#طعم_هوس
#پارت_14
#یواشکی_با_برادرناتنیش_شبونه_سکس_میکنن
با پیشروی دست داغی زیر دامنم، کمی توی جام وول خوردم ولی بیتوجه به حرکتش ادامه داد تا این که درست به وسط پاهام دست پیدا کرد.
محکم به وسط پام چنگ زد و باعث شد توی همون حالت آهی بکشم. پلکهای سنگینم رو به زحمت باز کردم؛ با دیدن سایهای از بزرگی یه مرد متعجب شدم، خواستم فریاد بزنم که صدای آشناش گفت:
- هیس کوچولو. مگه تمام شب منتظر این نبودی؟ منتظر این که بری زیرم؟
صدای شایان بود؛ از هیجان و شوک به نفس نفس افتادم. وقتی دید حرفی نزدم، لباسم رو از تنم بیرون کشید و به کناری انداخت. خیره به تن لختم، با زبون لب پایینش رو تر کرد و گفت:
- چه سینههای کوچولو و نازی داری.
سرش رو پایین آورد و بینیاشو بین سینم گذاشت و نفس عمیقی کشید. با لحنی خمار گفت:
- بوی بهشت میده.
باورم نمیشد؛ با ناباوری بین خواب و بیداری زمزمه کردم:
- شایان...تو...تو بر...
انگشت اشارهاشو روی لبم گذاشت و با لحنی عبوس گفت:
- هیش! من داداشت نیستم. نه ننه ی تو منو حامله شده و نه بابای من تو رو ساخته. حالا میخوام تو رو به آرزوت برسونم و ب*کنمت. خشن دوست داری یا رمانتیک؟
جوابی ندادم؛ یعنی نمیتونستم. انگار اون هم چندان منتظر جوابم نبود. دست برد و تیشرت تنش رو از سرش بیرون آورد و گوشهای پرت کرد. نگاهم روی هیکل ورزیده و بزرگش چرخ خورد.
شلوار راحتیش هم درآورد و اون هم به سرنوشت لباسهامون گرفتار شد. روی تن لختم خیمه زد و گفت:
- دوست داری از جلو ب*کنمت؟
دستشو روی شکم صافم گذاشت و ادامه داد:
- دوست داری حامله بشی؟
یه لحظه ماتم برد و بعد موجی از حرفها و حدیثها توی ذهنم جولون دادند، حرفهایی که میگفتند شیدا از داداشش حامله شده. وای دیدی چقدر هرزه بود؟
https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
❌🔞من شایانم، پسر بیست و هشت سالهای که عاشقی دختری میشم که نباید، عشقی که از نظر اطرافیان اشتباه و کفره. عاشق خواهر هفده سالهای میشم که واقعا خواهرم نیست اما از همه ما رو خواهر برادر میدونن، مشکل از اونجایی شروع میشه که نمیتونم مقابل دلبریاش تاب بیارم و یه شب که کسی جز ما دوتا نیست...🔞♨️
https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
- آره آره. همین رو میخوام. لطفا حاملهم کن. میخوام نطفهت توی شکمم باشه.
با مهربونی لبخندی زد؛ خم شد و لبهاش روی لبهای تشنه و نیازمندم قرار گرفتند. دستهام دور گردنش حلقه شد و با ولع و گرسنگی مشغول بوسیدنش شدم.
مهم نبود بقیه فکر میکردن از داداش ناتنیم حامله شدم؛ هیچ آزمایش دی ان ای هم نسبت خونی ما رو تایید نمی کرد. با سوزش وحشتناکی که بین پام به وجود اومد، جیغم همه رو از خواب بیدار کرد.
https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
#اروتیک #رابطه_تابو #اختلاف_سنی #پارت_واقعی