cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

«گریز از تو» مریم نیک فطرت

«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇 @maryamnikfetrat_novel

Больше
Рекламные посты
40 071
Подписчики
-1324 часа
+517 дней
-5130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

چشمانش پر شعله‌ بود. انگار که آتش گرفته بود و میان گر گرفتن نگاهم می‌کرد. حالا آن‌قدر نزدیک بود که حرارت تنش را احساس کنم. - از من دور شو احمق عوضی! دست دراز کرد و تور عروسی را از سرم کند.  دستش بوی خون می‌داد.  - دیگه مال من شدی دخترِ خان. گلبهاری سرش از غرور رسیده بود آسمون، این‌جا تو عمارت من، اسیر دست منه و باید بهم التماس کنه. با همه‌ی جگرم فریاد زدم: هرگز! هرگز بهت التماس نمی‌کنم. این دل که تو سینه‌ی من می‌زنه همیشه مال فرهاده. تا آخرین لحظه‌ی عمرم.  دستش سنگین روی گونه‌ام نشست اما صدایش آرام بود. آن پوزخند همیشگی برگشته بود گوشه‌ی لب‌هایش. - زن منی. رسمی و قانونی. اسمت تو سجلمه چاقو را دامن پیراهن عروسی‌ام بیرون کشیدم. نفس‌هاش تند و آتشین بیرون می‌آمد و ستبر سینه‌اش را بالا و پایین می‌برد. گوشخراش داد زدم: کافیه دستت بهم بخوره که این تیزی،  یا سینه‌ی تو رو بشکافه یا قلب منو. https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
Показать все...
- همه‌ی تلاشمو کردم که به این‌جا نرسه دخترِ خان. نگاهش را از پنجره به باغ دوخته بود. حالا هیکل درشتش را می‌دیدم که انگار تند نفس می‌کشید و تن من، مثل گنجشک توی قفس می‌لرزید. https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0 - اما حالا که به این‌جا رسیدیم، حالا که با این لباس سفید پا گذاشتی تو عمارت من، باید با تموم وجود مال من بشی. تنت و این‌جا و این‌جا.با نوک انگشت به قلب و سرم اشاره کرد.نمی‌خواستم بفهمد که چقدر از او و آتش توی چشم‌هایش می‌ترسم. لب زدم: اگه اومدم تو این عمارت فقط واسه پیدا کردن اون زنه که می‌دونم دست تو باهاش تو یه کاسه‌اس. مطمئن باش روزی که بفهمم بانو الف کیه، یک ساعتم این‌جا نمی‌مونم.پوزخند نشست روی صورت بزرگ و سبزه‌اش. با قدم‌های آهسته به سمتم آمد. نزدیک شد، نزدیک و نزدیک‌تر. https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
Показать все...
- همه‌ی تلاشمو کردم که به این‌جا نرسه دخترِ خان. نگاهش را از پنجره به باغ دوخته بود. حالا هیکل درشتش را می‌دیدم که انگار تند نفس می‌کشید و تن من، مثل گنجشک توی قفس می‌لرزید. https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0 - اما حالا که به این‌جا رسیدیم، حالا که با این لباس سفید پا گذاشتی تو عمارت من، باید با تموم وجود مال من بشی. تنت و این‌جا و این‌جا.با نوک انگشت به قلب و سرم اشاره کرد.نمی‌خواستم بفهمد که چقدر از او و آتش توی چشم‌هایش می‌ترسم. لب زدم: اگه اومدم تو این عمارت فقط واسه پیدا کردن اون زنه که می‌دونم دست تو باهاش تو یه کاسه‌اس. مطمئن باش روزی که بفهمم بانو الف کیه، یک ساعتم این‌جا نمی‌مونم.پوزخند نشست روی صورت بزرگ و سبزه‌اش. با قدم‌های آهسته به سمتم آمد. نزدیک شد، نزدیک و نزدیک‌تر. https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступно
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌ https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0 https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
Показать все...
Repost from N/a
-سید صدرا شب عروسیش تو اتاق نوعروسش نرفت؟ -نه! گذاشت از خونه رفت پیش آیدا. بین خودمون باشه خواهر ولی میگن خیلی وقته صیغه‌اش کرده. -خاک بر سرم پس این دختره اینجا چیکار می‌کنه؟ دختر حاج فرشچیان بزرگو ول کرد رفت پیش یه زن دیگه؟ -یادتون رفته همین دختر چه گندایی بالا اورد؟ کی اخه با همچین دختری ازدواج میکنه دلت خوشه. بره خداشو شکر کنه صدرا مردونگی کرد و گرفتش وگرنه معلوم نبود می‌خواست تخم حروم تو شکمشو به کی نسبت بده! -تخم حروم؟ المیرا دختر حاجی فرشچیان حامله ست؟ این که مجرده! -ای بابا خواهر... تو هم امروز تو این دنیا نیستیا. مگه فقط زن متاهل حامله میشه؟ دختره یه تنه گند زد به ابرو و اعتبار پدرش. سرشو تو بازار زیر انداخت تا آخر سر مرد بیچاره بخاطر بی آبرویی این دختر سکته کرد و مرد. زن گفت و بقیه تاسف خوردند و من پشت ستون وسط سالن خانه‌ی سید صدرا  با بغضی به قواره یک گردو در گلو خشکم زد و دستم روی شکمم مشت شد. فرزند حلال مرا می‌گفتند حرام؟ چه کسی از فرزند صدرا حلال‌تر؟ -از صدرا که اولاد پیغمبره بعیده. نکاح زن حامله مگه باطل نیست؟ -همون دیشب که تو اتاق گذاشتش و رفت معلوم شد این ازدواج فقط از مردونگیه صدراست وگرنه کدوم مردی دست یه زن دست‌خورده که حامله هم هست میگیره و میاره تو خونه و زندگیش؟ معلوم نیست تخم حروم کدوم آشغالی رو می‌خواد ببنده به اسم صدرا! اشک به چشمم دوید. چطور دلشان می‌آمد در مورد من و بچه‌ای که در شکمم بود چنین حرفی بزنند. آب دهانم را بلعیدم تا بغضم را همراهش قورت دهم. حق داشتند. وقتی صدرا مرا #باور نمی‌کرد. وقتی او قبول نداشت فرزندش را حامله هستم از دیگران چه انتظاری می‌توانستم داشته باشم؟ جمله‌ی اخر زن همسایه تیر #خلاصی بود برای عاشقی‌ام. -میگن میخواد دخترعموش رو عقد کنه. همون دختر خوشگله که هزارتا خواستگار داره. میگن دختره از خداشم هست. الله وکیلی کی ایدا با اون همه کمالات رو ول میکنه بیاد همچین دختری رو بگیره؟ چشمم کف پاش انگار از خود بهشت افتاده وسط زمین. و من... با همان جمله مردم. به‌خدا که مردن قلب عاشقم را به چشم دیدم. آیدا؟ همان دختری که صدرا می‌گفت عشق بچگی‌اش بوده؟ پس به خاطر او مرا ول کرده بود؟ کاش می‌مردم اما این خبر را نمی‌شنیدم. دستم را روی شکمم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم. -دیگه جای منو تو اینجا نیست مامانی. * چند ساعت بعد. دکتر برگه را مقابل صدرا گرفت. -المیرا فرشچیان از شما حامله‌س آقای صفاریان‌. این ازمایش ثابتش می‌کنه. صدرا با بهت به دکتر نگاه‌ کرد. المیرا از او حامله بود و او با تمام بی‌رحمی دیشب میان آن همه ادم سنگ روی یخش کرده بود؟ سوار ماشینش شد و تخته گاز با پشیمانی‌ای که بیخ گلویش را گرفته بود به سمت خانه راند اما... در اتاق را که باز کرد دیگر نه خبری از المیرا بود و نه وسایلش. تنها از او و بچه‌اش یک یادداشت جا مانده بود. "خوشبختیت آرزومه صدرا. میرم تا تو حالت خوب باشه. قول میدم بچه‌مون رو خوب بزرگ کنم." صدرا روی زمین اوار شد و تا چند سال بعد..... https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk دختره رو به خاطر اینکه فکر میکنه خیانت کرده و از کس دیگه‌ای بارداره ول میکنه و وقتی میفهمه که دیر شده. چند سال بعد وقتی اونا رو میبینه که....
Показать все...
Repost from N/a
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ ملحفه را محکم گرفته بودم: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات! _کارای خوب! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی بس کنم؟ صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار: میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Показать все...
Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Repost from N/a
#پارت۱۵۶ انگشتش رو تهديد‌وار بالا و پايين کرد. - عين متجاوزها با من رفتار نکن. اگر بخوام چيزي رو به زور ازت بگيرم، مثل اون لبي که گرفتم و مزه‌اش از ذهن لعنتيم بيرون نميره، يه جوري مي‌کشونمت رو تخت که دست چپ و راستت هم گم کني. وحشت زده به ستون کناري تکيه زدم. فقط با يه حوله توی اتاقک استخر گیر افتاده بودم. بیرون پر از مرد بود. صدای خنده و شوخی‌های مردونه‌شون لرز به تنم انداخته بود. ساعت استخر خراب شد و من نفهمیدم‌ سانس مردونه شده. - دامیار رفتی جارو بیاری شدی جارو؟ زودباش پسر. دامیار استادم بود. و حالا من و او توی این اتاقک گیر افتاده بودیم. زمزمه وار و با خباثت گفت: - بخونم بله رو میگی یا همه این لاشخورا بفهمن يه دختر مذهبی جانماز آبکش با يه لا حوله خودش رو تو اتاقک حبس کرده که پسرها رو دید بزنه وحشت زده گفتم: - استاد تو رو خدا... شما که میدونین چنین چیزی نیست - بخونم‌ صیغه رو یا نه؟ من یه جواب می‌خوام. من عاشقش بودم‌. اما اون عاشق نبود. اون ميخواست دختر بکر و دست نخورده کلاسش رو تور کنه. فقط برای همین هیجان داشت. اون پسر دوست بابام بود. - استاد همه می‌فهمن‌. اگر بابام فهمید. مامانتون بفهمه چي میشه؟ - بخونم یا برم بیرون جمانه؟ نگاهش رو از پای لختم دور نگه داشته بود. اما حرف از صیغه میزد؟ به گریه افتادم. - بخون... نیشخندی زد. محرم که شدیم. نزدیک شد. دست روي پهلوم گذاشت. - دیگه مال خودم شدی. بالاخره شدی مال من. حالا برو به اون رفیق نامردم که دنبالت موس موس ميکرد بگو شدم زن دامیار... زززن. کنار شقیقه‌ام رو بوسيد. - اینجا رو خالی میکنم. برو سوئيت خودت. اما شب منتظرم باش. کنار لبم گرم شد وقتی گفت: - امشب باهات خيلي کار دارم. دوستش عاشقم بود، اما من استاد دخترباز و خطاکارم رو دوست داشتم. ولی با کاری که اون شب باهام کرد، به خودم قول دادم جوري عاشقش کنم که یک لحظه هم طاقت دوري نداشته باشه. اما اون روز من ترکش میکنم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk بعد از پنج سال برگشتم. برگشتم‌پیش اون استادی که عاشقش شدم، زن صیغه‌ایش شدم. اما اون جسم و روح من رو به تاراج برد. من صبوري کردم. عاشقم شد. و من با قساوت ترکش کردم. حالا برگشته بودم، در حالیکه که دختربچه ۴ ساله‌ش توی بغلم بود و اون امشب عروسیش بود. باید عروسیش رو به عزا تبدیل ميکردم. من و دخترم مالک تمام دامیار بودیم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
Показать все...
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
Показать все...
گریز از تو  در چنل vip به اتمام رسیده و هفت هشت ماه از اینجا جلوتره! میتونید بیش از 300 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 @ad_goriz_az_to دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
Показать все...