📛انتقام(مجموعه شکار)♨️
◇فرضیه عشق(فایل کامل) ♧مجموعه شکار (آنلاین) ☆شیطان جذاب: (فایل کامل) ¤مجموعه کلوب خانومبازهای شهوتران در کانال زیر: https://t.me/+TfXjmNHpetA3NjY0 مترجم: NANIA(نانیا) لینک ناشناس https://t.me/iHarfBot?start=1991132622 https://t.me/comments_nania
Больше4 073
Подписчики
-624 часа
-357 дней
-11830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_144
ایستادم تا نگاه عصبانی خیرهای تحویلش بدم. «حتی اگه تصادف بود باید عذرخواهی میکرد»
این براش یه چیز ساده بود تا روی موضع خودش بایسته، تا بگه واقعا خیلی مهم نبود، این فقط یه لباس بود و حادثه اتفاق میفتاد.
این نظر به وضوح تو تمام خطوط صورتش نوشته شده بود.
اما وقتی دهنش رو باز کرد تا صحبت کنه، گفت «بله آقا، باید میکرد.»
امتناعش از تلاش نکردن فقط به خشمم دامن زد.
به سمت آشپزخونه چرخیدم و گارسون رو در حالی که داشت بیرون میرفت، با سینی دسر روی شونهاش پیدا کردم.
«ببخشید» از بین دندونهام گفتم. «آره، تو.»
واقعا از لحن پرخاشگرانهام شگفتزده شد. واقعا از رفتار بیاحتیاطش بیخبر بود.
خب، من اینجا بودم تا روشنش کنم.
«چند لحظه پیش با هل دادن بقیه از اینجا رد شدی و با همسرم برخورد کردی و باعث شدی شراب رو لباسش بریزه.» به ماریون اشاره کردم که هنوز لیوان خالی دستش بود و پوست و لباسش شرابی بود.
بچه- که نمیتونست بیشتر از بیست و یه سال داشته باشه- تقریبا به اندازه لکه روی لباس همسرم قرمز شد. «من... من متوجه نشدم. خیلی خیلی متاسفم قربان»
«این من نیستم که باید ازش عذرخواهی کنی، بلکه همسرمه.»
به سمتش حرکت کرد، حالتش خمیده و سینی پر هنوز روی شونهاش بود. «خیلی متاسفم خانوم. فکر کنم حواسم نبود. لطفا صورتحساب خشکشویی رو بهم بدین. من بهش رسیدگی میکنم»
https://t.me/nania_novels
❤ 7👍 2
7700
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_143
«دستم بهش نخورد» سخت بود، اما من این میل رو کنار گذاشته بودم. به خاطر رومن.
پوزخندی زد و این بار لبخند به چشماش رسید. «آه، منطق بارت میشه. چه خوب که من اون اطراف بودم»
اما برای مدت زیادی نخواهد بود. حقیقت بهم سنگینی کرد، تخته سنگ خفه کننده روی سینهام.
و ناگفتههای دیگه بینمون: وقتی اون میرفت کی با من بحث میکرد؟
رومن یه بار دیگه کنار کشیده شد، این بار یه خواهرزاده گریون با خاطرات خوشی که اصرار داشت درمیون بذاره.
سپاسگزار بودم که اونا رو به تنهایی باهاش در میون میذاشت. من از قبل غرق تو احساسات بودم و طوفانی که درونم به راه افتاده بود تهدید میکرد که به یه طوفان تبدیل شه.
«خدمت شما» ماریون کنارم برگشت و قبل از اینکه شرابش رو از دستم بگیره، کیسه بنددار رو با پلاگ تو جیبم گذاشت.
«احساس بهتری داری؟»
«احساس پوچی» گفت، احتمالا سعی داشت با وعدههای تو آینده، حال بدم رو آروم کنه. «شاید بتونیم-»
وقتی کسی که با عجله از اتاق عبور میکرد باهاش برخورد کرد و شرابش رو ریخت، هرچی میخواست بگه تا حواسمو از ناراحتیم پرت کنه، شنیده نشد.
در حالی که رنگ قرمز جلوی لباس سفید اسکار د لا رنتاش رو لکهدار کرد، نفس نفس زد.
«چه کوفتی شد؟» دنبال فرد خاطی اطراف رو نگاه کردم و دیدم یه گارسونه که با عجله به سمت آشپزخونه میره. حتی متوقف نشده بود.
عصبانی دنبالش دوییدم. «ببخشید!»
«ادوارد مشکلی نیست» ماریون پا به پام گفت. «مطمئنم یه تصادف بود.»
https://t.me/nania_novels
👍 4❤ 2
7300
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_142
«در نهایت مجبور شدی بهای زیادی براشون پرداخت کنی؟»
مالکای جدید خیلی تمایلی به فروش نداشتن. اون از حلقهها برای ازدواجشون استفاده کرده بودند، بنابراین، البته که، حلقهها ارزش احساسی داشتند.
من باید بیشتر از هزینهای که برای برش پرنسسی سه قیراطی ماریون داده بودم، پرداخت میکردم.
«این بالاتر از محدودیتهام نبود، هرچند اصلا نباید هزینه میکردم.»
«من نفهمیده بودم که تو محدودیتهایی هم داری» لبخند رومن تمسخرآمیز بود، اما لحنش جور دیگهای میگفت.
برگشتم تا مستقیما باهاش روبرو شم، اما نمیتونستم به جواب دندون شکن فکر کنم. اون کاملا حق داشت که بهم بگه که بدون محدودیت عمل میکنم. هیچوقت بهش غیر از این نشون نداده بودم.
با این حال، الان این سؤال مطرح بود- محدودیتهایی داشتم؟
مطمئن نبودم که داشتم.
و این وحشتناک بود.
«صاحب گروفروشی چی شد؟» پرسید.
میخواستم نابودش کنم. میخواستم کل کسبوکارش رو از بین ببرم، میخواستم شهرتش رو خراب کنم، میخواستم کار کردن یه روز دیگه تو زندگیاش رو غیرممکن کنم. اون درخواستم از فروشندهها مبنی بر گوش به زنگ بودن درباره حلقهها رو نادیده گرفته بود. من در عوضش قول پاداش داده بودم.
این مالک خاص باید فکر میکرد نقد رو ول نکنه که نسیه رو بچسبه. اونا رو به قیمت کمتر از چیزی که من پیشنهاد میکردم فروخته بود.
رومن کسی بود که باهام حرف زد. "فقط سعی میکرد زندگیاش رو بسازه." گفته بود. "مستقیما قصد بدخواهیت رو نداشت."
https://t.me/nania_novels
❤ 13
18200
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_141
«ده سال و دوتا بچه، و اون هنوز یه عروسک کوچیک عالیه. تو این مورد خوششانسی آوردی. نه؟»
نگاهی انداختم و دیدم رومن برگشته، ویسکی دیگهای تو دستش بود و هنوز سیگارش رو پف میکرد.
«آره فکر کنم آوردم.» بالاخره هیچ ازدواجی کامل نبود. هیچکس نمیتونست دقیقا همون چیزی باشه که اون یکی نیاز داره. باید از داشتههام راضی باشم.
و من بودم.
اغلب.
«فکر کنم الان حلقهها رو پس گرفتی. اونا رو به زنت میدی؟»
من بیشتر زمان دوستیمون رو صرف پیدا کردن حلقه ازدواج پدر و مادرم کرده بودم. دختر عموم اونا رو نگه داشته بود و ادعا میکرد گم شدن. بعد از اینکه من اون و شوهرش رو ورشکست کردم، اون اونا رو گرو گذاشت. بعد اونا فروخته شده بودند، حتی با این که من شرحی از اقلام ارسال شده به هر گروفروشی تو فاصله صد مایلی رو داشتم. سالها طول کشید تا ردشون رو بزنم و به تازگی اونا رو به دست آورده بودم.
احساس آرامشم به خاطر مالکشون بودن توصیفش غیرممکن بود. شبیه حسی بود که دوران بچگی داشتم، وقتی پدر و مادرم تا دیروقت بیرون میموندن، و من با نگرانیهای احمقانه یه بچه کوچیک منتظر میموندم، از ترس این که برنگردن و بالاخره مادرم وارد اتاقم میشد تا بوسهای رو پیشونیم بذاره و دنیا یهو دوباره حس خوبی داشت.
«هنوز تصمیم نگرفتم. باید سایزشون عوض شه»
«اون چی میخواد؟»
«به نظر میرسه ماریون ترجیحی نداره.» گفته بود هرجور صلاح بدونم. «اون از چیزی که در حال حاضر دستشه راضیه. من احتمالا حلقه پدر و مادرمو برای هاگان نگه میدارم.»
https://t.me/nania_novels
❤ 6👍 2
16800
مثل سلیا نبوده زن قبلیت
بعد به خودش میگه اژدها تو میگی نه
👍 9
21500
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_139
با این حال، اون این کار رو نمیکرد. هیچوقت نمیکرد.
«بچهها چطورن؟» رومن پرسید. «هاگان... چی؟ الان هفت سالشه؟»
ماریون با چرخش بحث سرحال شد. «نه. جنویو هفت سالشه».
«درسته. در چه حالن؟»
چشمام رو چرخوندم. این به همون اندازه تظاهر به لذت بردن از جشن مرگش بد بود، اما این بار اون بود که غیرصادقانه عمل میکرد. «این رو جواب نده، ماریون. اون به هیچی مربوط با بچهها اهمیت نمیده.»
«نمیدم» موافقت کرد «داشتم ادب رو رعایت میکردم»
«ببخشید، میشه یه لحظه بدزدمت؟» مردی که من تا حدودی باهاش آشنا بودم، رومن رو برد تا اونو به همراهش معرفی کنه. انگار حالا دلیلی برای ملاقات با افراد جدید داشت.
خدایا من یه احمق عوضی بودم.
ماریون کنارم جابجا شد، حرکتی که میگفت احتمالا برای مدتی معذب بوده و اون رو نگه داشته. فقط حالا که تنها بودیم، اون میتونست بیخیال وقارش بشه.
لبخندی زدم و متوجه شدم که من منبع ناراحتیاش بودم. اونو سمت خودم کشیدم و دهنمو نزدیک گوشش قرار دادم. «یادآوری مجازات دیروز رو احساس میکنی؟»
«بله آقا.»
اساسا وقتی تو تختم موند، بعد از اینکه شب قبل همو کرده بودیم، درخواستش کرده بود. اتاق خوابهای جداگانه تصمیم اون بود، فضایی که میگفت به دلیل ماهیت شدید رابطهمون بهش نیاز داره. انتخاب نخوابیدن اونجا یکی از راههای نه چندان ظریفی بود که اون برای نشون دادن اینکه انضباط بدنی میخواست استفاده میکرد.
طنز ماجرا این بود که ترجیح میدادم اون کنار من بخوابه. هر شب.
اگه راستش رو بخوام بگم به خاطرش ازش دلخور بودم. این همون رنجشی بود که وقتی مجازاتش رو انجام میدادم بهش چسبیده بودم. «شاید من کمی با کمربند بیرحم بودم.»
https://t.me/nania_novels
👍 7🤬 2
20600
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_140
«این چیزی نیست که حس درد میده»
عقب کشیدم تا نگاهش کنم و دیدم گونههاش دارن رنگ میگیرن.
من با بیشتر از کمربند بیرحم بودم. بعد از اینکه تاولهای قرمز پشتش گذاشتم، باسنش رو گرفتم. و من ملایم نبودم.
هنوز هم امروز احساس عصبانیت میکردم، احتمالا بیشتر به خاطر مراسمی که باید داخلش شرکت میکردیم تا به خاطر هر چیزی که به ما مربوط میشد، راهی برای شکنجه بیشترش پیدا کردم.
«فکر کنم امروز دختر خوبی بودی. میتونی پلاگ رو دربیاری» دستمو تو جیبم بردم و کیسه بندداری که اسباببازی داخلش نگهداری میشد بیرون آوردم. با شرابش عوض کردم. «فورا بهم برگردونش. تا وقتی بیای، نوشیدنیت رو نگه میدارم. اوه، و ماریون» بازوش رو گرفتم و عقب کشیدم تا وقتی زمزمه میکردم صدامو بشنوه. «اگه خودتو لمس کنی میفهمم»
«بله آقا»
دور شدنش رو تماشا کردم و تناسب لباس سفیدی که برای پوشیدنش انتخاب کرده بودم تحسین کردم. این سبکی بود که اون باهاش راحت نبود، سبکی که انحناهاش رو نشون میداد و فضای زیادی برای حرکت نمیداد، اما وقتی براش انتخاب کردم، بدون چشم به هم زدن پوشید.
من این رو در موردش دوست داشتم، که تسلیم هر دستور من میشد.
اما گاهی اوقات کافی نبود. گاهی اوقات آرزوی مبارزه داشتم، و هرچند اون این رو هم بهم میداد، اما وقتی خودم میخواستم، هیچوقت واقعی نبود. این یه بازی بود که ما با حرکات خیلی خاص انجام میدادیم. اون در مورد یه چیز بیمعنی باهام مخالفت میکرد. وانمود میکردم که عصبانی هستم اون وانمود میکرد که ازم طلب بخشش میکنه. تنبیهش میکردم. بعد اون به همون مود تسلیم هر خواستهام بودن برمیگشت.
برای یه مدت راضی کننده بود.
این اواخر آرزو داشتم که واقعیتر باشه.
https://t.me/nania_novels
👍 12🤬 2
21800
♨️🔞📛
🔞♨️
📛
#مجموعه_شکار
#جلدسوم_انتقام
#فصل_دوازدهم
#پارت_137
«یه جورایی در جواب همین رو گفتن ناشایست به نظر میرسه» لبخندش دوست داشتنی بود، هم سنگین و هم آرامشبخش.
«نوش گفتن هم کفایت میکنه» با نگاه گرمش گفت.
«پس نوش رومن»
وقتی تمرکز مرد مسن دوباره به سمت من اومد، ظاهر یه مربی سختگیر رو داشت. «همسرت بلده چطور با آدم راه بیاد. پسرم ازش یاد بگیر»
لبهامو به زور به سمت بالا یا حداقل کمتر پایین دادم. «به سلامتی دوستا و خانوادهای که ما رو به خوبی میشناسن، اما بازم دوستمون دارن»
«بهتر شد. عالی نیست اما بهتره.» نوشیدنیاش رو سر کشید، قبل از اینکه لیوانشو روی سینی یه پیشخدمت در حال عبور بذاره، تمومش کرد.
من نوشیدنیام رو آهستهتر مینوشیدم، سوزشش با دوزهای اندازهگیری شده بود، آرزو میکردم که میتونستم همین کار رو با خبر سلامتی رومن انجام بدم. خیلی سریع بود، همهش. اون خیلی جوون بود و من بهش نیاز داشتم. دلیلی خودخواهانه برای اینکه بخوام اون زندگی کنه، اما همه محبتها خودخواهانه نبود؟
«میبینم که کامیلا دوست پسر جدید داره.»
افکارمو دور کردم و نگاه رومن رو تو سالن رقص دنبال کردم. کامیلا تو بغل آخرین دوست پسرش- فرانک دوگرتی- اونجا بود. تو چند سال گذشته با یه سری از مردا روبرو شده بود که هیچکدوم براش خوب نبودن. بیشترشون قبل از اینکه بتونم تشخیص بدم چقدر براش خوب نیستن ناپدید شده بودند. فرانک اولین کسی بود که بعد از مدتها به این کار ادامه داد.
«دربارهاش چی فکر میکنی؟» رومن پرسید.
اونم مثل بقیه لیاقتش رو نداشت، این مسلم بود. به اندازه کافی خوب بار اومده بود، اما پرتوقع و بیفکر بود. هیچ شغلی نداشت و این جوری که ولخرجی میکرد، مطمئنا قبل از سی سالگی به ته سرمایهاش میرسید.
https://t.me/nania_novels
❤ 8👍 2
22800
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.