟! متنفر! لباس به درک... با این کارت دلمو سوزوندی؛ بهم ثابت کردی که من و علایقم برات پشیزی ارزش نداریم.
بهت زده شده بود و به من دل شکستهای مینگریست که با عصبانیت گیرههای موهایم را میکندم تا موهایم از چنگ آن شنیون مسخره رها گردند!
موهایم دورم پخش شدند و خدارا شکر که از تافت زیادی استفاده نکرده بود و چسبنده نبودند!
با حرص و عصبانیتی مضائف، به سختی با آن کفشهای به درد نخور... روی زمین سنگلاخی باغ به حرکت افتادم و وارد عمارت شدم!
بی توجه به تاریکی عمارت از پلهها بالا رفتم.
قصد ورود به اتاقی که به من داده بودند، داشتم ؛ولی قفل بود!
3410
#part115
بلۀ آرامی گفتم؛ قبل از اینکه چیزی بگوید ناگهان آهنگ با صدایی بلند، شروع به پخش شد و من متعجب ماندم...
نگاه بهت زدهام را به مدیسایی دوختم که با لبخندی پر کینه، مهمانان را به رقص دعوت کرد و من بغض کرده، نگاه دلگیرم را به دایانی دوختم که گویا از کار خواهرش عصبی بود!
قصد کرد از جایش بلند شود و در همان حین گفت:
ـ الان درستش میکنم!
نگاهی به مهمانانی که با خوشی به پیست رقص رفتند انداختم. مچ دستش را گرفتم و پر بغض به حرف آمدم:
ـ بیخیال...
کمی از او فاصله گرفتم و سر به زیر ماندم و یک دستم را تکیه گاه کردم به روی دستۀ مبل!
بحث مکروه بودن آهنگ و رقص نبود؛ بحث احترامی بود که برای من و خانوادهام قائل نشده بودند!
لحظاتی بعد، آهنگ قطع شد و صدای جناب دادیار بلند شد:
ـ عزیزان عذرخواهی میکنم. حقیقتاً عروس ما داغداره... و صلاح نیست که بزن و بکوب توی این مراسم باشه؛ انشاءالله برای سالگرد عقدشون جشن بزرگی میگیریم و این یک قلم هم بهش اضافه میشه! تا همینجا هم عروسمون خیلی بزرگی کرد که قبول کرد، مراسم محضری نباشه تا ما بتونیم مهمونهامون رو دعوت کنیم. لطفا برای صرف شام به سالن غذا خوری تشریف ببرید.
قدر دان به جناب دادیار نگریستم و لبخند تلخی زدم!
...
عمارت بزرگ ابتکار خالی از هر کسی شده بود؛ حتی خانوادۀ دایان نیز به خانۀ میدیا رفته بودند؛ تا برای من و دایان فضا را خالی کنند...
اما خبر نداشتند که من امشب قرار نبود خود را به او تقدیم کنم! تا زمانی که انسان نشود نمیگذارم به من نزدیک شود...
بعد از اتمام مراسم، چشمهای دایان پر از کینه شده بود... قلبم بی امان خودش را به قفسۀ سینهام میکوبید.
با نگاهی ترسناک به من مینگریست. من ترسیده، گامی به سوی پلهها برداشتم، تا به اتاقی پناه ببرم و در را قفل کنم؛ اما با سرعتی باور نکردنی به سمتم آمد و تنم را در بر گرفت و عمیقاً بویم را در مشامش کشید! روی گریبانم را بوسهای زد و لب زد:
ـ به جهنم خون خوش اومدی!
ترسیده نگاهش کردم که ادامه داد:
ـ اول میرسیم به تنبیه قضیه فرارت! بعد میرسیم به اینکه دیگه زن منی! با اینکه خیلی ناز و خانوم شدی و زن منی، نمیتونم تا قبل تنبیهت به این چیزا فکر کنم. لامصب وقتی فهمیدم فرار کردی، بدجوری شکستم.
از وحشت زبانم بند آمده بود. قدرت تکلم از من گرفته شده بود! اینگونه ترس به جانم میانداخت و دادیار خان و مهرآیین بانو میگفتند نترس؟!
3100
#part114
عمه و عمو و خالهام قصد رفتن کردند.
پس از رفتنشان خود را در میان انبوهی از انسانهای بیگانه یافتم که یکی از آنها همسرم بود.
گریان به دایان گفتم:
ـ قول بده که میذاری بهشون سر بزنم؛ قول بده که رابطهامو باهاشون قطع نمیکنی!
کمرم را محکم گرفت و قول داد:
ـ قول میدم... بسه گریه نکن!
مهرآیین بانو و دادیار خان هم هدایای ارزشمندی تقدیممان کردند و دادیار خان پیشانیام را بوسید و با لبخندی پدرانه گفت:
ـ از ما نترس دخترم... زندگی رو به خودت سخت نکن...
رو به دایان کرد و با اقتدار و اندکی شوخی طعنه زد:
ـ میبینم که دوماد شدی پسرم! پدر صلواتی توی انتخاب همسر هم به خودم رفتی. عروسم هم معصومه و هم دلبر؛ درست مثل مادرت!
با یک تیر سه نشان زد! هم پسرش را تحسین کرد هم عروسش و هم زنش را.
خجالت زده به مهرآیین بانویی که مادرانه اشک میریخت، نگریستم و او بی طاقت در آغوشم کشید و در گوشم گفت:
ـ دعا میکنم... مجنون ترین زوج روی زمین بشید و امیدوارم که از پسرم نترسی... ازش نترس آیلین...!
دانیار هم با لودگی به جمع پیوست و تیکه پرانیهایش را به دایان آغاز کرد:
ـ هی مرد تو همونی بودی که میگفتی... زن بگیر نیستی؟! همونی که از زنها فراری بودی؟!
رفتی یه دونه عالی و آفتاب مهتاب ندیدهاش رو به دست آوردی و دوماد شدی؟! زرنگ کی بودی لعنتی؟
من قبولم نیستا... منم زن میخوام! آیلین جون چطوری به این تخم جن بله دادی؟!...
...
همگی کادوهای زیبایشان را دادند و با اکثر فامیلهای دایان آشنا شدیم!
روی صندلیهایمان نشستیم و من چشمهای دردناکم را کمی مالش دادم و در آیینه خود را برانداز کردم و دست مریزادی به آرایشگر گفتم؛ آنقدر خوب میکاپم را انجام داده بود که با آن همه اشک ریختن من... حتی تکان هم نخورده بود!
مانده بودم لاوین چرا نمیآمد!
کمی دلنگرانش شدم و مردد دایان را صدا زدم:
ـ دایان؟! لاوین رو از دیروز ندیدم... خبر نداری ازش؟!
اخمهایش درهم رفت و اسمش را تکرار کرد:
ـ لاوین؟!
سرم را به نشانه تایید بالا و پایین کردم که گفت:
ـ عزیزم... لاوین جزو خدمه اینجاست... نه جزو مهمونها! پس مسلماً نمیاد پیشت... معذبه اینجا
ناراحت و غم زده، با انگشتر دستم بازی کردم.
صدایم زد:
ـ آیلین؟!
3000
#part113
چه کسی فکرش را میکرد این طور غریبانه عروس شوم؟! اینطور بی کس؟
خاله در میان هقهقهایش، گفت:
ـ گریه نکن عروسک. آرایشت خراب میشه؛ بعد زشت میشی، دایان طلاقت میده!
در میان هقهقهایم خندیدم.
عمه نیز به جمعمان پیوست و بغض کرده گفت:
ـ نوبتیهم که باشه نوبت حلقههاست!
روبه جناب دادیار کرد و ادامه داد:
ـ دادیار خان ما رسم داریم خانواده عروس حلقههای عروس و دوماد رو بگیره؛ اگه اجازه بدید تقدیم کنم؟!
دادیار خان نیز نگاهی به مهرآیین بانو که لبخند مادرانهای بر لب داشت و مارا مینگریست، انداخت و بعد از گرفتن تایید در پاسخ عمه گفت:
ـ خواهش میکنم... صاحب اختیارید!
عمه لبخندی زد و حلقههای شیک و زیبایی را از داخل کیفش درآورد!
یکی را به دایان داد که در دستم کند و یکی را نیز به من!
دایان خیره در چشمانم، با لبخندی خاص و پر آرامش دست یخ زدهام را در دستان گرم و قویاش گرفت؛ حلقه را به آرامی وارد دستم کرد و روی حلقه را بوسید!
گلگون شدن گونههایم، حتی در زیر این میکاپ نسبتاً سنگین، یقیناً به وضوح پیدا بود.
لب گزیدم و او دستش را جلویم گرفت.
لبخند مضطربی زدم. حلقه را در دستش فرو کردم و دوباره صدای جیغ و کل زنان بلند شد!
خاله جعبهای بزرگ آورد و رو به حضار گفت:
ـ راستش این هدایا که من آوردم... متعلق به پدر و مادرم یعنی پدر و مادر بزرگ آیلین هست؛ مادرم همیشه دوستداشت آیلین رو عروس کنه ولی عمرش قد نداد؛ قبل مرگ وصیت کرد که این هدایا رو به آیلین و همسرش تقدیم کنم!
دایان دستم را گرفته بود و هر ازگاهی فشاری وارد میکرد. من سرشار از هیجان و بغض بودم!
دایان در گوشم پچ زد:
ـ شنلت رو بکش روی سرت. دوست نداری که شب عروسیت با دامادی که یقهاش جر خورده و سر و صورتش خونیه روبهرو بشی؟
لب گزیدم و به آرامی کاری که گفت را انجام دادم!
ادامه داد:
ـ گریهام نکن!
اشکهایم را نیز پاک کردم!
خاله جعبه را باز کرد و با چیزی که دیدم مات ماندم و سرشار از ذوق شدم!
وای خدای من! لباس عروس و دامادی مخصوص ایل ترک، که مسلماً برای خان جون و آقا جان خدا بیامرزم بود!
گرانبها ترین هدیهای که میتوانستم بگیرم، همین بود!
اسلحۀ آقا جانم هم بود... اسلحهای که جانش به جانش بسته بود! چادر نماز خان جونم هم جزو آن وسایل بود...
دایان تن خشک شدهام را تکانی داد و گفت:
ـ فکر کنم، باید تشکر کنی از خالهات!
پس از حرفش قدمی جلو گذاشتم. خالهام را بغل گرفتم.
زن عمو از داخل کیفش، سرویس طلا سفیدی را درآورد و تقدیمم کرد و در آغوش هم فرو رفتیم. عمو را هم در آغوش گرفتم و او سرم را بوسید.
حال نوبت عمهام بود!
عمۀ مهربانم... با هدیهاش مرا تا مرز سکته برد!
علاوه بر طلا و جواهرات، گردنبندهایی را به من و دایان هدیه داد که متعلق به مادر و پدرم بود!
مادر عزیزم و پدر بی وفایم!
دیگر از فرط اشک و گریه توانایی ایستادن نداشتم و به دایان تکیه داده بودم!
2900
#part112
حتی در این لحظات هم، اخم بر چهره داشت و مرا مینگریست. نگاه گریانم را به چشمهای منتظر اطرافمان، دوختم.
دیگر تعلل، بس بود. من آب از سرم گذشته است. در جایگاهی نیستم که آبروی این خانوادۀ نامدار را ببرم. خدارا چه دیدی شاید در آینده این "بله" بهترین تصمیم عمرم بشود.
با امیدواهی به مغزی که مرگ مغزی کرده بود. دلداری قلبی که آلزایمر گرفته بود و هر از گاهی تپیدن از یادش میرفت، بله گفتم به مردی که تنم با شنیدن صدایش یخ میبست و نگاهش نفس کشیدن را از یادم فراری میداد.
متنی را با بغض بر زبان آوردم که آرزو داشتم در روز عقدم، با خوشحالی بی وصفی بر زبان جاری کنم:
ـ به نام خالق یزدان... به نام اویی که بر قلم، جاری ساخت من و تورا.
به نام اویی که وصال ما را در صفحه سرنوشت رقم زد!
من آیلین سهند... در تاریخ ٢٧ مهر ماه، از صمیم قلب و از تهِ تهِ دلم، تایید میکنم تو را در جایگاه همسریام.
با کسب اجازه از یزدان، آقایم صاحب زمان و عدم حضور عزیزترین رفتگانم و حضار حاضر بله میگویم به تویی که تا لحظاتی دیگر مرد من، تکیه گاه من و محرم ترین من میشوی. بله میگویم به تویی که با نگاهت مرا مسخ خود کردهای؛ تویی که درب قلب زخم خوردهام را گشودی.
چشم میبندم به روی غمها...غصهها...
تهی میشوم از همۀ اندیشهها... خیالها
غرق میشوم در چشمها... مردمکها
چشم در چشم،
به تو ای معشوق ابدی، میگویم... بله!
جیغ و دست و کل زنان بلند شد و من متوجه حس عجیبی در قلبم شدم. حس کردم خیرگی در چشمان زیبایش چقدر میتواند دوستداشتنی باشد! تلقین بودن یا نبودنش را نمیدانم. ولی با تمامی ترسها و وحشتها... او امدادگر روزهای مرگم بود.
عاقد ادامۀ خطبه را خواند. دایان با صدایی محکم و رسا بدون ذرهای تردید بله را گفت و دست یخ زدهام را در دستش گرفت! مغزم خون ریزی کرد. نبض قلبم سکته زد.
خاله که تا لحظاتی پیش قند میسابید، سریع به سمتم آمد. شنلم را از روی سرم کنار زد؛ محکم در آغوشم کشید و صورتم را بوسه باران کرد.
در آغوشش از ته دل زار زدم؛ همچون عروسی که به سوی مرگ میرفت. چه کسی فکرش را میکرد این طور غریبانه عروس شوم؟! اینطور بی کس؟
3010
#part111
عمو لبخند تلخی زد. دستهایش را باز کرد تا در آغوشش فرو روم...
دلگیری را کنار گذاشتم و در آغوشش فرو رفتم!
تن ظریفم را پدرانه به خود فشرد و در گوشم گفت:
ـ شاهرخ باید میبود و دخترش رو عروس میکرد. ولی چه کنیم دخترم؟! روزگاره که داره میتازونه واسه خودش. برای یکی خوب میچرخه چرخ روزگار... برای یکی مثل ماهم اینطوری تلخ و بد!
عمو جان خیلی دوستداشتم، عروس خودم بشی؛ چون اونطوری خیالم راحت بود که بهت آسیبی نمیرسه؛ ولی خب قسمته دیگه! انشاءالله که خوشبخت بشی!
هر وقت هم مشکلی پیش اومد فقط کافیه که زنگ بزنی؛ باشه؟
لبخندی زدم و کمی پاشنۀ کفشم را بلند کردم و گونۀ عمو را بوسیدم:
ـ چشم عمو... مرسی که هستی!
سنگینی نگاهی آزارم میداد. از آغوش عمو بیرون آمدم و نگاه پر کینۀ شایان را به روی خود دیدم! مدتی بود که از شر تماسهایش، رهایی یافته بودم!
قدمی جلو آمد و ناغافل دستم را گرفت!
لبخندم را حفظ کردم و سعی کردم به دایانی که در کنارم مشت میفشرد تا مبادا روی دهان شایان فرود بیاورد، فکر نکنم!
روی دستم بوسهای زد. سرش را با بی شرمی تمام به گوشم نزدیک کرد و گفت:
ـ تلافی میکنم! باید برای من میشدی دختر عمو... هنوزم دیر نیست؛ تا روز مرگم تموم تلاشم رو میکنم که برای من بشی و میشی!
لب گزیدم و دستم را از دستش درآوردم... لبخندی ترسیده نثارش کردم و دیگر به دایانی که شنونده بحث بود توجهی نکردم! میدانستم برزخی است... و تمامی حرفها را شنیده و دم نزده... و بزرگی کرده و آبرویم را حفظ کرده... این را هم میدانستم که ترکشهایش قرار است بر سر منِ بیچاره خالی شود!
...
عاقد خطبه میخواند و من در دلم آشوب بود... دل نگران سورۀ الرحمن را میخواندم و نفس عمیق میکشیدم...
در واقع لحظات بد و ترسناکی که در کنار دایان داشتم، بیشتر از لحظات خوب بود و شاید ٩٠ درصد اتفاقاتی که همراه دایان برایم رقم خورده بود، شامل اتفاقاتی سراسر ترس و رعب و وحشت بود!
چگونه بله بدهم به مردی که تواناییهایش بسیار زیاد بود... به مردی که میتوانست مرا به چشم شکارش ببیند!
چگونه به همسری مردی، در بیایم که انسان نیست و از او به شدت وحشت دارم؟!
چگونه به کسی که میتوانم طعمهاش باشم، تکیه کنم و او را محرم ترین خود بدانم؟! چگونه به چشم حامی به او بنگرم و تنم نلرزد؟! چگونه اگر روزی عصبی شد جلویش را بگیرم تا آسیبی بر من وارد نکند؟! مگر میشود از یاد برد روزی را که از شدت ضربهاش به روی گونهام... تا یکی دو هفته گونهام درد میکرد و جای ضربهاش کبود بود؟!
دست بزن داشتنش به کنار... اگر انسان میبود و دست بزن داشت، ضربههایش قابل تحمل بود...ولی با این قدرت ماوراییاش نوازش او حکم مشتی برق آسا برایم دارد که میتواند استخوانم را بشکند!
چطور تضمین کنیم که روزی از دست من عصبی نشود؟!
مدیسا که یک خون آشام بود نتوانست جلوی ضربهاش دوام بیاورد و طبق گفتههای لاوین... تا یک هفته از شدت آثار کبودی، نمیتوانست به بیرون برود که مبادا کسی صورتش را ببیند و تحقیر شود!
چگونه تضمین کنیم که بیماریام دوباره عود نکند؟! مگر میشود حملات پانیک را تحمل کرد؟!
نمیخواهم دوباره درگیر این حملات دردناک و تحقیر آمیز شوم... نمیخواهم خانواده دایان متوجه شوند...
غرق در فکر بودم که کسی از بازویم نیشگونی گرفت!
متعجب به مدیسا نگریستم که با حرص در گوشم گفت:
ـ باید بله بگی! کجایی؟!
نفس پر بغضی، کشیدم و از داخل آیینه روی سفره عقدمان به چشمهای سیاه رنگی که عمیق خیرهام بود نگریستم! چشم بستم به روی تمامی استدلالهایم برای "نه" گفتن!
3000
#part110
آب دهانم را فرو دادم. نیم نگاهی به چشمهای پر ابهت و سختش انداختم.
سر به زیر پاسخ دادم:
ـ تا باهم انجامش بدیم... و تو دیگه مجبور نباشی خون بخوری!
وقتی که دیدم سکوتش طولانی شد سرم را بالا آوردم. دیدم با تفریح و تمسخر مرا مینگرد! قلبم اینبار از غصه گوشهای بغ کرده، نشست.
دلگیر نگاه از او گرفتم که به حرف آمد:
ـ دفعۀ آخرت باشه، توی این طور مسائل دخالت میکنی. تو زنمی؛ ولی این دلیل بر این نیست که بتونی سر از هر کاری در بیاری!
بازهم مرا خورد کرد. ثبات اخلاقی نداشت؟! بوسهاش در جنگل را در نظر بگیرم یا تندی اکنونش را؟!
مغزم از شدت فکر و خیال زیاد، به خونریزی افتاد.
نفس عمیقی کشیدم تا گریهام نگیرد و دیگر نگاهش نکردم! چرا وقتی کنارش بودم فراموشم میشد، نفس بکشم؟!
...
همه چیز همچون برق و باد به سرعت میگذشت وارد عمارت شدیم. جیغ و کل زنان بلند شد. دلگیر تر شدم؛ قرار بود مراسمی ساده باشد!
در کمال ناباوری، خاله را دیدم؛ پس آمده بود.
گریان مرا مینگریست. عمه و زن عمویم نیز همینطور؛
هرسه ذکر گفتند و در صورتم فوت کردند. خاله قطرهای از نم چشمانش را به پشت گوشم هدیه داد؛ تا از چشم بد دور بمانم.
شایان هم آمده بود تا سوهان روح زخمیام، باشد. عمو استوار ایستاده بود و مشغول صحبت با مردی بود؛ حدس میزدم عموی دایانِ بی رحم باشد!
روی جایگاهی که برای ما زینت داده بودند، نشستیم. من با نگاهم خاله را جستجو میکردم تا به نزدش بروم!
حدوداً پنج شش دقیقۀ بعد، دورم خلوت شد. خاله را یافتم.
به آرامی از جایم برخاستم که دایان محکم گفت:
ـ بشین آیلین!
میدانستم نمیتواند بلایی، بر سرم، در این موقعیت، بیاورد؛ بنابراین حینی که میز را دور میزدم پاسخ دادم:
ـ نمیخوام!
کلافه از جایش برخاست. حینی که با نگاهش برایم خط و نشان میکشید به بازویش اشاره کرد!
بازویش را به ناچار گرفتم و به سمت خالهام حرکت کردیم!
شنل آزارم میداد و دلم میخواست حداقل کمی به عقب بکشمش! ولی مادر جان تاکید کرده بود که اینکار را نکنم؛ چون دایان به شدت غیرتیاست. اگر این کار را بکنم قطعاً خونم حلال است.
درآغوش خاله خزیدم و او میان گریه قربان صدقهام رفت!
ـ الهی بمیرم برات عروسک. حیف نباشه خاله اینطوری عروس بشی؟! اون از مادرت... اینم از پدرت!
اشکهایم جاری شد و لب گزیدم!
خاله رو به دایان کرد و با جدیتی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:
ـ آقا دایان... آیلین دختر پاک و معصومیه.. به مقدساتم قسم! مبادا برسه به گوشم که اشکش رو درآوردی؛ مطمئن باش دیگه نمیذارم یک ثانیه هم پیشت بمونه!
دایان کمرم را گرفت و در پاسخ خاله، پر هدف گفت:
ـ مهلا خانم... من اگه آیلین رو نمیشناختم، باهاش ازدواج هم نمیکردم! در ضمن آیلین داره همسرم میشه... من به همسر نازم آسیب نمیزنم!
خالۀ گریان، با آرامش خاطر بازهم مرا در آغوش گرفت...
عمۀ مهربانم هم آمد و حینی که خاله را کنار میزد؛ به شوخی گفت:
ـ مهلا... درسته قورتش دادی برادرزادهامو؛ بکش کنار منم ببینمش خانوم خوشگله رو!
لبخندی به عمه جانم زدم و اشکهایم را پاک کردم!
پس از کمی گپ و گفت، شایان و عمو نیز به سمتمان آمدند و دایان دستم را فشرد.
2900
#part108
وارد حیاط بزرگ و زیبا ولی ترسناکی شدیم؛ جذاب بود. درختان بلند کاج و سرو و گیاهان و گلهای وحشی و زیبا! کلبهای که درمیان اینها بود و زیبایی عجیبی داشت. نسبتاً بزرگ بود و دل انگیز. عاشق میز و صندلی چوبی دونفرهای شدم که روی سکوی کلبه قرار داشت و وای از دایان که قلبم را به بازی گرفته بود!
چشم از زیباییها گرفتم و به ماشینش که حتی یک شاخه گل هم، به رویش زده نشده بود، نگریستم!
میدانستم اهل این کارها نیست؛ ولی انتظار داشتم، حداقل دسته گل کوچکی نصب میکرد! یا حداقل دسته گلی از رزهای صورتی و سفید برایم میگرفت...
کمکم کرد که سوار ماشین شوم
بعد از اینکه از جمع شدن دامن لباسم مطمئن شد، در را بست و خودش نیز سوار شد!
شور و ذوقی مضائف در وجودم به پا بود اما حس دودلی بدی نیز همراهش بود!
چشمم که به دسته گل زیبای مملو از گلهای سفید و صورتی افتاد جیغی کشیدم و با برداشتنش، از دایان با صدایی پر از ذوق تشکر کردم:
ـ وایی دایان... مرسی؛ وایی باورم نمیشه!
به لبخندی اکتفا کرد. با آخرین سرعت ماشین را از درب بزرگ شکلاتی رنگی خارج کرد و به سمت جایی نامعلوم راند!
...
درون باغ بزرگ و فوقالعاده زیبایی بودیم.
شرم زده، به عکاس خانمی مینگریستم که ژستهایی، بیشرمانه... پیشنهاد میداد. من هر بار به بهانههای مختلفی رد میکردم؛ تا اینکه دایان با کلافگی شنل را از سرم برداشت. تنم را به تنۀ درختی چسباند. حینی که با یک دستش، یک طرف پهلویم را گرفته بود، دست دیگرش را نیز میخ درخت پشت سرم کرد و خیره در صورتم با صدای بلندی گفت:
ـ خانم عکس بگیر!
عکاس با صدای پر ذوقی گفت:
ـ چشم آقای ابتکار... این ژست عالیه!
خجالت زده، خیره به دایان ماندم. او در ژست بعدی، تنم را پشت به خودش نگه داشت. پهلوهایم را گرفت و حینی که لبهایش را روی گردنم، قرار میداد، زیر گوشم گفت:
ـ داری دیوونهام میکنی!
به شدت گرمم بود. سرخی پوستم به دلیل حجم فراوان لوازم آرایش، معلوم نبود اما ضربان تند قلبم، حالم را برایش عیان کرده بود!
سعی کردم به دوربین لبخند بزنم!
ژستهای مختلفی میگرفتیم؛ هر بار من بیشتر خجالت زده، میشدم و دایان بی شرم تر!
چند عکس نیز با شنل گرفتیم به سفارش مهرآیین بانو؛ تا در سالن پذیرایی نصب کند!
یکی از آن عکسهای بیشرمانه را نیز، دایان به ابعاد بزرگی سفارش داد. گفت که برای اتاق مشترکمان میخواهد!
خانم عکاس، بسیار از ما تعریف کرد و کلی آرزوی خوشبختی کرد و بعد رفت تا برای مراسم آماده شود و بیاید.
دایان شنل را تنم کرد. دستم را به سمت جایی کشید که صدای شر شر آب خبر از وجود رودخانهای، در آن نزدیکی میداد!
با اینکه بسیار آن فضا را دوست داشتم، ولی با این کفشها بسیار سختم بود؛ نتوانستم این را کتمان کنم:
ـ دایان میشه، یک روز دیگه بیایم اینجا؟!
پاهام درد میکنه...
به سمتم بازگشت و گفت:
ـ یکم تحمل کن... میخوام ببوسمت!
[نویسنده لبخندی شیطانی میزند😆😝👿]
2900
#part107
شوکه، دست روی دهانم نهادم. با چشمانی هیجان زده،به اویی خیره شدم که با همان لبخند خاصش کمر راست کرد. حینی که بازویش را به
طرفم میگرفت، تا به کمکش باقی پلهها را پایین بروم، لب زد:
ـ فقط برای تو و فقط همین یک بار!
ناخواسته لبخندی روی صورتم شکل گرفت. با کمال میل از بازویش آویزان شدم...
او مدام مرا با کارهایش، شوکه و بهت زده میکرد!
با صدای آرامی پرسیدم:
ـ کسی پایین نیست؟
کوتاه گفت:
ـ نه...
حینی که گردنم را جستجو گر برای دیدن کسی میچرخاندم، مردد بازهم پرسیدم:
ـ پس کجان؟
بدون اینکه نگاهی، حوالهام کند، آخرین پله را هم پایین رفتیم. بازویش را از میان دستانم خارج کرد و این بار خودش دستم را گرفت... محکم و پر جذبه؛ به گونهای که موجی از گرما قلب یخ زدهام را نوازش کرد. در همان حین که به سمت آشپزخانه مرا میکشید، پاسخ داد:
ـ توی حیاط اصلی و سالن مخصوص تشریفات!
سوالهایم تمامی نداشت. انگار جانش را از او میگرفتند؛ یا زبانش را از ته حلقش بیرون میکشیدند، اگر آن ماهیچۀ لاکردار را کمی بیشتر تکان میداد و کامل و با جزئیات پاسخم را میداد:
ـ سالن تشریفات؟!
بی حوصله در پاسخم گفت:
ـ آره! چسبیده به همین خونه، یه سالن بزرگ قرار داره که مخصوص همین مراسماست... مردم روستا هم معمولاً اینجا عروسی میگیرن.
برای اینکه جلوی وراجیهای بیشترتو بگیرم هم، باید بگم... این دری که انتهای آشپزخونه قرار داره، در حیاط پشتی هستش. برای اینکه راحت بریم آتلیه و شلوغ نشه دورمون، ماشینو آوردم اینجا!
این حیاط پشتی مخصوص منه و کلبهای هم که داخلش ساخته شده، برای منه...
کسی جز من حق رفت و امد به اونجا رو نداره!
سری در پاسخ حرفهایش تکان دادم و حرصی از اینکه به من گفته بود وراج، لب زدم:
ـ جالبه؛ خونه شما فوقالعاده است!
در ضمن من اصلاً حرف نمیزنم. کی گفته من وراجم؟! شاید تو خیلی عجولی! بعدشم مثلاً تازه مراسم چهلم پدرم گذشته و امیدوارم بدونی که نباید بزن و بکوبی باشه! به هر حال علاوه بر اینکه من خودم راضی نیستم، یک توهین به فامیلهای منه که این همه راهو اومدند تا شاهد عقد من باشند!
لبی کشید و با نیشخندی پاسخم را داد:
ـ مطمئن باش توهینی از جانب ما بهشون نمیشه...
3100
#part105
استرس بیشتری به جانم تزریق شد و مردد پرسیدم:
ـ نمیشه من و ببری پیشش؟!
اخم کرد و با نگاهی جدی، پاسخ سوال بیجایم را داد!
تند و مضطرب به حرف آمدم:
ـ ببخشید.. دیگه نمیگم!
سری در پاسخم تکان داد و حینی که به سمت کمدش میرفت گفت:
ـ ساعت چهار شد... شنلتو بپوش تا بریم آتلیه؛ بعد که برگشتیم برو پیش فامیلات! الان هم نگران نباش بابا و عموم حواسشون هست که معذب نباشند!
دلم کمی گرم شد... خداراشکر که آمدهاند.
آه پر حسرتی کشیدم و دایان در مقابل چشمهای من، روی پیراهن سیاه رنگش کت و شلوار طوسی تیره رنگی را تن زد. به سمت منی آمد که دست روی چشمهایم گذاشته بودم تا تن برهنه و عضلهایش را نبینم.
با صدایی که رگههای خنده در آن موج میزد گفت:
ـ آیلین... میتونی چشماتو باز کنی!
با حرفش مطیعانه کاری که خواست را انجام دادم. به کراوات دستش خیره شدم؛ کراوات مات سیاه رنگ را روبهرویم گرفت و به آن اشاره زد تا برایش ببندم!
مردد و متعجب کراوات را در دست گرفتم. نگاهی به او و کراوات انداختم!
چگونه به او بگویم که بلد نیستم؟!
لب گزیدم و به حرف آمدم:
ـ من... بلد نیستم!
لبخندی زد و خیره به من با همان نگاه خاص لب زد:
ـ بندازش دور گردنم!
متعجب سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم...
کمی روی پاشنۀ پا بلند شدم. کراوات را دور گریبانش انداختم و بعد تک به تک و با دقت کارهایی که میگفت را انجام دادم. موفق به بستن کراوات شدم!
لبخندی زدم. قصد کردم فاصله بگیرم؛ ولی دستهایش را روی پهلوهایم نهاد و پیشانیاش را به پیشانیام چسباند!
ضربان قلبم بالا رفته بود. او به راحتی میتوانست متوجه شود؛ این مسئله آزارم میداد!
حال که به چهرۀ جدی و پر ابهتش مینگریستم... میدیدم که به مرد ایدهآل من ، نزدیک است فقط اندکی سفت و سخت است؛ اندکی خشن و جدی و خیلی کم لبخند میزند، فقط کمی کارهایش پر هدف است و بدون برنامه کاری را انجام نمیدهد. فقط کمی نامهربان و بیرحم است و اینکه انسان نیست!
حال چه من راضی باشم و چه ناراضی... قرار است همسر او شوم؛ قرار است برای او باشم... و قرار است او از این پس تنها کسم باشد!
قرار است اینبار شرعی و قانونی در آغوش او بمانم و تا زمانی که جان بدهم برای او باشم...
با این امید که شاید روزی پدر بیاید و مرا نجات دهد یا شاید روزی دایان، انسان شود و مرا دوست بدارد!
3100
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.