ماتیک💄 استاد دانشجویی
75 504
Подписчики
+59324 часа
+1 9887 дней
+6 19630 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
خلبان و مهماندار هات🔥
_آی...کاپیتان ...اخ درش بیـــــار جـــــر خـــــوردم...🔞💦
نگاهش رو به چشم های شهوتیم دوخت
_نمی دونی وقتی حشری میشی چقد کردنی میشی بیشرف!
با اون چشمای سگمصبت پدر در میاری
نوک پستون های بزرگ و صورتی رنگم رو فشرد که اه غلیظی کشیدم و دستمو روی مردونگی بزرگش کشیدم
_اووم دوست دارم کلفتت بره توم کاپیتان
بادیدن سایه کسی که بالای سرمون افتاد و پشت بنداون صدای هووم قلبم از کوبیدن ایستاد
_منم عاشق سکـ*ـس گروهیم🔞💦💦
سکـ*ـس گروپی کاپیتان و مهماندار با زن جنـ*ـدش💦💦🔞
https://t.me/+pofDWlhXAYFkZjFk
https://t.me/+pofDWlhXAYFkZjFk
https://t.me/+pofDWlhXAYFkZjFk
https://t.me/+pofDWlhXAYFkZjFk
100
با هر پارتش خیس میشی🔞💦
📅 24 اردیبهشت 1403⏰ ۱۶:۰۹:۰۹
متن پیام: سلام ببخشید یه رمانه بود درباره یه مستر خشن بود که هرشب از بین زنای حرمسراش میاره به تختشو خشن جر میداد و یه دختریکه لزبینه رو میبینه و عاشقش میشه اما دختره دوستش نداره و هرشب به زور بهش تجاوز میکنه رو نمیدونین اسمش چیه لینکشو ندارین لطفا؟
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
👤جواب: بله عزیزم این رمان برده شیطانه فقط مواظب باش موقعی که میخونیش کسی دور و برت نباشه چون صحنه هاش انقدر بازه که مجبور به خودار.ضایی میشی🔞💦👇🏼
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
آه بلندی کشیدم : بمالش بانو تند تر بمالش لطفا
نوچ نوچی کرد و تیکه یخی از داخل ظرف برداشت
لبخند خبیثی زد و یخ رو روی ممنوعهم گذاشت که جیغ بلندی از سر شهو.ت کشیدم
سیلی به سینم زد و گفت : میخوام ببینم این بهشتِ داغت چطوری این یخ رو آب میکنه!
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
https://t.me/+RBIuFkgcDYk3NmMx
#لزبین #ارباببردگی
دختر لزبینی که به دست میسترسش زن شده اسیر مستر خشن و هات میشه و هر شب زیرش جر میخوره🔞💦
100
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
طغیــانگــــر⚘پارت
50به_شدت_توصیه_میشه 💥💯🔥
رمانی_عاشقانه_مخفی_بزرگسال 💏♥️
_ آخ ... چیکار می کنین خان الان یکی میبینه برای من بد میشه پشت سرم حرف میاد
خان زانوی پای راستش رو بین پاهام گذاشت و نوک دماغشو آروم روی گونه ام کشید و گفت:
_غلط میکنن پشت معشوقه_خان حرف در بیارن
داغ کردم از فشار زانوش و هُرم نفسهاش روی گونه ام . کمرمو از روی دیوار قوس دادم و به خان چسبیدم.
با حالی تب کرده ، صدای گرفته و پر عشوهام بلند شد و با ناز گفتم:
_من معشوقه ی هیّچ کس نیستم .من یه دختر آزاد و باکره ام که با هر کی میخوام میتونم زن بشم.
پوست لطیف چونه ام بین دندونای خان اسیر شد و گاز_ریزی ازش گرفت .
نفسهام تند شد و بدنم سست .
خشن و متعصب گفت:
_ تو فقط صیغه ی من میشی و توی تخت من زن میشی پدرسوخته
_نمیشه . من هیچ وقت زن صیغه ای نمیشم . اصلا دیگه زن عقدی شما هم نمیشم . شما زن_دارین خان من... آخ ... #اووییی خاان ...
تیزی چونه ام رو بین لبهاش گرفت و مکید .
دستم ناخوداگاه دور گردن #کلفتش حلقه شد .
_انقدر سختش نکن توله سگ . قبول کن تا به زور نبردمت تو تخت پدر سوخته
خان لبهاش و زبون ترش رو از چونه ام به سمت بالا و #لبم کشید. خواستم صورتم رو برگردنم که کف دست بزرگشو کنار گونه ام گذاشت و لبهام رو با ولع قفل لبهاش کرد و هوووومی گفت.
با دیدن زن_خان که داشت با بهت بهمون نگاه میکرد وحشت زده خانو به عقب هل دادم که دریا جیغی کشید و ....
#ادامه_دارد_در_کانال_زیر 👻👇🏽
#افراد_بیجنبه_وارد_نشن ❌😲🚫
#توجه_مهم ❌💢‼️
#این_رمان_برای_افراد_متاهل_است ⛔️🔞
https://t.me/+2LJn01p42I8yNGU0
https://t.me/+2LJn01p42I8yNGU0
دختری پرورشگاهی که توی #خواب توسط مردی #خشن و #زن_دار حامله میشه 🤰درحالیکه اصلا نمیدونه دیگه دختر نیست و ... 😱🤯🔥
100
#خالهکوچولو چموش بازی درنیار بذار کارمو کنم، بذار #مهرمالکیتم رو بزنم رو تنت...
خودم رو بیشتر تکون دادم تا بلکه از حبس تن داغ و #برهنهاش نجات پیدا کنم، اما بیفایده بود، میون گریههام جیغ زدم:
- تورخدا ولم کن غیاث، من خالتم!
دهنش بوی الکل میداد و چشماش قرمز بود،
- غیاث تو #مستی، کاری نکن که بعدا پشیمون بشی!
کنار گوشم زمزمه کرد:
- همیشه یه حسی بهم میگفت این دخترکوچولو که اسم خاله رو یدک میکشه، باید زیر تو #زنبشه غیاث...
- اما غیاث ما قبلا راجبش حرف زدیم، تو #پسرخواهر منی...
یهو جوش آورد، جری شلوارم رو پایین کشید و با یه حرکت...💦🍓
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
https://t.me/+bvKk3TkGStkxMGFk
غیاث مردی ۳٠ساله مذهبی و سنتی که اسیر یه دختر ۱۷ساله میشه که براش ممنوعه... 😰🔞
غیاث دست میذاره روی یاسمینی که #خالهناتنیشه و وقتی با مخالفتش رو برو میشه، در نهایت بی رحمی بهش #تجاوز می کنه و رسوایی به بار میاره.... 🥺♨️
#دارایمحدودیتسنی🔞♨️
#رابطهباخالهناتنی👅
100
Repost from رمان ماتیک
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💰جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار تضمینی
☘بخت گشایی تضمینی
👩❤️💋👨بازگشت معشوق یا همسرم
✂️حذف نفر سوم رابطه
🤐🫀زبان بند و تسخیر
🧝♀جادو صببی فوق العاده قوی
⚖نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🎓قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
📿🕯پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5
(ظرفیت محدوده )🧨
2 34910
Repost from N/a
-چرا شوهرتو کشتی؟
از ترس هق زدم....هیچ وقت فکرش را نمیکردم با این دست ها جان آدمی را بگیرم.
هرچند پست و کثیف باشد.
بازپرس با بداخلاقی مجدد سوالش را تکرار کرد
-میگم چرا کشتیش؟ انگیزهت برای قتل چی بود..
چه میگفتم.
چه میگفتم وقتی هر دلیل و برهانی می اوردم آخر مقصر من بودم.
-بچمو...بچمو کشت....
-چطور؟
با یاد اوری ان شب قلبم مچاله شد. طفلِ بی گناهم.
-کتری آب جوش رو خالی کرد روش..رگ های توی سرش ترکید...
-پس چرا تو بیمارستان ادعا کردی کار شوهرت نبوده و اتفاقی کتری افتاده رو بچت؟
همه چیز را خودش خوب میدانست فقط میخواست دوباره از زبان خودم بشوند.
-چون...چون میخواستم به سزای عملش برسه...نمیخواستم قصر در بره؟
-خب چرا به پلیس نگفتی؟ قانون....
میان حرفش پریدم، پر از بغض و ناراحتی....
-قانون منی که نه ماه به شکم کشیدمش رو اعدام میکنه ولی به پدرش رو نه....باید انتقام بچمو میگرفتم...
بی انعطاف نگاهم کرد.
-میدونی حکم قتل عمد چیه؟
بغض و بی پناهیی مثل خوره روی یرم آوار شد.
میدانستم....هر بچهی ۵ سالهای هم میدانست نهایتش اعدام است...
بی جان لب زدم.
-اعدام....
با تاکید سر تکان داد.
-زنِ اول شوهرت قصاص میخواد.
آن شبی که چاقو را در شاهرگش فرو کردم به همچین روزی فکر می کردم.
-من هیچی واسه از دست دادن ندارم....
و او بی رحمانه از جایش بلند شد و جوابم داد.
-این خیلی خوبه...چون هیچ راهِ فراری نداری...به زودی اعدام میشد.
چهار ستون بدنم از حرفش خواه ناخواه لرزید .
بی خبر از اینکه دقیقا روزی که طناب دار دور گردنم اویخته شده مردی مرموز حکم قصاص را لغو میکند....
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
اثری دیگر از نساء حسنوند نویسنده رمان نوشیکا❤️🔥
عاشقانهای پر کشش و جدال...
#مافیایی #عاشقانه
1 89210
Repost from N/a
_ببخشید شما کسی و میشناسید نوزاد بخره؟
کیان با تعجب سر از گوشی بیرون میآورد و دور و اطرافش را نگاه میکند..وقتی کسی را نمیبیند به دخترک ریز نقشی که کنارش ایستاده بود مینگرد و با بهت لب میزند:
_با منید؟
دخترک بچه را در آغوشش جا به جا میکند و با ترس و لکنت لب میزند:
_ب..بلهه آقا..شما کس..کسی و میشناسید ک..که بچه ب..بخره؟!..
کیانِ متعصبی با هضم شنیدههایش در یک لحظه جوش میآورد و رگ غیرتش باد میکند و کتف دخترک را میفشارد:
_تویی که بلد نیستی گلیم خودتو از آب بیرون بکشی گ*ه میخوری یه بچهی معصوم و وارد این کثافت بازیات میکنی.اون موقع که داشتی تخت این و اون گرم میکردی بچه فروختنت نبود؟
میگوید و نمیبیند نگاه ناباور و اشکی دخترک را..به کار نکرده متهماش میکرد؟!..
_الان زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه
دیگه از این غلطا نکنی
چجور مادری هستی که میخوای بچتو بفروشی بیوجدان؟
دخترک از ترس نفسش بند میآید و سریع مچ دست کیان را میگیرد..
_آقااا توروخدا زنگ نزنن
ای..این بچهی من نیست
ت..توروخدا قطع کن
کیان گوشی را از گوشش کنار میزند و چشمانش را ریز میکند:
_بچه رو دزدیدی؟
دخترک به هقهق میافتد و همراه با او نوزاد هم به گریه میافتد..
_بخدا بچ..بچهی من نیست
ماله دو..دوستمه،یک هفتست گذاشتتش پیش من و در رفته
من دانشجوام آقااا از درس و زندگیم افتادم بخاطر این بچه
دل کیان به رحم میآید و نوزادی را که از زور گریه صورتش رو به کبودی میزد را از آغوشش بیرون میکشد:
_دوستت الان کجاست؟نمیشه که بدون اطلاع اون بچشو بدی به کسی؟بعدشم فروختن چیه ببر بچه رو پرورشگاه زن حسابی!.
نسیم اشک چشمانش را پاک میکند و با بغض خیرهی کیان میشود:
_بچه رو که بهم داد موقع رفتنش گفت مثل چشمات ازش مراقبت کن شاید دیگه نتونم برگردم،اول متوجهی حرفش نشدم فرداش که بهش زنگ زدم یه آقایی گوشی و برداشت و گفت سپیده مرده جنازشم خودمون خاک میکنیم پیگیری نکنید،گفت و گوشی و قط کرد منم دیگه ترسیدم زنگ بزنم بهشون دوباره
کیان پوفی میکشد و بچه را در آغوشش بالا و پایین میکند تا آرام شود..
_نمیدونم چی باید بگم ولی این راهش نیست
الان این طفل معصوم و بخوای به کسی بدی خیانت در امانت کردی برای دوستت
ببرش خونه و فردا صبح اول وقت ببرش بده به پرورشگاه اونجا خوب ازش مراقبت میکنن
اشک چشمانی که خشک نشده بود بار دیگر با حرف کیان میبارد:
-من دانشجوام آقااا
توی خوابگاه میموندم این بچهرو یواشکی میبردم اونجا با صدای گریههاش همه فهمیدن و انداختنم بیرون
نه پولی دارم نه جایی امروز فردام از دانشگاه اخراجم میکنن
دل کیان به حال مظلومیت دخترک میسوزد و غیرتش اجازه نمیداد او را همینجوری در خیابانی که تا یک ساعت دیگر تاریک میشد ول کند…نوزاد را به خود میچسباند و دست پشت کمر دخترک میگذارد:
_راه بیفت
میریم خونهی من تا یه جایی رو برات پیدا کنیم..خطرناکه با یه بچهی کوچیک تو خیابون بمونی…
https://t.me/+Z66on4BWXDE4MWM1
https://t.me/+Z66on4BWXDE4MWM1
https://t.me/+Z66on4BWXDE4MWM1
https://t.me/+Z66on4BWXDE4MWM1
حاجیه با غیرتمون یه دختر و با یه بچه تو بغلش پیدا میکنه و میبرتش خونشون تا…🫢🔥❌
« ترنم »
پارتگذاری منظم
1 15770
Repost from N/a
.
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
2 57590