cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥

•﷽• پـای در سرزمیـن " عشـق" مگـذار💭 آنجــا جــان‌ گیـری است بـی‌ رحم... به نـــام "اشتـیـاق"... 🎥᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥ درحـــال تایـــپ =☻︎... آغــاز=1399/11/6 تب: https://t.me/BChatBot?st نویسنده: https://t.me/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b

Больше
Иран343 513Язык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
167
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#تب
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
ادیت های بالا رو دیدی؟🤪 میخوای کلی از همینا داشته باشی؟😍 خامشون هم میخوای؟😋 ویس کنعانی به رلش چی؟🤣 شماره آقا یحیی هم نداری؟😐 بزن رو جوین چرا وایسادی🏃‍♀🙂
Показать все...
جوین😻💃
خبر های آنی تیم🔫🙊
بازیکن شناسی،شانسکی و کلی چیز خفن دیگ😇⚡️
⭕️♨️وااااییی آخر استاد بسیجی مون از دست شیطونی های آروشا دق می‌کنه 🤦🏻‍♀😔🤣💖 #پارتی‌از‌آینده ناخواسته گفتم _ اوووف #امید دیگه ای برباد رفت😣💔 حالا دیگر وارد حیاط #دانشگاه شده بودیم صدای #بم‌ومردانه اش رو شنیدم _چرا؟ لبخندی #شرورانه تحویلش دادم و #باشیطنت گفتم _بدم نمیومد استاد #بسیجیمون برام یقه جر بده #غیرتی شه و دعوا راه بندازه 😎😈 لحظه ای کوتاه مجدادا نگاهش در #نگاهم قفل شد و #پوزخندی کنج لبش رو به سمت بالا متمایل کرد _واسه شما ؟! #عجب !! https://t.me/+V9zX6okOhF03Y2Vk #نگاهش خیلی زودگذر از سرتاپاهام عبور کرد و روی استین بالازده تا #آرنجم لحظه ای مکث کرد و پوزخندش عمیق تر شد😏🙈 #ابروهام بهم گره خورد. با اخم و لحنی #طلبکارانه پرسیدم _مگه من چمه #برادر !!🤨 تاک ابرویی بالا انداخت و با خونسردی گفت _هیچ .. اما من برای #امثال تو یقه پاره نمی کنم !! تنها کاری که می تونم برات کنم اینه که یه #نصیحتت کنم 😇📿 باحرص لبم رو گاز گرفتم وگفتم _من #نصیحت مرد املی مثل تورو می خوام چیکار هان !! 🤔 پوزخندی زدم وبا #تمسخر ادامه دادم _انقدر #خاطرخواه دارم تا با یک اشاره ی انگشت کوچیکه ی من برام #برقصن وهرکاری بکنه اون وقت تو !!😏 ههههه #خنده داره !! 😝 سپس صدام رو به تقلید صدای اون کمی #کلفت تر کردم و گفتم _می خوام یه #نصیحتت کنم..هه😒 ایمان ریشخندی زد و با #تمسخر گفت _اره چند دقیقه قبل یکی از همون #خاطرخواهاتون رو دیدم !! #تامل برانگیز بود!!😏😹 https://t.me/+V9zX6okOhF03Y2Vk
Показать все...
😈جانان من 🤫

🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 رمان جانان من😈✨ پارت گذاری = هر روز به غیر از جمعه ها 💕

رفقا امشب بازم پارت داریم منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم😌 پ ن:فکر کنم تا یه جایی مشخص شد مجهولات رمان🤏 ...🧡
Показать все...
دلبر:میدونم احمقانس..ولی..میخوام روزی که میرم یه یادگاری از احسان باخودم ببرم..چی..چی از این بهتر که اون یادگاری از پوست و خونش باشه با تموم شدن جملش بغضش ترکید،از جاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه نگاهم به جای نامعلومی بود و فکرم پرت حرفای دلبر,از اینکه قاطعانه راجع به رفتن گفت تنم لرزید چرا انقدر همه چی بی رحمانه شد اخم ظریف روی پیشونیم پر رنگ تر از قبل شد با سینی چایی اومد تو سالن؛زیر لب تشکر کردم دلبر:ازت یه کمک میخوام _هرچی باشه انجام میدم دلبر:من واسه درمان میخوام برم انگلیس پیش سورن،تقریبا یک ماه طول میکشه...تو و جانانم باهام بیاین _یعنی..احسان نمیاد؟ خنثی لب زد:هنوز چیزی بهش نگفتم،یعنی اصا کسی خبر نداره از تصمیمم..بیادم چند روز اصلی درمان پیشم میمونه _هر وقت بلیطارو اوکی کردی خبر بده چمدونامونو ببندیم! لبخند تلخی زد:مرسی _شاهان کجاس؟ دلبر:احسان بردتش خونه حاج احمد..راستی منتظر نگاش کردم دلبر:اون روز که اون اتفاق افتاد..نیلوفر بهم زنگ زد _چی؟نیلوفر؟! سرشو به نشانه مثبت تکون داد _چیکار داشت؟ دلبر:گفت میخواد حقشو بگیره..تصفیه حساب کنه باهامون بهت زده پلکی زدم:یعنی سقط بچه دستشو گرفت به سرش _اره هیستریک خندیدم:پس چرا به احسان واقعیتو نگفتی این موضوع که دیگه به ت.. دلبر:نگفتم چون احتمال داره بامعین دستش تو یه کاسه باشه _بد بین شدی دختر نیلوفر کجا معین کجا دلبر:از اون جونور هیچی بعید نیس..حالا ولش کن..فقط خواستم ادرسشو ازت بگیرم _میخوای چیکار؟ دلبر:میخوام برم ببینمش _لازم نکرده...میری باز یه چیزی میگه حالت بهم میریزه همزمان از جام بلند شدم دلبر:مهدی _اصرار نکن دلبرم از جاش بلند شد _میخوای بری _اره دیگه برم‌...فقط اومدم یه سر ببینمت نگاهی به اطراف انداختم _مراقب همه چی باش..یکم رفیق مارو تحویل بگیر لبخند محوی زد:رفیق شماجون منه
Показать все...
#سینمای_عشق به روایت مهدی نیم نگاهی به ساعت انداختم،نزدیک سه بود توجام غلطی زدم و دست بردم سمت گوشیم جانان:مهدییی _جانم جانان:پاشو دیگه.. همزمان وارد اتاق شد _بیدارم اومد سمت تخت و نشست کنارم؛انگار میخواست یه چیزی بگه _نی نی چطوره؟ لبخندمحوی زد _چی شده؟ دستمو حلقه کردم دور شونه هاش و دوباره خوابیدم روتخت موهاش پخش شدن تو صورتم،نفس عمیقی کشیدم و زیر گوشش زمزمه کردم:چرا نمیری دیدن دلبر؟ جانان:نمیدونم...حالشو مرتب از احسان می پرسم _حتمن بهتره..برو دیدنش اون الانه که بهت نیاز داره سرشو اورد بالا جانان:احسان میگه نتونسته هنوز باموضوع بچه‌کنار بیاد پلک کلافه ای زد:میگه نذاشته وسایل بچه رو از خونه ببرن بیرون بیشتر به خودم فشردمش و سرمو تکیه دادم به سرش:نگران نباش..درست میشه شیش ماه زمان کمی نیس دستشو اورد سمت موهام جانان:چقدر دلم واسه پاریسی که رفتیم تنگ شده مکثی کردم و تو چند ثانیه سفرمون به پاریس تو ذهنم مرور کردم _میخوای بریم مسافرت؟ جانان:الان..تو این شرایط؟ _چون شرایط خوب نیست مسافرت لازمه سری تکون داد بوسه ای به پیشونیش زدم و از جام بلند شدم _نگران دلبر نباش..میخوام برم ببینمش،باهاش حرف می زنم یه دفعه نشست تو جاش:کِی میخوای بری؟ دستی تو موهام‌کشیدم:همین الان ... حدودا چهل دقیقه طول کشید برسم دم خونه احسان؛نگاهی به نمای خونه انداختم و زنگ در زدم بی هیچ حرفی در باز شد می دونستم این ساعت احسان خونه نیست و راحت می تونیم حرف بزنیم دلبر:سلام نگاهی از سرتاپا بهش انداختم؛چقدر این روزا فاصله گرفته از اون دلبر سابق _سلام تصنعی بودن لبخند رو لبش به خوبی مشخص بود دلبر:خوش اومدی..جانان نیومد؟ همزمان وارد خونه شدیم _نه...گفتم تنها بیام با هم حرف بزنیم دلبر:خوبه..بشین تا بیام خواست بره سمت اشپزخونه که مانع شدم _دلبر نیومدم واسه پذیرایی..بیا بشین حرف بزنیم زیر لب باشه ای گفت نشستم رو مبل و نگاهی به اطراف انداختم دلبر:ببخشید اینجا خیلی بهم ریختس لبخند محوی زدم:من که غریبه نیستم تکیه زدم به مبل:نه من وقت مقدمه چینی دارن نه تو حوصله شو منتظر نگام کرد،نگاهش رنگ ترس داشت _میدونم این روزا چقدر بهتون سخت گذشته،هم تو و هم احسان..به هرحال مسئله کوچیکی نیس مکثی کردم:ولی مسئله اصلی اینه که تا کِی؟ سرشو انداخت پایین؛خم شدم سمت جلو _نگام کن سرشو اورد بالا _به هیچی فکر نکن..به هیچی،جز عشق احسان چشماشو عمیق رو هم فشرد؛مردمکم با اشکی که از گونش چکید کشیده شد پایین دلبر:اگه..اگه عشق احسان نبود نفسای تندش خبر از حال بدش می داد دلبر:منی دیگه وجود نداشت _پس این همه اذیت و ازار برای چیه؟! دلبر:می ترسم مهدی..می ترسم..میترسم احسانم از دست بدم _الان وقت ترس نیس..یادته وقتی روسیه بودیم تو کشتی چی بهت گفتم اب دهنشو قورت داد:گفتی ترس از شکست کمتر از شکست نیس _پس نترس...نترس از نبودنش دلبر:از نبودنش نمی ترسم...از اینکه دیگه فکرش مال من نباشه می ترسم نگاهمو تو اجزای صورتش چرخوندم؛حقشه اینجوری عذاب بکشه؟! دلبر:چیکار کنم مهدی؟! _خودتو پیدا کن...خودتو جمع و جور کن دلبر..با نشستن و زانوی غم بغل کردن هیچی تغییر نمیکنه خواست چیزی بگه که دستمو اوردم بالا:گوش کن،هیچکس جز خودت نمی تونه زندگیتو نجات بده دلبر:معین...احسان اگه بفهمه با دستاش صورتشو پوشوند _تو الان میخوای منتظر بشینی تا روزی که احسان ماجرا رو بفهمه دلبر:چیکار کنم مهدی؟سردرگمم..بچه ای که اونقدر واسش ذوق کردیم و منتظرش بودیم از دستم رفت...ابروم هرلحظه ممکنه بره..احسان..احسان گریه هاش اوج گرفت دلبر:میگه داره خسته میشه ازم نفسمو اروم دادم بیرون _دلبر بفهم بااشک ریختن چیزی حل نمیشه با دیدن سکوتش ادامه دادم _برو پیش این یارو معین ببین حرف حسابش چیه،اصلنم پیشش ضعف نشون نده..حواست به بقیه چیزام باشه هق هقش تبدیل به سکسکه شده بود دلبر:حرف حساب اون عوضی معلومه،بالاخره زهرشو می ریزه...چه الان چه چند ماه دیگه دستی تو موهاش کشید:فعلا باید بهش باج‌بدم تا وقت بخرم _وقت؟برای چی؟! دلبر:من دیگه باردار نمیشم مگر اینکه یه دوره درمانی رو طی کنم متعجب چشمامو ریز کردم:فکر نمی کنی تو این شرایط مسائلی مهمتر از بچه دار شدن شماها هست دلبر:چرا..هست.. سرشو اورد بالا و نگاهشو دوخت بهم:روزی که احسان ماجرارو بفهمه منطقی ترین رفتارش اینه که منو بذاره کنار _اینطوری نیست..اگه الان بهش بگی شاید عقلانی برخورد کنه سرشو به معنای منفی تکون داد:نه..هم من میدونم هم تو..روزی که..روزیکه بفهمه راهی جز رفتن برام نمیمونه یه لحظه حس کردم یه سطل اب یخ ریختن روم؛یعنی این دختر به اینام فکر کرده؟!
Показать все...
اردلان عزیزم داری چیکار میکنی ؟ با خنده سمتم برگشت و #لب زد:دارم با نی نی هامون بازی میکنم . لبخند مهربونی بهش زدم که سریع سمتم اومد و منو به آغوش آتشینش کشید . تمام وجودم #از گرمای دستاش دور کمرم لرزید . برای خوندن ادامه جوین شین 🔥 https://t.me/+f5AsHB3fbnVlMTlk
Показать все...
🔥وحشی هات🔥

آرامشم تو بغلت خلاصه میشه 😍 رمان به قلم:N چنل اصلی همینه کیوتا 😍 کپی ممنوع و حرام پارت گذاری هر روز به غیر از تعطیلات و روز جمعه

واای دختر زندگیت چقققد جذاب و پر از هیجاانه 😱 #نویسنده_ای_که_زندگیشو_به_قلم_کشید ‼️
Показать все...
#پسر‌_غیرتی🤤🙈🔞 ⚠️پسره غیرتی میشه و دختره رو... 🙊🔥⚠️ از ترس ساکت شدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم . عصبی به سمتم اومد و مشتشو محکم به کنار سرم کوبید . -: میخوام بفهمم دقیقا چه غلطی میکردی پیش اون مرتیکه ؟ ترسیده گفتم : هیچی ... هیچی بخدا ... فقط فقط گفت ... -: هیچی ؟ هیچی؟ هیچی و داشت تورو با این لباست که سر و تهش معلوم نیست قورت میداد ؟ از فریادش بغض کردم : داد ... داد نزن ... دوباره مشتشو به دیوار کوبیدم : د لعنتی نمیتونم نمیتونم ببینم یکی داره ... چرخید و عصبی دستی به صورتش کشید . با فکر اینکه آروم شده . نفس راحتی کشیدم و خواستم تکیمو از دیوار بردارم که گردنم رو بین دستش گرفت و در حالی که بهم نزدیک میشد گفت : نمیتونم ببینم ... و بعد لباش رو روی لبام گذاشت ... #بیا‌ببین‌بعدش‌بادختره‌چیکار‌میکنه😱🤤🔞 ادامش اینجاس ...🙊😍👇🏻 https://t.me/joinchat/SKhO1_myfCsTZ7eF ده نفر اولی که بیان پی دی اف رمان رایگان بهشون تعلق میگیره🙈😁🔥
Показать все...
ࡏަࡅ࡙ߺسﻭࡅ࡙ߺ ࡏܝܝ݅ܝܦ߳➖⃟♥️••

♾پُشتِ نوشته های من قلب یه شهر خوابیده❤️‍🩹 • رمان در حال تایپ:ممنوعه من🖤 • رمان های داخل چنل:قلبم تورا فراموش، ممنوعه من🌱 • پارت گذاری: هر روز دوپارت🐾

#تب
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.