ســـــــارال🍃
°•°﷽°•° چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی💜 رمانهای به اتمام رسیده:: عمر ابدی"براساس زندگی واقعی نویسنده" سارال"فصل اول" هرگونه کپی برداری از رمانها پیگرد قانونی داشته و حرام میباشد❌ کاربر انجمن هنر مهبانگ📗 @mahbangg
Больше1 751
Подписчики
Нет данных24 часа
-217 дней
-14430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
تا آمار کانال جدیدمون به 200 نرسه خبری از پارت نیست، گفته باشم!
لینکو برای دوستاتون بفرستید حتماً😍
https://t.me/+13_VdBki3xphMzY0
14020
سلام سلام
حال و احوالتون چهطوره؟!
لینک کانال رمان در اسارت عشق👇
https://t.me/+13_VdBki3xphMzY0
اگر تا ساعت 12 به 200نفر رسید دو پارت هیجانانگیز تقدیم نگاهتون میشه😍
در اســارت عشـɞღɞــق
بسمِ رب🕊 کانال رسمی سونا بهاری خالق رمانهای: عمرابدی﹛بر اساس واقعیت زندگی نویسنده﹜و سارال ❌هرگونه نشر رمانها پیگرد قانونی دارد❌ رمان عمر ابدی👇
https://t.me/+FxyoAz9faiU3Nzcxکاربر انجمن هنر مهبانگ📗 @mahbangg
12350
سلام دوستان عزیزم
رمان سارال بالاخره تمام شد...
ممنون که دنبالمون کردید از این به بعد با رمان در اسارت عشق در خدمتتون هستیم❤️
12310
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨
✨
#رمان_سارال
#نویسنده_سونا_بهاری
#فصل_دوم
#پارت_سی_و_ششم
شام را خورده و کمی دورهم نشستیم.
از آن شب نگویم که جانان دردهایش شروع شد و همه را نگران خود کرد.
خدا را شکر فردا صبح که بیدار شدیم خبر آمد پسرش به دنیا آمده است.
ارسلان که بسیار استرس کشیده بود، با لبی خندان نگاهی به جانان در خواب خیره شد و گفت:
- داداش الآن دیگه رسماً بدبخت شدم. چی کشیدی!
رایان خندهاش را خورده و گفت:
- نگم برات چی کشیدم!
دست سارا رل رها کردم و به آن طرف تخت رفتم.
ضربهای به کتف رایان زده و گفتم:
- بگو ببینم چی کشیدی؟
کوتاه خندید و گفت:
- ناز!
چشم غرهای برای هر دو رفته و به کنار سارا که درگیر کلاه هامین بود رفته و کلاه را از دستش گرفته و گفتم:
- دست نزنی مامان. نی نی بیدار میشه!
صدای دَر زدن که بلند شد راست ایستادم.
خاتون وارد اتاق شد و به سوی جانان رفت.
هدیهاش را بالآی تخت گذاشت و پیشانیاش را بوسید.
به سوی من بازگشت و گفت:
- خوبی عروس؟!
تعجب کردم اما نشان ندادم و گفتم:
- ممنون خاتون به لطف شما.
- هماهنگ کردم با رایان برید گردش.
لبخند گرمی زده و هر دو دستش را بوسیدیم.
حالآ عادت کرده بودم به بوسیدن دستهایش!
خیلی زود تمام وسایل را آماده کرده و به قول خاتون به گردش رفتیم!
دشتی پر از گل شقایق، درخت بزرگ کاج، چشمهی زلال و.... همه و همه من و رایان را به فکر گذشتهها برده بود.
گذشتهای که خودمان نیز نمیدانستیم چگونه میگذرد و گذشت تا به اینجا رسید.
زندگی شبیه به راهی است که اولاش مشخص و آخرش معماست!
نه میتوانی توقف کنی و نه میتوانی به عقب بازگردی!
جملهای بود که خان بزرگ هر چند موقع بر سر میز به نوههایش میگفت و حالآ نبود که آیندهی ما را ببیند!
꧁༺پــــایـــــان رمــــان ســــارال༻꧂
#هر_گونه_کپی_برداری_از_رمان_حرام_میباشد ㋛︎
✨
✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
11630
سلام دوستان🥲
من اکانتم مشکل پیدا کرده برای همین با اکانت داداشم این وقت شب براتون پارت گذاشتم.
امیدوارم لذت ببرید❤️
11000
✨🌈✨
【در اسارت عشق】
#پارت_10
البته مریم اون جور که بوش میاومد، رفتنی بود!
مسخرهست، ولی ازدواج اجباری!
مریم حتی اسم پسره رو هم نمیدونست و قرار بود ازدواج کنن.
بیخیال هر چی بیشتر از این خانواده میگم، فقط خودم و شماها رو اذیت میکنم.
لباسام رو عوض کردم و رو تخت زوار در رفتهی خودم دراز کشیدم که صدای فنرهاش سوهانی بود روی مغزم!
آهنگی گذاشتم و صداش رو آروم کردم که مبادا به بیرون بره و باز باعث دردسر بشه.
تو همین حین هم مریم به اتاق اومد و چادرش رو در آورد و از همون اول شروع کرد به بد و بیراه گفتن به سجاد!
سجاد اسم پسریه که به خواستگاری مریم اومده بود و قرارشون ازدواج بود.
با شنیدن صدای ویبره گوشیم نگاه از چهرهی خستهی مریم گرفتم و گوشیم رو بالآ آوردم.
تماس با فرشته رو وصل کردم و گفتم:
- جانم فری؟
- من یه غلطی کردم همین الآن ازت معذرت میخوام.
اولش شوکه شدم که بدون سلام و علیکی این حرف و گفت ولی برای سر به سر گذاشتنش گفتم:
- واقعاً ازت این انتظار و نداشتم فرشته. من تو رو دوست خودم میدونستم!
با صدای ناراحتی گفت:
- به خدا پسره مجبورم کرد بگم.
کنجکاو بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم:
- دقیقاً چی بهش گفتی؟
- من نمیخواستم همه چی رو بگم ولی گفت داداشته و میخواد تو رو با خونواده واقعیت آشنا کنه.
#سونا_بهاری
10720
✨🌈✨
【در اسارت عشق】
#پارت_9
خندید و قربون صدقهم رفت.
یه گردنبند طلا سفید که طرحش ترکیبی از اسم خودم و خودش بود.
میدونست من اصلاً طلا رو دوست ندارم!
عاشق رفتاراش بودم(:
- شب بهت زنگ میزنم حواست به گوشیت باشه.
- حواسم هست فدات بشم، فعلاً.
گوشی مدل بالایی که داشتم هم صدقه سریِ امیرعلی بود.
حتی مانتویی که میپوشیدم هم از پول امیرعلی بود.
خب حتماً براتون جای سئواله که پس خونوادهم چی؟
خیلی واضح بهشون گفته بودم کار میکنم و با پساندازهایی که داشتم، گوشی رو گرفتم.
هر روز هفته هم به جای اینکه برم سرکارِ خیالی، به خونهی امیرعلی میرفتم و خیلی شیک تا غروب اونجا میموندم.
البته اولاش بابام شک کرده بود که این همه پول رو از کجا میارم، ولی خب اونم حل شد.
یکی از دوستای امیرعلی شرکت مصالح ساختمونی داشت و اینطور شد که نقشه کشیدیم و بالآخره بابام رو دست به سر کردیم.
خیلی آروم و ریلکس از ماشین بیرون اومدم و به سمت خونه رفتم.
صدیق خانم، رفیق شفیق مامان خانم طبق معمول جلوی خونشون بساط کرده بود که "آهای بیاید ادویهجات برای آشپزخونتون بخرید."
سرم رو براش تکون دادم و قبل از اینکه مورد اصابت ترکشهای فضولیش بشم وارد خونه شدم و در حیاط رو هم بستم.
شالم رو جلوتر کشیدم و تو خونه رفتم.
بابا طبق معمول به بالشت های طرح سنتی مامان تکیه داده بود و تخمه میشکوند و فوتبال میدید.
سلام آرومی دادم و قبل از اینکه جوابم رو بگیرم به اتاق مشترکم با مریم رفتم.
مریم هم سن من بود و فقط چند ماه ازم بزرگتر بود.
حتماً تعجب میکنید که من و مریم چرا باید هر دو 21 سالمون باشه!
ما دوقلو نبودیم و برای همین هم به قول مریم انگار که یا من یا خودش رو از تو کوچه پیدا کرده بودن.
خونمون اتاق زیاد داشت، ولی بابا صلاح ندیده بود که دخترهای مجردش که من و مریم باشیم تک و تنها تو اتاق بمونن!
از اون دست افکار قجری دیگه(:
#سونا_بهاری
10420
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨
✨
#رمان_سارال
#نویسنده_سونا_بهاری
#فصل_دوم
#پارت_سی_و_پنجم
خوب بود اگر تا فردا، کسی صدایمان نمیزد!
اما برخلاف خواستهام تا چشمی بر هم زدم، دَر اتاق توسط رایان باز شد.
از جا برخاسته و موهایم را به عقب راندم.
- گرسنه نیستی عشقم؟
چشمانم را بستم و گفتم:
- هستم ولی بیشتر خوابم میاد.
به کنارم آمده و سرم را بر روی شانهاش گذاشت و گفت:
- دیگه همهی اتفاقهای بد تموم شدن دورت بگردم.
از فردا برمیگردی به زندگی قبلی و کمک میکنی تا سارا زودتر آداب و یاد بگیره و وابستهی هیچکدوم از ما نشه.
وقتشه خانوادهمون بزرگتر بشه، نظرته؟
به ناگهان چشمانم را باز کرده و ضربهای نه چندان سخت به کتفاش زدم.
- خیلی نامردی. اول احساساتی شروع میکنی به حرف زدن بعد میکشونی به حرف و خواستهی خودت؟
خندهی جذابی کرد و گفت:
- شوخی کردم زندگیم.
مدتی سر بر شانهاش گذاشتم و به آیندهی نه چندان دور اندیشیدم.
قطعاً در کنار رایان و سارا بهترینها در انتظارم بود.
- بریم شام؟
سر تکان دادم و از تخت پایین آمدیم و به بیرون رفتیم.
در کنار مادر بر روی مبل نشسته و لبخندی به روی همچون ماهاش زدم.
- ببخشید نگرانت کردم مامان.
مادر لبخندی زد و گفت:
- همین که الآن سالمی و کنار شوهرت و سارا هستی برای من کافیه مامان.
#هر_گونه_کپی_برداری_از_رمان_حرام_میباشد ㋛︎
✨
✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️✨
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
10940
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.