cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

•~ یکــ عاشـقانه‌ بی‌صدا 🔥 ~•

﷽ تو اطراف زخم‌ هام ستاره کشیدی ✨ . . . یک عاشقانه بی صدا ♥️〰️ درحال نگارش فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش ما پنج نفر بودیم‌🫂〰️ در حال نگارش بنر ها پارت رمان هستند پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل " نویسنده آرزوصاد "

Больше
Рекламные посты
12 796
Подписчики
-1924 часа
-1217 дней
-33630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#پارت_۳۵۹ #یک_عاشقانه_بی_صدا #آرزو_صاد همزمان با " عه " گفتن همه ی بچه ها ساکت شد و شاکی جارو زمین انداخت و همونجا نشست: _ بابا بخدا من مال این کارا نیستم...نگار زیاد ازم کار بکشی میرم به خاله ات میگم! خاله... نسبتی که بعد از مردن مامان برای من تموم شد. ازش فقط یه اسم و یه سری خاطره ی محو برام موند. آریا تنها آدمی که میتونم به عنوان فامیل ازش یاد کنم. لبخند زدم و سعی کردم خودم رو ناراحت نکنم: _ به خاله بگی همین الان بلند میشه میاد من و تو رو باهم به دیار باقی میفرسته! پاشو...پاشو تنبل بازی در نیار؛ اگه خاله میذاشت بری سربازی درست میشدی... به چهره های داغون و ملتمسشون نگاه کردم: _ چیه؟! این نگاه رو من جواب نمیده... زود بکنید بیاد سرکار وگرنه از حقوق خبری نیست! کیوان بلند شد وبا بستن تیکه پارچهای به موهاش ادامه داد: _ برا من رو اضافه کاری بزن من دارم داماد میشم خرجم زیاد شده... خانم میخواد برای ماه عسل بره سفر مالدیو! مالدیوی که گفت با حرص بود. اخم کردم و به طرف ایدا چرخیدم. نمیدونم چرا اینقدر به این پسر سخت میگرفت. _ نگار اونجوری نگام نکن گوشت تنم ریخت! بابا من فقط گفتم دخترخاله ام برای ماه عسل رفته اونجا اگه ماهم بریم خیلی خوب میشه... هیمن بخدا... نرفتیم هم نرفتیم اصلا نمیخوام... هر کسی یه دردی داشت گوشه ی دلش که با کسی راجع بهش حرفی نمیزد. من خستگی های کیوان رو از توی چشماش میدیدم. میدیدم که این دو شیفت کار کردن ها چقدر داره از پا میندازتش. اما ایدا انگار کور شده بود که نمیدید! سپهر که جمع رو اینطوری دید؛ زودتر از بقیه بلند شد و به سمت تی و سطل ها رفت: _ پاشید باسن مبارک رو تکون بدید زودتر تموم شه... •𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
Показать все...
👍 5 1
Repost from N/a
#اشــتــبــاه_مــن #پارت_1 ~ســـالومه~ _سرکار خانوم سالومــه سلطانی برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم؟! در حالی که از خوشحالی نیشم باز بود نگاهی به اطراف کردم. چهره شاد تک تک حضار در سالن عقد رو گذروندم و رسیدم به چهره اَخمویی که نگاه به نقطه نامعلوم دوخته بود. لبخندم کمرنگ شد.. هنوز اخمو بود؟ یعنی... _سرکار خانوم آیا بنده وکیلم؟! با صدای فریاد مانند عاقد به خودم آمدم و نگاه از اخمو جانم گرفتم. هرجور که باشد برای من عزیز است. لبخندم دوباره عمق گرفت! _با اجازه مامان جونیم. بابا جونیم وبزرگترهای مجلس بلههه! صدای دست، کِل، سوت و خنده بخاطر لحنم بلند شد!! حتی خنده های تمسخر آمیز بچه های عمو میلاد هم باعث نشد لبخندی که پهنای صورتم را در بر گرفته بود از بین برود. اتاق با اشاره مامان اتاق عقد خلوت شد. _خیلی خوشحالی نه؟! شوکه از شنیدن صداش به طرفش برگشتم! مهره های گردنم شروع به جیغ و داد کردند هم مانعه خوشحالیم و آویزون شدنم از بازو اش نشد؛! _اووم! بلاخره طلسمت رو شکستی پس؟! مکثی کرد و نگاه توی صورتم چرخاند، خوشحال از دیده شدنم با ناز پلکی زدم، که با خشونت دستانم را از دور بازویش باز کرد و... #پارت_واقعی دختر و اینقدر آزار میده که... بیا خودت بخون ببین چی میشه 🥹💔🖇 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 من سالومه ام سالومه سلطانی، توی مهمونی، در نگاه اول عاشق شدم عاشق کسی که غیرممکن بود. اما من ممکن اش کردم. باهاش نشستم سر سفره عقد، شدم زنش قافل از این که اون...😱
Показать все...
Repost from N/a
پرند پژمان یه نویسنده مشهور اما ناشناس با همه پولش یه ویلا می‌خره و همینکه پاش و توی ویلا می‌ذاره می‌فهمه سرش کلاه رفته و پاش به کلانتری باز می‌شه و پای صاحب اصلی خونه میاد وسط سردار درخشان صاحب شرکت داروسازی درخشان یه مرد مغرور و جدی که هیچ جوره رضایت نمی‌ده و ادعا داره پرند قصد دزدی داشته اما با شنیدن اسمش تازه می‌فهمه همون دختریه که...🔞💦 https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0 https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0 https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0 داستان از روزی شروع شد که بیرون مدرسه دیدمش یه مرد قد بلند با چشم‌های مشکی؛ مثل تاریکی شب... اومده بود دنبال دوست دخترش! دوست صمیمم! همونجا دلم و باختم!  اما اون دلم و شکست‌و تحقیرم کرد. گفت کثیفم... هرزه‌ام... خیانتکارم.... نمی‌دونست دوستم به برادرش دل داده و حالا بعد سالها...🔥 https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0 https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
Показать все...
Repost from N/a
_ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم! کنار در اتاقش ایستاده‌ام؛ با بهت و ناباوری... وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانه‌ی دیگر منتظرم است. اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظه‌های عاشقانه‌ی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظه‌هایی که سوگولی‌اش بودم؛ وقت و بی‌وقت مرا به این اتاق می‌کشاند تا هر بار پشت در بسته‌اش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش ‌بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگی‌اش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!" _ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه. امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ می‌خواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم... همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده. _ می‌تونی بری. بالاخره صدایم را پیدا می‌کنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان... _ همین! می‌تونم برم؟ قدمی پیش می‌ر‌وم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بی‌تفاوت و البته جدی فقط نگاهم می‌کند. _ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه! _ شوخی نیست! دارم ازدواج می‌کنم! تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه می‌روند! قصدش جان به لبم کردن است! صدایم هزار تکه می‌شود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن می‌گویم. _ نمی‌تونی این کار رو انجام بدی! نمی‌تونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی! پوزخند می‌زند! دارم می‌مانم زیر یک آوار وحشتناک... همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق می‌افتد! _ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که می‌خواستم و هم تو رسیدی به چیزی که می‌خواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم. چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی می‌ایستم. شوک دارد کنار می‌رود و خشم دارد بر جانم شبیخون می‌زند. _ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برنده‌ای برات باشه کیارش شایگان؟ اخم می‌کند. _ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور می‌کردی؟ واقعا فکر می‌کردی قراره باهات ازدواج کنم؟ جانم را دارم بالا می‌آورم و قلبم آتش گرفته است. _ بهت قول ازدواج داده بودم؟ اشکی که در چشمانم موج می‌شود خودِ نفرت است. _ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن! باز هم پوزخند می‌زند! _ قرار نیست هر کس حتما با معشوقه‌اش ازدواج کنه! لرزان و خشمگین قدمی جلو می‌روم. _ درسته! آدم‌های شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه می‌کنن. اخمش پر رنگ‌تر می‌شود و روی صندلی‌ به حالت نیم خیز در می‌آید. _ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند! به نفس نفس افتاده‌ام وقتی خودم را به میزش می‌رسانم؛ وقتی خم می‌شوم به طرفش و از فاصله‌ی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد می‌گذارم. _ پشیمونت می‌کنم! مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را ر‌وی میزش می‌کوبم و دوباره فریاد می‌کشم. _ تو رو پشیمون می‌کنم کیارش شایگان! نمی‌داند از او باردار هستم؛ نمی‌داند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود... پس او را پشت سرم می‌گذارم و می‌روم تا چند سال بعد که با من رو به رو می‌شود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچه‌ی خفته در آغوشم است... می‌روم تا یک روز پی انتقام از او برگردم؛ دست در دست بچه‌اش! https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk پای "کیارش شایگان" از ناکجاآباد وسط کثافت زندگی من و خانواده‌ام باز شد و تا به خود آمدم یک معشوقه‌ی دروغین بودم! #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹 #توصیه_ویژه
Показать все...
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Показать все...
رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚

﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

Repost from N/a
- یا منو ارضا می‌کنی یا میرم با امیرعلی می‌خوابم! کلافه دستی به گوشه‌ی چشم‌هاش کشید و روی تخت نشست. - چی داری بلغور می‌کنی واسه خودت؟ دخترک زانویش را روی تخت گذاشت و با ناز گفت: - خواسته‌ی زیادی ندارم اصلان! نگفتم که باهام سکس کنی که... اخم های اصلان جمع شد و دستش داخل موهایش فرو رفت. کلافه گفت: - هیچ می‌فهمی ازم چی می‌خوای؟ نمیشه... برو تو اتاقت بخواب گیلا! دستانش را در سینه‌ جمع کرد و سر بالا انداخت. تا امشب به مرادش نمی‌رسید از تخت او بیرون نمی‌رفت. به دروغ و برای در آوردن حرص اصلان گفت: - نمی‌رم. نمی‌خوام امشبم با ویبراتور خودمو ار.ضا کنم! با دو سه تا انگشتتم کارم راه میوفته. چشم های اصلان تنگ شد و با عصبانیت از بازوی دخترک‌ گرفت. سمت خودش کشید و از لای دندان های بهم چسبیده‌اش گفت: - تو چه غلطی کردی گیلا؟ دستش را تکان داد و غرید: - رفتم ویبراتور خریدم چون می‌دونستم وقتی به تو بگم منو پس می‌زنی! دخترک را روی تخت پرتش کرد و رویش خیمه زد‌ بدون این که سنگینی تنش را رویش بیندازد. - دلیل نمیشه چون من نه می‌گم تو بخوای بری هر غلطی بکنی! دیگه سمت اون کوفتی نمی‌ری... فهمیدی؟ گیلا با تخسی گفت. - اگه می‌خوای سمت ویبراتور نرم پس خودت باید دست به کار بشی! وگرنه پیش امیرعلی برمی‌گردم. فکش منقبض شد و دندان هایش را روی هم سایید. چانه‌ی ظریف گیلا را در دستش گرفت و بهش توپید: - تو غلط می‌کنی اسم اون بی‌ناموسو به زبونت میاری! یادت رفته چه غلطی کرده؟ گیلا ابرو بالا انداخت و خیره شد در چشمان عصبی او... - خودت که انگشتتم‌ بهم نمی‌زنی، می‌خوامم با کس دیگه‌ای باشم نمی‌ذاری. حتی با ویبراتورم مشکل داری. خب من چه غلطی با نیازم بکنم؟ اصلان با عصبانیت غرید: - تو هنوز هفده سالته... چه می‌فهمی نیاز جنسی چیه؟ ابروهای دخترک جمع شد و عصبی در صورتش غرید: - من با این که بچه‌ام نیاز جنسی دارم ولی تو با سی و سه سال سن فکر کنم حتی بدونی سکس چیه! بین پاهای دخترک جا گرفت. با عصبانیت گفت؛ - الان بهت نشون میدم سکس چیه... جوری که دیگه پیش من حرفی از نیاز جنسی نزنی دیگه! https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
Показать все...
Repost from N/a
شبا با زور خودشو تو اتاق زن صیغه ایش جا میده و.. 🙈🔥🤤 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 داخل اشپز خانه شدم و به سمت سماور رفتم، داشتم لیوانارو پر از چایی میکردم که یهو تو آغوش گرمی فرو رفتم، هینی از ترس گفتم و شیر سماورو بستم، پایین تنشو بهم فشرد و لب زد: _دلم برات تنگ شده بود! دیشب چرا در اتاقو قفل کرده بودی؟! اخمی کردم و به عقب هلش دادم؛: _برو عقب ببینم.. به تو چه! _تا قبول نکنی امشب باز بزاری در و نمیرم. +چاووش کجایی عزیزم؟! با صدای الهه نگاهی بهش کردم و.. ** با اخمای درهم حالی مغمول به سمت اتاقم رفتم که وسط راهرو با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد و قلبم تیر کشید اونا داشتند.... https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8
Показать все...
Repost from N/a
اومدم وارد مغازه شم یه پسره اومد ایستاد جلوم - ببخشید آقا شما می‌دونید صاحب این کله پزی کیه؟ حرصم گرفت درسته هیکلم یکم صاف و صوف! درسته تیپم یکم مردونه‌ست؛ ولی آخه کجای صورتم شبیهه یه مرده؟ - شما؟ به یه سمت اشاره کرد رد دستش رو دنبال کردم یه پسر تقریبا دومتری متری به ماشین لوکسش تکیه داده بود و چهرش در هم بود - ایشون صاحب باشگاه روبرویی هستن! با صاحب اینجا حرف دارن! شما می‌شناسینشون؟ پس اونی که گیر داده حتماً در مغازم و تخته کنه اینه؟ اصلاً دلم نمی‌خواست جلوی مغازه بحثی بشه! پس وانمود کردم نمی‌شناسم! نخیری گفتم و برای اینکه سوال دیگه‌ای نپرسه فوراً رفتم توی مغازه و یه راست رفتم‌ توی آشپزخونه حافظ داشت کله‌ها رو می‌ریخت تو قابلمه سلام کردم و رفتم روپوشم و برداشتم و پوشیدم و کلاه و ماسکم رو گذاشتم و رفتم سراغ پیارها حافظ پرسید: در همی؟ - من کجام شبیهه یه پسره؟ خندید - برو آرایشگاه یکم به خودت برس! پشمات و برن! از بس بلند شده دیگه منم تشخیص نمی‌دم زنی! اومدم حرصی یه چیزی بهش بگم سامر سراسیمه وارد آشپزخانه شد - دارن میان! دارن میان اینجا! - کی و می‌گی؟ چرا هول کردی؟ - سردار و دار و دسته‌اش! دیشب با چند تا از بچه‌های عضله‌ای باشگاه اومدن مغازه رو بهم ریختن واولتیماتوم دادن تا امروز مغازه رو خالی کنیم! - چی؟ چرا به من حرفی نزدی؟ - سعی کردم خودم قانعش کنم؛ ولی طرف هیچی حالیش نیست و به طرز عجیبی ضد کله پاچه‌ست! حتی از بوشم تمام مدت صورتش جمع بود! آه از نهادم بلند شد این و دیگه کجای دلم بذارم؟ - اون غول بیابونی دو متری طاقت بوی کله پاچه رو نداره برای من شاخ شونه می‌کشه؟ - صاحب اینجا کیه؟ با دیدن هیبتش دم آشپزخونه و شنیدن صدای جدی و کلفتش؛ اونم با سه چهار نفر همراهش یه لحظه کرخیدم اما سعی کردم خودم و نبازم رفتم سمتش و برای اینکه باابهت‌تر به نظر بیام دست به کمر شدم - بفرما! به معنای واقعی کلمه تعجب کرد - تو نیم وجبی صاحب اینجایی؟ انگار باور نکرده باشه‌ نگاهی به اطراف انداخت - بگو خودش بیاد! کجا قاییم شده؟ آدم‌هاش خندیدن؛ ولی خودش همچنان جدی بود و به نظر اصلاً شوخی نداشت  - خودمم! بله؟ حرف حسابتون‌ چیه؟ ابرویی بالا انداخت و سر تا پام و برانداز کرد - زنی؟ https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0 https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0 https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0 https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0 https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0 من یه دختر کله پزم.... خیلی‌ها اعتقاد دارن این‌کار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچه‌ست که می‌خواد هر طور شده در مغازه‌ی من و تخته کنه؛ اما...🔥💦
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.