🌈 مَهرُبا 🌈مهری هاشمی
بهار زندگی من(چاپ شده) عاشقت میکنم( چاپ شده) افسون سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیک تر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَهرُبا (در حال تایپ) گروه نظر و ایده رمان تو یه اتفاق خوبی https://t.me/joinchat/WM73S1lu2OIT2pkS
Больше24 362
Подписчики
-6524 часа
+2547 дней
+2 65230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from 🌈 مَهرُبا 🌈مهری هاشمی
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥
کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست میکنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️🔥
بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد.
هیچوقت فکر نمیکردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو میکشت و این بار خودم شکارش بشم...
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
22700
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشهی حموم چنگ بزنی بهشون.
از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت.
-یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟
دل ساره از درد مچاله شده بود. لباسهایش بو گرفته بودند و چارهای نداشت.
اگر نمیشستشان آبرویش میرفت.
لبهایش را گزید و با بغض نالید:
-معذرت... میخوام.
-معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بیفکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتیشون از پشت کوه اومده؟
بغض ساره از حرف از شنیدن حرفهای مادرشوهرش ترکید.
با همان دستهای کفی اشکهایش را پاک کرد و شنید:
-ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت.
قلبش مچاله شد و میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.
حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت.
-مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟
هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند.
ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت.
سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد:
-چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخرهست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه.
اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد.
دست ساره را گرفت و غرید:
-خاکبرسر من بیغیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون میسوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره.
روی ترش کردهی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت:
-واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونهی مهرورزها.
دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند.
روبه مادرش غرید:
-پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم.
یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردنهای مادرش نکرد.
روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق هقش به گوش محمدرضا رسید:
-مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونهام.
محمدرضا از سر حرصش فریاد زد:
-بیجا کرده هر کی به تو بیاحترامی کرده.
ساره با التماس و دلی پردرد نالید:
-آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگهای ازدواج کنید... دق میکنم.
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بیآبروییتون نشم.
حرفهایش آستانهی تحمل محمدرضا را شکاند.
دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک میسوخت.
دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت:
-من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگیهات انتخاب کردم... فکر کردی نمیتونستم برم دنبال این پلنگهایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟
چشمهای دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید:
-پس... پس... چرا شبا ازم دوری میکنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمیشید و پشت بهم میخوابید؟!
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
100
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
100
Repost from N/a
- سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه.
جاوید میخندد:
- دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟
پیمان مطمئن میگه:
- حالت تهوعهاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش!
- مسموم شده الکی جو نده...
سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معدهمو بهم میپیچه.
با دست محکم رو شیشه ماشین میکوبم.
سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه:
- حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما!
این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم.
بی حال لب میزنم:
- معدهم داره از جا کنده میشه.
پیمان میگه:
- اون معدهت نیست زن داداش بچه هاتن!
جاوید پوست نارنگیرو برا سرش پرت میکنه :
- زر مفت نزن تنِ لش. پس اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟
با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه:
- چک نکرده میگم حاملهس... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی!
کلافه از بحث مزخرفشون میگم:
- مگه فقط هرکی حاملهس بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین!
نبضمو میگیره و یهو نیشش تا بناگوش وا میشه:
- نبضت مشکوکه.
جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه:
_داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم!
میخوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه:
- عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حاملهس!
فاتحهت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده...
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
خانوادهشون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله کرده🙂😂😂😂
برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤
•••ایـوای جاویـد•••
پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی ممنوع❌ شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/27ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.
100
Repost from N/a
- دیشب که تا خرخره مست بودی یه اعترافی کردی، یادته سامی؟!
فاصلهی بینمون رو کمتر کرد، نگاه جذابش به نگاه مشتاقم خیره شد و پر از خشم غرید:
- قرار شد اون شب کوفتی و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنی مگه نه؟
من دختر قوی و مستقلی بودم، کسی که کلی آدم ریز و درشت جلوش خم و راست میشدن.
هیچ کس جرات نداشت با من اینطوری حرف بزنه، هیچکس بجز بادیگارد جذابم!
پوزخندی زدم و بدون توجه به خواستهاش زمزمه کردم:
- میدونی آدما توی مستی حرف دلشونو میزنن. چیزی که تو هوشیاری از به زبون آوردنش فرار میکنن.
نبض تند شقیقهاش رو میدیدم، خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا سر رئیسش فریاد نکشه و بهونه به دستم نده.
- گفتی دوستم داری، اعتراف کردی سامی!
نفسش توی سینه حبس شد، اما بلاخره سکوتش رو شکست و گفت:
- خیالاتی شدین سرکار خانم ستوده، دلِ من جای دیگهای گیره.
به نازنین حسودیم میشد، دختری که تمامِ سامیار رو بیچون و چرا برای خودش داشت. نامزدش بود و میدونستم که تا چند ماه دیگه رسمی و قانونی عقد میکنن.
- یه چیزی رو همون روز اول بهت گفتم، گفتم من با دخترای دیگه فرق میکنم. من مالک یکی از بزرگترین هلدینگای این شهرم. هیچکس نمیتونه برخلاف حرف و خواستهی من عمل کنه، هیچکس سامیار حتی تو.
سکوتش پر از حرف بود، نگاهم به دست مشت شدهاش افتاد و با همون جسارت و نترسی همیشگیم ادامه دادم:
- یه دوربین همه چیز رو ضبط کرد. هر اتفاقی که اونشب بین من و تو افتاد. لحظه به لحظهاش رو...
هیستریک خندید و گفت:
- چرنده...داری مزخرف میگی؟
صفحهی روشن گوشیم رو مقابل نگاه متعجب و وحشتزدهاش گرفتم و گفتم:
- چطوره فیلمش رو برای نازنین بفرستم هان؟ اون حتما میتونه واقعی یا فیک بودنش رو تشخیص بده. اونوقت چیکار میکنه؟ ترکت میکنه؟ نامزدیش رو باهات بهم میزنه؟
سعی کرد گوشیم رو از دستم بکشه، اما مانعش شدم. اون با تمام قلدریش حریف لجبازی من نمیشد.
- نه سامی، اگه این فیلم به دستش برسه حتما سکته میکنه. پس قبل از اینکه این اتفاق بیوفته خودت همه چی رو تموم کن.
- نمیتونم بزنم زیر همه چی بفهم، نمیتونم ولش کنم.
نگاهش کردم و با اطمینان گفتم:
- چرا میتونی، چون من اینو ازت میخوام، چون من...
جفت پا میون حرفم اومد و با حال خرابی فریاد زد:
- نازنین حاملهست...از منِ بیوجود حاملهست. دختره با شناسنامهی سفید حاملهست میفهمی؟!
https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
عاشقش شده بودم🫀
من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو میزنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟
داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمیتونه باهاش باشه💔
چون...❌👇🏻❤️🔥
https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
100
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥
کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست میکنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️🔥
بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد.
هیچوقت فکر نمیکردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو میکشت و این بار خودم شکارش بشم...
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
63010
Repost from N/a
-زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد!
ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت.
بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذرهای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود.
لکنت گرفته لب زد.
-بِ...بخشید خانوم.
-چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند مینداخت صورتت.
ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت.
اشتهایش کور شد کلاً.
مگر دلِ خوشی از این خانهی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند.
-ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من...
مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت.
-ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونهی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره.
-کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟!
با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست.
یعنی مادرش راست میگفت؟!
-اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت میگفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافهشو ببین...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی.
محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت.
-حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری میکردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید...
-واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها!
محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید.
همانطور داد زد.
-زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه
و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد.
ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه.
محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ دخترک نشست.
زیادی مظلوم بود این زن اجباری...
-ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت.
دخترک دلش از زمین و زمان پر بود.
با هق هق لب زد.
-آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-می خوام...میخوام برم ارایشگاه.
محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد.
خانواده اش زیاد دخترک را اذیت میکردن.
-تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن.
ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد.
-آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل میکنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید.
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .......
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
15100
Repost from N/a
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌
حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت.
- فکر نمیکردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک!
مرد بدون انکه ذرهای بابت تیکهاش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد.
- نگفتی! میبینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ میخوره.
پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند:
- ربطش به تو آقای راد!
- فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه!
تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر میکرد؟ فکر میکرد میتواند دوباره او را خر کند؟
- برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقهای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم میریزی.
سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت.
- خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم.
و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید:
- چیکار میکنی؟
- شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری.
- آره دارم ولی ربطش به تو؟
مرد کج خندی زد.
- خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو میبینی!
بهت زده فریاد زد:
- چـــــی؟
- اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو میپذیرم و تموم شرطات رو قبول میکنم.
- دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشهای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمیداری؟ چرا دست نامزدت رو نمیگیری بری سر خونه زندگیتون و خیال من رو راحت کنی؟
سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانیاش شکل گرفته شود.
- شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔
وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
12500