☘رُمانهایِ بَهارسُلطانی☘
﷽ کانال رسمی بهارسلطانی #سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغسفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)
Больше10 368
Подписчики
-1424 часа
-997 дней
-29130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_324316111 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
11800
Repost from N/a
وارد کوچمون شدم و با دیدن اون همه ماشین پلیس متعجب سمت خونمون رفتم.
چه خبر بود؟
همسایه ها همه ریخته بودن بیرون و من با فضولی کمی ته کوچهرو سرک کشیدم و با دیدن پورشهی مشکی که چپ کرده و شیشه هاش خورد شده روی آسفالت بود ابرو هام پرید بالا...
همون موقع صدای سودابه خانم همسایه به گوشم خورد:
- وای دختر جان مراقب باش شب خونه تنهایی پلیسا میگن تو یکی از خونه های همین کوچه رفته قایم شده.
پلک چشمام بهم نزدیک شد:
-کی؟!
-والا میگن یه آدم دیوونه خطرناک دزد قاتل جنایتکار همه مراقب باشیم.
چشمام گرد شد و نگاهم و به پورش ته کوچه دادمو گفتم:
-چه دیوونه با عقلی که ماشینش اینه.
-چی گفتی مادر؟
لبخند مصنوعی زدم:
-هان؟ هیچی من برم خیلی خستم سودابه خانم
-برو مراقب باش خبری شد جیغی چیزی خونه تنهایی نترسی میخوای بیام پیش...
وسط حرفش کلافه پریدم:
-نه راحتم فعلا...
و دیگه منتظر نموندم و داخل خونه رفتم،
از حیاط رد شدم و داخل رفتم همه جا تاریک بود که طبق عادت اهمیت ندادم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و با دهن از شیشه آب خوردم و زمزمه کردم:
-پورشه نازنین و ولی زده بود ترکونده بود مرتیکه ها... شت ماشین آرزوهای ما اسباببازی بقیهست ای تف تو این زندگی.
با پایان حرفم کلید چراغارو زدم اما چراغی روشن نشد! ترسیده کلید پریزو بالا پایین کردم که به یک باره صدای مردونه ی بمی درست پشت گوشم زمزمه کرد:
-اون مرتیکه تو خونته!
گوشت تنم ریخت،یخ زدم، صدای جیغم بلند شد اما دستش بود که سریع روی دهنم نشست کشوندم سمت اتاقم و هر چی تقلا میکردم راه ساز نبود...
از ترس بدنم لرز گرفته بود و در نهایت تو اتاقم که از کوچه خیلی فاصله داشت هولم داد.
محکم خوردم تو دیوار و تازه نگاهم بهش خورد.
مردی سیاه پوش به شدت هیکلی و قد بلند که اسلحه ای سمتم گرفته بود و من مثل گنجیشک قلبم میزد!
صورتش پر خش بود یکی از دستاش روی پهلوش که پر از خون بود نشسته بود و غرید:
-جیکت درآد اون دنیایی حالیته...
تند تند سری به تایید تکون دادم که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و اون دوباره غرید:
-کسی قراره بیاد خونتون؟
- ن.. نه تنهام تنها...
از ترس نمیتونستم حرف بزنم و دوباره زنگ خونه بلند شد که دستشو روی پهلوی فشرد آخی گفت و انگار حالش زیاد روبه راه نبود.
-صدای جیغتو شنیدن... ببین منو من کم آدمی نیستم میری بیرون میگی یه چیز از دستت افتاد شکست جیغ زدی قصر در میری وگرنه من زندانم برم آدم میفرستم پیت تا بکشنت.
بهش نمیخورد بلف بزنه و دوباره صدای زنگ بلند شد و من زمزمه کردم:
- من من... ترو خدا نمیگم...
سمتم اومد یقهمو گرفت کشید بالا و هولم داد سمت آیفون و به اجبار جواب دادم:
-بله؟
صدای مأموری به گوشم رسید:
-خانم خوبید؟ همسایه کناری گفت صدای جیغ از خونتون بلند شده.
-آ آ نه سوسک دیدم یهو ترسیدم چیزی نیست.
چند لحظه مکث شد:
-میتونید تشریف بیارید دم در.
نگاهم و بهش دادم که سری به تایید تکون داد:
-آره میام
گوشی آیفونو سر جاش گذاشتم که خیره به صورت ترسیدم:
- من سوسکم؟..درآر...
-هان؟
-لخت شو.
یک قدم رفتم عقب:
-ترو خدا چرا؟
اسلحش هنوز سمتم بود:
-میخوام ازت عکس بگیرم آتو باشه چیزی رفتی پایین نگی.
-به خدا جیغ می..
نزاشت حرفم تموم شه:
-جیغ بزنی یه تیر تو سرت خالی میکنم اونام معلوم نی بیان تو خونه یا نه چون اجازه ندارن یالا وقت نداری.
اومد سمتم که با گریه تیشرتمو درآوردم و نالیدم:
-نمیگم هیچی جلو در به خدا نمیگم به جون مامانم نمیگم ترو خدا..
-ببین دختر جون آدم کثیفی نیستم ولی مجبورم..اگه بری پایین برگردی بالا و پلیسا برن رد کارشون قول میدم پاک میکنم عکسارو ولی اگه نری پایین و اگه پلیسا یهو بریزن تو خونت اولین نفر تو...تو جونتو میبازی.
و من ناچار بودم، لباسامو با گریه و به اجبار اون با سرعت درآوردم و دستام جلو ممنوعه هام بود امااون اصلا نگاهش زوم نبود.
دوربینش و آورد بالا من هق هقم بیشتر شد.
احساس بدی داشتم و زمزمه کردم:
-نمیبخشمت.
و اون دوربین و آورد پایین و لباسامو پرت کرد سمتم:
- زود باش بپوش برو پایین دست به سرشون کن عکساتو فیلماتو واس یکی فرستادم اگه بفهمه من افتادم دست پلیسا همشون پخش میشه که هیچ، سراغتم میاد برای مرگت.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
پلیسا همه ناچار رفتن و من برگشتم توخونه و با دیدن اون مرد که با حالی بد روی مبل افتاده بود با خجالت تمام چون بدن برهنمو دیده بود لب زدم:
- رفتن همشون رفتن.
نگاهش روم نشست، گوشیش رو اورد بالا و گفت:
- فیلم ازت نگرفتم واس کسیم نفرستادم.
چشمام گرد شد که ادامه داد:
-قصدشو داشتم اما وجدانم قبول نکرد من آدم بدی نیستم دختر جون برام پاپوش دوختن.
هیچی نگفتم که ادامه داد:
-کمکم کن بهت قول میدم کمکت میکنم.
و نگاهم روی پهلوی زخمیش نشست و این شروع داستان ما بود.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
100
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
100
Repost from N/a
- دختر کوچولو گم شدی؟
مها با آن جسم تپل دست به کمر اخم کرده غرید:
- نه خِیلشَم (خیرشم) اولا من کوشولو نیستم من یه پَلَنسِس (پرنسس) مِهلَبونم (مهربونم) دوما منتظر مامانیمم!
سامیار که با لبخند جلوی پایش زانو زد دستم را بند قلبم کردم تا از سقوط احتمالیاش جلوگیری کنم. هیچ جوره نباید میفهمید پدر دخترک کوچولوی رو به رویش است.
- خب پرنسس خانوم افتخار همراهی به من میدی برای اینکه مادرت رو پیدا کنیم؟
ترسیده به سمت آرزو برگشتم و دستش را گرفتم:
- آرزو بیا برو دست مها رو بگیر یه جور نشون بده تو مادرشی و ببرش تو ماشین تا بیام...بدو دیگه!
آرزو استرسی سری تکان داد و با دو خودش را به سمت مها رساند و قبل از رسیدن دست دخترکم به دست سامیار او را به بغل زد.
- دخترم اینجا چیکار میکنی کل اینجا رو دنبالت گشتم؟ مگه نگفتم جایی نرو تا بیام؟ ببخشید آقای راد معطل شدید بفرمایید سرکار!
سامیار لبخند کوچکی زد و ایستاد.
- چه دختر شیرینی دارید!
آرزو لب باز کرد تا جوابش را دهد که با شنیدن حرف مها خون در رگهایم یخ بست:
- خاله پس مامانی کوش؟
رنگ پریدهی آرزو چیز خوبی به نظر نمیآمد و من پر از درد پلک بهم فشردم.
- دخترم مامانی چیه؟ ببخشید آقای راد گویا قاطی کرده اصلا، بیا بریم که از وقت ناهارت گذشته!
- چی؟ نه خِیل (خیر)...تا مامان ماهی نیاد هیش (هیچ) جا نمیآم!
دستم را بند ماشین کردم و مگر در این شرکت کوفتی چند تا ماهلین وجود داشت؟
صورت مبهوت سامیار به آرزوی بدتر از خودش برخورد کرد.
- اسم مامانت چیه؟
- اسم مامانم ماهلینه ولی صدای میکنیم ماهی...البته خاله آلِزو (خاله آرزو) بهش میگه خانم شتوده (ستوده)!
https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0
https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0
100
Repost from N/a
.
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆
100
Repost from N/a
وارد کوچمون شدم و با دیدن اون همه ماشین پلیس متعجب سمت خونمون رفتم.
چه خبر بود؟
همسایه ها همه ریخته بودن بیرون و من با فضولی کمی ته کوچهرو سرک کشیدم و با دیدن پورشهی مشکی که چپ کرده و شیشه هاش خورد شده روی آسفالت بود ابرو هام پرید بالا...
همون موقع صدای سودابه خانم همسایه به گوشم خورد:
- وای دختر جان مراقب باش شب خونه تنهایی پلیسا میگن تو یکی از خونه های همین کوچه رفته قایم شده.
پلک چشمام بهم نزدیک شد:
-کی؟!
-والا میگن یه آدم دیوونه خطرناک دزد قاتل جنایتکار همه مراقب باشیم.
چشمام گرد شد و نگاهم و به پورش ته کوچه دادمو گفتم:
-چه دیوونه با عقلی که ماشینش اینه.
-چی گفتی مادر؟
لبخند مصنوعی زدم:
-هان؟ هیچی من برم خیلی خستم سودابه خانم
-برو مراقب باش خبری شد جیغی چیزی خونه تنهایی نترسی میخوای بیام پیش...
وسط حرفش کلافه پریدم:
-نه راحتم فعلا...
و دیگه منتظر نموندم و داخل خونه رفتم،
از حیاط رد شدم و داخل رفتم همه جا تاریک بود که طبق عادت اهمیت ندادم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و با دهن از شیشه آب خوردم و زمزمه کردم:
-پورشه نازنین و ولی زده بود ترکونده بود مرتیکه ها... شت ماشین آرزوهای ما اسباببازی بقیهست ای تف تو این زندگی.
با پایان حرفم کلید چراغارو زدم اما چراغی روشن نشد! ترسیده کلید پریزو بالا پایین کردم که به یک باره صدای مردونه ی بمی درست پشت گوشم زمزمه کرد:
-اون مرتیکه تو خونته!
گوشت تنم ریخت،یخ زدم، صدای جیغم بلند شد اما دستش بود که سریع روی دهنم نشست کشوندم سمت اتاقم و هر چی تقلا میکردم راه ساز نبود...
از ترس بدنم لرز گرفته بود و در نهایت تو اتاقم که از کوچه خیلی فاصله داشت هولم داد.
محکم خوردم تو دیوار و تازه نگاهم بهش خورد.
مردی سیاه پوش به شدت هیکلی و قد بلند که اسلحه ای سمتم گرفته بود و من مثل گنجیشک قلبم میزد!
صورتش پر خش بود یکی از دستاش روی پهلوش که پر از خون بود نشسته بود و غرید:
-جیکت درآد اون دنیایی حالیته...
تند تند سری به تایید تکون دادم که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و اون دوباره غرید:
-کسی قراره بیاد خونتون؟
- ن.. نه تنهام تنها...
از ترس نمیتونستم حرف بزنم و دوباره زنگ خونه بلند شد که دستشو روی پهلوی فشرد آخی گفت و انگار حالش زیاد روبه راه نبود.
-صدای جیغتو شنیدن... ببین منو من کم آدمی نیستم میری بیرون میگی یه چیز از دستت افتاد شکست جیغ زدی قصر در میری وگرنه من زندانم برم آدم میفرستم پیت تا بکشنت.
بهش نمیخورد بلف بزنه و دوباره صدای زنگ بلند شد و من زمزمه کردم:
- من من... ترو خدا نمیگم...
سمتم اومد یقهمو گرفت کشید بالا و هولم داد سمت آیفون و به اجبار جواب دادم:
-بله؟
صدای مأموری به گوشم رسید:
-خانم خوبید؟ همسایه کناری گفت صدای جیغ از خونتون بلند شده.
-آ آ نه سوسک دیدم یهو ترسیدم چیزی نیست.
چند لحظه مکث شد:
-میتونید تشریف بیارید دم در.
نگاهم و بهش دادم که سری به تایید تکون داد:
-آره میام
گوشی آیفونو سر جاش گذاشتم که خیره به صورت ترسیدم:
- من سوسکم؟..درآر...
-هان؟
-لخت شو.
یک قدم رفتم عقب:
-ترو خدا چرا؟
اسلحش هنوز سمتم بود:
-میخوام ازت عکس بگیرم آتو باشه چیزی رفتی پایین نگی.
-به خدا جیغ می..
نزاشت حرفم تموم شه:
-جیغ بزنی یه تیر تو سرت خالی میکنم اونام معلوم نی بیان تو خونه یا نه چون اجازه ندارن یالا وقت نداری.
اومد سمتم که با گریه تیشرتمو درآوردم و نالیدم:
-نمیگم هیچی جلو در به خدا نمیگم به جون مامانم نمیگم ترو خدا..
-ببین دختر جون آدم کثیفی نیستم ولی مجبورم..اگه بری پایین برگردی بالا و پلیسا برن رد کارشون قول میدم پاک میکنم عکسارو ولی اگه نری پایین و اگه پلیسا یهو بریزن تو خونت اولین نفر تو...تو جونتو میبازی.
و من ناچار بودم، لباسامو با گریه و به اجبار اون با سرعت درآوردم و دستام جلو ممنوعه هام بود امااون اصلا نگاهش زوم نبود.
دوربینش و آورد بالا من هق هقم بیشتر شد.
احساس بدی داشتم و زمزمه کردم:
-نمیبخشمت.
و اون دوربین و آورد پایین و لباسامو پرت کرد سمتم:
- زود باش بپوش برو پایین دست به سرشون کن عکساتو فیلماتو واس یکی فرستادم اگه بفهمه من افتادم دست پلیسا همشون پخش میشه که هیچ، سراغتم میاد برای مرگت.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
پلیسا همه ناچار رفتن و من برگشتم توخونه و با دیدن اون مرد که با حالی بد روی مبل افتاده بود با خجالت تمام چون بدن برهنمو دیده بود لب زدم:
- رفتن همشون رفتن.
نگاهش روم نشست، گوشیش رو اورد بالا و گفت:
- فیلم ازت نگرفتم واس کسیم نفرستادم.
چشمام گرد شد که ادامه داد:
-قصدشو داشتم اما وجدانم قبول نکرد من آدم بدی نیستم دختر جون برام پاپوش دوختن.
هیچی نگفتم که ادامه داد:
-کمکم کن بهت قول میدم کمکت میکنم.
و نگاهم روی پهلوی زخمیش نشست و این شروع داستان ما بود.
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
1100
Repost from N/a
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌
حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت.
- فکر نمیکردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک!
مرد بدون انکه ذرهای بابت تیکهاش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد.
- نگفتی! میبینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ میخوره.
پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند:
- ربطش به تو آقای راد!
- فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه!
تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر میکرد؟ فکر میکرد میتواند دوباره او را خر کند؟
- برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقهای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم میریزی.
سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت.
- خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم.
و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید:
- چیکار میکنی؟
- شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری.
- آره دارم ولی ربطش به تو؟
مرد کج خندی زد.
- خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو میبینی!
بهت زده فریاد زد:
- چـــــی؟
- اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو میپذیرم و تموم شرطات رو قبول میکنم.
- دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشهای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمیداری؟ چرا دست نامزدت رو نمیگیری بری سر خونه زندگیتون و خیال من رو راحت کنی؟
سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانیاش شکل گرفته شود.
- شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔
وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
700
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
400