cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

پ فرزانه_ آبی خاموش

🍁🍁🍁 پ‌فرزانه عضوانجمن نویسندگان ایران #میخواهمت دردست چاپ رمان آنلاین #باران(آدمهای خاکستری۱) #آرام_جانم @novelpariafarzaneh پارتگذاری منظم روزانه نویسنده @P000Farzaneh https://t.me/BiChatBot?start=sc-817513-YZeD6kL ادمین کانال و تبلیغات🎟 @M_Rafieeee

Больше
Рекламные посты
5 553
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

گلیا پارت جدید رسید😎🥳🤩😍
Показать все...
sticker.webp0.63 KB
Repost from N/a
Фото недоступно
یه شب که حال مامان‌بزرگم بد شد، پریدم تو کوچه و داد و هوار کردم که یکی کمکم کنه. یه مرد خوشتیپ و خوش‌پوش، با یه پیرسینگ گوشه‌ی ابروش و اون ماشین خارجی زیر پاش، به دادم رسید. مامان‌بزرگم رو رسوند بیمارستان و منی که ترسیده بودم رو دلداری داد، آرومم کرد. سر صحبت باز شد، درد دل کردیم با هم. اون از نارفیقیِ رفیقش فرهاد گفت، من از بی‌وفایی و نامردیِ دوست‌پسرم سینا. اون گفت فرهاد با دوست‌دخترش ریختن رو هم و بهش خیانت کردن، من گفتم با سینا دعوام شده و زدیم به قهر و دلخوری... گفتیم و نمی‌دونستیم فرهادی که اون میگه و سینایی که من می‌گم، یه نفرن! دفعه‌ی دوم که همدیگه رو دیدیم، هیچی مثل بار اول نبود. اون یه آدم زخمی بود که می‌خواست از فرهاد انتقام بگیره و من... من تازه عروسِ سینا بودم! https://t.me/+25gA9sO8JRc2ZTg0 یک عاشقانه‌ی نفس‌گیر و پر هیجان، با چاشنیِ خون‌بازی و انتقام!🖤🍷🃏
Показать все...
Repost from N/a
‌#تهران_۱۳۶۹ #پارتهای_۸۹_۹۰_۹۱ #کپی‌ممنوع_تمام_نوشته_ها_پارت_اصلی_رمان_است. ❌ بوی عطر زنونه میده و من امشب با همین مردِ خیانتکار به حجله میرم🥺 https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0 گالانتی که به تازگی خریده بود با بادکنک های تیره و سفید تزئین شده بود. در آن کت و شلوار دامادی همه را خیره خودش میکرد الا من را. منی که عاشق سیاوش بودم و حالا با مرگِ او کنار برادرش به شبِ حجله می رفتم. در ماشین را که باز کرد توی ماشین جا گرفتم. فیلمبردار پشت ما می آمد و ما به سمت خانه باغ می رفتیم. وقتی ماشین توی کوچه پیچید توی پیچ، خانه را دیدم که شلوغِ شلوغ بود. کوچه رنگ و روی دیگری گرفته بود. همسایه ها در تکاپو بودند تا عروسِ خانواده دهقانی را ببیند. من را..... منی که قرار بود زمانی عروس دیگری باشم! در حیاط باز شد و ماشین به داخل رفت. زنها و بچه ها دور تا دور ماشین ایستاده بودند. با پیاده شدنم صدای کل کشیدن ها بلند شد. نقل و نبات روی سرمان می ریختند. زندگی که داشت به سمت تلخی می‌رفت را با نقل و نبات می‌خواستند شیرین کنند! ولی کافی نبود. این نقل و نبات ها برای شیرین شدن زندگی اجباری من کافی نبود! مامان اسفند دود کرده و دور سر ما می چرخید. تارا برف شادی روی سرمان خالی می‌کرد. ما به سمت تختی رفتیم که دو تا صندلی روی آن بود و بالا رفتیم. حالا درِ حیاط بسته شده بود. سالار چادر را از رویم باز کرد. خیره به چهره جدیدم لب زد: _امشب برات شبِ سختی میشه عروس خانوم! من ترسیده، نگاهم تیره.... داشتم با خودم میگفتم چه غلطی کردم! فکر می‌کردم سالار دست از سرم برداشته اما انگار تازه شروع شده بود. زن عمو دست کرد درون کیسه شکلاتی و روی سر ما ریخت، من اما در بهت جمله او بودم. بچه ها شکلات جمع می‌کردند و من دلم میخواست تمام اینها خواب باشد. خواب باشد و من بیدار شوم. کی بیدار می‌شوم؟ 🥀🥀🥀 #۱۰۴ #۱۰۵ سالار کراواتش را باز کرد. چشمانش سرخ بود و من می ترسیدم. به سمتم آمد. سرش که پایین آمد نتوانستم تحمل کنم و با هق هق اشک هایم ریخت. می‌خواست مرا ببوسد. _ولم کن تو برادر شوهرمی بهم دست نزن ازت بدم میاد مخصوصا که تمامِ شب بوی عطر زنونه میدادی! ندیده می‌دانستم اخم هایش در هم است‌. بی توجه به من بوسه ای روی گونه ام زد. جایش سوخت و زخمی عمیق شد بر قلبم. ناخودآگاه دستم بالا آمد و روی صورتِ خوش تراشش نشست. دستانم می لرزید. خودم هم از عکس العملم تعجب کرده بودم. نگاهش آتشی بود و من ترسیده و حیران.... دست خودم نبود حس بدی داشتم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که او حالا شوهرم است. چه واژه غریبی شوهر! بازویم را در دست گرفت و فشرد. روی تخت پرتم کرد. بخدا که داشتم پس می افتادم. کنار گوشم لب زد. _کاریت ندارم دختر حاجی! فقط بهانه دستِ این خاله زنک ها نده هیچی من هم نباشی حالا زنمی ناموسمی خوش ندارم فردا کسی پشتِ ناموسم انگِ زن بودن بزنه فقط بزار نگاه کنم ببینم هنوزم همون دخترِ حاج مظاهری یا نه اونوقت شاهرگمم برات می‌زنم. راستی خانوم جان شیشه عطرش رو خالی کرد روی من. بیچاره مثل تو درس خونده نیست که فرق زنونه مردونشو بدونه😁🔥 https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0 مرد بودن را او از بچگی هایش بلد بود و من امشب بهترین شبش را با سیلی سرخ کرده بودم. منی که عاشق برادرش بودم و با آن تصادف همه چیزم را از دست دادم امشب عروسِ حجله ای بودم که مردش عاشقانه مرا می پرستید و من به طرز بدی اورا پس زده بودم.🥺 https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0 این یک رمان دهه شصتی از مجموع رمان های شهرزاد قصه گوست(ساره مرادیان)🔥🍃
Показать все...

Repost from N/a
#پارت589 امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم. -خانم رسیدیم پیاده نمی‌شید؟ بدون توجه به راننده تموم اسکانس‌های توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم. نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پله‌هاش رسید. پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ دیدمش... داشت به ساعتش نگاه می‌کرد. بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش. -الاناست ‌که برسه حاج‌آقا‌. چقدر لباس دامادی توی تنش می‌درخشید و از همیشه جذابتر شده بود. عروس هم کنارش نشسته بود. یعنی دیگه منو دوست نداشت؟ نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم. نگاه همگیشون سمتم برگشت. -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا. شهریار ایستاد. انگار باورش نمی‌شد که اونجا باشم. -اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟ شنیدم که درمونده صدام زد: -یارا! -شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش می‌درخشید. -می‌خوای چکار کنی یارا!؟ ترسیده بود. همیشه می‌ترسید که آویزون زندگیش بمونم. -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟ سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون می‌کرد. -یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟ دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد. حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود. -بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟ دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود. -تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید حاج آقا. صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم. ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد. -دختره‌ی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟ کف دستش کوبیده شد به تخت سینه‌ام. محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت. شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پله‌ها. شمرده بودمشون سی‌وهفت‌تا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق -یاخدا... یارا چت شد؟ -نبض نداره... سرش غرق خونه. https://t.me/joinchat/rXPJUQnmXwkwNmU8 https://t.me/joinchat/rXPJUQnmXwkwNmU8 https://t.me/joinchat/rXPJUQnmXwkwNmU8 #شــهــربــی‌یــــار
Показать все...
شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى

♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿

Repost from N/a
‌‌‌‌‌‌‌‌ ذوق زده به طرفش می‌روم اما با دیدن دختری که کنارش روی صندلی نشسته قدم‌هایم شل می‌شود. قلبم داخل دهانم می‌زند و نگاهم با کنجکاوی روی دختر زیبا و شیک پوشی که کنار کاوه نشسته است می‌چرخد. دلم به شور میفتد. موهای بِلوند و چشمان درشت عسلی‌ دختر مانند تیری داخل چشمم فرو می‌روند. کاوه لبخند به لب نگاهمان می‌کند: -چه عجب اومدین! ترانه به جای من جواب می‌دهد: -ترافیک بود. با مکث روی صندلی داخل رستوران می‌نشینم و ترانه متعجب به دختر زیباپوش اشاره می‌کند: -معرفی نمی‌کنی کاوه جان؟ نمی‌دانم چرا تپش قلب و دلشوره‌ام اوج می‌گیرد... با حالی خراب به دهان کاوه چشم می‌دوزم: -محدثه جان سرپرستار بیمارستان‌مون. با لبخندی ماسیده دست پیش می‌برم: -خوشبختم. لبخند دلربایی روی لب‌های سرخ محدثه جا می‌گیرد: -همچین عزیزم. ترانه شوکه می‌پرسد: -گفتی با برکه بیایم رستوران، یه سورپرایز برامون داری‌. کاوه عینکش را برداشته و تن جلو می‌کشد: -سورپرایزم کنارم نشسته دیگه. قلبم پر قدرت خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیده و نگاه شوکه‌ام روی محدثه می‌نشیند. منظورش چیست؟! ترانه لبخند عصبی می‌زند: -یعنی چی؟ -تو مگه همیشه نمی‌گفتی پس کِی زن می‌گیری داداشی؟ خب امروز خبرت کردم با برکه جان بیاین و از نزدیک با محدثه آشنا بشین. و نگاه پرمحبتش را به محدثه دوخته و ادامه می‌دهد: -محدثه‌‌جان همون دختریه که قراره بشه زنداداشت! بعد هم نگاهم کرده و چشمک می‌زند: -سلیقه‌ام چطوره جوجه رنگی؟ هوم؟ قلبم از تپش افتاده و اشک به چشمانم نیش می‌زند! چرا کسی که دوستش دارم باید اینگونه با من رفتار کند؟! باید چه می‌گفتم؟ که سلیقه‌ات عالی‌ست؟ که محدثه زیبا و همه چی تمام است؟ به تصویرم نقش بسته‌ام میان شیشه‌ی میز نگاه می‌کنم... به موهای نارنجی و صورت پرکک و مک‌ام و بعد به صورت زیبا و بی‌نقص محدثه چشم دوخته و بغض می‌کنم... ترانه با چشمانی لرزان، نگران نگاهم کرده و پربهت می‌گوید: -چه غیرمنتظره... مامان می‌دونه؟ -نه هنوز ولی میگم بهشون همین روزها. غذا را که می‌آورند، تحمل نکرده و از پشت میز بلند می‌شوم. کاوه می‌پرسد: -کجا؟ نگاهم می‌چسبد به دست مردانه‌اش که روی دست محدثه قرار گرفته است! لب‌های لرزانم را روی هم کیپ می‌‌کنم: -میرم دستامو... با پیچیدن عطر #آشنایی زیر بینی‌ام ناباور گردن چرخانده و با #او چشم در چشم می‌شوم... https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk #برکه‌ سماوات #دلباخته‌ی #کاوه؛ پسرعمه‌ی پزشکش است و تمام خانواده آن‌ها را نامزد هم می‌دانند اما #کاوه در نهایت #سنگدلی برکه را پس می‌زند و مقابل چشم همه برکه را #کوچک کرده اما....
Показать все...
🔥𝓢𝓱𝓪𝓱𝓲𝓷  #قسمت۹۱ #فصل_سوم - کم لودگی کن شاهین. حرص منو در نیار. گفت و زیر لب غرغرکنان سمت ماشین راه افتاد و دیگر نماند.  رفتنش دوباره مرا به حال برگرداند و گرمای لحظه ای پیچیده در دلم را گرفت که ببرد و سردی بیاورد. به شوخی گفتم: -جووون. چه هیکلی. راه رفتناتو قربون. لبم خندان ولی دلم آشوب بود. سمتش راه افتادم. هنوز دم عمیقی که به ریه کشیده بودم، بازدم و آهی که میخواستم نشده بود که مقابلم متوقف شد و مرا هم نگه داشت. به سختی خم شد. کمر راست کرد و سمتم چرخید و مشتش را روی به من پرتاب کرد. اولش نفهمیدم چه میکند. دستش که سمتم پرتاب شد، آه ام در گلو خشک شد و تنم بی‌اراده جمع شد. با دست سر و صورت پوشاندم و به دفاع از خودم، رو گرفتم.  همان دم بود که چندین جسم کوچک و سنگین محکم به تن و دستان و ساعد و بازویم خورد و به زمین ریخت. چشم که باز کردم، سنگ ریزها مقابل چشمانم روی زمین قل خوردند و متوقف شدند.  -تو که میای پشت فرمون میشی... ببین پدرتو درمیارم یا نه. نامرد سنگم زده بود‌. خندیدم. تلخ. از خوشی و ناخوشی که برایم در هم آمیخته بود. دیگر آزارش ندادم.  ماندم و تا رسیدنش به ماشین نگاهش کردم. او را دوست داشتم. خیلی. برابر مادرم شاید! او هم دختر داوود خان را دوست داشت برابر مادرم. مادرم میگفت دختر سطح بالایست و او میگفت ناز و ادا و اطوار دخترک شبیه خودش است. میگفت دختر باید ناز داشته باشد. میگفت آیناز برایم فرشته است. -بیا اونجوری اونجا واینستا. دیر شد همه رفتن. بیا اینو باد بزن بذارم زیر پام بریم. کاریت ندارم. بیا. "چه میدانم. شاید درست میگفت. شاید دارم زیاد سخت میگیرم!" دمی گرفتم و لپ باد کرده، فوتش کردم تا داغی از کله ام بیفتد. دست از پا دراز تر راه افتادم.  یکبار کلاه برداشتم و دوباره به سر گذاشتم. همه چیزم به هم پیچیده بود. ترس رفتن به ویلا را داشتم. لعنت به این شانس! به ماشین که رسیدم پیرزنها نشسته بود و دخترک کلاهش را از پشت شیشه برداشته بود. ایستاده کنار ماشین براندازش میکرد‌. مرا که دید، راضی گفت: -گلاه منه. لبخند زنان سر تکان دادم. -واحِحَا تمیزش گردی! -گفتم که بسپرش به من. سر پایین انداخت و نگاه به کلاهش داد. لبخند داشت. لبخندش قشنگ بود. او ساده زیبا نبود؟! -حوبه... گفت و نگاه به من رساند و کلاهش را در هوا رو به من تکان داد و با لبخندی که لبان جمع کرده اش نگهش میداشتند تا پت و پهن نشود، ادامه داد: -...حالا دوو دلم گمتر فشت میدم. نامرد! شیرین هم بود. نبود؟! 〰️〰️〰️〰️✾ #آبی_خاموش(آدمهای‌خاکستری۲) #به_قلم_پ‌فرزانه پرش به قسمت1👇
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступно
یه شب که حال مامان‌بزرگم بد شد، پریدم تو کوچه و داد و هوار کردم که یکی کمکم کنه. یه مرد خوشتیپ و خوش‌پوش، با یه پیرسینگ گوشه‌ی ابروش و اون ماشین خارجی زیر پاش، به دادم رسید. مامان‌بزرگم رو رسوند بیمارستان و منی که ترسیده بودم رو دلداری داد، آرومم کرد. سر صحبت باز شد، درد دل کردیم با هم. اون از نارفیقیِ رفیقش فرهاد گفت، من از بی‌وفایی و نامردیِ دوست‌پسرم سینا. اون گفت فرهاد با دوست‌دخترش ریختن رو هم و بهش خیانت کردن، من گفتم با سینا دعوام شده و زدیم به قهر و دلخوری... گفتیم و نمی‌دونستیم فرهادی که اون میگه و سینایی که من می‌گم، یه نفرن! دفعه‌ی دوم که همدیگه رو دیدیم، هیچی مثل بار اول نبود. اون یه آدم زخمی بود که می‌خواست از فرهاد انتقام بگیره و من... من تازه عروسِ سینا بودم! https://t.me/+25gA9sO8JRc2ZTg0 یک عاشقانه‌ی نفس‌گیر و پر هیجان، با چاشنیِ خون‌بازی و انتقام!🖤🍷🃏
Показать все...
Repost from N/a
‌‌‌‌‌‌‌‌ ذوق زده به طرفش می‌روم اما با دیدن دختری که کنارش روی صندلی نشسته قدم‌هایم شل می‌شود. قلبم داخل دهانم می‌زند و نگاهم با کنجکاوی روی دختر زیبا و شیک پوشی که کنار کاوه نشسته است می‌چرخد. دلم به شور میفتد. موهای بِلوند و چشمان درشت عسلی‌ دختر مانند تیری داخل چشمم فرو می‌روند. کاوه لبخند به لب نگاهمان می‌کند: -چه عجب اومدین! ترانه به جای من جواب می‌دهد: -ترافیک بود. با مکث روی صندلی داخل رستوران می‌نشینم و ترانه متعجب به دختر زیباپوش اشاره می‌کند: -معرفی نمی‌کنی کاوه جان؟ نمی‌دانم چرا تپش قلب و دلشوره‌ام اوج می‌گیرد... با حالی خراب به دهان کاوه چشم می‌دوزم: -محدثه جان سرپرستار بیمارستان‌مون. با لبخندی ماسیده دست پیش می‌برم: -خوشبختم. لبخند دلربایی روی لب‌های سرخ محدثه جا می‌گیرد: -همچین عزیزم. ترانه شوکه می‌پرسد: -گفتی با برکه بیایم رستوران، یه سورپرایز برامون داری‌. کاوه عینکش را برداشته و تن جلو می‌کشد: -سورپرایزم کنارم نشسته دیگه. قلبم پر قدرت خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیده و نگاه شوکه‌ام روی محدثه می‌نشیند. منظورش چیست؟! ترانه لبخند عصبی می‌زند: -یعنی چی؟ -تو مگه همیشه نمی‌گفتی پس کِی زن می‌گیری داداشی؟ خب امروز خبرت کردم با برکه جان بیاین و از نزدیک با محدثه آشنا بشین. و نگاه پرمحبتش را به محدثه دوخته و ادامه می‌دهد: -محدثه‌‌جان همون دختریه که قراره بشه زنداداشت! بعد هم نگاهم کرده و چشمک می‌زند: -سلیقه‌ام چطوره جوجه رنگی؟ هوم؟ قلبم از تپش افتاده و اشک به چشمانم نیش می‌زند! چرا کسی که دوستش دارم باید اینگونه با من رفتار کند؟! باید چه می‌گفتم؟ که سلیقه‌ات عالی‌ست؟ که محدثه زیبا و همه چی تمام است؟ به تصویرم نقش بسته‌ام میان شیشه‌ی میز نگاه می‌کنم... به موهای نارنجی و صورت پرکک و مک‌ام و بعد به صورت زیبا و بی‌نقص محدثه چشم دوخته و بغض می‌کنم... ترانه با چشمانی لرزان، نگران نگاهم کرده و پربهت می‌گوید: -چه غیرمنتظره... مامان می‌دونه؟ -نه هنوز ولی میگم بهشون همین روزها. غذا را که می‌آورند، تحمل نکرده و از پشت میز بلند می‌شوم. کاوه می‌پرسد: -کجا؟ نگاهم می‌چسبد به دست مردانه‌اش که روی دست محدثه قرار گرفته است! لب‌های لرزانم را روی هم کیپ می‌‌کنم: -میرم دستامو... با پیچیدن عطر #آشنایی زیر بینی‌ام ناباور گردن چرخانده و با #او چشم در چشم می‌شوم... https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk #برکه‌ سماوات #دلباخته‌ی #کاوه؛ پسرعمه‌ی پزشکش است و تمام خانواده آن‌ها را نامزد هم می‌دانند اما #کاوه در نهایت #سنگدلی برکه را پس می‌زند و مقابل چشم همه برکه را #کوچک کرده اما....
Показать все...
Repost from N/a
‌#تهران_۱۳۶۹ #پارتهای_۸۹_۹۰_۹۱ #کپی‌ممنوع_تمام_نوشته_ها_پارت_اصلی_رمان_است. ❌ بوی عطر زنونه میده و من امشب با همین مردِ خیانتکار به حجله میرم🥺 https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0 گالانتی که به تازگی خریده بود با بادکنک های تیره و سفید تزئین شده بود. در آن کت و شلوار دامادی همه را خیره خودش میکرد الا من را. منی که عاشق سیاوش بودم و حالا با مرگِ او کنار برادرش به شبِ حجله می رفتم. در ماشین را که باز کرد توی ماشین جا گرفتم. فیلمبردار پشت ما می آمد و ما به سمت خانه باغ می رفتیم. وقتی ماشین توی کوچه پیچید توی پیچ، خانه را دیدم که شلوغِ شلوغ بود. کوچه رنگ و روی دیگری گرفته بود. همسایه ها در تکاپو بودند تا عروسِ خانواده دهقانی را ببیند. من را..... منی که قرار بود زمانی عروس دیگری باشم! در حیاط باز شد و ماشین به داخل رفت. زنها و بچه ها دور تا دور ماشین ایستاده بودند. با پیاده شدنم صدای کل کشیدن ها بلند شد. نقل و نبات روی سرمان می ریختند. زندگی که داشت به سمت تلخی می‌رفت را با نقل و نبات می‌خواستند شیرین کنند! ولی کافی نبود. این نقل و نبات ها برای شیرین شدن زندگی اجباری من کافی نبود! مامان اسفند دود کرده و دور سر ما می چرخید. تارا برف شادی روی سرمان خالی می‌کرد. ما به سمت تختی رفتیم که دو تا صندلی روی آن بود و بالا رفتیم. حالا درِ حیاط بسته شده بود. سالار چادر را از رویم باز کرد. خیره به چهره جدیدم لب زد: _امشب برات شبِ سختی میشه عروس خانوم! من ترسیده، نگاهم تیره.... داشتم با خودم میگفتم چه غلطی کردم! فکر می‌کردم سالار دست از سرم برداشته اما انگار تازه شروع شده بود. زن عمو دست کرد درون کیسه شکلاتی و روی سر ما ریخت، من اما در بهت جمله او بودم. بچه ها شکلات جمع می‌کردند و من دلم میخواست تمام اینها خواب باشد. خواب باشد و من بیدار شوم. کی بیدار می‌شوم؟ 🥀🥀🥀 #۱۰۴ #۱۰۵ سالار کراواتش را باز کرد. چشمانش سرخ بود و من می ترسیدم. به سمتم آمد. سرش که پایین آمد نتوانستم تحمل کنم و با هق هق اشک هایم ریخت. می‌خواست مرا ببوسد. _ولم کن تو برادر شوهرمی بهم دست نزن ازت بدم میاد مخصوصا که تمامِ شب بوی عطر زنونه میدادی! ندیده می‌دانستم اخم هایش در هم است‌. بی توجه به من بوسه ای روی گونه ام زد. جایش سوخت و زخمی عمیق شد بر قلبم. ناخودآگاه دستم بالا آمد و روی صورتِ خوش تراشش نشست. دستانم می لرزید. خودم هم از عکس العملم تعجب کرده بودم. نگاهش آتشی بود و من ترسیده و حیران.... دست خودم نبود حس بدی داشتم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که او حالا شوهرم است. چه واژه غریبی شوهر! بازویم را در دست گرفت و فشرد. روی تخت پرتم کرد. بخدا که داشتم پس می افتادم. کنار گوشم لب زد. _کاریت ندارم دختر حاجی! فقط بهانه دستِ این خاله زنک ها نده هیچی من هم نباشی حالا زنمی ناموسمی خوش ندارم فردا کسی پشتِ ناموسم انگِ زن بودن بزنه فقط بزار نگاه کنم ببینم هنوزم همون دخترِ حاج مظاهری یا نه اونوقت شاهرگمم برات می‌زنم. راستی خانوم جان شیشه عطرش رو خالی کرد روی من. بیچاره مثل تو درس خونده نیست که فرق زنونه مردونشو بدونه😁🔥 https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0 مرد بودن را او از بچگی هایش بلد بود و من امشب بهترین شبش را با سیلی سرخ کرده بودم. منی که عاشق برادرش بودم و با آن تصادف همه چیزم را از دست دادم امشب عروسِ حجله ای بودم که مردش عاشقانه مرا می پرستید و من به طرز بدی اورا پس زده بودم.🥺 https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0 این یک رمان دهه شصتی از مجموع رمان های شهرزاد قصه گوست(ساره مرادیان)🔥🍃
Показать все...

Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.