cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

زمانی برای مستی اسب‌ها

غریزه‌نویسی‌هایی از زندگی. کانال موسیقی: @raaghse_raanj

Больше
Рекламные посты
1 304
Подписчики
Нет данных24 часа
+127 дней
+3530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

امروز قسمت اول در انتهای شب را دیدم. به‌نظرم آیدا پناهنده نمی‌خواهد کاری برای این نچسبی که در تمام آثارش مشهود است، بکند. سریال واقعاً از نظر روایی مشکل دارد. سطحی و بسیار مصنوعی. دانش تخصصی درباره فیلمنامه نویسی و سریال و این‌ها هم ندارم. منظورم این است که یک مخاطب عامم‌ ولی این‌همه ایراد را می‌فهمم.
Показать все...
👎 11
آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد خیک ماست نیست، جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند. آدمیزاد که...
Показать все...
3
[ Cover | Source ] «آدمیزاد خیک ماست نیست که انگشت بزنی و جای انگشت هم بیاید. جای رنج و درد و فقر و بلا و تنهایی باقی می‌ماند.» سه دقیقه پای سخنان محمد مختاری. به تماشای آب‌های سپید
Показать все...
محمد مختاری.mp32.91 MB
9
ته قطار بودم. چشم باز کردم دیدم قطار خالی است اما می‌رود. شستم خبردار شد که خواب مانده‌ام. از یکی دو نفری که ردیف‌های جلو نشسته بودند پرسیدم؟ از ایستگاه فلان جا رد شدیم؟ خنده‌شان گرفت. گفتند چطور نفهمیدی؟ چندبار تکرار کرد. گفتم نمی‌دانم! تا یک ایستگاه قبل بیدار بودم والا. اصلا نفهمیدم چطور شد که اینطور شد. بعد همان‌جا روبروی زن مسن نشستم. و چشم‌هایم که هنوز گرم بود را بستم. خانم مسن ایستگاه بعد صدایم زد: رسیدیم تو رو خدا دیگه بیدار شو:))) شانس آوردم همین قطار راه رفته را برمی‌گردد. حالا می‌توانم یک ساعتی بخوابم. اگر دوباره توی ایستگاه خودم جا نمانم. 😂
Показать все...
🍾 21
در ایستگاه قطار ما مسافرانی هستیم که منتظر نشسته‌ایم. سه مرد بالای پنجاه سال ردیف جلوی من نشسته‌اند. دوست‌اند. اولی پایتخت می‌بیند توی موبایلش. صدای ارسطو می‌آید. دومی دارد برای سومی داستان طلاق دخترش و بلاهایی که دامادش سرشان آورده حرف می‌زند. سومی خودش را به خواب می‌زند. دومی داستانی که قلبش را شرحه شرحه کرده را نمی‌داند برای چه کسی بگوید. سرش را می‌چرخاند سمت اولی. که غرق تماشای سریالش است. دوست دارم بگویم کانال بزن و از حرف‌هایی که نمی‌دانی برای کی بگویی، بنویس.
Показать все...
🍾 22
غریزه و حیوان بهم گره خورده. زیاد تفاوتی بین انسان و حیوان نمی‌بینم. شاید انسان فقط گاهی تا حدودی جلوی غریزه‌‌اش را بگیرد. یک روزهایی خواهرم در آرزوی بچه‌دار شدن بود و برای بچه‌دار شدن به آب و آتش می‌زد. تمام آن مدت می‌گفتم چرا؟ و سعی می‌کردم جلویش را بگیرم. این روزها بیشتر درکش می‌کنم. این روزها که انگار آغوشم از نوزادی که باید باشد خالی است. فرزندآوری برای من هم از روی غریزه است و هم استمرار رنج... اما خواستنش که به جایی از جهان برنمی‌خورد.
Показать все...
31
شاید برای شما که شهرنشینید و زندگی در روستا را کنار گله گوسفند و خرهای بارکش و گاوها را ندیده‌اید عجیب باشد. ولی من عاشق ینجه هستم.همیشه بودم. بله ینجه. غذای محبوب دام. با آبغوره و نمک.
Показать все...
16
هربار رژلبی را به قصد قهوه‌ای یا به طور مثال کالباسی تیره‌ٔ مات می‌خرم، باز هم روی لب‌هایم قرمز یا صورتی است. در خرید لوازم آرایش مهارت کمی دارم و باید در این زمینه مهارت‌افزایی کنم. چرا که همان‌قدر که گاهی صورتم را همانگونه که هست می‌خواهم، گاهی هم دوست دارم آرایش کنم. این به من حسی شبیه وجود داشتن می‌دهد. کما که خیلی وقت‌ها یادم می‌رود «هستم». و مثل یک ربات آمد و شد می‌کنم. همچین چیزهای کوچکی اما به هستی برمی‌گردانَدَم. رفت و آمد یک رنگ تجمیع شده روی لب‌ها. کشیدن لب‌ها روی هم. و نگاه در آینه با این فکر که: چه بهتر شد. سیمای زنی ۳۴ ساله در آینه.
Показать все...
43
این اولین مواجههٔ من با زنی است که صورتش با اجراها یا عمل‌های زیبایی تغییر کرده، ای بسا غیرطبیعی هم تغییر کرده. زن مهربان و ساده‌ای که اگرچه در ظاهر غرور دارد، اما نمی‌تواند گاهی سادگی یا بهتر بگویم حماقت جاری در کلماتش را پنهان کند. دوستش دارم؟ بله. ما هر روز در قطار هم را می‌بینیم. از دور با لب‌های بزرگش برایم بوس می‌فرستد یا اگر جا باشد با اینکه خودش کمی اضافه وزن دارد من را به زور کنار خودش جا می‌دهد. توی کیفش انبار خوراکی‌هاست. اوایل دستش را پس می‌زدم. حالا ولی از خوراکی‌هایش می‌خورم. حرف مشترکی نداریم. هرچقدر به خودم فشار می‌آورم، حرف مشترکی با او پیدا نمی‌کنم. اما چرا دوستش دارم؟ یاد چه کسی/ چه کسانی در من زنده می‌شود؟ غرور کاذب توامان با سادگی و حماقت؟ با بعضی آدم‌ها در جنگ با بعضی زیادی مهربان؟ آه، بله، یادم آمد. زن‌های خانواده پدری‌ام‌. دیروز که داشت برایم حرف می‌زد و من با اوهوم جوابش را می‌دادم، گفت فیلمت را ببین. و دستش را گذاشت روی آیکن پخش فیلمم. گفتم نه بگو! گفت نه ببین ببین. حواسم به حرف‌هایش نبود. به چشم‌هایش بود. آنقدر که شدت و حجم مژه‌هایش زیاد بود احساس می‌کردم با نگاه کردن به من که کنارش بودم چشم‌هایش فشار زیادی را تحمل می‌کند. آیا این‌ها را به قصد شماتت می‌گویم؟ به خدا قسم نه. آیا خودم را مجبور می‌کنم که با او معاشرت کنم؟ واقعاً نه. فقط دارم روایت می‌کنم. چون به این حرف زدن کوفتی در این‌جا معتادم.
Показать все...
🤝 38
اگرچه گفتنش بی‌حاصله. بیهوده است. و برای کسی مهم نیست. ولی انگار ناخودآگاه من می‌خواد فریاد بزنه که دوست داره نباشه. اینجا و هرجای دیگه. شاید تا فردا. شاید تا هفته بعد. شاید تا ماه یا ماه‌های بعد و ... .
Показать все...
🤝 43