رقـ𐀔ـصاجبـاری
﷽" قماری بود که البته ممکن بود بُرد بزرگ داشته باشد اما پیش از پایانِ دست، ورقها ریخت! قمار باز عاشق شد... ♥️نظرات: @bmnovel_bot آثار: آنسویابدیت/همگناهمن/رقصاجباری(درحال پارتگذاری) کپی از رمان تحت هرشرایطی ممنوع وحرام🚫 رفتوآمد=بن
Больше588
Подписчики
-924 часа
+1237 дней
+9730 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
آیسل، خوشگلترین دختر بزرگمهرا❤️🔥🥹
دختری که عزیزدردونهی باباش بود و بعد مرگ اون و مادرش حسابی تنها شده بود، پدربزرگش ارث زیادی براش گذاشته بود و پسر عموش مدام اذیتش میکرد و سعی داشت بهش تعرض کنه، از همهی مردا میترسید و نسبت بهشون نفرت داشت تا اینکه سر و کله ی پسر همسایه آیهان ملکیِ مهربون پیدا شد و دلشو برد😍
اما نمیدونست که انتقام تازه شروع شده و پسر عموش با همدستی دخترعمش قراره بازی بدی رو باهاش شروع کنه و مهرهی اصلی این بازی برای نابود شدن آیسله‼️
چی میشه اگه این راز برملا بشه که آیسل بچهی اون خانواده نیست و درواقع...🤯
https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0
https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0
8پاک
1800
Repost from N/a
00:06
Видео недоступно
من هاکانم❤️🔥
دورگهی ایرانی ترک تباری که مدل معروف برندای مده و عکساش همیشه رو جلد مجلههاست، فن زیاد دارم و خیلیا بهم پیام میدن که حتی سین نمیخوره اما وقتی اون دختر ناشناس بهم ویس داد و برای اولین بار صداشو شنیدم عجیب دلم براش رفت!🥹
اون خیلی چیزا ازم میدونست ولی یه عکسم تو اینستاگرامش نداشت، دلم میخواست ببینمش اما نشد و هیچ جوره پا نمیداد، خیلی دنبالش گشتم اما هیچی به هیچی و انگار عمدا میخواست ناشناس بمونه...
بعد چند سال اتفاقی توی ایران دیدمش!
میخواست انکار کنه همون دختریه که مدتها باهم تو فضای مجازی حرف زدیم، صورتشو هیچوقت بهم نشون نداده بود و همیشه از زیرش در میرفت اما منی که در به در دنبالش گشته بودم محال بود صداشو یادم بره...
بد موقعی اومده بود؛ من وسط یه انتقام قدیمی گیر کرده بودم، داشتم با دخترعمش ازدواج میکردم و با اومدنش آتیش عشقی که ناتموم مونده بود رو توی دلم شعلهور کرد، به خاطر محافظت از خودشم که شده سعی کردم ازش دور بمونم اما اون فنچِ لوند با دلبریاش کاری کرد نتونم دوریشو تحمل کنم و کشوندمش خونم تا دم به دم خفتش کنم...🔞🤤
https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0
صب بپاک
5.90 KB
2300
♥️ پارت جدید رمان
امیدوارم خوشتون بیاد
لطفا نظرتونو دربارش بگید
@bmnovel_bot
#𝓯𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱
❤ 9🥰 1👏 1
6400
رقـ♥️ـص اجـبـــاری
#part182
_بسه ساواش...
_ماهرو نخواه دوباره دهنمو ببندم!
_بخاطر هامون تمومش کن...
مگه نمیبینی حالش خوب نیست؟
الان به اندازهی کافی عصبی هست تو دیگه بدترش نکن!
سکوتم دیگه تا اون لحظه جایز نبود.
بقدری ناراحت بودم که تمام بدنم میلرزید اما فقط بخاطر گیسو بود که جا نمیزدم.
کسی که وسط اونهمه آدم فقط منو کنار خودش داشت.
منی که باید زودتر از اینها بخاطر آرامشش کاری میکردم.
_اگه چیزی بهت نمیگم و همینجور به حرفا و کارات ادامه میدی فقط بخاطر اینه که حرمت بینمون شکسته نشه اما ازت دلخورم!
چون تا امروز توقع داشتم لااقل بخاطر من کوتاه بیای و گیسو رو قبول کنی!
_اما من...
_دیگه هرچی گفتی و سکوت کردم کافیه چون دیگه نمیتونم تحمل کنم گیسو شبا با بغض بخوابه!
باید همون وقتی که تصمیم گرفتم کنارش بمونم دستشو میگرفتمو از اینجا میرفتم.
_ینی میخوای بخاطر اون دختر قید مارو بزنی؟
_من همتونو باهم میخواستم اما تو نذاشتی...
توقعت از من چیه؟
هربلایی که دلت میخواد سر زنم بیاری و من سکوت کنم؟
اگه الان پشتش نباشم نمیتونم اسم مرد رو خودم بذارم.
خاطرت خیلی عزیزه برام ساواش اما دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم!
خودت خواستی از بینتون یکیو انتخاب کنم
ازت ناراحتم چون توی بدترین شرایط قرارم دادی...
گیسو برو جمع کن بریم!
_کجا؟
_هرجایی که بتونم خندهی کسی که دوستش دارمو ببینم!
بابا باید باهاتون حرف بزنم...
***
صدای جر و بحثهای ساواش برای منصرف کردنم هنوزم از پشت درهای سالن شنیده میشد اما ترجیح میدادم به چشمای خیس گیسو فکر کنمو از راهی که انتخاب کردم پشیمون نشم.
بابا بیشتر از همه نگرانم بود و بابت مهر سکوتی که تا اون لحظه به لبهاش زده بود داشت با دلش تاوان پس میداد.
_واقعا میخوای بری؟
_چارهای برام نذاشته...
_تا الان چیزی نگفتم چون مطمئنم انقدر بزرگ شدی که از پس خودت بر بیای و برای آیندت تصمیم بگیری اما با این اوضاع و احوالت به نفعته همینجا پیشم بمونی...
_من به رو پای خودم ایستادن عادت دارم
حتی اگه جفتشون افلیج بشن
_خدا نکنه!
اما بگو چطور میتونم منصرفت کنم؟
_باید برم بابا
بیشتر بمونم ممکنه یه حرفی بهش بزنم که برادریمون زیر پا له شه...
_آخه کجا؟
_نمیدونم!
شاید خونهی مامان گلی...
_فکر میکنی وقتی اونجا یساله خالیه هنوز برای زندگی مناسبه؟
_حداقل اونجا اعصاب جفتمون راحت تره...
_من آمادم!
_داروهامو برداشتی؟
_آره ولی با این حالت قراره کجا بریم؟
_نگران نباش تو راه بهت میگم...
برو سوار ماشین شو!
_گیسو خیلی مراقبش باش
_چشم بابا...
خدافظ
به دنبال گیسو که با چشمای پر از اشک پلههارو طی میکرد سمت چمدون دست بردم تا بلندش کنم اما دست ساواش روی بازوم نشست و مانعم شد.
بقدری ازش عصبانی بودم که سرمو بلند نکردم اما میدیدم که ماهرو از جلوی در با چشم خوره کنترلش میکرد.
_کجا میخوای بری؟
_قبرستون!
ولم کن...
_فکر کردی میذارم با این حالت جایی بری؟
_اگه برات مهم بود کارو به اینجا نمیکشوندی...
_ای بابا
بگم غلط کردم خوبه؟
هامون درکم کن...
تحمل کسی که بخاطرش عشقمو از دست دادم تو این خونه برام سخته
ازم نخواه نسبت به کاری که باهامون کرد بیتفاوت باشم!
_نمیخوام سرت منت بذارم ساواش...
من بخاطر آزادی تو زیر بارش رفتم اما تو حتی حاضر نشدی بخاطر دلخوشی من چهارروز تحملش کنی!
_اما من...
_ناراحت نباش!
برای نجات تو از زندان باهاش ازدواج کردم الانم بخاطر آرامشت دستشو میگیرمو از اینجا میرم.
_هامون!
خر نشو با این حالت...
_وقتی معلوم نیست چقدر ته شیشهی عمرم باقی مونده اینکه بهش سنگ بزنی خیلی نامردیه!
تصوری که ازت توی ذهنم داشتم زمین تا آسمون با اینی که امروز میبینم فرق میکرد.
ارزش برادریمون بیشتر نبود؟
"گیسو"
وقتی با اون حالش از عمارت بیرون زدیم تمام راهو خیره به بیرون یسره اشک میریخت.
آدرسی که بهم داده بود یه محلهی پایین شهر تهرون بود چون تابحال اونجا پا نگذاشته بودم.
_کلید داری؟
_آره بیا
_حالت خوبه؟
_زودتر درو بازکن نمیتونم رو پام بایستم.
_تو برو من چمدونو میارم
نگفتی اینجا خونهی کیه؟
_مادربزرگم...
تقریبا یسالی میشه فوت شده!
باهم اینجا زندگی میکردیم
وقتی از دنیا رفت منم تنها شدم
به اصرار بابا و ماهرو رفتم پیش بقیه
_چرا از اول با پدرت زندگی نمیکردی؟
_رعناخانم زیاد از من خوشش نمیومد
آرامش همه تو نبود من بود!
_مادرت؟
_خیلی کلافم گیسو...
سوال جوابتو بذار برای بعد!
_اینجا تقریبا متروکه شده
سقفش تو زمستون نم داده
همه جا پر خاکه!
_میدونم اینجا در شانت نیست اما یکمی تحمل کن
قول میدم دستمزد پروژهی جدیدم که دستم برسه یجای بهتر برات اجاره کنم.
_اینجا فقط خالی بوده مگرنه بدم نیست.
_تو پشتم باشی
خندههاتو که ببینم
نفست که بهم بخوره
همه چیزو درست میکنم.
بهت قول میدم!
_من فقط میخوام کنار تو باشم
همین از تمام دنیا برام کافیه!
♥️Ᏹ 𝖗𝖆𝖌𝖍𝖘𝖊 𝖊𝖏𝖇𝖆𝖗𝖎
❤ 8👏 2👌 2
6100
Repost from N/a
پادشاهی قدرتمند و نیمه خدا با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون احساس به حکومتش ادامه میده تا اینکه...🔞🔥
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
صب بپاک
2400
Repost from N/a
من راحیلم...❗
یک روز مثل همه ی جوونای هم سنم رفته بودم تور کویر اما شب ها موقع خواب صدای ارتعاشاتی بهگوشم میرسید!
انگار کسی من رو صدا میکرد و جالب اینجا بود که هیچ کس جز من این صدا رو نمیشنید...
و بالاخره در آخرین روز کمپ تصمیم گرفتم سمت صدا برم و به صدا رسیدم...
صدا مثل تپش قلب بود و از زمین به گوشم میرسید پس خاک داغ رو کندم و کندم تا به صندوقچه ای رسیدم و در صندوقچه رو که باز کردم با قلب انسانی مواجه شدم!
قلبی که در تپش بود و من به قدری وحشت کردم که از حال رفتم اما وقتی بهوش اومدم با صاحب اون قلب در بُعدی دیگر مواجه شدم و این شروع داستان من یا بهتر بگم ما بود...📵🔥
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
#اصلا_ذهنتممم_نمیرسههه_که_چیههه😱❌
فقط پارتاشو بخون😉💯
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
8پاک
1700
♥️ یه پارت جدید تقدیم رفقای گلم
امیدوارم لذت ببرید
توی بات کلی درمورد هرکدوم از پارتای رمان گپ میزنیم با بچهها
خوشحال میشم شماهم نظرتونو بگید
@bmnovel_bot
#𝓯𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱
❤ 9👏 2🥰 1
8600
رقـ♥️ـص اجـبـــاری
#part181
_هامون...
وقتی با صدای گرفته و ضعیفش از خواب بیدار شدم آفتاب خیلی وقت میشد که اتاقو برداشته بود.
اصلا یادم نمیاد چقدر از شب گذشته بود که بالای سرش خوابم برد اما وقتی با صداش بیدار شدم انگار خدا دنیارو کف دستام گذاشته بود.
_بیدار شدی؟
بهتری؟
درد که نداری؟
_سرم خیلی درد میکنه!
چم شده؟
_ینی هیچی یادت نیست؟
_دلم شیر داغ میخواست ولی بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
_نگفتی اگه بلایی سرت بیاد من خودمو میکشم؟
_نمیخواستم اینجوری بشه...
_دیگه هیچوقت تنهام نذار باشه؟
_ببخشید نمیخواستم نگرانت کنم
با این حرفش سکوتی برقرار شد که بیشتر بخاطر شرم همیشگی بینمون بود.
از اینکه نگرانم کرده بود خجالت میکشید اما نمیدونست دیدن چشمای پر از اشکش بیشتر بیتابم میکنه انقدر که نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنمو در آغوشش کشیدم.
_وقتی انقدر منو وابستهی خودت کردی حتی حق نداری به تنها گذاشتنم فکر کنی چه برسه...
حتی گفتن اون حرفا هم برام سخت بود بخاطر همین ادامه ندادم.
دستاشو توی مشتم گرفتمو با پاک کردن اشکام بهش لبخند زدم.
_دستات خیلی سرده...
بذار برم یچیزی برات آماده کنم بخوری
_حالم خیلی بهتره خودم میتونم
_پس پاشو بریم
هنوز با کمک در و دیوار راه میرفت و تعادل نداشت اما از اینکه دوباره سرپا میدیدمش خیالم راحت بود.
وقتی توی سالن پا گذاشتیم همهی اهل عمارت درحال چای خوردن بودند و از دیدن گیسو حسابی جاخوردند که ماهرو سمتمون اومد.
_خوبی دختر؟
تو که مارو کشتی از نگرانی...
_ببخشید
_بیا بشین برم به سیمین خانم بگم صبونهتو آماده کنه.
_ممنون
همه با وجود تمام دلخوریشون از سرپا دیدن گیسو خوشحال بودند اما با نگاههای پر از حرص ساواش کسی چیزی نمیگفت.
_فکر نکردی خودتو با اینکار به کشتن میدی؟
حواست کجا بود؟
_الان که متاسفاته زندم!
_اگه سیمین خانم متوجه نشده بود شاید یه جرقه تمام ساختمونو آتیش میزد
اونموقع پای جون خیلیا وسط بود...
_یه لحظه تعجب کردم
فکر کردم واقعا نگران من شدید.
_کر بودی؟
نشنیدی شیری که گذاشتی روی گاز سر رفت؟
باز خوبه بچت رو گاز نبود...
_بسه ساواش!
حالا که بخیر گذشت
حال همه هم که خوبه...
_مامان شما دخالت نکن!
_مثل اینکه خیلی ناراحتی زنده موندم...
_گیسو!
_آره کر بودم
خودت کَرم کردی!
اون بیست سالی که تو خونهی پدرم بودم حتی یبارم کسی دست روم بلند نکرد.
اما انقدر بدبخت شدم که باید از تو کتک بخورم...
با اون سیلی محکمی که توی بیمارستان زیر گوشم زدی خیلی وقته که بد میشنوم!
_از چی حرف میزنی گیسو؟
_حرف مفت نزن...
چشمت به چهارتا آدم دور و برت افتاده زبون درآوردی؟
یا پشتت به هامون گرمه که دور برداشتی؟
_اگه بخاطر هامون نبود با بلایی که سرم آوردی خفه خون نمیگرفتم
_برو بابا!
دخترهی پاپتی واسه من دم در آورده...
_ساواش احترام نگه دار!
_هامون ازش دفاع نکن...
اگه ولش کنی میخواد اتفاق دیشبم گردن یکی دیگه بندازه!
_مامان جان خودت میگی اتفاق!
پس انقدر جر و بحث نداره...
شیطونو لعنت کن پسرم
_مامان شما دیگه دست بردار!
دختره از اول کر بوده حالا میخواد اونم مثل شوهر مُردش بذاره گردن ما...
_برام مهم نیست کسی مثل تو حرفمو باور کنه یا نه چون اگه دنبال اثبات چیزی بودم زودتر از اینا بخاطر شنواییم ازت گلایه میکردم.
ولی اگه میخوای مطمئن بشی اون ضربهای که توی گوشم زدی چقدر محکم بود بهتره از اون دکتر جوونی که دوستته بپرسی!
چیه زبونتو موش خورد؟
_اما من...
_نمیخواستی کر بشم اما جوری کتکم زدی که هنوزم دارم بخاطرش درد میکشم.
اگه ماهرو مانعت نشده بود شاید همون روز از شرم خلاص میشدی.
الانم بخاطر جونم نترسیدم که زبون بازکردم اما اگه دیروز اتفاقی برام میفتاد معلوم نبود چی به سر هامون میاد.
اینجوری برای هممون بد میشد...
_ساواش واقعا برات متاسفم!
_به این ننه من غریبم بازیاش نگاه نکن هامون...
این فقط میخواد بین ما دوتا رو بهم بزنه!
_کسی که همه چیزو خراب میکنه تویی نه گیسو...
میدونم داره بخاطر من تمام نیش و کنایههاتونو تحمل میکنه اما حرفی بهم نمیزنه ولی نمیتونم تحمل کنم کسی روش دست بلند کنه یا بلایی سرش بیاره.
اگه دیروز نفسش برنمیگشت باید چیکار میکردم؟
_برنمیگشت!
به درک...
نکنه قراره بخاطر سیلیی که بیشتر از اون حقش بود ازش عذرخواهیم کنم؟
تو که خوب گذاشتی به موقع داستان کر شدنتو جلوی همه جار زدی بهتره اینم بگی چرا ازم کتک خوردی هان؟!
_بسه ساواش...
♥️Ᏹ 𝖗𝖆𝖌𝖍𝖘𝖊 𝖊𝖏𝖇𝖆𝖗𝖎
❤ 8🥰 1👏 1
9100
Repost from N/a
Фото недоступно
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
صب بپاک
3300
♥️ پارت جدیدمون تقدیمتون
به رفقای جدیدمون خوش آمد میگم
بنری که باهاش به چنلمون دعوت شدید کاملا واقعی بود
امیدوارم در ادامه همراهمون باشید
رفقای قدیمیم که طبق معمول عزیزدل من و همیشه همراهمید.
نظرتونو حتما بهم بگید
@bmnovel_bot
#𝓯𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱
❤ 9🥰 1👏 1
10700
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.