cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستان کوتاه و قصه های زیبا

داستان های کوتاه قصه های واقعی یکی از زیبا ترین کانالهای تلگرامی

Больше
Иран152 082Язык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
797
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

مرا اهلی کن روباه مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد و گفت: خواهش می کنم بیا و مرا اهلی کن!  شازده کوچولو گفت: دلم می خواهد، ولی خیلی وقت ندارم. باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.  روباه گفت: فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!  شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟  روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی ... پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت: آه ! ... من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی اهلیت کنم.  روباه گفت: درست است.  شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد. روباه گفت: درست است.  -پس حاصلی برای تو ندارد.  -چرا دارد رنگ گندم زارها ... سپس گفت: برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم. شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صد هزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.  گلها سخت شرمنده شدند. شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او به تنهایی از همه شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام( جز دو سه کرمبرای پروانه شدن) چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است. سپس پیش روباه برگشت و گفت: خداحافظ.  روباه گفت: خداحافظ. راز من اینست و بسیار ساده است:  فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها با چشم سر پنهان است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: اصل چیزها از چشم سر پنهان است.  روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.  شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام.  روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی ...  شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:من مسئول گلم هستم.
Показать все...
بیكاری و اشتغال جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟  یارو گفت مدرک چی داری؟  گفت: دیپلم.  یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.  یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش میمون بازی كنی. چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پایین می رفت. جوگیر شد زیادی رفت بالای درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر.  داد زد کمک.  شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
Показать все...
بادکنک فروش در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مردبادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروشبرای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.  سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروشنزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟  مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:  پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
Показать все...
به یاد سه نفر سوختم: اول مادری که چشم به او دوختم… دوم پدری که مردانگی را از او اموختم… سوم رفیقی که جز مرام و معرفت چیزی از او نیاموختم… سلامتی همشون
Показать все...
آیا با ادامه داستان یک طایفه با اساس واقعیت که نوشته شده موافقید anonymous poll بلی – 46 👍👍👍👍👍👍👍 85% خیر – 8 👍 15% 👥 54 people voted so far.
Показать все...
بلی – 85%
خیر – 15%
آیا با ادامه داستان یک طایفه با اساس واقعیت که نوشته شده موافقید anonymous poll بلی – 27 👍👍👍👍👍👍👍 84% خیر – 5 👍 16% 👥 32 people voted so far.
Показать все...
اسکندر مقدونی در33سالگی در گذشت روزی که او اين جهان را ترک ميکرد می خواست يک روز ديگر هم زنده بماند فقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيندآن 24ساعت فاصله ای بود که بايد طی می کرد تا به پايتختش برسد. اسکندر از راه هند به يونان بر مي گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچـه به او هديه خواهد کردبنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا 24 ساعت مهلت براي او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند. پزشکان پاسخ دادند که کاري از دستشان بر نمي آيد و گفتند که او بيش از چـند دقيقه قادر به ادامهء زندگي نخواهد بود اسکندر گفت:"من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را يعنی نيمی از دنيا را در ازاي فقط 24 ساعت بدهم" آنها گفتند:"اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي توانيم کاري براي نجاتتان صورت بدهيم امري غير ممکن است" آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامي کوششهايش را عميقا" درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی24 ساعت را بخرد سي و سه سال از عمرش را به هدر داده بود براي تصاحب چـيزی که با آن حتي قادر به خريدن24 ساعت هم نبود
Показать все...
🔹 میخواهی مرجع اصلی و منبع اکثر کانالهای خبری را بشناسید 😳😱 🔻از همه زودتر از اخبار ایران وجهان اطلاع یابید 🔻با عضویت دراین کانال به دیگر منابع خبری دیگری نیاز نخواهی داشت اخبار مهم وموثق در اینجا دنبال کنید 👇👇 🔹خبرفوری را در اینجا دنبال کنید https://t.me/joinchat/VRiK0rNCqHmnsa8O
Показать все...
خبرفوری

از همه زودتر از اخبار ایران جهان اطلاع یابید ارتباط با مدیر کانال

https://t.me/REKAB_AME

تبلیغات و ثبت اگهی @Amar1352 سوژه خبری @Amar1352 پیج اینستاگرام خبر فوری :

https://www.instagram.com/p/CJgdwrjA_5D/?igshid=nijzu

قسمت سیزدهم داستان یک طایفه حسین خان ادامه داد وگفت بخدا چه شب ها به عشق دیدار شما تا صبح ستاره شمرده ام و از فرط دوری شما نمیدانی چه ها کشیده ام فرانگیز در حالی که گریه میکرد گفت؛خواهش میکنم بیا به این جنگ نرو، بیا شبانه باهم از این فرار کنیم وخود را به تقدیر بسپاریم حسین خان گفت این در رسم جوانمردی من نمیگنجد فرانگیز گفت با پدر بزرگم‌صحبت کنید : حسین خان گفت؛مرده سر بریده را نمیشه غسلش داد فرانگیز گفت پس تصمیمت چیست من بی تو میمیرم حسین خان گفت بیا راضی شویم به رضای خدا وهر چه خدا در تقدیر ما نوشته دل به آن سپاریم ولی بدان که منم از حسرت دوری تو خواهم مرد ولی نميتوانم کاری بکنم سپس حسین خان نامه ای از جیبش در آورد و به فرانگیز داد و گفت بعد رفتنم باز کن وبخوان فرانگیز با دست لرزان نامه را گرفت وبا چشمان‌گریان سرش را رو دوش حسین خان گذاشت وزار زار گریه کرد و حسین خان ناخواسته دستان فرانگیز را گرفت واو را در آغوش کشیدن و فرانگیز سرش را روی سینه حسین خان گذاشت وتنها سکوت گریه های عاشقانه اندو بود که فضای چادر را پر کرده بود و صدای ساربان بود که آنها را از شوق عشق سوزان بیدار نمود در آن لحظه حسین خان گفت وقت جدایست ولی دیر نپاید باز خواهم آمد وآرزو دارم خدا گره کار ما را بگشاید و عتش عشق ما را با مصلحتش به سوی خوشبختی و وصال سوق دهد حسین خان از فرانگیز جدا شد و سوار اسبش شد و با حسرت انده با چشمان گریان از آنجا جدا شد و گاهی هم به عقب برمیکشت وبه فرانگیز که دست گريبان به طناب چادر تکیه کرده بود می‌نگریست اشک تمام صورت فرانگیز را پوشانیده بود واو حسین را از فرط گریه تار میدید وحسین خان دور و ودورتر میگشت و از چشم‌ها به همراه جنگجویان ناپدید شد اونوقت بود که شبانگاهان فرا رسیده بود ادامه دارد.. 🌺داستان کوتاه را در اینجا دنبال کنید 👇👇 https://t.me/joinchat/VbqZtKu3JV2nNDIi
Показать все...
داستان کوتاه و قصه های زیبا

داستان های کوتاه قصه های واقعی یکی از زیبا ترین کانالهای تلگرامی