cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمان رقص آتش 🔥

ژانر مهیج اروتیک ورود افراد زیر هجده سال ممنوع 🔞

Больше
Рекламные посты
2 091
Подписчики
-324 часа
-127 дней
-7630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

«من می‌ترسم.» صدای ظرف و ظروف برای لحظه‌ای قطع شد. می‌تونستم تصور کنم که نیک به سمتم برگشته و نگاهم می‌کنه. خیرگی نگاهیش رو روی پوستم احساس می‌کردم. «البته که حق داری، باید هم بترسی! از وقتی ما وارد زندگیت شدیم اتفاقای بد افتاده و زندگیت مدام...» به سرعت بین حرفش پریدم و گفتم: «نه! نه! منظورم این نبود. منظور من یه ترس دیگه بود...» صدای عقب کشیده شدن صندلی رو شنیدم و صدای نیک نزدیک تر شد. «از چی می‌ترسی؟» شاید حرف زدن با نیک بهت از ریختن تمام افکارم توی خودم و خودخوری بهتر بود. «وحشت من از مرگ نیست نیک. اینقدر اتفاقات بد رو تجربه کردم که دیگه فولاد آبدیده شده باشم و به راحتی جا نزنم. یاد گرفتم چطوری مبارزه کنم و از حق خودم دفاع کنم اما از چیز دیگه‌ای می‌ترسم.» «می‌تونی به من بگی. هرکاری باشه برات انجامش می‌دم.» مطمئن بودم که این کار رو می‌کنه. نیک مهربون‌ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم و این مهربونی اصلا با شغلی که داشت جور در نمیومد. اگه علاقه و محبتش به جیمز نبود شاید یه زندگی بی دغدغه تر رو انتخاب می‌کرد. «می‌ترسم از اینکه یه روزی بعد تموم شدن تین جریانات از خواب بیدار بشم و ببینم تنهام. هیچ اثری از تو یا جیمز نیست. بفهمم که منو ترک کردین و رفتین. هر شب تا صبح به این موضوع فکر می‌کنم و بیشتر می‌ترسم.» سکوت کرد. شاید اونم مثل من می‌دونست چنین تصمیمی از جیمز بعید نیست. «نمی‌تونم بهت امیدواری بدم که هرگز این اتفاق نمیفته. چون جیمز اگه احساس کنه بودن ما به جای محافظت از تو، بیشتر باعث خطر می‌شه حاضره دست به هرکاری بزنه‌.» «می‌دونم.ازت می‌خوام با من صادق باشی نیک. اگه زمانی قرار بود بخاطر محافظت از من چنین بلایی سرم بیارید حداقل بهم خبر بده.»
Показать все...
68👍 14💔 7🔥 3
Фото недоступно
ربات جدید تلگرام که میگه کیا پروفایلتو چک یا سیو میکنن😍😜 با استفاده از این ربات فهمیدم اونی که دوسش دارم هر روز پروفایلمو چک میکنه یا نه مچشو گرفتم😎❤️ اینم لینک رباتش👇 t.me/MochGirobot?start=84001408
Показать все...
به زحمت از جا بلند شدم. پام به لبۀ صندلی کنار تخت گیر کرد و نزدیک بود زمین بیفتم که دستم به گوشۀ میز چنگ شد و نگه‌ام داشت. تعادلم رو حفظ کردم و سعی کردم مسیر دستشویی رو تشخیص بدم و پیداش کنم. دستگیرۀ در رو پیدا کردم و داخل شدم. بر طبق عادت پنج قدم جلو رفتم و کمی به سمت راست چرخیدم. شیر آب رو باز کردم و با آب گرم صورتم رو شستم. وقتی دستم رو روی چشمام کشیدم خارج شدن چیزی شبیه خرده ریز از چشمام بیرون اومد. با چند بار شستن چشمام بالاخره تونستم لای پلکام رو از هم باز کنم. تصاویر مبهم و تار بود ولی باز بهتر از هیچی بود. هرباری که پلک می‌زدم تصاویر کمی شفاف‌تر می‌شد. تمام صورتم سرخ و ملتهب بود و چقدر وحشتناک شده بودم. از دستشویی که بیرون رفتم، نیک وسط سالن ایستاده بود. با دیدن من نگران جلو اومد و گفت: «آنا حالت بهتره؟ صورتت که از دیشب التهابش کمتر شده. چشمات چطوره؟» چندین بار پلک زدم تا تصویر نیک مقابل چشمم کمی واضح تر شد. «بهترم...البته که هنوز نمی‌تونم درست جایی رو ببینم. جیمز کجاست؟» «داره رد اونایی که دیشب بمب فرستادن رو می‌زنه.» لب گزیدم و گفتم: «من نمی‌خوام اتفاقی بیفته. دردسر بشه...» «نیاز نیست نگران جیمز باشی. در حقیقت یه مدتی میشه که بخاطر تو کمتر سعی می‌کنه با دیگران در بیفته و کارش رو دورتر نگه داره ولی چنین اتفاقاتی اجتناب ناپذیرن. سعی کن استراحت کنی تا بهتر شی.» صندلی رو برام کنار کشید و کمک کرد تا بشینم. «گرسنه نیستی؟» «چرا خیلی.» «صبر کن تا برات پنکیک درست کنم.» پلکام رو روی هم گذاشتم تا چشمام یکم استراحت کنه. صدای روشن شدن گاز رو شنیدم و بعد صدای جلز ولز درست شدن غذا.
Показать все...
58👍 12🔥 7👏 2
حلقۀ دستاش تنگ تر از قبل شد و زمزمه کرد: «بخواب...باشه؟ صبح حالت بهتر می‌شه و احتمالا چشمات هم با یه شست و شوی درست حسابی خوب می‌شن.» با حس شل شدن دستاش و حرکت بدنش، به سرعت اویزون بازوش شدم و گفتم: «کجا داری می‌ری؟» «یه کارایی هست که باید بهشون رسیدگی کنم.» «خواهش می‌کنم نرو...الان که نمی‌تونم جایی رو ببینم تنهایی دچار اضطراب می‌شم.» می‌دونستم می‌خواد بره سراغ اونایی که این برنامه رو ترتیب داده بودن و قسمتی از من می‌ترسید. انگار حتی من هم از عمق وجودم می‌دونستم این تهدید، با تهدیدات دیگه فرق داره. فرد پشت این تهدید، خشن‌تر و بی‌پروا بود. ترسی از کاری که می‌خواست بکنه نداشت. انقدر جسور بود که بخواد اقدام وحشتناک تری کنه. شاید یه بمب واقعی... تمام تنم از تصور چنین چیزی به لرزه افتاد. جیمز که لرزش بدنم رو احساس کرد، ترسم رو فهمید. دوباره روی تخت دراز کشید و گفت: «باشه. نترس قرار نیست تنهات بذارم.» جای سرم روی سینه‌اش رو پیدا کردم و خودم رو در آغوشش فرو بردم. «این‌طوری بهتر شد. وقتی اینجا باشی خیالم راحت تره.» نرم خندید و گفت: «خیال تو راحته؟ اونی که مدام خودشو به دردسر میندازه تویی! من ده ها بار از دست مرگ فرار کردم. بازم از پسش برمیام. تو هنوز نمی‌دونی من واقعا کیم و چقدر قدرت دارم دختر کوچولوی من.» نمی خواستم به بیشتر از این فکر کنم. به اینکه اونم می تونست چنین کارهای وحشتناکی رو انجام بده. کسی رو با بمب منفجر کنه یا به افراد بی گناه آسیب بزنه. عمیقا دلم می خواست باور کنم جیمز فقط با افرادی که مثل خودش بودن در میفتاد و این وسط هیچ آدم عادی آسیب نمی‌دید. اما شاید خودم هم در عمیق ترین قسمت قلبم می دونستم از جیمز خیلی کارها برمیاد. خیلی کارهایی که شاید حتی به فکر من خطور هم نمی کرد. چشم باز کردنم با درد وحشتناک و نور شدید همراه بود. برای چند ثانیه فقط نور سفید رنگی رو دیدم و پلکام دوباره بهم دوخته شد. سرجا نشستم و دستام رو روی تخت چرخوندمف همونطور که انتظار داشتم تنها بودم. سردی جای کنارم نشون می‌داد جیمز ساعت‌ها قبل تر بستر رو ترک کرده بود. دستام رو بالا بردم و نرم چشمام رو مالوندم و سعی کردم پلکام رو باز کنم ولی بازم حس درد بهم غلبه می‌کرد. به ناچار مجبور شدم کسی رو صدا بزنم. «جیمز؟ نیک؟» خونه غرق سکوت بود، احتمالا زودتر از اونچه انتظار داشتن بیدار شده بودم و هنوز کسی برنگشته بود خونه.
Показать все...
44👍 12🔥 6
انگشتاش پمادی سرد رو روی پوستم می‌مالیدن و زیرلب شعری به زبان ایتالیایی رو زمزمه می‌کرد. با خنکای پمادی که پوست صورتم رو در برمی‌گرفت اون احساس گر گرفتن کم‌کم از بین می‌رفت و تازه حس خستگی ناشی از پایین اومدن آدرنالین خونم و اروم شدن هیجان درونم، داشت خودی نشون می‌داد. با دردی که توی سرم پیچید ناله خفیفی کردم. «درد داری؟» «اوهوم...» «کجا؟» «سرم» لب‌هاش روی پیشونیم قرار گرفتن و بوسه‌اش کمی طولانی شد. «خوب شد؟» زمزمه کردم: «اوهوم گلوم هم درد می‌کنه.» سرش رو پایین آورد و لب‌هاش نرم شاهرگ گردنم رو لمس کردن. «بهتره؟» «یکم هم قفسه سینه‌ام درد می‌کنه.» صدای خنده ضعیفش رو شنیدم. زبری روی چونه‌اش پوست لطیف بین سینه‌ام رو قلقلک داد و رطوبت بوسه‌اش روی پوستم نشست. با خنده‌ای که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: «یکم دلم درد می‌کنه.» کمی مکث کرد و سپس پایین رفتنش رو حس کردم. منتظر بوسه‌اش موندم و کمی به کمرم قوس دادم. به جای لب‌هاش دستاش به سمت شکمم هجوم آوردن و انگشتاش با شدت شروع به قلقلک دادنم کرد. تمام عضلات تازه شل شده‌ام منقبض شد و از خنده به رعشه افتادم. «جیمز...جیمز نکن...خواهش می‌کنم!» دستاش روی پهلوهام کشیده شدن و درحالی‌که می‌خندید گفت: «شیطنت کردن همیشه یه عواقبی داره آنا.» دست از قلقلک دادن که برداشت نفسم به سختی بالا میومد. «تسلیمم. تسلیم!» روی تخت کنارم دراز کشید و گفت: «هنوز تنبیه‌ات مونده! حالت که خوب بشه تنبیه سرجاش می‌مونه آنا.» به پهلو چرخیدم و صورتم رو روی بازوش گذاشتم. سوزش پوستم بیشتر شد اما اهمیتی بهش ندادم و گفتم: «تنبیه برای چی؟» صدای هوم مانندی از گلوش بیرون اومد و گفت: «پیچوندن نگهبان‌ها، نبردن محافظ‌ها، سرپیچی از حرف من؟ قرار دادن خودت توی خطر...چقدر زیاد مگه نه!» بینیم رو به سینه‌اش مالیدم و گفتم: «دلت میاد تنبیهم کنی؟» دستش بین تار به تار موهام فرو رفتن. حالا که چشمام جایی رو نمی‌دید انگار تمام بدنم نسبت به لمس حساس تر شده بود. «البته که تنبیه می‌شی گربه ملوس من اما به وقتش.»
Показать все...
61🔥 13👍 9
فردا پست خواهیم داشت 🌺
Показать все...
👍 24 15🌚 8
صدای نیک رو واضح‌تر از قبل شنیدم. «ردشون رو می‌زنیم. می‌فهمیم پای کی در میونه.» «من فقط چندتا اسم می‌خوام نیک. چندتا اسم لعنتی!» «پیداش می‌کنیم. بهت قول می‌دم.» «این یه اعلان جنگه!» «اما از طرف کدوم خاندان؟» «فقط کافیه بفهمم و بعد حقشو می‌ذارم کف دستش.» تمام تنم از شدت اضطراب می‌لرزید. بی‌طاقت تلاش کردم چشمام رو باز کنم اما فقط دردی وحشتناک رو توی چشمام حس کردم و دوباره پلکام بهم دوخته شدن. «تقلا نکنن چشمات رو باز کنی ممکنه جدی جدی یه آسیبی به خودت بزنی. باشه؟ باید چند روز این وضعیت رو تحمل کنی تا ذرات داخل چشمت به صورت طبیعی دفع بشن و بعد می‌تونی دوباره ببینی.» لب‌هام از بغض لرزیدن ولی با فشار دادنشون روی هم تلاش کردم تا از گریه کردن ممانعت کنم. «هرچقدر دلت می‌خواد می‌تونی گریه کنی آنا. کسی نمی‌تونه بخاطر ترسیدن تورو ملامت کنه.» به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «باید به حرفت گوش می‌دادم. فکر نمی‌کردم کسی منو بشناسه یا دنبال کنه. من فقط...فقط می‌خواستم برات یه هدیه تولد بخرم...» دستم کورکورانه به سمتی که از روی سنگینی و پایین تر رفتن قسمت تشک حدس می‌زدم جیمز نشسته باشه دراز کردم و انگار اون تازه پاکت‌هایی که من دو دستی بهشون چسبیده بودم رو توی دستم دید. «واسه همچین چیزی خودت رو به خطر انداختی؟ برای یه کادوی تولد؟» دماغم رو بالا کشیدم و اعتراف کردم: «تو خیلی بهم کمک کردی جیمز، تو همیشه کنارم بودی و ازم مراقبت کردی...من می‌خواستم یه جوری ازت تشکر کنم، فکر نمی‌کردم که این اتفاق بیفته! اگه واقعی بود...اگه من بهت آسیب می‌زدم...» هق‌هق خفه‌ای باعث شد جمله‌ام رو نیمه‌کاره رها کنم. لب‌هاش روی پیشونیم نشستن و صدای خفه به گوشم رسید. «مهم نیست اگه تو بهم آسیب بزنی...من بارها تورو در معرض خطر قرار دادم. این اتفاق به‌خاطر من واسه تو افتاد. مثل دفعات قبل...می‌بینی؟ نزدیک من بودن برای تو خطرناکه! اگه فقط خودخواه نبودم و می‌ذاشتم بری...» «نمی‌خوام...من نمی‌خوام جایی برم. می‌خوام بمونم. پیش تو...پیش نیک! شما خانواده‌ای هستین که من هرگز نداشتم!»
Показать все...
84👍 14🔥 8
بوی تندی مشامم رو سوزوند و چشم‌هام از شدت دود و گرما بسته شدن. پوست صورتم حسی شبیه به قرار گرفتن در معرض بخار آب داغ رو داشت و گوش‌هام به خاطر موج صدا، سوت می‌کشیدن. نمی‌تونستم پلک‌هامو باز کنم و احساس می‌کردم با هر حرکت پلکم چیزی به شدت چشمام رو می‌سوزونه. دست‌هایی که در مقایسه با پوست گر گرفتۀ صورتم خنک بنظر میومدن دور صورتم قرار گرفتن و صدای جیمز از جایی خیلی خیلی دور به گوشم رسید. نمی‌تونستم صداش رو از بین سوت کشیدن بلند گوشم واضح بشنوم. سعی کردم چشمام رو باز کنم و صورتش رو ببینم اما نشد. وحشت کردم... اگه بینائیم رو از دست داده باشم...! لب‌هام رو به سختی حرکت دادم و گفتم: «جیمز؟ من نمی‌تونم جایی رو ببینم! چه اتفاقی افتاده؟» در بین همهمۀ صداهای توی سرم که گویی خاموشی نداشت متوجه شدم دست‌های جیمز زیر پاهام قرار گرفتن و موج هوا نشون می‌داد وارد خونه شدم. صدای نیک ضعیف در بین صدای جیمز و همهمه‌های دیگه گم شد. بغض گلوم رو فشرده بود و متوجه شدم انگشتام هنوز وحشت‌زده به بند پاکت‌های کادو چنگ شدن! کاش کادوها سالم باشن! نرمی تشک رو زیر خودم احساس کردم و کسی با ملایمت سرم رو روی بالش قرار داد. دستی محکم روی گوش‌هام قرار گرفت و هر صدای دیگه‌ای به جز سوت بلند داخل گوشم قطع شد. حتی متوجه نشدم کی به گریه افتادم و کی صورتم خیس از اشک شد؟ وقتی فشار دست‌ها از روی گوشم برداشته شد صداهای محیط رو واضح‌تر می‌شنیدم. «صدای منو می‌شنوی آنا؟» «آره...آره....چه اتفاقی افتاده جیمز؟» «چیزی نیست عزیزم...چیزی نیست...یه هشدار بود...فقط یه انفجار مصنوعی. بخاطر دود و مواد چشمات و صورتت یکم آسیب دیده ولی چیزی نیست. همه چی درست می‌شه.» «نمی‌تونم جایی رو ببینم. من خیلی ترسیدم جیمز!» سرم رو در آغوش کشید و انگشتاش بین موهام خزیدن. تو حالت خوبه...سالمی و همین مهمه!»
Показать все...
48👍 11🔥 8😱 2
با یه تماس تلفنی ترتیب سفارش کیک رو دادم تا وقتی به خونه می رسم کیک بهم تحویل داده بشه. داشتم سوار ماشین می شدم که جیمز مجددا تماس گرفت. «چقدر دیگه کارت طول می کشه؟» «چطور؟» «من تو راه خونه هستم، گفتم شاید بخوای بیام دنبالت.» «من دارم پشت فرمون می شینم و احتمالا همزمان با تو برسم خونه.» ترافیک روان بود و مسیری که اومده بودم رو به راحتی برگشتم بدون اینکه اتفاقی بیفته. جیمز با نگرانی های اضافی که داشت باعث شده بود حتی اعتماد به نفس یه خرید ساده اومدن رو هم از دست بدم. دلم برای زندگی عادی تنگ شده بود. برای اینکه بتونم راحت برم بیرون بدون نگرانی از اینکه هرآن ممکنه اتفاقی بیفته. جیمز هیچوقت نمی تونست یه زندگی نرمال داشته باشه، منم همینطور... دیگه هرگز قرار نبود چیزی به حالت قبل برگرده. همه چیز روز به روز پیچیده تر می شد اما ساده تر هرگز. حتی اگه فرار می کردیم و به یه جای دور می رفتیم باز هم عواقب کارهایی که انجام داده بودیم روی دوشمون سنگینی می کرد و یه روزی جایی گریبانمون رو می گرفت. با رسیدن دم آپارتمان پیاده شدم، کیسه های خرید رو برداشتم و سوئیچ ماشین رو دست گرفتم تا یکی رو برای بردن ماشین به پارکینگ صدا کنم. هنوز قدم روی پله اول نذاشته بودم که صدایی از پشت صدام زد. «خانم شما سفارش کیک داده بودین؟» به عقب برگشتم. مردی با کلاه کاسکت سوار بر موتور جعبه صورتی رنگ بزرگی رو در دست داشت. «البته سفارش منه.» جعبۀ کیک رو گرفتم و از توی کیفم 50 دلار به سمتش گرفتم و گفتم: «اینم به عنوان انعام.» پول رو از دستم گرفت و گفت: «شما خیلی سخاوتمند هستین بانو. ممنونم.» از پلکان بالا رفتم، یکی از بادیگاردها رو صدا زدم و کلید براش پرت کردم. «رئیس اومده؟» «بله خانم بالا منتظر شما هستن. برای بردن وسایل کمک لازم دارید؟» «نه نیاز ندارم.» سوار آسانسور شدم و دکمه واحد رو زدم. صدای زنگ موبایلم باعث شد تمام وسایل رو به یکی از دستام بدم و با دست آزادم دنبال گوشی بگردم. وزن کیک یکم بیش از اونچه انتظار داشتم زیاد بود. گوشی رو زیر گوشم گذاشتم و با باز شدن درهای آسانسور جیمز رو دیدم که دم در مشغول صحبت با یکی از بادیگاردها بود. با دیدن من در همون حال به سمتم اومد. «بله؟» «سلام خانم. عذر می خوام تماس گرفتم که بگم برای پیک ما مشکلی پیش اومده و انگار یکی کیک رو ازش دزدیده. متاسفیم سعی می کنیم سریع یه کیک دیگه ارسال کنیم.» ابروهام درهم فرو رفتن و نگاهی به جعبۀ صورتی توی دستم با آرم کیک فروشی انداختم و گفتم: «ولی من کیک رو تحویل گرفتم. پیک شما همین الان کیک رو به من تحویل داد.» جیمز که توجه‌اش به مکالمه من جلب شده بود اخم‌هاش درهم رفت. «نه خانم پیک ما اصلا تا اونجا نرسیده بازم میگم متاسف...» صدای فریاد و مراقب باش گفتن جیمز با انفجار چیزی که توی دستم بود یکی شد.
Показать все...
49😱 24👍 9🔥 4🤯 4
وارد پارکینگ طبقاتی یکی از گرون قیمت ترین پاساژها شدم. ماشین رو پارک کردم و نگاه دوباره ای توی آینه به خودم انداختم. اونقدر مراحل سخت رو پشت سر گذاشته بودم که دیگه از چیزی نترسم. از مقابل مغازه های پر از زرق و برق عبور کردم. قصد خرید برای خودم نداشتم، به طور اتفاقی فهمیده بودم که امشب تولد جیمزه و مطمئن بودم اینقدر خودش رو غرق کار کرده که چنین چیزی حتی یادش هم نمونده. یه کیف چرم؟ چندان جالب نبود. شاید یه کراوات جدید؟ بعید می دونستم چنین هدایاییی بتونه خوشحالش کنه. احتمالا اگه یه اسلحه براش می خریدم خوشحال تر می شد. وارد یکی از مغازه ها شدم، بوی ادکلن‌های مختلف هوش از سرم برد. نگاهم روی بردهای معروف ادکلن چرخید. مرد فروشنده به سمتم اومد و گفت: «می‌تونم کمکتون کنم؟» «من یه ادکلن مردونه می‌خوام که رایحه خنک و موندگار داشته باشه. قیمتش اصلا برام اهمیتی نداره.» «ما اینجا یه عالکه ادکلن خوب داریم مثل کارولینا هرا سی اچ...» شیشه مشکی رنگ رو مقابلم گذاشت. کمی ادکلن رو بو کردم و گفتم: «نه منظورم یه چیزی خیلی گرون تر از ایناست.» «اوه خب صبر کنید.» شیشه استوانه‌ای کوچیکی رو مقابلم گذاشت و گفت: «بولگاری فالکار یکی از گرون ترین ادکلن های اصیل ایتالیاست.» شیشه رو باز کردم و کمی از عطر رو در هوا اسپری کردم. رایحه خوبی داشت. «خوبه همین رو می خوام.» مطمئن بودم کارتی که جیمز در اختیارم گذاشته اونقدر پر هست که اگه تا فردا هم خرید کنم تموم نمیشه. بنابراین با خیال راحت کارت کشیدم و سراغ مغازه بعدی رفتم. به زودی تعداد پاکت‌های خرید بیشتر شد. یه پیراهن مردونه سرمه ای رنگ که حتی تصور کردنش توی تن جیمز هم می تونست بدنم رو به ضعف بندازه، یه ساعت لوکس که قیمتش باعث شد سرم سوت بکشه و یه لباس خواب برای خودم.
Показать все...
44👍 8🔥 3
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.