cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

•〖حَــضرت یآٰر🔥🔗〗•

🦋✨ɪɴ ᴛʜᴇ ɴᴀᴍᴇ ᴏғ ɢᴏᴅ✨🦋 ❤️ˢᵗᵃʳᵗ: 2019/9/29-21:18❤️

Больше
Иран351 243Язык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
160
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#برزخ_3 با صدای داد پدرم چشمام رو باز کردم... بابا بالای سرم نشست و داد زد بابا:اخه صبح زود تو بالای پشت بوم چیکار میکردی دختره خیره سر؟ مامان با گریه میخواست از زمین بلندم کنه ‌که بابا باز داد زد بابا:دست نزن بهش اه ممکنه قطعه نخاع بشه باید زنگ بزنم به اورژانس... مامان با گریه میزد تو سر خودش و مامان بزرگ سعی داشت ارومش کنه. بابا بلند شد و با تلفن حرف میزد و ادرس خونه مامان بزرگ رو بهش داد... تو همون لحضه از جام بلند شدم که بابا نگران گفت بابا:دخترم چرا بلند شدی خوبی بشین ببینم جاییت درد نمیکنه؟سرگیجه و حالت تهوع نداری؟ _نه خوبم. اصلا هیچ دردی نداشتم حتی خبری از بریدگی عمیقِ روی دستم خبری نبود... همیشه همینطور بود زخمیم میکردن درد میکشیدم ولی وقتی اونا ناپدید میشدن زخمامم ناپدید میشدن و برای همین بود بابا باور نمیکرد که یه سری موجودات دارن اذیتم میکنن. همون لحضه در زده شد و مامان بزرگ رفت درو باز کرد مردو زنی با لباس پزشکی وارد خونه شدن... بابا:سلام اقای دکتر. دکتر:سلام مسدوم کجاست؟ بابا اشاره ای به من که داشتم لی لی بازی میکردم کرد. دکتر با تعجب گفت دکتر:این بچه از پشت بوم افتاده و داره بازی میکنه الان؟ بابا:اره خودش از جاش بلند شد و میگه دردی نداره... #کپی_ممنوع
Показать все...
این پارت و گذاشتم تا با رمان آشنا شید قراره ترسناک بشه😥
Показать все...
#برزخ_2 شاید بهتر بود بر میگشتم عقب تر... من از کی داشتم اون سایه های سیاه رو میدیدم؟! اومممم...درسته دقیقا روز تولد چهارسالگیم بود که بابا تصادف کرد،مامان منو برد خونه عمه سمیرا و خودش رفت... اونجا داشتیم بازی میکردیم که عمه سمیرا بهم یه لیوان اب داد و عصبی گفت تا اخرشو بخورم. همون لحضه بود که چشمام تار شد و وقتی چشمام خوب دید تونستم یه موجود زشت و ترسناک رو ببینم. اشکام ریخت روی صورتم و با همون لحن مظلوم و کودکانم عمه سمیرارو نگاه کردم که به شکل یه موجود زشت در اومده بود. جیغ بلندی کشیدم که عمه دستمو گرفت و فشار محکمی داد و گفت عمه سمیرا:گوش کن ببین چی میگم شهرزاد میگم بخورنت اگه به مامانت چیزی بگی فهمیدی؟؟؟ با ترس سری تکون دادم که هلم داد داخل اتاق و درو بست،سایه های سیاه و ترسناک از پنجره داخل اتاق میشدن هرچی داد میزدم و به عمه التماس میکردم درو باز نمیکرد،با حس سوزشی تو دستم چشمام رو باز کردم... اینبار بالا پشته بودم بودم و یه موجود ترسناک و بد بود بالای سرم بود.داد میزدم اما صدام در نمیومد..‌. به دستم که میسوخت نگاه کردم بریدگی بزرگی ایجاد شده بود و خون ازش بیرون میزد. همون موجود کثیف با صدایی وحشناک داد زد:تو باید بمیریییی این طلسم از تو جدا نمیشه... و قهقه ای شیطانی زد هرچی تقلا میکردم از دستش نجات پیدا کنم نمیشد در اخر از پشت بوم پرتم کرد به پایین... #کپی_ممنوع
Показать все...
پارت اول برزخ چطور بود؟Anonymous voting
  • عالی
  • بد
0 votes
#برزخ_1 به زخمی که روی پام ایجاد شده بود و ازش خون بیرون میومد خیره شدم... با صدای مامان سرم رو بلند کردم. مامان با گریه منو بغل گرفت و عصبی داد زد مامان:این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی شهرزاد؟؟ پوزخندی زدم خود مامان میدونست این ماجرا دست من نیست و من از وقتی یادم میاد وقتی چشم باز میکنم از اتاقم بیرونم و یک جا از بدنم زخم شده. مامان:چیزیت که نشده؟چرا حرف نمیزنی اخه دختر؟ با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _مامان پام،پام خون میاد. مامان خم شد و پام رو دید مامان:پات چی؟پات که چیزی نشده شهرزاد بیا بریم بابات الان میاد باز بفهمه تو اینجایی بیچارمون میکنه! در تویله رو باز کرد و منو برد بیرون‌‌‌... و مستقیم منو روی تشکم انداخت لحافی انداخت روم. و خودش رفت کنار مادر بزرگ که نگران بهم زل زده بود چشمام رو بستم. اوناهم فکر کردن من خوابیدم و شروع کردن به حرف زدن. مامان زد زیر گریه و گفت _دیگه چیکارش کنم خسته شدم،هرچی دعا گرفتم این بچه درست نشد من میترسم مامان چیکارش کنم اخه؟اون فقط شیش سالشه این بلا چرا باید سرش بیاد! مامان بزرگ دستشو گرفت و گفت _اروم باش دخترم!خدا بزرگه این چند روز که پیش من هستین هردو مواظبش میشیم تا ببینیم چی میشه بعدش هم عماد رو تنها میفرستیم تهران خودمون میوفتیم دنبال دوا درمون شهرزاد،اما رعنا تورخدا باز بچه دار شو من فکر نکنم این بچه برای شما بچه بشه. با این حرفش مامان از خونه رفت بیرون و صدای هقش هقش از زیر پنجره به گوشم می رسید... و برای بار هزارم از خودم پرسیدم من چمه؟؟؟ #کپی_ممنوع
Показать все...
به نام خدا دوستای گلم...این داستان واقعی هست و یکی از اشناهام داره اون رو برام باز گو میکنه برای اینکه راوی خسته نشه فقط شنبه ها میتونم پارت بزارم براتون... نام رمان:برزخ رمان مربوط به دختریه که چشم سوم داره و اسیره جن و اتفاقاتی که میوفته براش خیلی ترسناکه... (توصیه میکنم خانم های باردار نخونن)
Показать все...
پارت جدید رمان فرشته ای در نقاب هرزه🔞
Показать все...
💦🔞💦🔞💦 #پارت_30 صبح با نور شدیدی که تو چشمم خورد چشمامو باز کردم... از اتاق بیرون رفتم و صورتمو با اب سرد شستم نیما داشت جلوی اینه موهاشو مرتب میکرد. _کجا؟ خندید و گفت نیما:علیک سلام مادمازل ساعت خواب؟ کلافه گفتم _سلام نیما:خانم خانما من اقای مهندسما برای تو پارنترم. چشم غره ای بهش رفتم ک خندید و گفت نیما:میرم شرکت زود میام احتمالا دوستم امروز میاد اینجا درو براش باز کن خودش میتونه کارشو انجام بده قراره برام یچیو درست کنع! اروم گفتم _نیازی نیست توضیح بدی اومدی میریم دنبال خونه؟ نوک بینیمو فشار داد و گفت نیما:تخس نباش دیگه اره میریم فعلا خداحافظ. _بای. در خونه رو بست و رفت از همونجا مستقیم رفتم آشپز خونه و با دیدن میز آماده مثل اسیرا حمله کردم بهش... بعد که حسابی سیر شدم از روی میز بلند شدم که صدای ایفون بلند شد به پسر خوش هیکلی که پشتش به من بود خیره شدم و بی تفاوت درو براش باز کردم... 💦🔞💦🔞💦
Показать все...
رمان جدید بزارم؟؟ یه رمان که ترسناکه و راجب چشم جنو پریو چشم سومه😨Anonymous voting
  • اره🤤
  • یاخدا نه😱
0 votes
پارت جدید رمان فرشته ای در نقاب هرزه💦🔞 سلام بچه ها واقعا با دیدن این حجم از بنرایی ک توی چنل بود ناراحت شدم و متاسف... حق دارید ناراحت شده باشید و لفت بدید اگه میشه چنلو معرفی کنید به دوستان قراره رمان و ادامه بدم و رمان جدیدی هم قراره توی چنل قراره بگیره که بستگی به استقبال شما ها داره عشقا♡😘🌹 #نویسنده
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.