cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

قلب شیشه ای 🤍

به کانال 💖 قلب شیشه ای💖 خوش آمدید 🌸 ادعا نمیکنیم که بهترینیم ، اما مفتخریم که بهترین ها ما را برگزیده اند 🌸 کانالی پر از عکسها و مطالب آموزنده ، عاطفی ، طنز ، عشقی و آهنگهای متنوع 👌❤🌹🇮🇷

Больше
Рекламные посты
3 200
Подписчики
-2224 часа
-1787 дней
-38230 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
سلام مهربونا❤️
10Loading...
02
‌ . 🌸سلام دوستان خوبم😍 🌷صبح سه شنبه تون بخیر و شادی 🌸توأم با عشق و #آرامش 🌷آرامش با ارزش‌ترین 🌸حس دنیاست... 🌷امروزتون پر از بهترینها صبحتون بخیر وشادی🌸
10Loading...
03
Media files
10Loading...
04
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺  خـدایـا🤲 دوستانم را دراین روز به مهربانیت♥️ میسپارم ... درهای رحمتت را برویشان بگشا بی نیازشان کن ازهر نیازی🌹🙏 آمیـــن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏 ای مهربان ترین مهربانان 🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
10Loading...
05
امروزتـون رو معطر کنید نفستون رو خوشبو کنید به ذکر صلوات بر حضرت محمد(ص) و خــانــدان مــطــهــرش بـرای امـروزتـون بـرکـتـی عظیم و معجزه هایی بی دلیل آرزومندم اَللهُمَّ صَلِ عَلی مُحَمَّد وَ آل مُحَـــمَّد وَ عَجِّـــــل فَرَجَهُـــــم ‎  ‎  ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌🌺
10Loading...
06
﷽ 🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸🍃 کتــاب عـشـق را،                             جز یک ورق نیست در آن هم نکتـه‌ای                              جز نام حق نیست الهی به امیدتو روزمان را آغاز میکنیم
10Loading...
07
Media files
10Loading...
08
Media files
10Loading...
09
Media files
10Loading...
10
Media files
10Loading...
11
خیلی مخلصیم بچه های کانال 😍 فوروارد پستها یادتون نره😘 تا درودی دیگر بدرود👋👋👋 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌
420Loading...
12
🌸✨شبتون قشنگ✨ الهی 🙏 در انتـــــهای شب به فرشتــگانت بسپـــــار در لحظه لحظه نیایش دوستـــــان مرااز یـــــاد نبرند #شبتـــــون_زیبا
390Loading...
13
الهی یاورمان باش تامحتاج روزگار نباشیم همدممان باش تاکه تنهای روزگار نباشیم کنارمان بمان تا که بی کس روزگار نباشیم وخدایمان باش تا بنده این روزگار نباشیم ⭐️ شبتون در پناه خـدا ⭐️
350Loading...
14
Media files
340Loading...
15
Media files
330Loading...
16
❤️❤️:❤️❤️ در صفر عاشقے اے جـونـم😍😉
340Loading...
17
❤️❤️:❤️❤️ باز هم #ساعت صفر شد و حس و حالِ همه ے #ثانیه ها ریخت به هم شوق یک رابطه با #حاشیه ها ریخت به هم گفته بودم به ڪسے #عشق نخواهم ورزید آمدے و همه ی #فرضیه ها ریخت به هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌
360Loading...
18
رمان #دلـدار #قسمت21 خان هول شد و گفت:  عذر تقصیر شازره، بفرمایین داخل، بفرمایین. زیر نگاه خیره شارزه شدید معذب شدم؛ منتظر تاوان آن رفتار تندم بودم؛ از نگاهش مشخص بود که از من کینه به دل دارد.اصلامگر میشود از ایل و تبار قاجار باشی و تشنه عذاب دادن رعیت جماعت نباشی؟ قاجار است و تند روی هایش.  پشت سر انها قدم برداشتم، اشرف و طاووس هم کنار همسر شازده داشتند راه میرفتند و او را همرای میکردند، شازده رو به خان کرد. اوضاع زمین ها چطوره؟ _ شکر خدا خوبه تصدقتون. شازده دستش را پشت کمرش برد و روی تخت چوبی بزرگ گوشه حیاط نشست؛ یکی از خدمه در جمع بزرگی سه قلیان آورد و مقابلشان گذاشت، همسر شازده رو به من کرد و پرسید.  خب از کدوم ایل و طایفه ای؟ سرم را پایین انداختم. اشرف با کنایه گفت: رعیت زادست مهربانو خانم. در دلم اشرف خودشیرین را به فحش بستم و هر چه لایق خودش و ایلش بود بارش کردم مهر بانو گفت: نشد برای عروسی بیاییم، تبریک میگم بهت دختر جان. لبانم را با زبان تر کردم، تبریک مرگم را میگفت! _ ممنون. نمی دانستم چرا شازده هیچ نمیگفت و سخت مشغول کشیدن قلیان بود، خان گفت:  ممنون مهربانو خانم. _ چه شد تصمیم به ازدواج مجدد گرفتی خان؟ آن هم با دختری به این سن؟ خان تک خنده ای کرد و گفت: دله دیگه هرچند سنمون بالا رفته و پیر شدیم اما دلمون جوونه. شازده نیم نگاهی به من انداخت و گفت: فکر نمیکردم اشرف اجازه بده زن اختیار کنی، زرنگی کردی. همه خندیدند اما اشرف را کارد میزدی خونش در نمی آمد،شازده رو کرد به خدمه و گفت:  همه مرخص. خان با سرش اشاره کرد که بروند و آنها هم سریع از آنجا دور شدند، جواهر با همان ابهتش گفت:  از دیدنتون خرسند شدم، اگر اذن بدین من مرخص بشم .کمی ناخوش احوالم. مهربانو به جای شازده جواب داد. برو جواهر، استراحت کن تا خوب بشی. جواهر کمی سرش را خم کرد و سپس از جمع ما بیرون آمد، ذرین دخت باخوشحالی رو کرد به مهر بانو و گفت: مهربانو خانم اگر مایل باشین قالی که سفارش داده بودین ببافند رو نشونتون بدم، آماده شده. مهربانو با ذوق از جایش بلند شد و گفت:بهتر از این نمیشه. سپس رو کرد به شازده. _ با اجازه شازده. شازده فقط به تکان دادن سرش به عنوان تایید اکتفا کرد، پشت سر ذرین دخت و مهربانو اشرف و طاووس هم رفتند. در چشم بر هم زدنی من ماندم تنها کنار خان و شازده. میخواستم کوچیکترین بهانه ای پیدا کنم تا بروم، خان به شازده گفت: _ چه خبر از دربار و شاهنشاه؟ شازده پوکی از قلیان زد و گفت: خبر که زیاده، دولت روس غوغا کرده. خان سری تکان داد و گفت:  روس ها برای خیرات باباشون که این کارو نکردن. شازده که گویا دلش راضی به آن بحث نبود گفت: این ها رو بیخیال، دلم میخواد یه شکار توپ بریم، پایه ای؟ خان ذوق زده قلیان را کنار گذاشت و گفت: _ آخ گفتین، خیلی وقته دلی از عزا در نیاوردیم، انگار قراره شام گوشت خرگوش بخوریم. شازده خندید و گفت: دلم میخواد خودت بساط رو اماده کنی، اون تفنگ شکاری سیاه مال منه یادت که نرفته؟ خان ازجایش بلند شد و گفت: مگه میشه؟ الساعه میرم و بساط شکار رو خودم براتون آماده میکنم.خان از تخت پایین آمد خواست برود که مقابلم ایستاد وگفت: از شازده پزیرایی کن تا من میام. فقط سرم را تکان دادم. با رفتن خان، ظرف میوه را که داخلش سیب و خیار و انگور بود را مقابل شازده گذاشتم که گفت: _ اون روز نگفتی زن خانی. سر جایم ایستادم و گفتم: فرداش شدم عروس این ... خواستم بگویم خرابشده، اما با به یاد اوردن تهدید های خان حرفم را پس گرفتم و ادامه دادم. _ شدم عروس خان... شما هم نگفتین شازده این. پکی دیگر به قلیانش زد و گفت: به اجبار زن خان شدی درسته؟ سریع نگاهش کردم، چشم در چشمش شدم هیچ کدام قصد عقب کشیدن نداشتیم، فکر کردم شاید از حال زارم پی به راز درون سینه ام برده است، گفتم: همچین چیزی صحت نداره. _ اونقدر با ادم های زیاد سر و کار داشتم که بفهمم کی بشاشه از موقعیتش کی ناراحت، اشرف نمونش که خر کیفه از موقعیتش، اما تو انگار که پدرت رو کشتن، به همه با چشم نفرت نگاه میکنی. حرف دلم را زده بود، اما باز هم کلام از کلام وا نکردم برای گله و شکایت؛ شازده نسبتی با من نداشت تا کنارش سفره دل باز کنم و هر چه هست و نیست را تعریف کنم. _ هر چی که هست من راضیم. سر تا پایم را نگاه کرد و گفت:خبری از اون دختر خیره سر و جسور نیست که اونطور در مقابلم زبون می‌ریخت تلخ جواب دادم _ شما گمان ببرین همان مار دختر را آن روز نیش زد و کشت قلیان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، روبرویم ایستاد؛ کنارش آنقدر کوچک بودم که برای نگاه کردن به او باید گردنم را تا اخر بالا میگرفتم _ تو همان دختری بودی که چند روز قبل از آنکه روی تپه ببینمت کنار گرمابه ایستاده بود؟ با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: _ از کجا فهمیدین؟ پوزخندی زد و گفت
372Loading...
19
رمان #دلـدار #قسمت20 گاه به سرم میزد قید هر چه عذاب الهی و جهنم است را بزنم و خودم را خلاص کنم اما بدبختی عرضه آن راهم نداشتم. نه توان ماندن داشتم نه غیرت مردن. چقدر خودم را باید سرزنش میکردم برای آنکه آن روز چرا وقتی برای اخرین بار سمت تپه رفتم، فرار نکردم و دور نشدم از روستا... شاید اگر آن غریبه نمی آمد به فرار عقلم میرسیدم.من که درست و درمان فکر نکرده بودم، از خیالاتم شانه بالا انداختم، گیرم که فرار میکردم، خب به اندازه کافی گرگ های انسان نما در یک قریه کوچک وجود داشت چه رسد به بیرون از روستا، چه کسی باور میکرد یک دختر برای شوهر نکردن از دست خانواده اش فرار کرده؟ همه گمان میبردند حتما خطایی کرده ام که پا به فرار از خانه و کاشانه ام گذاشته ام.  دختر جوانی به سمتم امد، از طرز پوشش فهمیدم جزو خدمه است. _ سلام خانم همه تو اطاق نشیمن منتظر شمان برای ناهار.سرم را به نشانه تایید تکان دادم و همراهش وارد نشیمن شدم، همه سر سفره نشسته بودند، کنار ذرین دخت نشستم؛ خان که به عنوان بزرگ خانه بالای سفره نشسته بود گفت: این خونه قانون و قواعد داره، نمیشه هرکی هر وقت کیفش کشید بیاد سرسفره و هر وقت خواست بره. به در میگفت که دیوار بشنود، بی اهمیت به حرف هایش نگاه به داخل سفره چرخاندم، دو نوع غذا در سفره بود، قیمه بادمجان و کباب، بی میل نگاه از آنها گرفتم، یادم آمد ما فقط عید ها کباب میخوردیم، آن هم اگر وسعمان به خرید گوشت میرسید، آنوقت در خانه خان هر روز بساط کباب به راه بود. صدای ذرین دخت مرا به خودم آورد.چرا نمیخوری دلدار؟ خواستم بگویم میل ندارم که اشرف گفت: ولش کن ذرین دخت خب معده اش با این غذاها سازگار نیست. عصبی نگاهش کردم و گفتم: شاید حرفتون درست باشه و معدم با این نوع غذاها سازگار نباشه، اما فکر کنم دهان شمام با موقعیت و مکانی که دارین سازگار نیست، باز میشه بی اختیار و حرف هایی میزنه که نباید. خان و ذرین دخت به یک باره شروع به خندیدن کردند، حرفم خنده نداشت، اشرف با خشم از من رو گرفت و سرش را پایین انداخت، بشقابم را برداشتم و کمی پلو و قیمه ریختم، مشغول خوردن شدم که زرین دخت آروم در گوشم گفت: خوشم اومد خوب خفش کردی زنیکه رو.چیزی نگفتم ترجیح دادم سکوت کنم، خان همانطور با دهانی پر که حال ادم را بهم میزد گفت: _ چند روز دیگه شازده شاهپور میاد دلم نمیخواد جلوش عین سگ و گربه بپرین به هم، من آبرو دارم ضعیفه ها. اشرف با همان صدای جیغ جیغ اش جواب داد. همه اش تقصیر شماست دردتان وسط سینه ام خان، من کجا و این دختر روستایی کجا؟ الاقل زن میگرفتین یه درست و درمانش و میگرفتین جگرم الو نمیگرفت. خواستم جواب بدم که خان گفت:  تو، تو این چیز ها دخالت نکن اشرف، همین که زیر سایه منی خداروشکر کن، حرف اضافی بزنی گیس هات رو میکنم. فهمیدی؟ از دفاع خان خوشحال نشدم، حالم بهم میخورد او از من طرفداری میکرد، بدون هیچ حرفی چند قاشق دیگر از غذایم را خوردم و کنار کشیدم؛ ذرین دخت باز هم خم شد و گفت: _ خوب با اومدنت باعث شدی داداشم تو روی اشرف وایسه، بدجور دور برداشته بود افریطه. شانه بالا انداختم و گفتم:  من با میل خودم نیومدم. از جایم بلند شدم و رو به خان کردم. عذر تقصیر خان، من کمی سرم درد میکنه اجازه بدین امروز قانون خانه رو بهم بزنم و به اطاقم برم برای کمی استراحت. خان با کف دستش سیبیل های دوغی اش را پاک کرد و گفت: برو استراحت کن. سرم را تکان دادم و از نشیمن به سمت اطاقم خارج شدم.  لباسی به سختی انتخاب کردم، از صبح کل اهالی در تب و تاب ورود شازده شاهپور بودند، آنقدر که منم مشتاق دیدارش شدم، میدانستم با یک شازده عیاش و خوش گذران همانند خان قرار است روبرو شوم. همهمه بیرون باعث شد به سمت در بروم و بازش کنم؛ همه خدمه به صف شده بودند و خان تا کمر در مقابل مردی بلند قد و چهار شانه که پشتش به من بود خم شده بود، زنی بس زیبا که کنار آن مرد ایستاده بود با قیافه ای مغرورانه به اطراف نگاه میکرد، از اطاق خارج شدم؛ صدای بسته شدن در باعث شد خان به سمتم برگردد و با ذوق بگوید. _ خودش اومد تصدقتون، اوناهاش، همسر بنده و کنیز شما دلدار. چند قدم جلو رفتم؛ مرد به سمتم چرخید ، با دیدنش خشکم زد و در جایم ایستادم؛ باورم نمیشد او را بار دگر منتهی در منسبی بالا مقابلم ببینم، اب گلویم را به سختی پایین دادم، اگر میدانستم کسی که روی تپه مقابلم ایستاده بود شازده قاجاریست هیچ وقت آنچنان با او رفتار نمیکردم. خودش هم گویا مرا به خاطر آورده بود زیرا با چهره ای برافروخته نگاهم میکرد، زنی که کنارش بود گفت:  چرا اونجا ایستادی؟ بیا جلو تر عروس. آرام آرام قدم برداشتم. دوباره، اینبار با طعنه رو کرد به خان و گفت:  دخترت رو گرفتی خان؟ گمان میبرم سنش خیلی کم باشه این تازه عروس قریه. هیچ کس چیزی نگفت که شازده شاهپور گفت: خسته راهیم خان؛ نمیخواهی ما رو اکرام کنی؟
322Loading...
20
رمان #دلدار #قسمت19 پس طاووس سواد دار بود، واقعا برایم جای تعجب داشت زنی همچون طاووس با آن کمالات چگونه زنه خانی زنباره شده است؛ درب را بست و به متکاهایی که پارچشان ترمه اصل بود اشاره کرد. _ بنشین. من نشستم و او هم مقابلم نشست؛ بی مقدمه پرسیدم:  شما سواد دارین؟ سرش را تکان داد و به کتابخانه اش اشاره کرد. _ بزرگترین شانسم داشتن خانواده خوب بود که این موهبت بزرگ رو بهم هدیه دادن، پدرم خلاف تمامی پدر ها علاقه داشت همه فرزنداش اهل قلم و کتاب باشن. منم مسثتنی نبودم. آهی از حسرت کشیدم و گفتم: اگه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشین؟ فقط نگاهم کرد، منتظر سوالم بود.  گلویم را صاف کردم و پرسیدم: چی شد زن خان شدین؟ انگار سوالم شدید سنگین بود برایش، به فکر رفت و نگاه از من گرفت، زل زد به گل های قالی کف اندرونی. جوان بودم و جاهل، دختر شازده مردان بودم و پر آوازه، همه برای بدست اوردنم سر و دست میشکستن؛ چه دعوا ها که نشد چه حرفا که زده نشد؛ یک روز که خان با پدرش به شهر اومدن، با دیدنم خواستارم شد و دل بی صاحب منم خواستار اون، کل ایل و طایفه خواستن جلوم رو بگیرن، اما مگر من قانع میشدم، نادون بودم و خر ، چه میدونستم این میشه روزگارم، خام وعده هاش شدم و قید همه چیز روزدم، پدرم با هزار تا حرف و دعوا و کتک کاری بالاخره موافق ازدواجم شد، اما روز آخر فقط یه چیز بهم گفت... مکث کرد؛ چشمانش پر شده بودند،خودش را خیلی کنترل کرد تا اشک نریزد. با حسرت کلمات را در زبانش جاری کرد. گفت هر چی که شد هر اتفاقی که افتاد حق نداری برگردی؛ من هیچ وقت دختری به اسم طاووس نداشتم و ندارم. اوایل همه چی خوب بود، تا اینکه بعد از بچه سومم فهمیدم خان اشرف رو عقد کرده شکستم، یک شبه پیر شدم، من چیزی جز عشق و محبت به خان نکرده بودم، اما او دستمزدم را با خیانت و بد دهانی داد، با سه بچه افتادم به پای اشرف تا اجازه بده تو این خونه بمونم، رویی برای برگشت نداشتم، مجبور بودم بسوزم و بسازم، از اون به بعدهر روز شاهد هوس بازی خان بودم و قدرت نمایی اشرف، تموم دلخوشیم بچه هام بودن و این کتابا. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:  چه تلخ، اما طاووس خانم باید بدونین من با میل خودم هوی دومتون ... بین حرفم پرید و گفت:  رنگ رخساره خبر دهد از سر درون. چیزی نگفتم، طاووس هم چیزی نگفت، سکوتی طولانی بینمان حاکم شد، هر دو شدید در فکر بودیم،بعد از آن سکوت طاووس دوباره گفت: بهتره با خان راه بیای تا بدتر این نشده. شانه بالا انداختم، دلش خوش بود طفلک! _ مهم نیست، تا اخرین لحظه جلوش می ایستم. _ حرف و حدیث مردم رو نمی تونی جمع کنی. پوزخند زدم.  من بخاطر همون حرف و حدیث مردم، زن مردی هم سن پدرم شدم، لعنت به همین مردم که کار و زندگیشونو ول کردن چسبیدن بیینن دلدار چیشد و چیکار کرد، خطا کنی هم حرف هس، نکنی هم. من از حرف همین مردم ضربه خوردم، دیگه مهم نیست چی میگن، هر چی میگن به گور پدرشون میخندن. طاووس نفس عمیقی کشید و سری تکان داد. نمی دانم، اما کاری کن تا روزگار زهرمارت نشه، خودت حال خودت و خوب کن، وگرنه خان و این خونه آش کشکه خالته، بخوری هم پاته نخوری هم پاته.  حرفش را تایید کردم، حق داشت خب، اش کشک خاله ام بود، داشتم غرق میشدم در مرداب زندگی و کسی نبود نجاتم دهد. از جایم بلند شدم، طاووس هم بلند شد. _ با من بودن اونقدر برات سخت گذشت که زود عزم رفتن کردی؟ لبخندی از روی ناچاری زدم، برعکس تمامی شنیده ها و تصوراتم طاووس واقعا زن آرام و خوبی بود. نه اصلا، دلم میخواد بیشتر تو خونه بگردم و با جاهای دیگه هم اشنا بشم. _ خوب کاری میکنی، شاید اینطور کمی آروم بشی و فراموش کنی اتفاقات رو. _ اتفاقات که فراموش نمیشن، این خونه و دیوار هاش هر لحظه بیشتر یادم میارن که کجام و چی به سرم اومده. _ عادت میکنی، ما آدما ساخته شدیم برای عادت کردن. به سمت در رفتم و گفتم: امیدوارم... از هم صحبتی با شما خوشحال شدم بانو.  از اطاق خارج شدم و عزم رفتن به سمت سایر نقاط خانه را کردم، صدای خان از پشت متوقفم کرد. _ وایسا.برگشتم به سمتش، سعی کردم نگاهش نکنم تا معده ام بهم نخورد. _ بفرمایین. نزدیکم آمد و گفت: اخر هفته مهمان داریم، شازده شاهپور با بانوش تشریف فرما میشن برای بازدید از زمین ها و تبریک به بنده برای ازدواجمون... میخوام پیششون ابرو داری کنی و جفتک نپرونی. همین یک مورد را کم داشتم که نزد کسانی دیگر برای حفظ ظاهر دلبری کنم برای خان و نشان دهم چقدر زن خوب و خوشبختیم. سری تکان دادم و گفتم:  باشه. خان چیزی نگفت و از جلوی چشمانم دور شد، نفسی از سر کلافگی زدم و همانجا روی تشکچه کنار دیوار نشستم، زمین و زمان برایم میبارید، دلم میخواست فرار کنم اما با وجود دو قاپوچی نره قول در مقابل درب خروجی که هیکلشان ده برابر من است و دیوار های بلند همچون سرو مگر میشد؟
302Loading...
21
ادامه رمان دلدار😍👌
270Loading...
22
Media files
280Loading...
23
🖥 سریال «در انتهای شب» 🎬 قسمت سوم 💠 نسخه اورجینال 🎞 کیفیت 360p 🎭 ژانر: درام | عاشقانه | جنگی
300Loading...
24
Media files
310Loading...
25
Media files
10Loading...
26
پایان🖐🖐
351Loading...
27
Media files
10Loading...
28
#دخترک #قسمت_هفتاد_و_شش (پایانی) شش سال بعد... ✅ راوی داستان «شبنم» توی آشپزخونه داشتم فسنجون درست می کردم و گذشته رو مرور می کردم.شش ساله منو سیاوش ازدواج کردیم و تو همین خونه کنار ثریا جون و ماه منیر زندگی می کنیم.از اینکه بالاخره بعد اینهمه وقت تونسته بودم از شر اون خواب های وحشتناک و خاطره های بد با کمک سیاوش و دوست روانپزشکش راحت بشم خوشحال بودم.با صدای خنده های بی غل و غششون از فکر گذشته بیرون اومدم و لبخند مهمون لبم شد. در قابلمه رو گذاشتم با همون لبخند از آشپزخونه خارج شدم.نگاهم به سیاوش و دختر کوچولومون افتاد که روی زمین بودن.سیاوش روی زمین دراز کشیده بود و عسل روی شکمش با عروسک خرسی پشمالوش بازی می کرد و حواسشون به من نبود.یاد سختی های که برای گرفتن سرپرستی عسل کشیدیم افتادم.اون روزا چقدر تلخ بود اما حالا با وجود عسل شیرینه شیرینه و تلخی اون روزا رو از یادمون برده... وقتی شش ماهش بود حضانتش رو قبول کردیم الان دو سال و نیمشه...با لبخند به موهای موّاج مشکی رنگ و چشمای عسلیش که برق شیطنت و معصومیتش هر کسی رو مجذوب خودش می کنه نگاه می کنم. به سمتشون میرم که با فرو رفتن شئ تو پام آخ بلندی میگم و پامو تو دست می گیرم.از درد پام ضعف رفت.نگاه کردم ببینم چی روی زمین بود که دیدم..بله!! طبق معمول یکی از عروسکای عسله.با اخم به سیاوش که حالا نشسته بود و عسل که رو پای سیاوش خرسشو تو بغلش فشار می داد کردم. عروسکو تو دستم تکون دادم:مگه نگفتم عروسکاتو رو زمین ول نکن عسل؟! سرشو توی خرس پشمالوش فرو کرد و تکون داد.سیاوش محکم بغلش کرد و روی موهاشو بوسید و گفت:چی کارش داری بچه رو؟!بزار راحت باشه! اخمم غلیظ تر شد:انقدر لوسش نکن وسایلشو خودش باید جمع کنه!! عسلو از روی پاش گذاشت رو زمین و با لبخند خبیثی بهم نگاه کرد:پس مامانش اینجا چیکاره ست؟! چشمامو گرد کردم و با جیغ درحالیکه عروسکو به سمتش پرت کردم:سیاوش خونت حلاله!! با سرعت از رو زمین بلند شد و رفت پشت مبل منم رو به روش وایسادم.دور مبل می چرخیدیم.سیاوش و عسل می خندیدن و من حرص می خوردم که عسل با لحن شیرینش که دلم براش قنج می رفت گفت:مامی هاپو!! سیاوش همونجا از خنده نشست رو زمین و ریسه رفت و من خشکم زده بود.با خشم سیاوش نگاه کردم می دونستم همه ی آتیشا از گور اون بلند میشه به کوسن روی مبل چنگ زدم رفتم طرفش تا اومد از رو زمین بلند شه محکم با کوسن زدم رو سرش خودمم انداختم روش..وسط خنده اش آخی گفت.خودمم خنده ام گرفته بود.عسلم فقط به تو سر و کله زدنای ما می خندید. گوششو گرفتم و پیچوندم:سیاوش یه بار دیگه از این حرفا یادش بدی من میدونم و تو!! سیاشو قیافه شو مظلوم کرد:چشم خانوم معلم حالا میشه گوشمونو ول کنید؟! گوششو با خنده ول کردم که سریع روی زمین نیم خیز شد و لبمو بوسید. چشمکی زد و گفت:واسه ی تشکر بود خانوم معلم!! چشم غره ای بهش رفتم:حداقل جلوی بچه مراعات کن! روی زمین نشست و منو نشوند روی پاش:نچچچ!!نمی شه در ضمن بچه ام خودش یه پا استاده.بعد رو به عسل که لپاش از خنده گل انداخته بود گفت:عسل بابا بدو بیا ببینم!! عسل عروسکشو ول کرد و بدو بدو اومد سمتمون خودشو پرت کرد تو بغل سیاوش و خندید. یه ماچ آبدار از لپش کردم:قربون اون لپای اناریت بره مامان!! سیاوش اون یکی لپشو بوسید و سرشو محکم روی سینه اش فشرد.دستمو دور شونه سیاوش حلقه کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم. بوسه ای روی موهام زد..چشمامو بستم و از ته دل خدا رو برای خانواده کوچیک اما صمیمی و خوشبختی که بهم داده شکر کردم. پایان
351Loading...
29
#دخترک #قسمت_هفتاد_و_پنج کاسه چشمش لحظه به لحظه از اشک پر تر می شد.بازوشو از تو دستم درآورد.یه قدم به عقب رفت.اشکاش دونه دونه جاری می شدن.قدرت تکون خوردن نداشتم.سرشو تکون داد و گفت:نه..نه این امکان داره.مات شد بهم.قدم عقب رفته رو برگشت.خودشو بهم رسوند و دستمو چنگ زد. ملتمس گفت:سیاوش بگو شوخی کردی..بگو همه ی حرفات دروغه..دستمو با دستای لرزونش تکون داد. به چهره ی معصومش نگاه کردم.داشتم از درون متلاشی می شدم.لبام بهم چسبیده فقط تونستم بگم نه.ریزش اشکاش شدیدتر شد.دستاش شل شد.لباش می لرزید.عصا از دستش افتاد.یه قدم عقب رفت.نفس نفس می زد انگار هوایی وجود نداره.دستشو گذاشت رو گوشش و با تمام توانش جیغ زد و آوار شد رو زمین.کیف و کتم از دستم ول شد.خودمو بهش رسوندم.با ناخوناش رو صورتش چنگ می زد.نشستم کنارش و به زور دستاشو گرفتم.ضجه می زد.از صدای جیغ و دادش مامان و ماه منیر سراسیمه اومدن تو باغ.اشکم دراومده بود.با هرجیغی که میکشید و اشکی از چشمش می چکید احساس می کردم دارم له میشم. دستاشو از دستم آزاد کرد و به سینم مشت می زد.مامان و ماه منیر با چشمای گریون بهمون نگاه می کردن.گذاشتم هر چقدر می خواد بهم مشت بزنه.از ضربه هاش قفسه سینم تیر می کشید ولی تحمل کردم.چون لحظه به لحظه انرژیش تحلیل می رفت.انقدر زد تا دیگه جونی براش نموند و دستاشو گذاشت رو صورتش..از ته دل ضجه می زد. سرشو کشیدم سمت خودم و گذاشتم روی سینه ام و موهاشو نوازش کردم.انقدر خسته شده بود که فقط هق هق می کرد و از سرما می لرزید.دستمو انداختم زیرپاشو از زمین بلندش کردم.بردمش تو خونه و روی مبل کنار شوفاژ گذاشتمش.توی نور خونه فهمیدم چی به روز صورتش آورده..مثل بچه بی پناه تو بغلم گریه می کرد و می لرزید.بعد چند دقیقه از نفس های منظمش فهمیدم خوابش برده ..توی خواب زخماشو تمییز کردم.مامان و ماه منیر بی هیچ حرفی رفتن تو اتاق مامان و گذاشتن تنها باشیم.پتو رو روش کشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا براش سوپ درست کنم.کارم که تموم شد شبنمم بیدار شد. رفتم یه کاسه سوپ براش ریختم.کنارش نشستم.چشماش بسته بود. -شبنم..شبنم..پاشو سوپ بخور. چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد.پر از گله و شکایت..چشمای ورم کرده و قرمز قلبمو به درد آورد.بالش روی مبلو درست کردم و نشوندمش.قاشقو توی سوپ چرخوندم و پرش کردم و گرفتم سمتش. روشو کرد سمت دیگه و با صدای خش دار و گرفته گفت:نمی خورم! -با من قهری چرا با خودت لج میکنی شبنم؟! دست به سینه با دلخوری نگاهم کرد:من با کسی قهر نیستم.مگه بچه ام؟! قاشقو تو سوپ ول کردم:پس این کار چیه؟!فشارت پایینه باید یه چیزی بخوری! بدون توجه به حرفام گفت:چرا زودتر بهم نگفتی؟!چرا ازم قایم کردی؟! دوباره چشماش خیس شده بود و آماده ی باریدن.سوپ رو روی میز کنار مبل گذاشتم.موهاشو که به صورتش چسبیده بود کنار زدم:اگه اون موقع بهت می گفتم بعدش بهت می گفتم دوستت دارم حرفمو می ذاشتی پای عشق و علاقه م یا پای ترحم؟!راستشو بگو؟! خیره نگاهم کرد.یه قطره اشک از چشمش چکید.جواب نداد..چون هر دومون می دونستیم جوابش چیه! با دستام صورتش رو قاب گرفتم و گفتم: می دونی از کِی تو قلبم جاخوش کردی بدون اینکه خودمم بفهمم؟! حرفی نزد و سؤالی نگاهم کرد.ادامه دادم:از همون وقتی که علاقه شدیدتو بهم با اون سینی که کوبوندی تو صورتم نشون دادی... میون اشکهاش لبخندی زد که کم کم تبدیل به خنده شد...دستامو که دور صورتش بود با دستاش گرفت و بلند بلند خندید.بریده بریده گفت:ه..هنوز یادته؟! خندیدم و گفتم:مگه میشه یادم بره؟! از صدای خنده مون مامان و ماه منیر اومدن پایین.با قیافه های متعجب به ما دوتا نگاه می کردن.دستامو آوردم پایین و روی پام گذاشتم. مامان گفت:مجلسه عزا تموم شد؟! خندیدم:فعلاََ که آتش بسه.. شبنم با تخسی گفت:نخیرم هیچم آتش بس نیست چون سه هفته بهم دروغ گفتی باید برام سه تا بچه ی ترگل ورگل گیس گلابتون از پروزشگاه بیاری!! چشمامو گرد کردم:مگه می خوای مهدکودک راه بندازی؟! همونجوری تخس نگام کرد:همینه که هست!!من سه تا بچه می خوام!! ابروهامو بالا بردم:ببینم اگه قرار بود خودت بچه دار بشی حاضر بودی سه بار اون شرایطو تحمل کنی؟! با شیطنت نگاهم کرد:نچ!!یه رحم واست می خریدم تا توام حس شیرین بارداری رو تجربه کنی!! با شلیک خنده ی مامان و ماه منیر منو شبنم نگاهی بهم کردیم و شروع کردیم خندیدن.دست شبنمو گرفتم و کشیدمش تو بغلم.روی موهاش بوسه ای زدم و خدا رو از اینکه بهم نعمت عشق رو بخشید شکر کردم. 👇👇👇
381Loading...
30
داستان دنباله دار دخترک قسمت هفتاد و پنج / هفتاد و شش ( پایانی ) 👇👇👇
391Loading...
31
مهم نیست چقدر شب تاریک است خورشید دوباره طلوع خواهد کرد مهم نیست چقدر اندوهت عمیق است دلت که به نورِ خدا روشن باشد قلبت دوباره لبخند خواهد زد شب خوش 🌙⭐️ 🍃🌸
500Loading...
32
Media files
611Loading...
33
Media files
612Loading...
34
این یک داستان واقعی😱 است. همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.😐   وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی😔 نبیند. همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ... بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!! تمام توفانی😑 که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس😰 و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. حالا بقیه داستان از قول آقا: اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم به بالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود.با دخترخاله ام با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش🙂 ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم  مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. هرچه تنهاتر میشدیم ترسم 😨بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم. دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ... شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ... همسرم روزبروز محبتش😊 را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم ... منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ... رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم ... شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ... اما من مغرور، مرد بودم ! مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند. شبهازودتر و  زودتر  بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم. یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی! تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجاش بهم محبت میکنی که چی؟ همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی😔 از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین! 😔 خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا... همسرم هیچ کمبودی نداشت... و برام هیچ جا کم نگذاشته بود ... فقط بزرگواریش بیشتر نمایان شد بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازش خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق گرفتن او را ... همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید. من اکنون دوباره عاشق شدم... عاشق زنم... اما این بار با چشم باز ... خانمها میبخشند ولی هیچوقت فراموش😔 نمیکنند!
532Loading...
35
بهترین آرایش ها درزندگی: حقیقت برای لبها بخشش برای چشم ها نیکوکاری برای دستها لبخند برای صورت و عشق برای قلب از آنها خوب استفاده کنید و به زندگی زیبایی ببخشید... بهترین های زندگی تقدیم شما دوستان ♥️
551Loading...
36
Media files
461Loading...
37
Media files
461Loading...
38
مرا گم کردی بین عشق این و آن خیالی نیست اگر جان مرا بردی ، عزیزِ جان خیالی نیست قرار ما شده هر شب کنار نم نم باران اگر دیر آمدی یا که نزد باران ، خیالی نیست قرار ما شده هر شب کنار نم نم باران اگر دیر آمدی یا که نزد باران ، خیالی نیست
453Loading...
39
عشق جانم #ترکی
443Loading...
40
‏صدای جناب  چاووشی جوریه که آهنگ تموم میشه ولی رد صداش می‌مونه رو دلت ...!✨🌹
421Loading...
00:25
Видео недоступноПоказать в Telegram
سلام مهربونا❤️
Показать все...
7.38 MB
00:45
Видео недоступноПоказать в Telegram
‌ . 🌸سلام دوستان خوبم😍 🌷صبح سه شنبه تون بخیر و شادی 🌸توأم با عشق و #آرامش 🌷آرامش با ارزش‌ترین 🌸حس دنیاست... 🌷امروزتون پر از بهترینها صبحتون بخیر وشادی🌸
Показать все...
17.12 MB
Фото недоступноПоказать в Telegram
Фото недоступноПоказать в Telegram
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺  خـدایـا🤲 دوستانم را دراین روز به مهربانیت♥️ میسپارم ... درهای رحمتت را برویشان بگشا بی نیازشان کن ازهر نیازی🌹🙏 آمیـــن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏 ای مهربان ترین مهربانان 🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Показать все...
00:02
Видео недоступноПоказать в Telegram
امروزتـون رو معطر کنید نفستون رو خوشبو کنید به ذکر صلوات بر حضرت محمد(ص) و خــانــدان مــطــهــرش بـرای امـروزتـون بـرکـتـی عظیم و معجزه هایی بی دلیل آرزومندم اَللهُمَّ صَلِ عَلی مُحَمَّد وَ آل مُحَـــمَّد وَ عَجِّـــــل فَرَجَهُـــــم ‎  ‎  ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌🌺
Показать все...
IMG_3690.MP42.15 KB
00:10
Видео недоступноПоказать в Telegram
﷽ 🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸🍃 کتــاب عـشـق را،                             جز یک ورق نیست در آن هم نکتـه‌ای                              جز نام حق نیست الهی به امیدتو روزمان را آغاز میکنیم
Показать все...
Gifybot.mp44.82 KB
sticker.webp0.22 KB
sticker.webp0.31 KB
sticker.webp0.35 KB
AnimatedSticker.tgs0.19 KB