cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

هَـمـدَرد | نون. رِ

● ﷽ ● ❖عاشقانه می‌نویسم...❖ 📚 شهرزاد [ تکمیل شده✅️ ] 📚 همدرد [در حال تایپ✍️ ] 📚 رَج به رَج می‌بافم خیالت را [ به زودی🔜] ● ‌عضو انجمن کافه تک رمان ● @caffetakroman ❌لینک ناشناس❌ https://t.me/Harfmanrobot?start=105706799

Больше
Рекламные посты
5 807
Подписчики
-3324 часа
+1577 дней
+73030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
Показать все...
Repost from N/a
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌ حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت. - فکر نمی‌کردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک! مرد بدون انکه ذره‌ای بابت تیکه‌اش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد. - نگفتی! می‌بینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ می‌خوره. پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند: - ربطش به تو آقای راد! - فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه! تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد؟ فکر می‌کرد می‌تواند دوباره او را خر کند؟ - برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقه‌ای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم می‌ریزی. سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت. - خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم. و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید: - چیکار می‌کنی؟ - شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری. - آره دارم ولی ربطش به تو؟ مرد کج خندی زد. - خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو می‌بینی! بهت زده فریاد زد: - چـــــی؟ - اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو می‌پذیرم و تموم شرطات رو قبول می‌کنم. - دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشه‌ای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا دست نامزدت رو نمی‌گیری بری سر خونه زندگی‌تون و خیال من رو راحت کنی؟ سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانی‌اش شکل گرفته شود. - شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌ https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
Показать все...
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
Показать все...
Repost from N/a
- کثافت من جای پدرتم . بزرگت کردم . انقدر بی شرم شدی که تو چشمام نگاه می کنی میگی میخوای با من باشی ؟ آره ؟ نه از نعره بلندِ وحشتناکش ترسیدم ، نه از چشمای خشمگین و برافروختش که قصد تیکه پاره کردنم و داشت .‌ من می خواستمش ....... چه اهمیتی داشت که ازم اندازه پونزده سال بزرگ تره ‌. چه اهمیتی داشت که از کوچیکی بزرگم کرده ؟؟؟ - فکر می کنی چون تو این خونه دختری نیاوردی ، چشم و گوش بسته نگهم داشتی ؟ فکر می کنی نمی دونم که دختری تو تهران نمونده که با تو نبوده باشه ؟! دختری تو خیابون نمونده که از تو خاطره ای نداشته باشه ؟! .‌........... پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون اون یکی خونت باشم ؟ با ضربه نسبتاً محکمی که با پشت دست تو دهنم زد ، یه قدم به عقب رفتم ......... نگاهش اونچنان ناباور و شوکه و خشمگین از حرفام بود که مطمئن بودم این تو دهنی فقط برای اینه که بتونه دهنم و ببنده . - می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو ....... به اون خونه ببرم ؟ تو رو ؟ کسی که برام مثل دخترم بوده ؟ داد زدم ....... جیغ کشیدم و جلو رفتم و به سینه پهنش کوبیدم . متنفر بودم از این رابطه مسخره ای که از بچگی بینمون بود .  - من دختر بوده و نیستم لعنتی . یزدان چونم و با خشم گرفت و به سمت قاب عکس بزرگ بالای تختش چرخوند .‌ عکس خودم و خودش بود . وقتی که فقط شش سالم بود . - اون بچه تو عکس که تو بغلمه و می بینی ؟ من بزرگش کردم . من تر و خشکش کردم .‌ من براش پدری کردم ........... حالا ازم می خوای ببرمت تو اون یکی خونم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ چرا باورش نمی شد که دوستش دارم . چرا نمی فهمید که حسم نسبت به او هیچ شباهتی به دوست داشتن های پدرانه و دخترانه نداره . چرا نمی خواست باور کنه که من دخترش نیستم . - آره .......... من می خوامت . چون دوستت دارم ........ مطمئن باش اگه ردم کنی ..........‌ با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و ........ با سیلی که اینبار تو صورتم کوبیده شد ، روی تخت افتادم ........... چشمان ناباور فرهان گشاد تر این نمی شد . می دونستم که نمی تونه حرفایی که از دهنم خارج میشه و باور کنه . من هرزه نبودم که با هر مردی باشم . من دختر هفده ساله ای بودم که عاشق مردی شده بود که خودش و پدر من می دونست ........ فقط می خواستم تهدیدش کنم . همین . در حالی که خودم و از روی تختش جمع می کردم ، سری تکون دادم و نشون دادم که قصد بلند شدن دارم : - باشه ..... پس خودت خواستی . الان میرم بیرون و ....... . - می خوای با من باشی ؟ با منی که پدرتم ؟ با من ؟؟؟؟؟ ............. اینکار و با من نکن گندم . نابودم نکن ‌. این عشق نیست . به خدا این عشق نیست . تو چشماش خیره شدم . چشمایی که عاشقشون بودم . - من بچه نیستم که گرفتار هوس بشم . من فقط می خوام برای تو باشم . فقط تو . - الانم هستی .‌ تو همین الانش هم فقط برای منی . - این مدلی نه . می خوام ......... می خوام ......... فقط من خانم خونت باشم . فقط من باهات باشم . می خوام اولین تجربه بودنم با یه مرد فقط با تو باشه ، اما اگه ردم کنی ......... یزدان دیگه اجازه حرف زدن بهم نداد ....... فقط با خشونت تمام با بوسه اش خفه ام کرد . اونم بدون اینکه تکونی به لباش بده . می دونستم انقدر از این بوسه زوری که من با حرف هام تحمیلش کرده بودم خشمگین بود که جز حس مردن دیگر هیچ حس دیگری نداشت ‌. چشمای یزدان آتش بود و می دونستم شعله هاش من و خواهد سوزوند . معترضانه در حالی که کوبش بی امان قلبش و از سر خشم حس می کردم ، سرم و چرخوندم : - این مدلی نمی خوام . این بوسیدنای مسخره به درد خودت می خوره . اگه نمی تونی ، میرم با یکی که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Показать все...
sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
♥️♥️ #عشق‌_بعداز_جدایی #پارت‌‌اصلی‌رمان -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... اجازه نمی‌دهم اشکش سرازیر شود و ... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ #عشق‌_بعداز_جدایی
Показать все...
Repost from N/a
- درد دارم...ولم کن! سامیار دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند: - ببینمت دختره‌ی لوس...چرا انقدر بی تابی میکنی؟ یه بخیه ی ساده‌ست بابا! هولدینگ به اون بزرگی رو یه انگشتت میچرخه حالا واسه یه بخیه کوچیک کل این بیمارستانو بهم ریختی؟ ماهلین با ترس به بریدگی روی انگشتش نگاهی انداخت و این مرد کجا از ترس زیادی اش خبر داشت؟ - اصلا...اصلا خودم روش چسب میزنم، گفتم نمی‌خوام بهم دست بزنین برو عقب! مثل بید می‌لرزید و دکتر کلافه‌ای نگاهی به سامیار انداخت. بادیگاردش بود و مانده بود چه کند. بدون توکه به دکتر جلو رفت و صورت ماهلین درون دستانش گرفت. - خیلی خون ازت رفته نمی‌شت این زخم رو با یه چسب زخم حلش کرد، باید بخیه بخوره بهت ولی قول میدم کاری می‌کنم که اصلا متوجه نشی باشه؟ اصلا بعد از اون هر حرفی زدی قبول می‌کنم و دیگه باهات مخالفت نمی‌کنم! با این ناز خریدن عجیب و غریب بادیگاردش ناخودآگاه بغض کرد و در طول زندگی‌اش او تنها کسی بود که اینطور نازش را می‌خرید. - نمی‌خوام...بهم دست نزن! سامیار بی‌اهمیت به اطراف در یک حرکت بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت و دخترک بهت زده ماند. در همین حین دکتر زخمش را لمس کرد و شروع به بخیه کرد و او از شدت درد، تن ظریفش در آغوش بادیگاردش بیهوش شد. - دکتر چش شده؟ چرا بیهوش شده؟ - هیچی فقط فشارشون افتاده نگران نباشید! سامیار با عصبانیت فریاد زد: - چرا اینجا وایساد بر و بر منو نکاه میکنی؟ برو به پرستار بگو بیاد اینجا! وای به حالتون بلایی سرش بیاد این بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم، هیچکس نتونسته از زیر خشم من جون سالم ببره! دکتر ترسیده از اتاق بیرون زد و در همان حین چشمان دختر باز شد. - از...ازت...متنفرم...حال...حالم ازت...بهم میخوره! سامیار حرصی غرید: - دهنت رو ببند ماهلین تا خودم ندوختمش...الان اصلا اعصاب ندارم! ماهلین با بغض نالید: - تو بهم قول دادی نامرد! گفتی چیزی نمیشه اما من داشتم از درد می‌مردم. سامیار بهت زده ماند و او ادامه داد: - اشتباه کردم بهت اعتماد کردم، تو همینی! یه بادیگارد مغرور و خشن که هیچکس برات تو دنیا اهمیتی نداره حتی اگه اون بخواد منی باشم که رئیستم...همین الان اخراجی و دیگه نمیخوام ببینمت. سامیار بی‌طاقت رویش خم شد و لبان سرخ دخترک را به دندان گرفت. - فقط یه بار دیگه جمله‌ت رو تکرار کن تا حالیت کنم با کی طرفی...حالا که اینطوره جامون باید عوض شه...از این به بعد با رویِ واقعیم آشنا میشی و از کنارم حق تکون خوردن نداری خانم ماهلین ستوده! https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0 ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگ‌های ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشه‌ی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥 https://t.me/+0kWatRHDWaMyNWE0
Показать все...
Repost from N/a
- کثافت من جای پدرتم . بزرگت کردم . انقدر بی شرم شدی که تو چشمام نگاه می کنی میگی میخوای با من باشی ؟ آره ؟ نه از نعره بلندِ وحشتناکش ترسیدم ، نه از چشمای خشمگین و برافروختش که قصد تیکه پاره کردنم و داشت .‌ من می خواستمش ....... چه اهمیتی داشت که ازم اندازه پونزده سال بزرگ تره ‌. چه اهمیتی داشت که از کوچیکی بزرگم کرده ؟؟؟ - فکر می کنی چون تو این خونه دختری نیاوردی ، چشم و گوش بسته نگهم داشتی ؟ فکر می کنی نمی دونم که دختری تو تهران نمونده که با تو نبوده باشه ؟! دختری تو خیابون نمونده که از تو خاطره ای نداشته باشه ؟! .‌........... پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون اون یکی خونت باشم ؟ با ضربه نسبتاً محکمی که با پشت دست تو دهنم زد ، یه قدم به عقب رفتم ......... نگاهش اونچنان ناباور و شوکه و خشمگین از حرفام بود که مطمئن بودم این تو دهنی فقط برای اینه که بتونه دهنم و ببنده . - می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو ....... به اون خونه ببرم ؟ تو رو ؟ کسی که برام مثل دخترم بوده ؟ داد زدم ....... جیغ کشیدم و جلو رفتم و به سینه پهنش کوبیدم . متنفر بودم از این رابطه مسخره ای که از بچگی بینمون بود .  - من دختر بوده و نیستم لعنتی . یزدان چونم و با خشم گرفت و به سمت قاب عکس بزرگ بالای تختش چرخوند .‌ عکس خودم و خودش بود . وقتی که فقط شش سالم بود . - اون بچه تو عکس که تو بغلمه و می بینی ؟ من بزرگش کردم . من تر و خشکش کردم .‌ من براش پدری کردم ........... حالا ازم می خوای ببرمت تو اون یکی خونم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ چرا باورش نمی شد که دوستش دارم . چرا نمی فهمید که حسم نسبت به او هیچ شباهتی به دوست داشتن های پدرانه و دخترانه نداره . چرا نمی خواست باور کنه که من دخترش نیستم . - آره .......... من می خوامت . چون دوستت دارم ........ مطمئن باش اگه ردم کنی ..........‌ با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و ........ با سیلی که اینبار تو صورتم کوبیده شد ، روی تخت افتادم ........... چشمان ناباور فرهان گشاد تر این نمی شد . می دونستم که نمی تونه حرفایی که از دهنم خارج میشه و باور کنه . من هرزه نبودم که با هر مردی باشم . من دختر هفده ساله ای بودم که عاشق مردی شده بود که خودش و پدر من می دونست ........ فقط می خواستم تهدیدش کنم . همین . در حالی که خودم و از روی تختش جمع می کردم ، سری تکون دادم و نشون دادم که قصد بلند شدن دارم : - باشه ..... پس خودت خواستی . الان میرم بیرون و ....... . - می خوای با من باشی ؟ با منی که پدرتم ؟ با من ؟؟؟؟؟ ............. اینکار و با من نکن گندم . نابودم نکن ‌. این عشق نیست . به خدا این عشق نیست . تو چشماش خیره شدم . چشمایی که عاشقشون بودم . - من بچه نیستم که گرفتار هوس بشم . من فقط می خوام برای تو باشم . فقط تو . - الانم هستی .‌ تو همین الانش هم فقط برای منی . - این مدلی نه . می خوام ......... می خوام ......... فقط من خانم خونت باشم . فقط من باهات باشم . می خوام اولین تجربه بودنم با یه مرد فقط با تو باشه ، اما اگه ردم کنی ......... یزدان دیگه اجازه حرف زدن بهم نداد ....... فقط با خشونت تمام با بوسه اش خفه ام کرد . اونم بدون اینکه تکونی به لباش بده . می دونستم انقدر از این بوسه زوری که من با حرف هام تحمیلش کرده بودم خشمگین بود که جز حس مردن دیگر هیچ حس دیگری نداشت ‌. چشمای یزدان آتش بود و می دونستم شعله هاش من و خواهد سوزوند . معترضانه در حالی که کوبش بی امان قلبش و از سر خشم حس می کردم ، سرم و چرخوندم : - این مدلی نمی خوام . این بوسیدنای مسخره به درد خودت می خوره . اگه نمی تونی ، میرم با یکی که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Показать все...
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #عاشقانه #خونبسی #جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.