cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستانکده ریوان

ریوان هستم😍 ارتباط @Ehsaniyan_mari

Больше
Рекламные посты
976
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

رفقا سلام اگه داستان رو نخوندین زودتر بخونید که باید پاک بشه از کانل
Показать все...
پارت105 _علیرضای من بعد مرگ پدرش وقتی کارت اهدای عضو که داد به من دلم هری ریخت... همون روز اولی که بهم گفتن علیرضا مرگ مغزی شده گفتم این یه نشونه ست... خدا میتونست کاری کنه که همون لحظه از دنیا بره ولی یه فرصت داد تا به چند نفر زندگی بده که خداروشکر یکی از اون چند نفر، دختر مهربونی مثل تویه بر دستش بوسه ای زدم قاب عکس علیرضا کنار عکس پدرش روی دیوار بود انگار چشمانش با من سخن می‌گفت. با خودم عهد بستم تا ابد محافظ مادرش باشم و همیشه به دیدارش بروم تا احساس تنهایی نکند. بعداز چندروز ریحانه با من تماس گرفت و از من مژدگانی میخواست وقتی که ماجرا را فهمیدم تصمیم گرفتم میهمانیه با شکوهی بگیرم. ریحانه و لیدا و اکرم خانم از صبح به کمک من آمدند. سرشب احسان، آهوخانوم و مادرجان و حاج علی را هم به خانه ی ما آورد،چقدر از داشتن آنها خوشحال بودم. بعد از دقایقی دایی سهراب و عماد باهم آمدند. برای عماد غافلگیری خوبی داشتم و از ریحانه خواهش کردم مسئولیت این خبر را به من واگذار کند و ریحانه پذیرفت. ریحانه کنار عماد نشست و من کیکی را که با احسان سفارش داده بودیم نزد برادرم بردم. عماد با دیدن نوشته ی روی کیک شوکه شد... "عماد عزیزم بابا شدنت مبارک" خنده روی لب های زیبایش نقش بست ریحانه را در آغوش گرفت و بعد مرا بوسید. کنار عماد نشستم. حسی که برایم تازگی داشت پدر شدن عماد برادرم، بعد از آن همه اتفاق، زیباترین اتفاق زندگی ام بود. روز های سخت من تمام شد و به این پی بردم همیشه با وجود تمام سختی ها گاهی نور امیدی همه جا را منور می‌کند. در آن شب لذت بخش جای پدر و مادرم خالی بود. و همچنین مامان رودابه و بابا سجاد که برای من بهترین افراد زندگی ام بودند. پایان مَهرو ____خیلی ممنونم از همراهیتون امیدوارم از رمان مَهرو لذت برده باشین..
Показать все...
پارت104(راوی مَهرو) _بعد رفتنت تو اون صبح زود هنوز بهت فکر میکردم که این دختر کجا پناه گرفت عذاب وجدان داشتم.. علیرضا متوجه حالم شد بچم پرسید چرا تو خودتی.. منم بهش گفتم... باهام کلی بحث کرد چرا نگه نداشتی من بیام مگه من نامسلمونم یه دختر تنها رو رها کردی چون از من ترسیدی... علیرضا باهام حرف نزد تا یه ماه حرف نزد بحث دومادی پیش اومد دختر خواهرمو پیشنهاد دادم... دوسش داشت تا اسم خاستگاری رو شنید کم کم باهام راه اومد وبعدها گفت دیگه از من نترس...یه روز رفتیم خاستگاری خونه خواهرم... سوگند، علیرضا رو دوست داشت اینا تو حیاط حرف میزدن و ما تو خونه. شوهر خواهرم نه برداشت نه گذاشت گفت علیرضا باید خونه بخره...علیرضا گفت میخرم به نام دخترتم میکنم ولی الان ندارم گفت هروقت داشتی بیا ببرش... غرور علیرضا اجازه نداد التماس کنه. گفت چشم و رفتیم... بعداز یه هفته شبایی که شیفت بود میرفت شیفت روز بعد هم با دوستش با موتور میرفتن یه روستایی نمیدونم چکار کنن. می‌گفت درآمد خوبی داره، ولی من مدام دلهره داشتم دعا میکردم....کار علیرضا گرفته بود بچم خوشحال و خندون میومد خونه بهم میگفت سوگند از دستم بره مهم نیست اول برای تو خونه میخرم تو مهمی با این حرفاش دل منو بیشتر می‌لرزوند.. یه روز خیلی سخت هنوز امامزاده بودم همون شوهر خواهرم با نگرانی اومد و گفت حاضر شو بریم بیمارستان علیرضا بیمارستانه دست و دلم میلرزید... همون اول که دیدمش میدونستم دیگه ندارمش چند روز بعد از طرف مرکز اهدای عضو یه آقا و یه خانوم اومدن علیرضا کارت اهدای عضو شو بعد مرگ پدرش گرفت و داد به من... منم معطل نکردم و گفتم خود پسرم راضیه منم راضی ام... خیلی سخت بود... همه ی ما چشمانمان ابری بود خودش هم می‌گریست کار بزرگی برایم کرده بود نگاهش کردم و گفتم: _درست روزی که دنیای روی خوششو نشونم داد قلبم درد گرفت. روز عقدم بود و پیداکردن تنها برادرم که مدت ها عاشقش بودم ولی نمیدونستم برادرمه. قبلش حاضر بودم بمیرم ولی اون روز دلم نمیخواست بمیرم... وقتی دیدم عماد افتاد حالم بد شد نمیخواستم دوباره بی کسی رو تجربه کنم. دیگه چیزی یادم نیست تا روزی که چشامو باز کردم. آهو خانوم ممنون که اجازه دادین تو این دنیا مزه ی خوشبختی رو بچشم. ....
Показать все...
پارت صد و سه(راوی مَهرو)چند ماه بعد سرم را به پنجره ی ماشین تکیه داده بودم و به صدای منظم قلبم گوش میدادم. عماد و احسان صندلی جلو نشسته بودند و صحبت می‌کردند و من و ریحانه عقب نشسته بودیم. چندماهی میشد در سینه ی من، صاحبخانه ای جدید جای گرفته بود. بعداز اهدا صبور تر شده بودم و آهنگ قلبم متفاوت شده بود. انگار تولدی دیگر را تجربه میکردم. گاهی با ریحانه حرف میزدم و گاه به صدای خواندن برادرم گوش میدادم.حس خوبی داشتم تجربه ی اولین عشقم برادرم بود برادری که به دید من، مانند او در دنیا وجود نداشت. چیزی نمانده بود به مقصد برسیم به اصرار مادر اهدا کننده، مرکز اهدای عضو از ما خواست تا دیداری را برنامه ریزی کنند، اوایل مردد بودم و بعد خودم هم مایل به این دیدار شدم. مادرش دلش می‌خواست صدای قلب پسرش را در سینه ی من بشنود و من هم دلم میخواست او را در آغوش بگیرم و سپاس بگویم. قرار ما داخل خانه ی آن زن بود، بزرگواری اش را ستایش میکردم برای قلب پسرش، خودش میهمانی گرفته بود. خانواده ی دایی سهراب آنجا بودند. مادر جان و حاج علی هم دعوت این میهمانی را پذیرفتند. اضطراب داشتم چشمانم را بسته بودم تا کمی آرام بگیرم. با صدای عماد چشم هایم را گشودم: _پاشو عزیزم رسیدیم لبخند احسان حال دلم را عوض کرد، باورم نمیشد اینگونه شیفته ی نگاه های مهربانش شوم. پایین آمدم کوچه برایم آشنا بود احسان جلو رفت و در زد. در باز شد باور نمیکردم، دیدار دوباره، با زنی که در شب بی کسی ام پناهم داده بود. مرا که دید شوکه شد قلبم تند میزد مرا در آغوش گرفتم بغضم ترکید دلم لرزید. صاحب قلب پسر کسی شده بودم که پسرش تنها کسش بود. آهو خانوم مرا به خانه برد هنوز هیچکس نمی دانست که او کیست. کنارش نشستم دستش را از دستم رها نمی‌کرد. قدرت بیانش سخت شده بود اشک های چشمم با شوق گونه هایم را قلقلک میداد.لیدا لیوان آب قندی را برای آهو خانوم آورد احسان کنارم بود و آرام گفت: _این خانومو میشناسی؟؟ سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم آهو خانوم لب گشود: ....
Показать все...
پارت صد و دو(راوی عماد) _با مشاور مرکز صحبت کردم. یه خانومه که دوتا بچه داره یه دفه مرگ مغزی شده مادرش نمیزاره شوهرش هم میدونه زنده نمیمونه ولی از ترس مادر خانومش هیچی نمیگه... _خب چرا وقتی میتونه یه نفر مثل خواهر منو نجات بده چرا نه _این دست هیچکس نیست حق انتخاب با خانواده ست فقط برای مهرو دعاکن. هنوز از این به بعد میخواد طعم خوشبختی رو بچشه _خواهر من از همون اول شانس نداشت.. لحظه ی آتیش سوزی هنوز یادمه خدا زنده نگهش داشت اینطوری بکشش _عماد کفر نگو گریه ام گرفته بود: _چرا قلب از یه طرف باید دعا کنیم یه نفر بمیره که قلبشو بدن به خواهر من _عماد... چی میگی؟؟ زمان مرگ هر انسانی دست خداست به دعای منو تو نیست.. میدونی که تا خدا نخواد برگ از درخت نمیفته _خب اگه دست من بود که نمیزاشتم خواهر نازنینم به اون سختی نفس بکشه قلبمو دو دستی میدادم بهش... درد من اینه من میتونم کمکش کنم ولی نمیشه _مهرو خودتو میخواد حرص نخور قوی باش و توکلت به خدا باشه چگونه می‌توانستم آرام بمانم وقتی عزیزترین کس من تنها یادگار خانواده ام در چند قدمی مرگ، در انتظار قلب است. بعداز چک کردن دکتر مرخص شدم. از حال مهرو بی‌خبر نبودم می دانستم با اکسیژن نفس می‌کشد از خداوند طلب یاری داشتم هر روز با پای شکسته به دیدارش میرفتم و میدیدم چقدر قلبش نا آرام است. دو هفته گذشته بود که احسان با قلبی شکسته و دلی خون، نزد من آمد. مادرم دست به دعا بود و لیدا و ریحانه هم مشغول بسته بندی کردن نخود و کشمش بودند. از روز عقدش حسابی شکسته تر شده بود: _اون خانوم مرد جلوی همه ما بغضش ترکید تنها شانس خواهرم از دنیا رفته بود. _امیدوار بودم به رضایت خانواده ش صدایش برایم آرام بود. مادرم قرآنش را روی میز گذاشت. لیدا قاشق از دستش افتاد ریحانه مات و مبهوت مارا نظاره می‌کرد. انگار مرگ مهرو را برایمان آورده بود، احسان ادامه داد: _خداروشکر قلبش بدتر نشده ولی حالش خوب نیست خیلی وقته خنده هاشو ندیدیم مادرم گفت: _مادر اون خانوم همینو میخواست خودشو عزادارکنه و یه عمر عذاب وجدان برای خودش _اکرم خانوم نگین این حرفو، اگه خدای نکرده مهرو و اون خانوم جاشون عوض میشد شاید برای ماهم سخت بود بخشش، دل بزرگ میخواد خدا خودش به دادمون برسه حرف هایش قانع کننده بود. سردردم هنوز تازگی داشت با هیچ مسکنی آرام نمیگرفتم. بالاخره گچ پایم را باز کردند. روزی به همراه ریحانه برای خرید بیرون رفتم. هنگام برگشت چشمم به گوشی افتاد که داخل ماشین جا گذاشته بودم. قلبم تکان خورد تعداد تماس های مکرر احسان. نگران شدم و با او سریع تماس گرفتم: _الو احسان؟؟؟؟؟
Показать все...
پارت صد و یک(راوی عماد) روی زمین افتادم و فقط چشم هایم میدیدنفس هایم عجیب بود. سرعتم نسبت به پدرم بالا بود و بعد از یک ربع پدرم با ما رسید. جوان ها با دیدن ماشین، که مدافع ما بود،از ترس، به سمت ماشینشان عقب رفتند و حرکت کردند. هدفشان دزدی بود که موفق نشده بودند. احسان مرا سوار ماشین کرد میان جاده، پشت فریاد می‌زد و مهرو حالش با دیدن من بدتر میشد من هم تمام صورتم پر از خون بود. با سرعت فراوان به سمت بیمارستان رفت. حالت خلسه بودم شنیدم که مهرو را بخش آی سی یو بردند. و بعداز گرفتن عکس ها مرا به اتاق عمل بردند.... چشمانم را باز کردم سقف سفید بالای سرم را دیدم سرم به شدت درد میکرد. احسان با روپوش سفید و ماسک زده سمت من آمد: _سر دردت طبیعیه ضربه خورده دیگه... افتادی زمین پاتو داغون کردی پلاتین گذاشتن خداروشکر عمل خوب بود _مهرو چی؟ _عماد باید استراحت کنی _فقط بگو خوبه؟ احسان اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و رفت، دلم شکست می‌دانستم اتفاقی برای مهروی من افتاده ریحانه و مادرم کنارم آمدند و گریه می‌کردند تردید داشتم. فقط پرسیدم: _مهرو خوبه؟؟ ریحانه لبخندی زد و دلم گرم شد خواهرم نفس می‌کشد. 2ساعتی گذشت که احسان آمد سردردم آرام نشده بود و نیاز به حرفهایی مربوط به خواهر تازه عروسم داشتم: _احسان مهرو خوبه؟ گریه اش گرفت: _الهی بمیرم براش قلبش داغونه ناخودآگاه اشک از گوشه ی چشمانم می ریخت: _کاش مرگ مغزی میشدم قلب منو میدادین بهش چرا زنده موندم _آروم باش عماد تو هنوز باید استراحت کنی، کلی گشتم به خاطر حال بد مهرو اولویت اهدای قلب با مهرویه یه نفر تو کماست شرایط اهداهم داره ولی خانواده ش رضایت نمیدن میخواستم بنشینم که احسان مانعم شد: _خب چرا نمیریم سراغ خانواده ش _معلوم هست چی میگی عماد؟ من که دکترم چون عضو خانواده مهرو هستم اجازه نمیدن طرفو ببینم. یه بیمارستان دیگه ست یه شهر دیگه _خب باید چکار کنیم احسان من دیگه نمیتونم مهرو رو نداشته باشم _منم نمیتونم احسان عینکش را برداشت چشمش کاسه ی خون بود لب گشود: ....
Показать все...
رفقا فردا براتون 4پارت دیگه میذارم و رمان تموم میشه
Показать все...
پارت صد (راوی عماد) مادرم ادامه داد: _حالا دیگه گذشته ها گذشته دیگه الانو بچسبین ورود آقا احسان به خانواده ی ما هم نتیجه ی این روزای سخته با خنده گفتم: _همچین آش دهن سوزی ام نیس ها از دیدن چشمان مهرو در آن لحظه خوشم آمد: _چرا احسان خیلی هم آقاست. خداروشکر میکنم به خاطرش احسان را که نظاره کردم لحظه ای حس کردم بالی به شانه هایش متصل شده با عشق به چشمان خواهرم نگاه کرد و گفت: _راست میگی مهرو _معلومه راست میگم آخه من باید چقدر نادون باشم کسی که منو با این شرایطم انتخاب کرده و شرایطش خیلی از من بهتره رو نخوام،آره عزیزم من واقعا دوست دارم. احسان لحظه ای اشک شوقی ریخت و گفت: _تا الان یه حرف انقدر به دلم ننشسته بود فورا برای اینکه فضا احساسی نشود و قلب خواهر کوچکم بیشتر نلرزدگفتم: _بسه دیگه دل دادن و قلوه گرفتن. میگم بعداز ناهار بریم خونه باغ؟ مهرو سریع گفت: _آره بریم دلم تنگ شده خیلی.. احسان که شادیه مهرو را دید گفت: _امروز خیلی خودتو اذیت میکنی تا چندروز باید استراحت کنی _قبوله فقط یه کاری کن امروز تموم نشه همه شاد بودیم و خوشحال از اینکه مهروی من خواهر عزیزم بعداز مدتها از صمیم قلبش میخندد به خانه باغ رسیدیم هنوز نقاشی های مهرو، روی دیوار اتاقش بود برگ های زیادی درون باغچه ریخته شده بودند مهرو کنار حوض نشست آب باران حوض را پر کرده بود. چهره اش نشان می‌داد دلش گرفته جلو آمد و گفت: _اگه میشه بریم حس خوبی ندارم نگرانش شدیم نفسش تنگ بود صدایش آرام شد سریع به سمت ماشین رفتیم نیاز به اکسیژن داشت نمی‌دانم چرا یک دفعه همه چیز خراب شد احسان کنارش نشست و از من خواست پشت فرمان بنشینم. پایم را روی گاز گذاشتم تا سریع به مقصد برسیم. میان راه ماشینی از من سبقت می‌گرفت چند جوان که از رفتارشان معلوم میشد حال خوبی ندارند. احسان میگفت: _عماد سریع برو چرا اینطوری رانندگی میکنی _آخه مگه این وحشیارو نمی‌بینی گیر دادن _چه مرگشونه داخل کیف مهرو دنبال قرص هایش می‌گشت. نفس های مهرو سخت و سخت تر میشد. احسان قرصی نمی‌یافت و فقط فریاد می‌زد که سریعتر به بیمارستان برسم. یک دفعه ماشین مزاحم جلوی ماشین و سد راهم شد. سه جوان جلو آمدند داخل دست یکی از آنها قفل فرمان بود. نمی‌توانستم عبور کنم جاده باریک بود و خلوت. پیاده شدم: _مگه نمی‌بینی مریض داخل ماشینه _سریع پیاده شو وگرنه خانوم خوشگله رو می‌بریم میبینی که نمیتونی دفاع کنی رگ غیرتم حرکت کرد و به سمتشان حمله ور شدم. دونفری دستهایم را گرفتند ومشتی محکم برصورتم زدند فقط یک صدا داخل گوشم تکرار میشد صدای مهرو بود که نامم را فریاد می‌زد.....
Показать все...
پارت نود و نه(راوی عماد) پایین صفحه امضای همه بود. مهرو روی امضای پدر و مادرش دستی کشید و نامه را کنار گذاشت و شناسنامه ی قدیمی عماد را دید(عماد عباسی.نام پدر حامد. نام مادر سحر)مهرو دختر باهوشی بود اشکهایش سرازیر شد به من گفت: _عمه سحر که تو آتیش سوزی فوت شدن مادر منه؟ _من میدونستم. ولی نخواستم لیدا بفهمه من میدونستم مادرم باردار بود ولی بهم گفتن اون بچه هم آتیش گرفته _برام باور نکردنیه تو یه روز که روز عقدته بفهمی پدر و مادرت یکی دیگه بوده. در هر صورت من الان هیچکدومشونو ندارم آتیش لعنتی سرنوشت منو عشقای منو سوزوند.ولی عماد خوشحالم،از اینکه تو برادر منی و هیچکس نمیتونه این حق و از من بگیره یه عمر قلب من واسه ی کسی میزد که واقعا دوسش داشتم. گمشده ای پیدا شده بود من فکر می کردم گمش کردم. عماد،کاش هیچوقت ازت جدا نمیشدم. _وقتی گمت کردم بعدش فهمیدم خواهرمی خیلی دنبالت گشتم،مهرو بهت قول میدم تا آخر عمرم کنارت میمونم دیگه نمیزارم کسی مارو از هم جدا کنه احسان جلو آمد و گفت: _دلبریای خواهر وبرادر تمومی نداره؟عاقد میخواد عقد کنه ذوقی که برای مهرو بوجود آمد حالش را بهتر کرده بود. مهرو مادرجان را در آغوش گرفت و سپس کنار احسان نشست به هم لبخند زدند. خطبه ی عقد جاری شد. لیدا و مادرم دو طرف پارچه را گرفته بودند و ریحانه قند می سابید. برای بار سوم مهرو جواب داد: مهرو:با اجازه برادرم بله همگی کف زدند احسان حلقه را داخل انگشت مهرو کرد و بعد همگی به دعوت آقای داماد به رستوران رفتیم. مهرو کنار من نشست.دستم را لمس میکرد گمان میکرد رویایی زیبا میبیند ولی رویا نبود و حقیقت بود سر میز ناهار،منو احسان شوخی میکردیم و میخندیدیم. لیدا خاطرات زمان نبود مهرو را تعریف میکرد و ریحانه از حسادت های زن برادری میگفت: _تو عمرم به یه نفر انقدر حسادت نکردم، من هیچوقت برادر نداشتم عماد خیلی دوست داره _منم هیچوقت اندازه ی شب تولد عماد زجر نکشیدم با وجود تو فکر میکردم دارم از دستش میدم، ازشب عقدتون به بعد چند وقت تو تب میسوختم، کاش زودتر می‌فهمیدم عماد برادرمه مادرم با دستمال دور دهانش را پاک کرد و گفت: _مادرت خدابیامرز نگران قلبت بود؟ شوک اینکه هویتت یکی دیگه ست می گفت سخته وگرنه روز اولی که اومدین نزدیک خونه ما دلیلش همین بود. مهرو اشک چشمش جاری شد: _جای بابا سجادمو مامان رودابه خالیه، کاش بودن و منو امروز میدیدن پدرم سند خانه باغ را بیرون آورد: _اگه این خونه رو به نامت نمیکردن محال بود اسمت بره تو شناسنامه شون، بابات خونه باغو برای تو گذاشت و خونه تونو فروخت تا بدهیه عمه هاتو بده میترسیدم بهت چیزی بگن.... مادرم وسط حرف پدرم پرید و گفت: ...
Показать все...
پارت نود و هشت(راوی عماد) نزدیک سال نو بود و احسان خبر مراسم عقدشان را به من اطلاع داد. روز عقد من و تمام اعضای خانواده با لباس های رسمی و زیبا آماده ی رفتن شدیم. قلبم به عشق دیدین خواهرم تند میزد، ترافیک سنگینی بود و تند تند از چهارراه عبور میکردم. با سرعت زیادبه محضر رسیدیم. سراسیمه از پله ها بالا رفتم.در را گشودم،مهرو را در لباس زیبای عروس دیدم. دلم میخواست او را به جبران چند سال دوری دقایقی در آغوش بگیرم. مهرو گیج و مبهوت نظاره ام میکرد.چشمانش بارانی شد چند کلمه با او سخن گفتم و خانواده ام وارد شدند. یکی یکی مهرو را بوسیدند مهرو روی صندلی نشست و گفت: _کی به شما اطلاع داد؟مهمون ویژه اینا بودن،میخوای منو حرص بدی؟ عماد تو که ازدواج کردی رفتی پی زندگیت چرا دست از سرم بر نمیداری خیلی سخت فراموشت کردم چرا دوباره اومدی.... میان حرفهایش پریدم: _صبر کن برات توضیح بدم ولی نه اون توضیحاتی که بعدعقدم میخواستم بگم تو معجزه ی خدایی، برای من، احسان، پدرو مادرت. من خیلی سختی کشیدم تا به امروز رسیدم،به دیدار با عشقی که واقعیه و واقعی بود حسی که درست و بجا بود مهرو خواهر کوچولوی من عروسیت مبارک مهرو خندید و گفت: _اومدی جبران کنی چون من گفتم مبارکت باشه داداش عماد اومدی جبران کنی _مهرو تو واقعا خواهر منی منو تو از یه گذشته و سرنوشت شبیه هم اومدیم هم دیگه رو گم کردیم خواهر و برادر بودیم ولی نمیدونستیم مهرو سکوت کرد از جا برخاست دلش ادامه ی حرفهایم را میخواست. مادرم تمام ماجرا را برایش توضیح داد باور نمیکرد. از اینکه حقیقت باشد هم بدش نمی آمد. سهراب برگه ای را به او داد داخل برگه ی قدیمی چندخط نوشته بود و چندامضا پایین برگه قرار داشت: _این نامه ی پدر بزرگتونه، پدر پدرتون. از ما قول گرفت شما دوتا رو به هم برسونه و بعد این دستخط رو بدم بهتون برگه را گرفتم از مهرو خواستم کنارم بنشیند دستم را دور گردنش انداختم. دستم را گرفت. اشک چشمانم سرازیر شد یکدیگر را بغل کردیم و اشک میریختیم و سپس دست خط قدیمی را باز کردم (سلام به نوه های عزیزم. عماد و دختری که عروسم آرزو داشت اسمشو مَهرو بزاره.پدر و مادرتونواز دست دادید. دیدن بی‌تابی عماد سخت بود شما حق زندگی کردن داشتین.به سهراب برادر عروس خوبم عمادو طالب بود و چون رفتار مناسبشونو دیده بودم سپردمت به اون خانواده سپردم. و مهروی کوچکم را که فقط خنده ی کوتاهی از تو دیدم. به پسر عموی عروسم که سالهاست خداوند آنها از داشتن فرزند محروم کرده هدیه دادم.در همین مکان هردو خانواده باهم عهد میبندد تا این دو خواهر و برادر را به هم برسانند و تا پایان عمرشان بعد از خداوند از آنها به خوبی نگهداری کنند) .....
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.