دلـبر قـرتــی
لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )
Больше26 251
Подписчики
-8124 часа
-6427 дней
-2 12330 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from ❌ خیــابـان هشــتادوهفـــتـم ❌
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
👍 1
31610
Repost from ❌ خیــابـان هشــتادوهفـــتـم ❌
#خدمات_+18_کلینیک_لیزر🔞
https://t.me/+xCepC135_gc3ODkx
- نازشو بمال برام فیلم بفرست ساناز بدجور شق کردم...
با خوندن پیام آرش بین پاهام نبض زد و ناخودآگاه لا پای خیس مشتری رو مالیدم که پاهاشو جمع کرد و گفت:
- داری چیکار میکنی خانم؟
- عزیزم چند بار بگم کف پاتو بچسبون به هم!! میخوام بی حسی بزنم.
اخمی کرد و دوباره پاهاشو باز کرد که با دیدن دوباره لا پای صورتیش آب دهنمو قورت دادم.
یکم ژل کف دستم ریختم و از کناره هاش شروع کردم و کم کم انگشتامو رو بیکینی داغش گذاشتم مالیدم که خیس شد...
- آههه....آخخ.....چرا شما...
- وا بده دختر تا جوری برات بخورم بزنم که آبت مثل فواره بزنه بیرون....
خمار نگاهم کرد که بی معطلی زبونمو در آوردم و لای پاش چرخوندم که......😱🔥
https://t.me/+xCepC135_gc3ODkx
https://t.me/+xCepC135_gc3ODkx
https://t.me/+xCepC135_gc3ODkx
https://t.me/+xCepC135_gc3ODkx
https://t.me/+xCepC135_gc3ODkx
اپراتور لیزر هورنی که بیکینی همه ی مشتری هاشو میماله و......❌⛔️
ساناز اپراتور لیزره و بدون اینکه مدرک تخصصی لیزر داشته باشه، واحد بالایی خونهاش رو کرده سالن لیزر و مشتری میاره. اما داستان از اونجایی شروع میشه که مشتریها خبر ندارن ساناز حین انجام دادن لیزر از بیکینیشون عکس میگیره میفرسته واسه دوست پسرش و حتی گاهی میمالتشون! تا اینکه یه روز یکی از مشتریهاش با مالش دست ساناز خیس میشه و وقتی آرش دوست پسر ساناز سر میرسه تریسام...🔞🔞💦
𝐁𝐢𝐭𝐜𝐡 𝐥𝐨𝐯𝐞𝐫🔞
اون دختری باش که دوست پسرت نتونه از کردنت سیر بشه💧🔞 ژانر رمان: اروتیک🔞 نویسنده: nobody
63700
Repost from ❌ خیــابـان هشــتادوهفـــتـم ❌
#پارت_۴۰۰
+معاینه لازم نیست جناب
دختری که باکره ست حامله نمیشه
تن دخترک از ترس روی تخت معاینه میلرزید.
نگاه غضب آلودی به دختری که جانش به جان او وصل بود انداخت و از بین دندان های کلید شده غرید:
-حامله ست دکتر
فقط میخوام بدونم از کدوم حرومزاده ای حامله شده؟
دخترک از وحشت به لکنت افتاده بود.
وقتی به موهای بلندش چنگ زد و تن نحیفش را روی زمین کشید هق زد:
-به روح... مامانم نمیدونم
من...من...دخترم
بخدا با کسی...
حرف دخترک تمام نشده فریاد مرد دیوارهای مطب را لرزاند:
-خفه شو حرومزاده!
دخترک هق زد و مرد لگد محکمی زیر شکمش کوبید:
-توله تو امشب با خودت میکشم تا بفهمی واسه هرمز خان زیر و رو نکشی تخم سگ!
راه بیفت ...بعد از این جات تو انباره تا بفهمم با کی ریختی رو هم..
دخترک هق زد،التماس کرد،اما حتی تیله های ابی رنگش هم دل مرد را نلرزاند..
انگار دیوانه شده بود.
به انبار که رسیدند تن نحیف دخترک را زیر مشت و لگد گرفته:
-بی پدر...من بهت لطف کردم و زیر بال و پرم گرفتمت
بعد تو اینجوری هرز میپری
خودت بگو تخم حرومت مال کدوم بی شرفیه
لگد آخر را به شکم دخترک کوبید و همان لحظه بی بی سراسیمه وارد انبار شد:
-آقا...آقا جان...جواب آزمایش رسیده
خانوم باردار نیست
نزنش تصدقت
خون در رگ های مرد خشکید.
با عزیز دردانه ش چه کرده بود؟
هق هق های مظلومانه ش دل سنگ را اب میکرد.
ناله ی دخترک که بلند شد تن بیجانش را در آغوش کشید:
-چشمات و باز کن عمرِ هرمز
غلط کردم دردونه...
دخترکِ غرق خون بی جان لب زد:
-میخوام...برم...پیش...مامانم
https://t.me/+JQGTzyUKk4hkY2Vk
https://t.me/+JQGTzyUKk4hkY2Vk
https://t.me/+JQGTzyUKk4hkY2Vk
https://t.me/+JQGTzyUKk4hkY2Vk
ارباب هرمز!
مرد ثروتمند و با نفوذی که عاشق خونبسش میشه
دلارا اما وقتی بچه ش رو سقط کرد از دست اون مرد فرار میکنه و...
هرمز خان عاشق یه جفت چشم آهوی فراریش شده و همه جا رو در به در دنبال پیدا کردنش...
38400
Repost from ❌ خیــابـان هشــتادوهفـــتـم ❌
#part674
هر موقع هم که سکوت سنگینی بین ما برقرار شد این نیلوفر بود که اون سکوت رو میشکست.
موقع رفتن کیمیا نگاهی به تخت روبروی ما انداخت و همگی به سمت ماشین رفتیم تا اینکه پسری پشت سر ما اومد.
اون پسر کیمیا رو کنار کشید و حرف زدن نیلوفر به من واکنش نشون داد
نیلوفر : این داره چیکار میکنه؟
مسعود : نمیدونم
نیلوفر : مگه شما باهم؟؟
من چجوری میتونستم بهش بگم کیمیا از من چه نوع رابطه ای خواسته ترجیح دادم سکوت کنم.
توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم و سه تا بستنی گرفتم کیمیا و نیلوفر توی ماشین بودن منم به صندوق عقب تکیه دادم.
چند دقیقه بعد کیمیا از ماشین پیاده شد و روبروی من ایستاد
کیمیا : مرسی
مسعود : واسه چی
کیمیا : واسه اینکه اومدیم بیرون
مسعود : کاری نکردم
کیمیا : شمارشو نگرفتم
مسعود : شماره کیو
کیمیا : همون پسر جلوی کافه
مسعود : مگه به من ربط داره؟
کیمیا : نیلوفر الان توی ماشین یهو قاطی کرد گفتم به توام بگم قضاوتم نکنی
_کاندوم بکش روش نمیخوام حاملهشم.
پاهام و از هم باز کرد و عضوش و به بین پام مالید.
_کاندوم چیه من دوست دارم گرمی این دویست گرم و حس کنم.
بغضم گرفت و لب برچیدم:
_حداقل آبتو نریز توش، بدبخت میشم.
با ضرب خودش و واردم کرد و نفس نفس زنان گفت:
_این تو نیستی که تعیین میکنی چیکار کنم آوین، همینطور که پرده تو زدم، بخوام حاملتم میکنم.
با گرمی چیزی داخلم...🔞💦
https://t.me/+juv20rp6vQU2ODc0
63400
رمان در vipرو به پایانه و بعد تموم شدنش تمامی وانشات ها و پارتای سانسوری حذف میشن ⛔️⛔️
علاقمندان میتونن رمان در vip بدون پارت های حذفی و بدون سانسور بخونن 😈
چنل vip از اینجا 550 پارت جلوتریم.〰
دو برابر اینجا پارتگذاری داریم.〰
چنل vip تبلیغات آزار دهنده نداره.❗️
پارتای سکسی و تنبیهی 🍑 رمان به هیچ وجه اینجا گذاشته نمیشه و مختص به vip هستش 👅
برای دریافت vip مبلغ 55.000 تومان رو به شماره کارت زیر واریز⬇️
5892101326257835
جمالی بانک سپه
و رسید رو برای ادمین بفرستید⬇️
@Rava_novel_admin ⬅️
14800
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.