『ذهن خسته』
•[﷽]• و تو آن دلبر معروف غمی که اسیرت شده این [•ذهن خسته•]
Больше441
Подписчики
-124 часа
-77 дней
-1830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
ابتدا فکر میکردم شاید یک اتفاق ساده باشد
تا اینکه بعد از اون هیچ اتفاق دیگری در من رخ نداد..
من خیلی وقته تو مود « نمیخوام، نمیرم، نمیگم، مهم نیست ، حسش نیست، کی اهمیت میده؟ ساعت ها نگاه کردن به سقف، تجربه کردن احساسات جدید و متناقض ، حوصله ندارم، انرژی ندارم ، خستم، روح و روانم درد میکنه و به درک » ای هستم .
ن رفتن آدما اذیتم میکنه
ن حالی که بعد از رفتنشون دارم
من فقط دلم برای خودِ قبل از اومدن اون آدما به زندگیم تنگ میشه و حسرت میخورم
که کاش غریبه میموندن..
میتونی درک کنی چه حالی داره وقتی هر حرکتی تو زندگیت میکنی واسه فرار کردن و دور بودن از آدماییه که از هر کسی تو دنیا بهت نزدیک ترن؟