cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

مارال_ع ز | متــ🪄ــرسک

پيج اينستاگرام نويسنده: Instagram.com/Maral.az_ این رمان شامل صحنه هایی هست که مناسب هر سنی نمی‌باشد ⛔🔞 گلگون دختری ۱۶ ساله که ارباب روستا از اون خوشش میاد و به اجبار میخواد اون رو به عقد خودش دربیاره.❣⚠️ ژانر: #ارباب_رعیتی #عاشقانه #اروتیک #صحنه_دار

Больше
Рекламные посты
5 615
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_110 چشم هام قدر نعلبكى گشاد شد.حرفش كاملاً برام غير منتظره بود. _شما...شما چى گفتيد؟! _براى پسرم وارث بيار.پسر باشه.يه پسر از خون خودش برام بيار. _شما خودتون مى فهميد چى مى گيد؟من خودم بچه ام چطورى براى شما نوه بيارم؟اصلاً حلال و حروم و محرم و نامحرم... ادامه ى جمله ام رو نگفتم.خوب مى دونستم هر حرفى كه بزنم باعث بدتر شدن شرايط مى شه و بعداً بر عليه من استفاده مى شه. چند نفس عميق كشيدم.ادامه دادم: _ببخشيد تند رفتم خانوم؛من نمى تونم چنين چيزى رو قبول كنم.من رو عفو كنيد. _پس بايد از اينجا برى. خيلى جدى بود؛انقدر جدى بود كه جاى هيچ بحثى نمونده بود. لب زدم: _من جاى ديگه اى نمى تونم برم. _پس بايد كارى كه گفتم رو انجام بدى.يه صيغه ى محرميت مى خونيم. كافيه ١ سال دندون روى جيگر بذارى همين. اينطورى نمى شد.بايد توپ رو توى زمين ارباب مى انداختم. _به حرف آسونه.پس من و احساساتم چى مى شه؟اصلاً من رو كاملاً ناديده هم بگيريم ارباب هيچ حسى به من نداره. از من متنفره.خودش بهم گفت.از روز اول هم از من خوشش نميومد. با شنيدن اين حرف چشم هاش برق زد.لبخند روى لبش غليظ و عميق تر شد.زمرمه كرد: _چه بهتر.پس كاملاً جاى اميدوارى هست. _متوجه منظورتون نمى شم. يعنى چى جاى اميدوارى هست؟اينطورى شرايط فقط براى من سخت مى شه. _من حواسم بهت هست و من شكـ ندارم علاقه به وجود مياد.اينكه از اول نسبت بهت حسى داشته جاى اميدوارى هست هر چند تنفر باشه. پاكـ زده به سرش.ناچار به انجام چه كار هايى بودم.اينا همش درد بود.همش بى پناهى بود.هر روز هر ثانيه اين شرايط بهم گوشزد مى كرد كه من تنهام و كسى رو ندارم. ناليدم: _حتماً شخص بهتر از من رو مى تونيد پيدا كنيد. _بهتر؟تو فكر مى كنى خيلى خوبى؟ 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
Показать все...
❤‍🔥 44👍 28 23😢 18💔 9👏 7🤬 4🔥 3🥰 3👌 3😁 2
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_109 _يعنى چى؟چرا نمى تونيد؟خانوم من كارى نكردم واقعاً به ارباب نظر ندارم.بازم مى گم من اهل اين چيزا نيستم. سرى به نشونه ى تأييد تكون داد.لبخند روى لبش رو دركـ نمى كردم. اين موزيانه برخورد كردنش به كجا ختم مى شد و چه هدفى داشت؟ به كجا مى خواست برسه؟ لب زدم: _خانوم؟ _تو چند سالته؟ _تقريباً شانزده سالمه. _اسمت؟ _ماهور. _آره اسمت يادم رفته بود.بلند شو بيا نزديكتر. بدون فوت وقت بلند شدم و مقابلش ايستادم.همين كه سر بلند كردم و نگاهمون به هم تلاقى كرد ؛ازش چشم دزديدم. دستش رو به موهام كشيد. _تو خانواده اى هم دارى؟ _ب...بله. _كجان؟ _تهران. _خب؟ادامه بده. _چى بگم؟ _از خانواده ات. _مادرم عمرش رو داد به شما.... پريد وسط حرفم و گفت: _خدا رحمتش كنه. _ممنون.من موندم و پدرم همراه خواهر و برادر كوچكترم. _خب؟ _همين. _همين؟به نظرت من احمقم؟ _نه خانوم جان دور از جونتون.اين چه حرفيه؟ _تو اينجا چى كار مى كنى؟ _فرار كردم.بابام مى خواست من رو عقد يه پيرمرد كنه فرار كردم.نمى تونستم اونجا باشم.در ازاش قرار بود يه مغازه بگيره. _گرفت؟ _نمى دونم. _پس فرارى هستى و كسى رو ندارى. شرمنده سر به زير انداختم.گفت: _اما نمى شه اينجا بمونى. انگار آب سردى روم ريخته باشن.ترس برم داشت.گفتم: _خانوم لطفاً. بغضى وحشتناكـ به گلوم چنگ انداخت كه گفت: _شرط داره. _چى؟ _بايد براى پسرم وارث بيارى. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
Показать все...
❤‍🔥 31 15👍 8👏 6😢 3🥰 2🔥 1😱 1
دوستان فايل دو جلد ارباب من بستام حاضره براى خريد فايل دو جلد بِه ايدى زير در تلگرام پيام بديد👇🏻 @seller_ads
Показать все...
👍 11😢 4
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_108 _چى گفتى؟ محكم تكونم داد.انقدر عصبى بود كه جاى هيچ بحثى رو باقى نمى ذاشت. گفتم: _الان عذر شرعى دارم بايد برم دست شويى. خواهش مى كنم. سرخ شد تا اين حرف رو زدم. چند قدم عقب رفت تا برم.تشكرى زير لب كردم و سمت اتاقم پا تند كردم. ***************************** با قدم هاى آهسته با ظاهرى آشفته و پر درد جلوى در اتاق خانوم ايستادم. چند ضربه به در زدم.صداى محكم با اون لحن پر غرورش در گوشم طنين انداخت. _بيا داخل. آروم در رو باز كردم و وارد شدم. نفسم در سينه ام حبس شده بود؛نگاه ترسيده و نگرانم رو سمت خانوم سوق دادم. زير لب سلامى مجدد كردم كه تير نگاهش سمت من كشيده شد. _سلام. به مبل مقابلش اشاره كرد.روى مبل نشستم. همچنان سرم پايين بود. ترس داشتم از آينده اى نامعلوم كه توان ورق زدنش رو نداشتم. اينجا رو امن ترين جاى ممكن مى دونستم. دستور داد بهش نگاه كنم.سلانه سر بلند كردم.گفت: _خب مى شنوم. _خانوم من همچين غلطى نمى كنم.اصلاً اهل اين حرف ها نيستم. من فقط يه دختر بچه ام. _دختر بچه اى كه به سن بلوغ رسيده.نه؟ _نه خانوم.خواهش مى كنم.اشتباه مى كنيد. ارباب اصلاً از من خوشش نمياد.من خطايى نكردم. _تو و دوستات براى پسر من تور پهن كرديد. _نه به جان خودم. اشكـ هام راهشون رو پيدا كردن.پشت چشمى نازكـ كرد و بهم خيره شد. _باشه باور مى كنم. _واقعاً؟ _بله باور مى كنم اما.... _اما چى؟! لبخندى زد.دستى به موهاش كشيد.از نگاهش چيزى نمى فهميدم. لب زد: _نمى تونم از اين مورد چشم پوشى كنم. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
Показать все...
43👍 16❤‍🔥 7🔥 3👏 2🤔 2😱 2🥰 1😁 1
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_108 _چى گفتى؟ محكم تكونم داد.انقدر عصبى بود كه جاى هيچ بحثى رو باقى نمى ذاشت. گفتم: _الان عذر شرعى دارم بايد برم دست شويى. خواهش مى كنم. سرخ شد تا اين حرف رو زدم. چند قدم عقب رفت تا برم.تشكرى زير لب كردم و سمت اتاقم پا تند كردم. ***************************** با قدم هاى آهسته با ظاهرى آشفته و پر درد جلوى در اتاق خانوم ايستادم. چند ضربه به در زدم.صداى محكم با اون لحن پر غرورش در گوشم طنين انداخت. _بيا داخل. آروم در رو باز كردم و وارد شدم. نفسم در سينه ام حبس شده بود؛نگاه ترسيده و نگرانم رو سمت خانوم سوق دادم. زير لب سلامى مجدد كردم كه تير نگاهش سمت من كشيده شد. _سلام. به مبل مقابلش اشاره كرد.روى مبل نشستم. همچنان سرم پايين بود. ترس داشتم از آينده اى نامعلوم كه توان ورق زدنش رو نداشتم. اينجا رو امن ترين جاى ممكن مى دونستم. دستور داد بهش نگاه كنم.سلانه سر بلند كردم.گفت: _خب مى شنوم. _خانوم من همچين غلطى نمى كنم.اصلاً اهل اين حرف ها نيستم. من فقط يه دختر بچه ام. _دختر بچه اى كه به سن بلوغ رسيده.نه؟ _نه خانوم.خواهش مى كنم.اشتباه مى كنيد. ارباب اصلاً از من خوشش نمياد.من خطايى نكردم. _تو و دوستات براى پسر من تور پهن كرديد. _نه به جان خودم. اشكـ هام راهشون رو پيدا كردن.پشت چشمى نازكـ كرد و بهم خيره شد. _باشه باور مى كنم. _واقعاً؟ _بله باور مى كنم اما.... _اما چى؟! لبخندى زد.دستى به موهاش كشيد.از نگاهش چيزى نمى فهميدم. لب زد: _نمى تونم از اين مورد چشم پوشى كنم. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
Показать все...
41👍 11❤‍🔥 4🔥 3👏 3🥰 2
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_106 لب زد: _ماهور... _نه من نميام سايه.ببخشيد.من نمى خوام،نمى خوام باز... پريد وسط حرفم و گفت: _ساكت شو. با غيظ از كنارم گذشت. روى دو زانو افتادم و با چشم هام بدرقه اش كردم. شونه هام مى لرزيد و هق مى زدم. بايد چى كار مى كردم. پگاه جلوى در ايستاد.بهم خيره شد. به سايه گفت: _ماهور چرا نشسته؟ سايه نيم نگاهى بهم انداخت.لب زد: _ولش كن. بيا بريم. _بدون اون؟به خاطر اون،اين همه سختى كشيديم.حالا بدون اون بريم؟ بدبختمون كرده. حرف هاشون آبى نبود كه روى آتيش مى ريختن. بدتر گريه ام مى گرفت و مى سوختم. من يه رفيق نيمه راه بودم. وقتى به خودم اومدم اونارو نديدم. خانوم هم نبود. دست و پام رو گم كردم ؛ دچار استرس شديدى شدم. سمت در خروجى عمارت دويدم. در رو باز كردم و اسمش رو فرياد زدم: _سايه؟سايه؟ جيغ زدم و اشكـ ريختم. از پله ها دويدم و در رو باز كردم. ماشين پگاه داشت دور و دورتر مى شد. _سايه؟ رفتن و من موندم. روى زمين نشستم و زير لب اسمش رو زمزمه كردم. حس گناه داشتم. من بهشون مديون بودم. نذاشتن تباه بشم و نيست بشم؛نذاشتن عين خودشون بشم. گذاشتن پاكـ بمونم؛از جونشون برام گذشتن اما چى كار كردم؟ صداى قدم هاى يكى به گوشم خورد.خيره ى دو كفش چرم قهوه اى مقابلم شدم. سر بلند كردم و نگاهم با نگاه جدى ارباب بستام تلاقى كرد. لب زد: _باز كه تو موندى. _شما زير قولت زدى. _چه قولى؟ ايستادم و مقابلش قرار گرفتم.با جديت گفتم: _گفتى دوستم رو نجات مى دى.گفتى مى ذارى اينجا بمونيم اما هيچ كدوم رو نذاشتى. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
Показать все...
❤‍🔥 34👍 14 14👏 6🔥 4🙏 4🤔 1
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #ارباب_من_بستام ❦ بقلم #مارال_ع_ز ツ♡ #پارت_105 خانوم در چهار چوب در ظاهر شد. با ديدن هر سه نفرمون پشت چشمى نازكـ كرد. نگاه تحقير آميزش رو حواله ما كرد. صداش روى اعصابم ناخن كشيد: _خب؟جمع و جور كردى؟ سكوتم رو كه ديد گفت: _مگه نگفتم وقتى برگشتم اينجا نبينمت. پگاه گفت: _كه چى؟چرا نبينيش؟مى ترسى پسرت رو از راه به در كنه؟ _تو هم اخراجى.هر دوتون سريع جمع كنيد بريد بيرون. پگاه پوزخندى زد و گفت: _اخراج؟مگه استخدام شديم كه بيرونمون كنى؟ خب به دركـ مى ريم. ********************************** *ماهور* ترس برم داشت.يعنى چى مى رن؟نمى تونستم بذارم چنين اتفاقى بيوفته. سايه بى هيچ حرفى شالش رو از سرش برداشت. خانوم گفت: _لباس تنت رو نمى خوام؛مال خودت برش دار. سايه لبخندى زد و لباس رو از تنش جلوى همه بيرون كشيد. خانوم موند. تاپش رو پوشيد و لباس رو پرت كرد جلوى پاى خانوم. پگاه هم از كنار خانوم گذشت و رفت سمت اتاقش. سايه بهم خيره شد. با چشم هاش اشاره كرد من هم برم اما من نمى خواستم برم. نمى خواستم از اينجا خارج شم. بى اعتنا به سايه با لحنى ملتمسانه گفتم: _خانوم...بى ادبى مارو ببخشيد. خواهش.... سايه با شتاب دستم رو كشيد و فرياد زد: _دارى چه غلطى مى كنى؟زده به سرت؟ اشكـ هام بى اختيار مى باريدن و گونه ام رو تر مى كردن. ناديا،خانه ى فساد،نه من نمى تونستم؛نمى تونستم از اينجا برم. دستم رو از دستش بيرون كشيدم و فرياد زدم: _من نميام.من نمى تونم از اينجا برم. من هيچ كجا نميام. 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂
Показать все...
❤‍🔥 32 15👍 11🔥 3👏 3🤔 1🎉 1🙏 1
داستان بوسه اى فراتر از آتش و داستان واقعى لعيارو مى تونيد در پيج اينستاگرام من بخونيد:) Instagram.com/Maral.az_
Показать все...
👏 8 5👌 4🥰 2❤‍🔥 1
💫💥💫💥💫 💥💫💥💫 💫💥💫 💥💫 💫 رمان متــ🪄ــرسک #پارت_294 #مارال_ع_ز هينى كشيد و ببخشيدى گفت. ناگهان زد زير گريه. دويد سمت دستشويى. مدام عق مى زد. فرياد زدم: _گلگون...گلگون... باز عق زد.پشت هم همش عق مى زد. در دستشويى رو باز كردم. اشك مى ريخت و عق مى زد. موهايش در صورتش ريخته بود. گفت: _حالم بده.منو ببريد خونه. مى خوام برگردم خونه. هر كارى كردم راضى نشد بياد دكتر شهر. مدام مى گفت خوبم و برگرديم. شب نشده برگشتيم.ميون راه همش بالا مياورد. رسيديم عمارت.مادرم طبيب خبر كرد. طبيب گفت: _ارباب خانوم بارداره. اما گلگون ذوق نكرد. بغلش كردم بوسش كردم اما ذوق نكرد. گفت: _حدس مى زدم باردار باشم. نمى خوام. مادرم هينى كشيد.گفت: _دختر زبونت رو گاز بگير. بايد مهمونى بديم مهمونى. دكتر و مادرم از اتاق خارج شدند.خيره ى گلگون شدم.ناليدم: _يعنى چى؟! اين همه خودم رو جر دادم باردار شى حالا مى گى نمى خوام؟! _نمى خوام.حتما اون رو بيشتر از من دوست دارى. از وقتى عروس شدم يكـ روز خوش نديدم حالام باردارم. _من هميشه عاشقتم.قول مى دم. قول مى دم تنهات ندارم.قول مى دم اون رو بيشتر از تو دوست نداشته باشم. _راست مى گى؟! سرم رو تكون دادم و عميق بوسيدمش. اين دختر قابليت اين رو داشت من رو ده ها بار عاشق كنه و ببره لب چشمه ولى تشنه برگردونه. پايان فصل اول 💫 💥💫 💫💥💫 💥💫💥💫 💫💥💫💥💫
Показать все...
❤‍🔥 53 22👍 10😍 8🤔 6👏 4🔥 2🤯 2
💫💥💫💥💫 💥💫💥💫 💫💥💫 💥💫 💫 رمان متــ🪄ــرسک #پارت_293 #مارال_ع_ز گلگون رو بغل كردم. از روى زمين بلندش كردم. از اونجا بردمش بيرون. با ديدن مار ها جيغ كشيد. سرش رو در سينه ام قايم كرد. نگهبان ها مارها رو مى گرفتن. گلگون رو در اتاقمون بردم و در اتاق رو قفل كردم. دويدم سمت كاظم. بالاى سر پريچهر مونده بود. دهنش پر از كف بود.صداى شيخ امد: _ارباب.... نبض پريچهر رو گرفتم. _تموم كرده بود. نفس عميقى كشيدم. بِه شيخ نگاه كردم. _شيخ شما اينجا؟! گفت: _اينارو پيدا كردم. زير درخت چال شده بود.بايد باطلشون كنيم. _باطل كنيد. مادرم از حال رفت.اين فضا داشت حالم رو بهم مى زد. —- ———— دوازده روز بعد —- صداى اعتراض گلگون بلند شد: _مى خوام برگردم عمارت ارباب. اينجا حوصله ام سر مى ره. _دختر چقدر غر ميزنى همش ده روز اومديم سفر. مى خواى برى عمارت چى كار كنى؟! مى خواى چى كار كنى؟! هر كارى مى خواى اينجا بكن. _مى خوام تو باغ گل راه برم. گل بچينم.سيب بچينم.شما سوارى كنيد من نگاهتون كنم. با شنيدن اين حرفش خم شدم و بوسش كردم. ناگهان خودش رو عقب كشيد. فكر كردم مى خواست در بره از بغلم اما روم آورد بالا. ولش كردم. 💫 💥💫 💫💥💫 💥💫💥💫 💫💥💫💥💫
Показать все...
54❤‍🔥 16🥰 10👍 6👏 6🔥 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.