حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
مینویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بیرنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc
Больше12 890
Подписчики
-424 часа
-287 дней
-41030 дней
Время активного постинга
Загрузка данных...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Анализ публикаций
Посты | Просмотры | Поделились | Динамика просмотров |
01 یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0 | 182 | 1 | Loading... |
02 Media files | 155 | 0 | Loading... |
03 -این تیزی رو تو جیبت نگه دار خان... اگه نوعروست باکره نبود تو همون حجله رگشو بزن!
با نگاهی سرد و اخمی در هم کشیده نگاهش می کند. این مرد پدر نوعروسش بود که حالا در حجله منتظرش بود؟ به سردی غرید:
-نیازی نیست خان عمو!
آن عروسکی که در حجله منتظرش بود، پاک ترین و معصوم ترین نگاه دنیا را داشت. چطور می توانست به دخترش انگ بزند؟
-لازمه! اگر پیش از حالا خبط کرده باشه... می خوام تو کسی باشی که ناموسمونو تمیز می کنه!
دندان روی هم می ساید و به اتاق می رود. عروسش روی تخت نشسته بود. به محض شنیدن صدایش از جا بلند می شود.
یاد التماس های زنعمویش می افتد:
«ماهرخ ترسیده، خان... بچه ست... عقلش نمی رسه هنوز. بهت التماس می کنم باهاش مهربون باش... دخترم لطیفه... کاری نکن پژمرده شه!»
-حتی فکرشم نکن... نمی ذارم بهم نزدیک شی فهمیدی؟ من به زور اسلحه دارم زنت می شم اینو خودتم می دونی!
دخترک ترسیده بود و این طور با جسارت تو رویش می ایستاد؟
-بهت نزدیک نشم؟ پس چطور قراره اون دستمال سفیدی که روی تخت هست رو سرخ کنم؟
در آن واحد صورت پری گونه اش سرخ شد و با خشم جلو آمد!
-خیلی وقیحی!
قدش تا سینه اش هم نمی رسید و برایش بلبل زبانی می کرد! همین حالا هم تنش برای داشتنش به جوشش افتاده بود!
-حرفاتو مزه کن قبل اینکه زبونتو به کار بندازی! بهت نگفتن چه بلایی سر کسایی می رم که حد خودشونو نمی دونن؟
داشتند به زور او را شوهر می دادند! حالا داشت برایش از بابت ادب سخنرانی می کرد!
جلو می رود و مشت هایش را به سینه ی خان می کوبد!
-می خوای بکشی؟ آره؟ توام مثل اون بابا و داداش بی همه چیزم می خوای به مرگ تهدیدم کنین؟ بکشین راحتم کنید!
محتشم دستانش را می گیرد!
-آروم باش ! به خودت بیا... تو عروس حجله ی خانی!
-نیستم... نمی خوام باشم! بذار برم... بهت التماس می کنم از من بگذر! بذار برم...! بذار برم!
اشک می ریزد و مشت های بی جانش را روی سینه اش نگه می دارد. التماس می کند:
-اگه نذاری برم، اگه ازم نگذری... به جون مامانم هیچوقت، تا آخر عمرم نمی بخشمت!
چشمان عاصی اش دل را در سینه ی خان پرابهت قبیله می لرزاند و حالا که به اشک نشسته بود داشت او را به زانو در می آورد!
-ازم بگذر... بهت التماس می کنم این کارو با من نکن... ازم بگذر!
دستش را زیر چانه اش می زند و سر عروسش را بالا می کشد.
با نوک انگشت زمختش اشک هایش را از گونه های نرم و پنبه ای اش می زداید.
-هیچوقت، آسمون به زمین بیاد، دنیا تموم شه، قیامت شه... من ازت نمی گذرم ماهم!
دستش را به زیپ لباسش می رساند و دخترش با آه عمیقی از سر ناامیدی چشم می بندد. بغش و ترسش را به صورت خان می زند:
-منم بهت قول میدم که یه روزم به عمرم مونده باشه بالاخره از دستت فرار می کنم! داغمو برای همیشه رو دلت می ذارم خان!
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
رمان جدید شادی موسوی استارت خورد🔥
داستانی بر اساس واقعیت
#قومی_قبیلهای | 268 | 0 | Loading... |
04 #پارت🎁
-یقه لباستو درست کن همه دار و ندارتو انداخته بیرون همه باید بفهمن اون زیر چیپوشیدی ...؟!
گُونههایش گُل میاندازد و صُورتش سُرخ میشود.
با خجالت لب میزند:
-ببخشید !
اخمهای مرد جوان سایه چشمانش میشود.دستی به سینه دَاغش میکشد.باید میگفت "آتش به جانش انداخته است و هوس لَمسش به تنش افتاده "
آن هم به دختری که پناه دادهبود ولی گُرگرفته و عصبی میگوید:
-ببخشید که نشد حرف ،اینجا کلی مرد غریبه و محافظ است میدونی اگر نگاهشون روی یکی از این قشنگی....
حرف در دهانش خفه میماند.داشت چه میگفت.
دخترک لب های غنچهایش نیمه باز مانده و چشمهایش گشاد شده.
سیبک گلویش میلرزد:
-لباساتو درست کن وگرنه مجبور بخاطرت هر روز دست به یقه بشم تو که اینو نمیخوای ؟
آهو با لبخند سرتکان میدهد.یکهو چیزی یادش میآید و ابروهای نازکش جمع میشود.
چه کسی را جز او محرم میدانست مگر ؟
باید میگفت ؟
-من باید چیزیو بهتون بگم !
مرد جوان منتظر نگاهش میکند و او با تپش های تند و صورتی گُلگون آرام میگوید:
-دیشب از اتاقم فرار کردم چون....
آهیل سیبک گلویش میلرزد.میترسد از اعتراف دخترک با گونههای سُرخ و غم چهرهاش...
به بیرون اشاره میزند.
-یکی از اون آدمهاتون میخواست بهم تجاوز کنه...!
نفس در سینه آهیل حبس میماند.عضلات صورتش منقبض میشود و فکش سفت.
صدایش از خشم میلرزد:
-گورش کنده...بگو فقط کی بوده...کاری که نکرده؟
اشاره واضحی میکند و بغض دخترک آب میشود.
-نکرد ولی من کسیو ندارم...همه فکر میکنن بیپناهم اجازه میدن هرکاری....
تا به خودش بیاید سرش روی سینه مرد جوان مینشیند و بازوهایش دور تن ظریفش می پیچد.
موهایش را بو میکشد.
-من پناهت میشم...غلط میکنه کسی نگاه چپ بندازه...اصلا از امشب بیا اتاق من...
جان از تن دخترک میرود ولی پچ میزند:
-آقا نامحرمیم....!
لبهای مرد جوان رو گردنش مینشیند و یقهاش را کنار میزند.
-صیغت میکنم....🔞
https://t.me/+4LnATa-qVBk2MzE8
https://t.me/+4LnATa-qVBk2MzE8
توصیهی ویژه♨️ | 251 | 0 | Loading... |
05 _ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثههات خونیه؟
حرف بیجا زدی ، پشت دستی خوردی؟
با خنده ادامه داد
_ داداشمم ماشالا مثل بابام زودجوشه
زنبابام همیشه دهن و دماغش کبود بود
یادته آیدا؟
آیدا قهقهه زد
_ کیسه بوکس شده بود خدابیامرز!
خجالت زده سرمو پایین انداختم
چقدر بی شرم بودن!
آروم توضیح دادم
_ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم
_ اه چرا نمیری دکتر؟
پس دهنت بو گند گرفته
طفلکی داداشم
آیدا طعنه زد
_ اصلا دندونپزشک میدونی چیه دهاتی؟
مظلومانه تایید کردم
_ بله میدونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم
آرزو با تمسخر خندید
_ اروند بیکاره؟ داداشم ستارهی تیم ملیه!
وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟
_ خودش قول داد
من میدونم ... میاد
میدونه خیلی درد دارم
جاوید از پذیرایی فریاد زد
_ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا
آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم
صدای گزارشگر رو میشنیدم
هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی میزد
بغض کرده زمزمه کردم
_ یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟
تلخ خندیدم
_ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا
دوماه از کنارت تکون نخوردم
آه کشیدم
چقدر تنها بودم
_ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟
بوی خون دوباره تو بینیام پیچید
با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم
پر خون بود
هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد
_ گلللل .... گللللل
با غم خندیدم
_ مبارکه عشقم
دوباره تو آشپزخونه برگشتم
حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده
آروم ناله کردم
_ وای خدایا ... مردم
گزارشگر فریاد زد
_ چه میکنه مونتیگوعه محبوب
گل دوم برای ایران
اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آیندهی درخشانی در انتظارشه
با درد پوزخند زدم
زنِ کم سن و سادهاش تو این آینده جایی داشت؟
منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر تیمی هاش نبود...
کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم
که یادشه از درد تموم شب رو به خودم میپیچیدم
که یادشه قول داده بیاد
که یادشه من از متروسوار شدن میترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمیکنم
با تموم شدن بازی و نتیجهی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن
۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود
هنرِ مونتیگو ، شوهر من!
یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد
_ تو هنوز کار با قهوهساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟
سرمو پایین انداختم
آیدا خندید
_ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقهاتو میگیره
بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید
_ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟
رو جنبهات کار کن!
اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی
آروم زمزمه کردم
_ میرم لباس بپوشم
اروند میاد بریم دکتر
پوزخند زد
_ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره
محکم سر تکون دادم
_ نه میاد ، قول داده
_ میگم رفتن کرج جشن بگیرن!
آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت
_ ببین!
همه با زن و دوست دختراشونن
تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمیکشید و میبردت
بهت زده به صفحه نگاه کردم
ویلایی استخردار و نیمه تاریک
صدای آهنگ گوش رو اذیت میکرد
پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد
_ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا
همه هو کشیدن و اروند خندید
همه یک صدا جیغ زدن
_ سلامتیِ مونتیگو
ناخواسته عقب عقب رفتم
جاوید رو به آیدا پچ زد
_ گناه داره
با گریه سمت اتاق دویدم
باورم نمیشد
آرزو صداشو بالا برد
_ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن
پیج اینستاگرامشو دیدی؟
۷ میلیونه!
مدلای روس براش نود میفرستن!
نمیدونستم نود چیه
هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم
_ من ... من میرم روستا
آیدا غرید
_ خری مگه؟
صبح اخبارو ندیدی؟
جاوید ادامه داد
_ برف و بوران شده
مسیرا بستهست راهبندونه
_ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم
میگفتن ۴ تا کشته داده
خیلی خطریه
بی توجه به اونا سمت در دویدم
صدای هق هقم قطع نمیشد
_ تصادف میکنی میمیری بدبخت
جاوید به آیدا گفت
_ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره
یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون
بی توجه به اونا درو بستم
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
دختره تصادف سختی میکنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔 | 117 | 0 | Loading... |
06 کیوان رادمهر!
معروفترین دندانپزشک ایرانی که آلمان میتونه به خودش ببینه...
یه نخبهی خوشتیپ و بیاعصاب🔥
مردی که در قلبش رو به روی تمام زنهای دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفسبرش...
امااااا از قضا این آقا دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم میشه اونم یه دختر ریزهمیزه با چشمهای کهرباییه که هر روز اونو به بهونهی معاینه میکشونه مطبش و ...
تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه | 83 | 0 | Loading... |
07 Media files | 241 | 0 | Loading... |
08 یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0 | 305 | 0 | Loading... |
09 - دکتر بهت نمیخورد بعد از سیوخردهای سال با دوستدخترت بیای!
بلافاصله بعد از این حرف، صدای خندهی جمع بلند شد. سرخ شده از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:
- من دوست دخترشون نیستم!
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
انگار حرف من را نمیشنیدند!
رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:
- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بیخبر؟
این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:
- چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟!
و با این حرف، دوباره شلیک خندهی جمع بالا رفت. چرا دست برنمیداشتند؟
بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه میدیدم نفس را در سینهام حبس کرد.
داشت میخندید و چقدر با خنده جذابتر میشد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمهوار گفت که ...
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه | 111 | 0 | Loading... |
10 من آهو ام
دختری که فقط ۱۴ سالشه وهنوز فرق دست چپ و راستش رو نمیدونست اما پام به حجله باز شد و اون شب اتفاق وحشیانه ای برام افتاد که...
ومن شدم عروس مرد مرموز و ناشناخته ای که ده سال ازم بزرگتره ....اما
https://t.me/+8qNrzDlANNtkYzNk
https://t.me/+8qNrzDlANNtkYzNk
ولی آهیل حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی که هنوز اسمی برایش نداشت!
چشمانش تنگ شد و دستش را سر شانه ی دختر نشست.
لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت!
https://t.me/+8qNrzDlANNtkYzNk
رمانی جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️🔥 | 344 | 0 | Loading... |
11 _ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثههات خونیه؟
حرف بیجا زدی ، پشت دستی خوردی؟
با خنده ادامه داد
_ داداشمم ماشالا مثل بابام زودجوشه
زنبابام همیشه دهن و دماغش کبود بود
یادته آیدا؟
آیدا قهقهه زد
_ کیسه بوکس شده بود خدابیامرز!
خجالت زده سرمو پایین انداختم
چقدر بی شرم بودن!
آروم توضیح دادم
_ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم
_ اه چرا نمیری دکتر؟
پس دهنت بو گند گرفته
طفلکی داداشم
آیدا طعنه زد
_ اصلا دندونپزشک میدونی چیه دهاتی؟
مظلومانه تایید کردم
_ بله میدونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم
آرزو با تمسخر خندید
_ اروند بیکاره؟ داداشم ستارهی تیم ملیه!
وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟
_ خودش قول داد
من میدونم ... میاد
میدونه خیلی درد دارم
جاوید از پذیرایی فریاد زد
_ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا
آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم
صدای گزارشگر رو میشنیدم
هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی میزد
بغض کرده زمزمه کردم
_ یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟
تلخ خندیدم
_ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا
دوماه از کنارت تکون نخوردم
آه کشیدم
چقدر تنها بودم
_ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟
بوی خون دوباره تو بینیام پیچید
با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم
پر خون بود
هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد
_ گلللل .... گللللل
با غم خندیدم
_ مبارکه عشقم
دوباره تو آشپزخونه برگشتم
حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده
آروم ناله کردم
_ وای خدایا ... مردم
گزارشگر فریاد زد
_ چه میکنه مونتیگوعه محبوب
گل دوم برای ایران
اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آیندهی درخشانی در انتظارشه
با درد پوزخند زدم
زنِ کم سن و سادهاش تو این آینده جایی داشت؟
منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر تیمی هاش نبود...
کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم
که یادشه از درد تموم شب رو به خودم میپیچیدم
که یادشه قول داده بیاد
که یادشه من از متروسوار شدن میترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمیکنم
با تموم شدن بازی و نتیجهی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن
۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود
هنرِ مونتیگو ، شوهر من!
یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد
_ تو هنوز کار با قهوهساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟
سرمو پایین انداختم
آیدا خندید
_ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقهاتو میگیره
بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید
_ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟
رو جنبهات کار کن!
اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی
آروم زمزمه کردم
_ میرم لباس بپوشم
اروند میاد بریم دکتر
پوزخند زد
_ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره
محکم سر تکون دادم
_ نه میاد ، قول داده
_ میگم رفتن کرج جشن بگیرن!
آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت
_ ببین!
همه با زن و دوست دختراشونن
تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمیکشید و میبردت
بهت زده به صفحه نگاه کردم
ویلایی استخردار و نیمه تاریک
صدای آهنگ گوش رو اذیت میکرد
پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد
_ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا
همه هو کشیدن و اروند خندید
همه یک صدا جیغ زدن
_ سلامتیِ مونتیگو
ناخواسته عقب عقب رفتم
جاوید رو به آیدا پچ زد
_ گناه داره
با گریه سمت اتاق دویدم
باورم نمیشد
آرزو صداشو بالا برد
_ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن
پیج اینستاگرامشو دیدی؟
۷ میلیونه!
مدلای روس براش نود میفرستن!
نمیدونستم نود چیه
هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم
_ من ... من میرم روستا
آیدا غرید
_ خری مگه؟
صبح اخبارو ندیدی؟
جاوید ادامه داد
_ برف و بوران شده
مسیرا بستهست راهبندونه
_ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم
میگفتن ۴ تا کشته داده
خیلی خطریه
بی توجه به اونا سمت در دویدم
صدای هق هقم قطع نمیشد
_ تصادف میکنی میمیری بدبخت
جاوید به آیدا گفت
_ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره
یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون
بی توجه به اونا درو بستم
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
دختره تصادف سختی میکنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔 | 138 | 0 | Loading... |
12 #پارت۵۵
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟
صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد!
-ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده..
حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد.
-اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش!
مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند.
-کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟
پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم.
-منم همینو فکر می کنم!
دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام!
-خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی!
بدون اینکه سر برگرداند می غرد:
-ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه!
کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود!
-سوار شو خیره سر!
نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم.
پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند.
-خان... تو رو خدا من می ترسم!
سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم...
-از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟
اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد.
جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد.
-آروم پیل... آروم!
دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند.
-تکون نخور عصبیش نکن!
از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم:
-اسبتم مثل خودت وحشیه!
به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد.
-پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی!
با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد.
-اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم!
از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟
-من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم!
با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید:
-هعی!
اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید.
-پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد!
-ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام!
حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم.
-اَمیـ... خان!
قدم هایش کند نمی شود.
-من... نمی خواستم فرار کنم!
سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت.
-نمی تونی فرار کنی!
حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم.
-لطفا به بابام...
حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد:
-یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...!
-امیر...؟
نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند:
-یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم!
پارت واقعی رمان❌❌
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
من ناف بریده ی خان بودم!
دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود!
اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم!
من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمیدارم تا اینکه...
رمان جدید شادی موسوی🤍
#براساسداستانواقعی | 365 | 0 | Loading... |
13 یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0 | 776 | 0 | Loading... |
14 Media files | 732 | 0 | Loading... |
15 -جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...!
گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد:
-می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟
عمه تیز نگاهش می کند:
-خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه!
رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد!
-ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟
آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم:
-عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین!
حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم!
-این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر!
-مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه...
-کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟
با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند!
بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت...
دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم.
صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است!
-ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟
الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم:
-خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم!
دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد:
-بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس...
میان کلامش می پرم و با بغض می توپم:
-من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش.
جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند:
-چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن!
همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم:
-من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن!
دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد!
-قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده!
وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم:
-من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره!
دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند:
-باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه!
-دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته...
بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند:
-ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه!
حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد:
-اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم!
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
#پارتواقعی
بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥
یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
#براساسداستانواقعیته
شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶🌫😱🥶 | 542 | 0 | Loading... |
16 _ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثههات خونیه؟
حرف بیجا زدی ، پشت دستی خوردی؟
با خنده ادامه داد
_ داداشمم ماشالا مثل بابام زودجوشه
زنبابام همیشه دهن و دماغش کبود بود
یادته آیدا؟
آیدا قهقهه زد
_ کیسه بوکس شده بود خدابیامرز!
خجالت زده سرمو پایین انداختم
چقدر بی شرم بودن!
آروم توضیح دادم
_ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم
_ اه چرا نمیری دکتر؟
پس دهنت بو گند گرفته
طفلکی داداشم
آیدا طعنه زد
_ اصلا دندونپزشک میدونی چیه دهاتی؟
مظلومانه تایید کردم
_ بله میدونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم
آرزو با تمسخر خندید
_ اروند بیکاره؟ داداشم ستارهی تیم ملیه!
وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟
_ خودش قول داد
من میدونم ... میاد
میدونه خیلی درد دارم
جاوید از پذیرایی فریاد زد
_ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا
آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم
صدای گزارشگر رو میشنیدم
هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی میزد
بغض کرده زمزمه کردم
_ یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟
تلخ خندیدم
_ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا
دوماه از کنارت تکون نخوردم
آه کشیدم
چقدر تنها بودم
_ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟
بوی خون دوباره تو بینیام پیچید
با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم
پر خون بود
هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد
_ گلللل .... گللللل
با غم خندیدم
_ مبارکه عشقم
دوباره تو آشپزخونه برگشتم
حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده
آروم ناله کردم
_ وای خدایا ... مردم
گزارشگر فریاد زد
_ چه میکنه مونتیگوعه محبوب
گل دوم برای ایران
اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آیندهی درخشانی در انتظارشه
با درد پوزخند زدم
زنِ کم سن و سادهاش تو این آینده جایی داشت؟
منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر تیمی هاش نبود...
کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم
که یادشه از درد تموم شب رو به خودم میپیچیدم
که یادشه قول داده بیاد
که یادشه من از متروسوار شدن میترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمیکنم
با تموم شدن بازی و نتیجهی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن
۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود
هنرِ مونتیگو ، شوهر من!
یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد
_ تو هنوز کار با قهوهساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟
سرمو پایین انداختم
آیدا خندید
_ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقهاتو میگیره
بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید
_ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟
رو جنبهات کار کن!
اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی
آروم زمزمه کردم
_ میرم لباس بپوشم
اروند میاد بریم دکتر
پوزخند زد
_ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره
محکم سر تکون دادم
_ نه میاد ، قول داده
_ میگم رفتن کرج جشن بگیرن!
آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت
_ ببین!
همه با زن و دوست دختراشونن
تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمیکشید و میبردت
بهت زده به صفحه نگاه کردم
ویلایی استخردار و نیمه تاریک
صدای آهنگ گوش رو اذیت میکرد
پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد
_ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا
همه هو کشیدن و اروند خندید
همه یک صدا جیغ زدن
_ سلامتیِ مونتیگو
ناخواسته عقب عقب رفتم
جاوید رو به آیدا پچ زد
_ گناه داره
با گریه سمت اتاق دویدم
باورم نمیشد
آرزو صداشو بالا برد
_ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن
پیج اینستاگرامشو دیدی؟
۷ میلیونه!
مدلای روس براش نود میفرستن!
نمیدونستم نود چیه
هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم
_ من ... من میرم روستا
آیدا غرید
_ خری مگه؟
صبح اخبارو ندیدی؟
جاوید ادامه داد
_ برف و بوران شده
مسیرا بستهست راهبندونه
_ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم
میگفتن ۴ تا کشته داده
خیلی خطریه
بی توجه به اونا سمت در دویدم
صدای هق هقم قطع نمیشد
_ تصادف میکنی میمیری بدبخت
جاوید به آیدا گفت
_ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره
یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون
بی توجه به اونا درو بستم
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
دختره تصادف سختی میکنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔 | 197 | 0 | Loading... |
17 کیوان رادمهر!
معروفترین دندانپزشک ایرانی که آلمان میتونه به خودش ببینه...
یه نخبهی خوشتیپ و بیاعصاب🔥
مردی که در قلبش رو به روی تمام زنهای دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفسبرش...
امااااا از قضا این آقا دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم میشه اونم یه دختر ریزهمیزه با چشمهای کهرباییه که هر روز اونو به بهونهی معاینه میکشونه مطبش و ...
تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه | 155 | 1 | Loading... |
18 #پارت۳۹۰
-غلط میکنی بدون اجازه شوهرت جلوگیری میکنی از بارداری..!
پرخشم نگاهم میکند و نفس نفس میزند.با حرص جواب میدهم:
-من بچه مرد خیانتکارو نمیخوام بفهم...!
نگاهش رنگ میبازد و سیبک گلویش متورم میشود.فکر نمیکرد از کثافت کاریش با خبر شوم.حتی به ذهنش هم نمیرسید چمدان آماده کرده بودم بروم...بیخبر...که داغ میگذارد روی دلم.
به سینهاش میکوبد.
-کی خیانت کرده ؟من...؟
یک قدم جلو میآید و من عقب میروم.آن قدر جلو میآید که من به دیوار پشت سر میچسبم ولی باز هم کوتاه نمیآیم.
-همهجا پر شده از کثافتکاریات...همه میدونن یه زن باز حرفهای هستی یه لاشی تمام معنا...
مات میماند و پلک نمیزند.
-حواست به حرفات هست ؟
دست روی سینه پهناش میگذارم و به عقب هولش میدهم.چانهام میلرزد:
-اگر تو بلدی خیانت کنی منم بلدم...!اگر تو میتونی همبستر زنهای مختلف بشی منم میتونم....
گونهام میسوزد.باورم نمیشود به من سیلی زده باشد.رگهای گردنش باد کرده و پرههای بینیاش از خشم باز و بسته میشود:
-پس میخوای همچین غلط کنی...؟!
ترسناک شدهبود و چشمانش غرق خُون.
با دست به سرم میکوبد و جیغ میکشم و زمین میافتم.بارها گفته بود با غیرتش بازی نکنم.
گفته بود بعد از مادرش من بزرگتربن خط قرمزش هستم.آن قدر خشمگین بود که نگذاشت بگویم من لعنتی سه ماهه که هیچ قرص کوفتی مصرف نمیکنم و او دچار سوءتفاهم شده است.
دیوانهوار فریاد میکشد:
-گفته بودم از زن خیانتکار بیزارم....گفته بودم عشقمو با دستای خودم خاک میکنم ولی نمیذارم به رِیشم بخندی...
بغض در گلویم ریشه میزند و چانهام میلرزد.میخوام عذرخواهی کنم ولی امان نمیدهد و کمربندش را از کمر بیرون میکشد و روی تنم فرود می آورد.
نفسم میرود و درد در تنم جان میگیرد.کمی بعد که از درد بیحس شدهام گرمی چیزی را حس میکنم ولی توانایی تکان خوردن ندارم.
فقط چشمهای گشاد او را می بینم و صدایش که میلرزد.
-خون...؟آهو چرا خونریزی داری...!
**او نمیداند ولی من میدانم.جنینام که تازه نطفهاش بسته شدهبود را پدرش با دستای خودش کشت.چشمهایم سیاهی میرود ولی قبل از بسته شدن زمزمه میکنم:
-من باردار...من باردارم بودم لعنتی**🔞....!
https://t.me/+Oy1kg96RQHBhMGI0
https://t.me/+Oy1kg96RQHBhMGI0
https://t.me/+Oy1kg96RQHBhMGI0
❌ به دلیل صحنههای بیسانسور🔞 فقط تا چند ساعت فرصت عضویت برقرار است بعد از اون لینک به طور خودکار باطل میشه❌ | 497 | 0 | Loading... |
19 🔮🔮🔮حنای
🔮🔮بی
🔮رنگ
#پارت560
دلنگران از روی مبل بلند شدم تا خودم را به خانه بابا برسانم، هرچقدر بیشتر میماندم دلواپسیام شدیدتر میشد. پارسا همانطور گیج دستم را گرفت.
- کجا؟
کلافه نگاهش کردم.
- میبینی که جواب نمیدن میخوام برم ببینم چی شده، نگرانم شاید اتفاقی افتاده باشه.
بیحرف دیگری دستم را رها کرد، با قدمهای بلند سمت پلهها رفتم هنوز سه پله را بالا نرفته بودم که زنگ تلفن باعث شد سریع راه رفته را برگردم و گوشی را از دست پارسا بگیرم.
- الو مامان؟
صدای گرفته مامان به گوشم رسید.
- جونم؟
- مامان چی شد؟
- هیچی داره گریه میکنه.
گوشی را در دستم جابجا کردم.
- وای هنوز آروم نشده؟!
- جیغ و داد نمیکنه؛ ولی همچنان اشک میریزه.
نگران گوشه لبم را گزیدم.
- دلواپسشم حالش بد نشه یه بار؟
- نه مادر چیزیش نمیشه بذار گریه کنه سبک میشه خودم حواسم بهش هست.
دستی به گردنم کشیدم.
- پس حداقل محیا رو ازش دور کنید کنارش باشه و حنا رو با این حال ببینه توی روحیهاش تأثیر بد میذاره.
- محیا خونه نیست صبح محمدرضا اومد دنبالش بردش پیش یاسین.
- خوبه فعلأ از محیط خونه دور باشه براش بهتره، مامان؟
- جانم؟
- من بیام؟
- نه عزیزم تو کجا میایی خودم هستم دیگه.
- پس اگر اتفاقی افتاد حتماً خبرم کنید.
- باشه کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
خیره به جاویدی که با چشمهای غمگینش به صورتم زل زده بود تماس را قطع کردم. دلم به درد آمده بود و نمیتوانستم همینطور راحت از کنارش بگذرم و درد دلم را بیرون نریزم.
- آفرین! بهت تبریک میگم خیلی خوب از پس دیوونه کردن اون دختر براومدی.
نفرت شکل گرفته در صدا و نگاهم از اختیارم خارج بودند.
کپی ممنوع | 2 213 | 7 | Loading... |
20 مسیح 15ساله ای که خانواده اش رو جلوی روش قتل عام کردند و حالا مسیح بزرگ شده و تبدیل شده به یه هکر و خلاف کار بزرگ وقصد تکه تکه کردن دشمنانش رو داره وهدف بعدی او سرهنگ ناصردوست و همکار پدرش هست نقطه ضعف ناصر دخترش بارانه که اون رو صیغه خودش میکنه و در عمارتش حبسش میکنه وبا کوچکترین خطاشروع به تنبیه دخترک میکنه غافل از اینکه باران از بچگی عاشق و شیدای مسیح بود.
https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0 | 1 | 0 | Loading... |
21 Media files | 1 | 0 | Loading... |
22 سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+hc_cO5NTluRmMmQ0
https://t.me/+hc_cO5NTluRmMmQ0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+hc_cO5NTluRmMmQ0
https://t.me/+hc_cO5NTluRmMmQ0 | 1 | 0 | Loading... |
23 _محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد .
بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود.
رزا شرورانه نگاهش کرد:
_عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه.
صدای عمه بلند بود:
_غلط کرده پسره ی....
رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد.
_باشه عمه جون مواظبم.
و تماس را قطع کرد.
محمد دست به کمر زد:
_که همش تقصیره من بود؟!!!
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍
#طنز
#عاشقانه
#همخونه_ای
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستان می خواهم حوایت باشم قصهی محمد و رزا ... و ساواش و سمانه ست دوتا قصه ی عاشقانه و جذاب بیش از ۸۰۰ پارت در کانال اصلی
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ | 1 | 0 | Loading... |
24 -دستاشو دیدی چقدر زمخته، به نظرت این ادم ناز و نوازش بلده اصلا؟!
قلب ۱۸ ساله ام مگر این حرف ها سرش می شد!
من دلم برای ناخلف ترین پسر فامیل که همه چپ چپ نگاهش می کردند رفته بود... بد هم رفته بود!
-اتفاقا من عاشق اون دستای بزرگشم آرزو، می دونی چند بار با رویای لمسش از خواب بیدار شدم؟!
با تاسف نگاهم کرد:
-تو دیوانه ای به مولا... این عشق یکطرفه اخرش بد ضربه ای بهت می زنه مریم!
تازه اگهههه عشقتون دو طرفه هم باشه فکر کردی عمو تو رو به شهاب می ده!
با ناراحتی سر پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم:
-چرا نده مگه مشکلش چیه؟! تازه پسر داداششم که هست!
-اوف شهابو ول کن مریم، ببین کی داره نگات می کنه! همون پسر جذابی که فامیل زن عموته... انگار چشمشو گرفتی!
سر بالا بردم تا به همانی که آرزو می گفت نگاه کنم که همان لحظه هیکل درشتی جلوی دیدم را گرفت.
-پاشو برو تو خونه!
شهاب بود خدای من!
با من بود؟!
هول شده گفتم:
-با منی؟
-چشای من لوچه؟!
با توام دیگه دخترعمو... میگم پاشو برو تو شلوارتو یا بهتره بگم شلوارکتو عوض کن!
با تعجب و بغض از تندی و تمسخرش پرسیدم:
-چرا مگه شلوارم چشه؟!
با چشمانش برایم خط و نشان کشید و غرید:
-چش نیست گوشه! این شلواره یا شلوارک؟ پاشو برو یه چیز بلند بپوش که ساق پاهای سفیدتو بپوشونه نامحرم نشسته اینجا!
پاشو برو بچه... زود!
چشمانم پر شد و ایستادم:
-الان مثلا برام غیرتی شدی پسرعمو؟! مگه آدما برای کسایی که دوسشون ندارن غیرتی هم می شن؟!
نگاهش مات و عجیب به چشمان آبی ام دوخته شد و من با گریه و دلی شکسته از او وارد خانه شدم....
***
دستش را روی پیشانی عرق کرده ی دخترش گذاشت... هیچکس خانه نبود تا از او کمک بخواهد... جز یک نفر!
فقط شهاب خانه بود، همانی که همسرش حرف زدن با او را برایشان منع کرده بود!
-مجبورم بهش رو بزنم، بچم داره تو تب می سوزه!
با همین فکر از خانه بیرون زد و با دیدن شهابی که کنار سگ درشتش نشسته بود صدایش زد:
-شهاب؟
شهاب با تعجب برگشت و با زن عمویش رو به رو شد... واقعا او را صدا کرده بود؟!
-بله زن عمو؟
-مریم... مریم تب کرده هیچکس خونه نیست می تونی کمک کنی ببریمش دکتر؟!
هنوز حرف زن تمام نشده بود که شهاب با ترس و نگرانی دوید و وارد خانه شد به سمت اتاق مریم رفت و با دیدن گردی صورت و بدن لختی که فقط یک تاپ نصفه و نیمه به تن داشت اب دهانش را قورت داد.
-به هوش نیست، یه لباسی تنش کنین بغلش کنم بذارمش تو ماشین میریم بیمارستان!
بعد از رسیدن به بیمارستان فورا به دخترک سرم وصل کردند و با رفتن مادر مریم به سرویس بهداشتی شهاب پا به اتاق تزریقات گذاشت.
-دستت چقدر ظریفه جوجه رنگی، رگشو نگاه اخه کبود شده به خاطر یه سرم!
دستش را نوازش وار روی جای کبودی کشید و ارام لب زد
-چکار کردی که مهرت به دلم افتاد... اخه منو چه به عشق و عاشقی؟ اونم دختر نازپرورده ی مهرگانا!
همان لحظه مریم چشم باز کرد و خمار نگاهش کرد و هذیان گفت:
-خیلی وقت بود که به خوابم نیومده بودی عشقم!
عشقش؟!
دخترک توی خواب هایش او را می دید؟!
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
مریم دکتر روانشناس جذابی که توی سن ۲۵ سالگی یکی از روانشناسای حاذق و جوان تهرانه!
بعد از پنج سال دوری از خانواده ی پدری حالا سر و کله ی زن عموش توی مطبش پیدا می شه، اونم با یه خواسته ی بزرگ!
ازش می خواد که به پسر ناخلفش که بعد پنج سال از زندان آزاد شده مشاوره بده.
مریم به ناچار قبول می کنه اما با دیدن شهاب، عشق قدیمی و پنهونیش دوباره زنده می شه غافل از اینکه...🔥❗️ | 1 | 0 | Loading... |
25 اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟
عروسکم خیلی شجاع شده
کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
سیگار برگی بالا برد
خدمتکار فندک را زیرش گرفت
رزا بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
رزا که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی رزا پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند
بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنجتون چی میخورین
نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک کیارش؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
بزرگترین رئیس مافیای کشور
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
کیارش تشر زد
_چی گفتم؟!
رزا با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دختر خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
رزا با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
کیارش نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به کیارش نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
کیارش بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
رزا هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریضش مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی حاجی راحت شود؟!
------
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق رزا میآمد گوشهی لبش بالا رفت
19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال دستگیرهی اتاق کارش چرخاند که با شنیدن صدایی مکث کرد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk | 1 | 0 | Loading... |
26 مسیح 15ساله ای که خانواده اش رو جلوی روش قتل عام کردند و حالا مسیح بزرگ شده و تبدیل شده به یه هکر و خلاف کار بزرگ وقصد تکه تکه کردن دشمنانش رو داره وهدف بعدی او سرهنگ ناصردوست و همکار پدرش هست نقطه ضعف ناصر دخترش بارانه که اون رو صیغه خودش میکنه و در عمارتش حبسش میکنه وبا کوچکترین خطاشروع به تنبیه دخترک میکنه غافل از اینکه باران از بچگی عاشق و شیدای مسیح بود.
https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0 | 716 | 2 | Loading... |
27 Media files | 922 | 0 | Loading... |
28 -من میترسم با این دیوونه برم اتاق حجله... مامان توروخدا بهم رحم کن...
https://t.me/+1uBubnrLkKEwM2Zk
بازویم را چنگ میزند و به جلو هولم میدهد
_ غلط کردی چشم سفید. آبرومونو که از سر راه پیدا نکردیم. تمومش کن باوان. سلیم دیگه شوهرته!
جلویم زانو میزند و موهایم را میکشد.
_ امشب اون دستمال قرمز بین زنای محل نچرخه... سر قطع شدهی توی میچرخه!
ترسیده آب دهانم را قورت میدهم.
رهایم میکند و آخرین اخطارش را میدهد.
-خوب به سلیم خان برسی باوان. این تنها راه نجات ما از اون زندگی نکبته!
از اتاق که بیرون میرود، گوشهای تنِ له و کبودم را جمع میکنم.
این ازدواج را نمیخواستم!
یک مردِ دیوانه که بخاطر مرگ زن و بچهاش مجنون شده بود.
اگر بلایی سرم میآورد؟؟
حتی اگر تنم را تکه تکه هم میکرد برای یک آدم روانی کار سختی نبود. بود؟
با تقهای که به در میخورد، شدت اشکهایم بیشتر می.شود.
در باز میشود و اوست که داخل میآید.
صدای قدمهایش جانم را به لبم میرساند
من زیر تن او، تاب میآوردم؟!
-سرتو بگیر بالا... عروس!
هق میزنم و لباسم را در مشتم چنگ میکنم
_ تورو خدا با من کاری نداشته باش... بخدا خودمو میکشم اگه... اگه...
نمیتوانستم جملهام را تمام کنم.
مگر میشد به زنِ عقدی و رسمیاش دست نزند؟
_ گفتم سرتو بگیر بالا باوان... یالا.
با فریادش، ترسیده سرم را بالا میاورم.
اولین چیزی که میبینم، چشمان سرخ و خونآلودش است.
چشمانی که او را مجنونتر و دیوانهتر نشان میدهد.
_ از من میترسی؟؟ باوان.
آب دهانم را قورت میدهم
_ تو دیوونهای... همهی روستا میدونن. اسم تو رو برای ترسوندن بچه ها میارن... من ازت میترسم...
زیر گریه میزنم و سرم را روی زانوم میگذارم.
-من روانی نیستم باوان. من یه مرد زخم خوردم. مثل خودت...
لبهایم را بهم فشار میدهم. نزدیک شدنش را حس میکنم و تنم میلرزد.
_ اینطوری نلرز دردت بسرم... نلرز که بی پدرم کردی تو دختر...
تنم را در آغوش میگیرد و موهایم را کنار میزند.
نگاهش میکنم... دیگر ترسناک نبود...
-ولم کن... تورو خدا...
میخندد و خندهاش دیگر در دلم وحشت نمیانداخت...
-نمی.تونم ولت کنم باوان کوچولو... تا وقتی تکتکشونو خاک نکردم ولت نمیکنم... قول میدم...
با حرکت بعدیاش...🫣👇
https://t.me/+1uBubnrLkKEwM2Zk
https://t.me/+WSt1rckOu9syOThk | 591 | 0 | Loading... |
29 اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟
عروسکم خیلی شجاع شده
کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
سیگار برگی بالا برد
خدمتکار فندک را زیرش گرفت
رزا بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
رزا که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی رزا پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند
بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنجتون چی میخورین
نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک کیارش؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
بزرگترین رئیس مافیای کشور
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
کیارش تشر زد
_چی گفتم؟!
رزا با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دختر خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
رزا با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
کیارش نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به کیارش نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
کیارش بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
رزا هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریضش مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی حاجی راحت شود؟!
------
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق رزا میآمد گوشهی لبش بالا رفت
19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال دستگیرهی اتاق کارش چرخاند که با شنیدن صدایی مکث کرد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk | 224 | 1 | Loading... |
30 _برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته ... برو منتظرتن ... به جدت قسمت می دم برو ...
تمام سعیم را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:
_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو نمی رم آی پارا...
دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچوقت نتوانسته بودم جبران کنم.
امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...
صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:
_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با کسی که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...
چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...
_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...
چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!
روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟
صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.
_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...
دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...
_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...
چانه املرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.
_فردا صبح میام...
توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح زفاف... می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟
چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟ چرا نمیایی ؟
قلبم فشرده شد...
_برو منتظرتن آقا سید...
انگشتانش مشت شد و نالید:
_کاش منو ببخشی...
چشمانش را بست و باز کرد.
دلم داشت منفجر می شد...
_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥 | 720 | 4 | Loading... |
31 -دستاشو دیدی چقدر زمخته، به نظرت این ادم ناز و نوازش بلده اصلا؟!
قلب ۱۸ ساله ام مگر این حرف ها سرش می شد!
من دلم برای ناخلف ترین پسر فامیل که همه چپ چپ نگاهش می کردند رفته بود... بد هم رفته بود!
-اتفاقا من عاشق اون دستای بزرگشم آرزو، می دونی چند بار با رویای لمسش از خواب بیدار شدم؟!
با تاسف نگاهم کرد:
-تو دیوانه ای به مولا... این عشق یکطرفه اخرش بد ضربه ای بهت می زنه مریم!
تازه اگهههه عشقتون دو طرفه هم باشه فکر کردی عمو تو رو به شهاب می ده!
با ناراحتی سر پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم:
-چرا نده مگه مشکلش چیه؟! تازه پسر داداششم که هست!
-اوف شهابو ول کن مریم، ببین کی داره نگات می کنه! همون پسر جذابی که فامیل زن عموته... انگار چشمشو گرفتی!
سر بالا بردم تا به همانی که آرزو می گفت نگاه کنم که همان لحظه هیکل درشتی جلوی دیدم را گرفت.
-پاشو برو تو خونه!
شهاب بود خدای من!
با من بود؟!
هول شده گفتم:
-با منی؟
-چشای من لوچه؟!
با توام دیگه دخترعمو... میگم پاشو برو تو شلوارتو یا بهتره بگم شلوارکتو عوض کن!
با تعجب و بغض از تندی و تمسخرش پرسیدم:
-چرا مگه شلوارم چشه؟!
با چشمانش برایم خط و نشان کشید و غرید:
-چش نیست گوشه! این شلواره یا شلوارک؟ پاشو برو یه چیز بلند بپوش که ساق پاهای سفیدتو بپوشونه نامحرم نشسته اینجا!
پاشو برو بچه... زود!
چشمانم پر شد و ایستادم:
-الان مثلا برام غیرتی شدی پسرعمو؟! مگه آدما برای کسایی که دوسشون ندارن غیرتی هم می شن؟!
نگاهش مات و عجیب به چشمان آبی ام دوخته شد و من با گریه و دلی شکسته از او وارد خانه شدم....
***
دستش را روی پیشانی عرق کرده ی دخترش گذاشت... هیچکس خانه نبود تا از او کمک بخواهد... جز یک نفر!
فقط شهاب خانه بود، همانی که همسرش حرف زدن با او را برایشان منع کرده بود!
-مجبورم بهش رو بزنم، بچم داره تو تب می سوزه!
با همین فکر از خانه بیرون زد و با دیدن شهابی که کنار سگ درشتش نشسته بود صدایش زد:
-شهاب؟
شهاب با تعجب برگشت و با زن عمویش رو به رو شد... واقعا او را صدا کرده بود؟!
-بله زن عمو؟
-مریم... مریم تب کرده هیچکس خونه نیست می تونی کمک کنی ببریمش دکتر؟!
هنوز حرف زن تمام نشده بود که شهاب با ترس و نگرانی دوید و وارد خانه شد به سمت اتاق مریم رفت و با دیدن گردی صورت و بدن لختی که فقط یک تاپ نصفه و نیمه به تن داشت اب دهانش را قورت داد.
-به هوش نیست، یه لباسی تنش کنین بغلش کنم بذارمش تو ماشین میریم بیمارستان!
بعد از رسیدن به بیمارستان فورا به دخترک سرم وصل کردند و با رفتن مادر مریم به سرویس بهداشتی شهاب پا به اتاق تزریقات گذاشت.
-دستت چقدر ظریفه جوجه رنگی، رگشو نگاه اخه کبود شده به خاطر یه سرم!
دستش را نوازش وار روی جای کبودی کشید و ارام لب زد
-چکار کردی که مهرت به دلم افتاد... اخه منو چه به عشق و عاشقی؟ اونم دختر نازپرورده ی مهرگانا!
همان لحظه مریم چشم باز کرد و خمار نگاهش کرد و هذیان گفت:
-خیلی وقت بود که به خوابم نیومده بودی عشقم!
عشقش؟!
دخترک توی خواب هایش او را می دید؟!
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
https://t.me/+Im2zO-5fmaw4ZmQ8
مریم دکتر روانشناس جذابی که توی سن ۲۵ سالگی یکی از روانشناسای حاذق و جوان تهرانه!
بعد از پنج سال دوری از خانواده ی پدری حالا سر و کله ی زن عموش توی مطبش پیدا می شه، اونم با یه خواسته ی بزرگ!
ازش می خواد که به پسر ناخلفش که بعد پنج سال از زندان آزاد شده مشاوره بده.
مریم به ناچار قبول می کنه اما با دیدن شهاب، عشق قدیمی و پنهونیش دوباره زنده می شه غافل از اینکه...🔥❗️ | 245 | 5 | Loading... |
32 Media files | 1 077 | 0 | Loading... |
33 تو مدرسه گفتی خواهرم نیستی، صیغمی زنمی؟!
مغز خـر خوردی که حقیقت و جار میزنی؟
با داد حرف میزد و عصبی در خانه اش راه میرفت و دخترک با سر پایین افتاده روی مبل ساکت نشسته بود و شهاب باز غرید:
- واس من حسنک راستگو شده برو دعا کن خبرش تو مجازی پخش نشه وگرنه بیچارت میکنم دختره ی احـــمـــق
از صدای بلند دادش ترسید، بغضش گرفت.
پس پزشک معروف جذاب ایران شهاب رادمهر نمیخواست کسی بفهمد او صیغه اش هست؟!
شهاب مثل اسپند رو آتیش بود وکیلش که دوستش هم بود پا در میانی کرد:
- آروم باش فردا برو مدرسش بگو برای داشتن حضانت صیغش کردی تا اون موقع مدرکی یا چیزی بخوادم اوکی میکنیم
کفری و کلافه جواب داد:- اکه تو رسانه خبرش پخش بشه چی؟
پزشک معروف ایران محکوم به کودک همسری یا با دختری که ۱۶ سال از خودش کوچیک تر است!
وکیلش سری به چپ و راست تکون داد:
- اون موقع مجبوریم به همه توضیح بدیم برای حضانت صیغش کردی و کارت خیر خواهی بوده و محنا مثل خواهرت
این بار مبینا با صدایی بغض دار نه بلندی گفت جوری که نگاه هر دو مرد داخل خانه سمت او کشیده شد، اگر این خبر پخش میشد دیگر هیچ وقت هامین را نمیتوانست داشته باشد پس ناراحت و عصبی ادامه داد:
- مگه منو تو مثل خواهر برادریم که به همه اینو بگی؟!
اخم هایش پیچید در هم:
- وای واییی بچه بفهم چی میگی داری گند میزنی به آبرو و اعتبار من! گند میزنی به آیندو بخت خودت چه مرگت شده؟!
اینبار مبینا داغ کرد، دیگر برایش حضور وکیل هم مهم نبود و از جایش بلند شدو سمتش با خشم رفت:
-میخوای به همه بگی من خواهرتم که پشتت بد نگن؟ باشه بگو ولی خوشا به غیرتت بیغیرت که شبت رو کنار مثلا خواهرت، صبح میکنی!
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
و با پایان جمله ی نیش دارش دست سنگین شهاب بود که در صورتش خورد و صدای جیغ مبینا بلند شد! با درد دستش را ناباور روی صورتش گذاشت و اشک هایش روونه ی صورتش شد.
سمت صورت بهت زده ی شهاب برگشت و با لبخند تلخی زمزمه کرد:
-حقیقت تلخ بود برات؟
- خفه شو مبینا برو گمشو توی اتاقت
دستی زیر چشم هایش کشید:
- باشه میرم اما بدون این که شبا زنت باشم ولی روزا جلوی بقیه خواهرت ته ته نامردیه
با هقهقی که شکست بدو سمت اتاقش رفت و شهاب بود که غرید:
- احمق بیشعور خودت خواستی من کثافت بیام سمتت من بهت گفتم نیا سمت من گفتم مردم من نکن نکن نیا تو اتاقم، بهم نریز منو، ولی خودت خواستی
گفتم من دلنمیبندم گفتم بچه بازی در نیار گوش ندادی گوش ندادی حالا من نامردم؟!
مبینا با گریه در اتاقش را بست و صدای داد های شهاب هنوز میومد و وکیلش سعی داشت آرومش کند و در نهایت حرف آخر شهاب را شنید: -از سگ کمترم اگه امشب نبرمت پیش اون بابای معتادت و اون سگ دونی خاک تو سرت کنم که لگد زدی به بختت عقده ای بیخانواده لیاقتت همون طویلست
و بوم، همه چیز در مبینا شکست... حالا اگر شهاب هم میخواست دیگر نمیماند!
همین امشب میرفت، با پای خودش بعدش شهاب میماند و حوضش و عذاب وجدانی بیپایان...
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 | 691 | 0 | Loading... |
34 اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟
عروسکم خیلی شجاع شده
کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
سیگار برگی بالا برد
خدمتکار فندک را زیرش گرفت
دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی دخترک پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنـ.جتون چی میخورین
نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک کیارش؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
بزرگترین رئیس مافیای کشور
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
کیارش تشر زد
_چی گفتم؟!
دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دخترک خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
کیارش نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به کیارش نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
کیارش بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
دخترک هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی حاجی راحت شود؟!
------
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک میآمد گوشهی لبش بالا رفت
دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk | 346 | 1 | Loading... |
35 #پارت۷۵
_تو کدوم ماشین هستن آقای نیکزاد؟
نادر نیشش تا بناگوش کش آمد و حینی که در معیت گلناز راه می رفت با دست،آن سوی خیابان را نشان داد.
-همون جا داخل یه ماشین نشسته! مثل این که خیلیام واسه دیدنتون عجله دارن!
گلناز ته دلش غنج زد و محجوبانه لبخندی روی لبش نشست. آهسته نفسش را بیرون فوت کرد.
همانطور که راه می رفت شماره موبایل محمد را گرفت.
-مشترک مورد نظر خاموش است.
اخم هایش را درهم کشید و حسی بازدارنده مانعِ حرکتش شد.
-چرا موبایلش خاموشه؟
نادر سمتش چرخید و ارتعاش ناهمسان صدایش را کنترل کرد.
-بنده خدا موبایلش خاموش نبود که بهتون زنگ میزد. فک کنم یه اتفاقی واسشون افتاده!
گلناز نگاهِ مغمومش را سمت او چرخاند و دلشوره به دلش چنگ زد. از سر کلافگی دستی روی پیشانی اش کشید و همراه نادر به راه افتاد.
افکارش بهم ریخته شده و تاریکی و سکوت کوچه ی بعد از بیمارستان از سر و کولش بالا می رفت.
-نکنه داشته می اومده اینجا تصادفی چیزی کرده؟ نکنه اتفاقی براش افتاده و پاش شکسته!
کلمات را در ذهنش واگویه کرد و با چشم های نگرانش تا انتهای کوچه را وجب زد تا چشمش به نگاهِ آشنایی برخورد کند.
نزدیک یک پرشیا که رسیدند نادر به سرعت برق و باد، دستمالی جلوی دهان دخترک گذاشت و او را داخل اتومبیل هل داد و روی صندلی عقب ماشین خواباند.
پشت فرمان نشست و لاستیک ماشین روی آسفالت خرناسه کشید و از جایش کنده شد.
https://t.me/+rnIsShGEnD5mNmJk
https://t.me/+rnIsShGEnD5mNmJk
گلناز و محمد عاشق هم هستند ولی مادر محمد به دلایل خاصی مخالفت می کند و این دو تا چاره ای ندارند به جز جدایی!
اما این پایان راه نیست و سال ها بعد وقتی دوباره همدیگر رو ملاقات میکنند دیگه اون آدم سابق نیستد...! | 220 | 0 | Loading... |
36 _اول در بزن بعد برو داخل . دختر مجرد تو خونه تنهاست ، یه وقت خدایی نکرده لباس تنش نیست!
تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت.
بدون در زدن داخل شده بود
گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت:
_مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟
_من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم!
کمربند شلوارش را باز کرد.
قصدش رفتن به حمام بود:
_دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست!
_هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی!
خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟
شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید:
_بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی میترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره!
_شوهرش بدم ینی؟
دستش روی دستگیره ماند .
لحظه ای تعلل کرد
گویا دیار کلا خانه نبود
کجا رفته بود این وقت شب؟
_این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟
-ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه!
-باشه ننه. کاری نداری؟
عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد.
دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد.
زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش میتوانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد
-تو؟
دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمیداد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد
ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد:
-آروم باش...معذرت میخوام
کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را میدهد
بیرون رفت
در حمام را بست اما ذهنش...
سرش را به شدت تکان داد
این دیگر چه کوفتی بود؟
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
❌❌❌
چند هفته بعد
_دامن چیندار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد!
گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز میگرفت:
-آخه خجالت میکشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟
-نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه!
دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا رانهای تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد
موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود
-این خیلی کوتاه نیست؟
گفت و پاهایش را به هم چسباند
عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت
شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند
حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت
-ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست
دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد
-صبح به خیر
صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید
وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت
قلب دخترک تند میتپید
عاشق این مرد بود
همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد
چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت
-خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی...
شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است
قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟
تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟
عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست
-دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه!
شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید
نمیدانست چرا حالش بد شده
-بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟
لبخند روی لب عزیز نشست
اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد:
-نگران نباش. من میدونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه!
گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت
شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد
از ت*م پدرش نبود اگر اجازه میداد دخترک به آن مهمانی برود!
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk | 762 | 0 | Loading... |
37 - زن من غلط میکنه تو محل کارش تاب بالا نافی میپوشه!🚷❌
ديوونه وار به سمتم هجوم اورد و گلومو با دستش گرفت خفه غرید:
- تو میخوای منو دیونه کنی؟
اون حرومزاده گوه میخوره تورو نگاه میکنه!
- تو که برات مهمه من چی میپوشم یا نمیپوشم، به این فکر کردی خودت چرا به زندگیت به زنت اهمیت نمیدی؟!
- آخه زنم برای من زنانگی نداره!
بلده برای مردای هیز دلبری....
- بی غیرت، من زنانگی ندارم منی که دو ماهه بچتو تو شکمم حمل میکنم؟!
https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 | 228 | 0 | Loading... |
38 Media files | 174 | 0 | Loading... |
39 - بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌ | 233 | 0 | Loading... |
40 #دردام_رسوایی❤️🔥
#part19
لبهایش را به انگشتانم می چسباند. ناخوداگاه چشمانم بسته می شود. قلبم به تکاپو می افتد. اولین تجربه آن هم از طرف کسی که محرمم است!
باید اعتراف کنم شیرین ترین حس دنیا را داشتم تجربه می کردم.
با کنار رفتن لبهایش چشم باز می کنم. اما هر کاری می کنم نمی توانم تپش های می محابای قلبم را کنترل کنم.
- صبر کن برم پماد سوختگی بیارم.
تا می خواهد از کنارم بگذرد بازویش را میگیرم. سینه به سینه ام می چسبد. صورتش مماس با صورتم قرار می گیرد.
نگاهم غرق تیله های سرگردانش می شود. شوکه شده یا شاید از حرکت ناگهانی ام ترسیده است!
باید اعتراف می کردم این دختر بچه با این سن کمش داشت دیوانه ام می کرد وباعث می شد هر چیز را فراموش کنم.
لبهایم لبهای کوچک و نیمه باز مانده اش را به اسارت می کشد.
نفس های داغش را می بلعم.
چشم هایم روی هم می افتد.
تنها صدای بینمان سوختن زغال ها و تپش های قلبمان است.
دستم دور کمرش حلقه می شود. مخالفت نمی کند. دستانش را دور گردنم می پیچد. مجبور می شود خودش را بالاتر بکشد تا هم قدم شود.
اصلا فکر نمی کردم بعد آن همه تنش بتوانم اینگونه با خورشید روبه رو شوم.
فکر هر برخوردی را کرده بودن بجز این برخورد.
https://t.me/+8Zd2SIRBJqU3MmU0
https://t.me/+8Zd2SIRBJqU3MmU0
محمد بعد ازدواج متوجه میشه خورشید دختری بی بندو بار هست که با همه مردها میتونه در آنی رابطه برقرار کنه. برای حفظ آبروی خودش هم که شده خورشید تو اسارت خودش میگیره ولی هر کاری میکنه نمی تونه خورشید و از کارهاش منع کنه، برای همین.....
https://t.me/+8Zd2SIRBJqU3MmU0
#رمانیسرتاسرهیجان
#پرتبوداغ
#اتفاقاتغیرمنتظره | 122 | 0 | Loading... |
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
18210
Repost from N/a
-این تیزی رو تو جیبت نگه دار خان... اگه نوعروست باکره نبود تو همون حجله رگشو بزن!
با نگاهی سرد و اخمی در هم کشیده نگاهش می کند. این مرد پدر نوعروسش بود که حالا در حجله منتظرش بود؟ به سردی غرید:
-نیازی نیست خان عمو!
آن عروسکی که در حجله منتظرش بود، پاک ترین و معصوم ترین نگاه دنیا را داشت. چطور می توانست به دخترش انگ بزند؟
-لازمه! اگر پیش از حالا خبط کرده باشه... می خوام تو کسی باشی که ناموسمونو تمیز می کنه!
دندان روی هم می ساید و به اتاق می رود. عروسش روی تخت نشسته بود. به محض شنیدن صدایش از جا بلند می شود.
یاد التماس های زنعمویش می افتد:
«ماهرخ ترسیده، خان... بچه ست... عقلش نمی رسه هنوز. بهت التماس می کنم باهاش مهربون باش... دخترم لطیفه... کاری نکن پژمرده شه!»
-حتی فکرشم نکن... نمی ذارم بهم نزدیک شی فهمیدی؟ من به زور اسلحه دارم زنت می شم اینو خودتم می دونی!
دخترک ترسیده بود و این طور با جسارت تو رویش می ایستاد؟
-بهت نزدیک نشم؟ پس چطور قراره اون دستمال سفیدی که روی تخت هست رو سرخ کنم؟
در آن واحد صورت پری گونه اش سرخ شد و با خشم جلو آمد!
-خیلی وقیحی!
قدش تا سینه اش هم نمی رسید و برایش بلبل زبانی می کرد! همین حالا هم تنش برای داشتنش به جوشش افتاده بود!
-حرفاتو مزه کن قبل اینکه زبونتو به کار بندازی! بهت نگفتن چه بلایی سر کسایی می رم که حد خودشونو نمی دونن؟
داشتند به زور او را شوهر می دادند! حالا داشت برایش از بابت ادب سخنرانی می کرد!
جلو می رود و مشت هایش را به سینه ی خان می کوبد!
-می خوای بکشی؟ آره؟ توام مثل اون بابا و داداش بی همه چیزم می خوای به مرگ تهدیدم کنین؟ بکشین راحتم کنید!
محتشم دستانش را می گیرد!
-آروم باش ! به خودت بیا... تو عروس حجله ی خانی!
-نیستم... نمی خوام باشم! بذار برم... بهت التماس می کنم از من بگذر! بذار برم...! بذار برم!
اشک می ریزد و مشت های بی جانش را روی سینه اش نگه می دارد. التماس می کند:
-اگه نذاری برم، اگه ازم نگذری... به جون مامانم هیچوقت، تا آخر عمرم نمی بخشمت!
چشمان عاصی اش دل را در سینه ی خان پرابهت قبیله می لرزاند و حالا که به اشک نشسته بود داشت او را به زانو در می آورد!
-ازم بگذر... بهت التماس می کنم این کارو با من نکن... ازم بگذر!
دستش را زیر چانه اش می زند و سر عروسش را بالا می کشد.
با نوک انگشت زمختش اشک هایش را از گونه های نرم و پنبه ای اش می زداید.
-هیچوقت، آسمون به زمین بیاد، دنیا تموم شه، قیامت شه... من ازت نمی گذرم ماهم!
دستش را به زیپ لباسش می رساند و دخترش با آه عمیقی از سر ناامیدی چشم می بندد. بغش و ترسش را به صورت خان می زند:
-منم بهت قول میدم که یه روزم به عمرم مونده باشه بالاخره از دستت فرار می کنم! داغمو برای همیشه رو دلت می ذارم خان!
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
رمان جدید شادی موسوی استارت خورد🔥
داستانی بر اساس واقعیت
#قومی_قبیلهای
26800
Repost from N/a
#پارت🎁
-یقه لباستو درست کن همه دار و ندارتو انداخته بیرون همه باید بفهمن اون زیر چیپوشیدی ...؟!
گُونههایش گُل میاندازد و صُورتش سُرخ میشود.
با خجالت لب میزند:
-ببخشید !
اخمهای مرد جوان سایه چشمانش میشود.دستی به سینه دَاغش میکشد.باید میگفت "آتش به جانش انداخته است و هوس لَمسش به تنش افتاده "
آن هم به دختری که پناه دادهبود ولی گُرگرفته و عصبی میگوید:
-ببخشید که نشد حرف ،اینجا کلی مرد غریبه و محافظ است میدونی اگر نگاهشون روی یکی از این قشنگی....
حرف در دهانش خفه میماند.داشت چه میگفت.
دخترک لب های غنچهایش نیمه باز مانده و چشمهایش گشاد شده.
سیبک گلویش میلرزد:
-لباساتو درست کن وگرنه مجبور بخاطرت هر روز دست به یقه بشم تو که اینو نمیخوای ؟
آهو با لبخند سرتکان میدهد.یکهو چیزی یادش میآید و ابروهای نازکش جمع میشود.
چه کسی را جز او محرم میدانست مگر ؟
باید میگفت ؟
-من باید چیزیو بهتون بگم !
مرد جوان منتظر نگاهش میکند و او با تپش های تند و صورتی گُلگون آرام میگوید:
-دیشب از اتاقم فرار کردم چون....
آهیل سیبک گلویش میلرزد.میترسد از اعتراف دخترک با گونههای سُرخ و غم چهرهاش...
به بیرون اشاره میزند.
-یکی از اون آدمهاتون میخواست بهم تجاوز کنه...!
نفس در سینه آهیل حبس میماند.عضلات صورتش منقبض میشود و فکش سفت.
صدایش از خشم میلرزد:
-گورش کنده...بگو فقط کی بوده...کاری که نکرده؟
اشاره واضحی میکند و بغض دخترک آب میشود.
-نکرد ولی من کسیو ندارم...همه فکر میکنن بیپناهم اجازه میدن هرکاری....
تا به خودش بیاید سرش روی سینه مرد جوان مینشیند و بازوهایش دور تن ظریفش می پیچد.
موهایش را بو میکشد.
-من پناهت میشم...غلط میکنه کسی نگاه چپ بندازه...اصلا از امشب بیا اتاق من...
جان از تن دخترک میرود ولی پچ میزند:
-آقا نامحرمیم....!
لبهای مرد جوان رو گردنش مینشیند و یقهاش را کنار میزند.
-صیغت میکنم....🔞
https://t.me/+4LnATa-qVBk2MzE8
https://t.me/+4LnATa-qVBk2MzE8
توصیهی ویژه♨️
25100
Repost from N/a
_ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثههات خونیه؟
حرف بیجا زدی ، پشت دستی خوردی؟
با خنده ادامه داد
_ داداشمم ماشالا مثل بابام زودجوشه
زنبابام همیشه دهن و دماغش کبود بود
یادته آیدا؟
آیدا قهقهه زد
_ کیسه بوکس شده بود خدابیامرز!
خجالت زده سرمو پایین انداختم
چقدر بی شرم بودن!
آروم توضیح دادم
_ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم
_ اه چرا نمیری دکتر؟
پس دهنت بو گند گرفته
طفلکی داداشم
آیدا طعنه زد
_ اصلا دندونپزشک میدونی چیه دهاتی؟
مظلومانه تایید کردم
_ بله میدونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم
آرزو با تمسخر خندید
_ اروند بیکاره؟ داداشم ستارهی تیم ملیه!
وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟
_ خودش قول داد
من میدونم ... میاد
میدونه خیلی درد دارم
جاوید از پذیرایی فریاد زد
_ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا
آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم
صدای گزارشگر رو میشنیدم
هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی میزد
بغض کرده زمزمه کردم
_ یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟
تلخ خندیدم
_ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا
دوماه از کنارت تکون نخوردم
آه کشیدم
چقدر تنها بودم
_ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟
بوی خون دوباره تو بینیام پیچید
با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم
پر خون بود
هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد
_ گلللل .... گللللل
با غم خندیدم
_ مبارکه عشقم
دوباره تو آشپزخونه برگشتم
حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده
آروم ناله کردم
_ وای خدایا ... مردم
گزارشگر فریاد زد
_ چه میکنه مونتیگوعه محبوب
گل دوم برای ایران
اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آیندهی درخشانی در انتظارشه
با درد پوزخند زدم
زنِ کم سن و سادهاش تو این آینده جایی داشت؟
منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر تیمی هاش نبود...
کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم
که یادشه از درد تموم شب رو به خودم میپیچیدم
که یادشه قول داده بیاد
که یادشه من از متروسوار شدن میترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمیکنم
با تموم شدن بازی و نتیجهی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن
۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود
هنرِ مونتیگو ، شوهر من!
یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد
_ تو هنوز کار با قهوهساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟
سرمو پایین انداختم
آیدا خندید
_ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقهاتو میگیره
بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید
_ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟
رو جنبهات کار کن!
اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی
آروم زمزمه کردم
_ میرم لباس بپوشم
اروند میاد بریم دکتر
پوزخند زد
_ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره
محکم سر تکون دادم
_ نه میاد ، قول داده
_ میگم رفتن کرج جشن بگیرن!
آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت
_ ببین!
همه با زن و دوست دختراشونن
تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمیکشید و میبردت
بهت زده به صفحه نگاه کردم
ویلایی استخردار و نیمه تاریک
صدای آهنگ گوش رو اذیت میکرد
پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد
_ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا
همه هو کشیدن و اروند خندید
همه یک صدا جیغ زدن
_ سلامتیِ مونتیگو
ناخواسته عقب عقب رفتم
جاوید رو به آیدا پچ زد
_ گناه داره
با گریه سمت اتاق دویدم
باورم نمیشد
آرزو صداشو بالا برد
_ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن
پیج اینستاگرامشو دیدی؟
۷ میلیونه!
مدلای روس براش نود میفرستن!
نمیدونستم نود چیه
هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم
_ من ... من میرم روستا
آیدا غرید
_ خری مگه؟
صبح اخبارو ندیدی؟
جاوید ادامه داد
_ برف و بوران شده
مسیرا بستهست راهبندونه
_ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم
میگفتن ۴ تا کشته داده
خیلی خطریه
بی توجه به اونا سمت در دویدم
صدای هق هقم قطع نمیشد
_ تصادف میکنی میمیری بدبخت
جاوید به آیدا گفت
_ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره
یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون
بی توجه به اونا درو بستم
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
https://t.me/+zDtIoh_XpEllNWU0
دختره تصادف سختی میکنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایانخوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
11700
Repost from N/a
00:06
Видео недоступно
کیوان رادمهر!
معروفترین دندانپزشک ایرانی که آلمان میتونه به خودش ببینه...
یه نخبهی خوشتیپ و بیاعصاب🔥
مردی که در قلبش رو به روی تمام زنهای دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفسبرش...
امااااا از قضا این آقا دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم میشه اونم یه دختر ریزهمیزه با چشمهای کهرباییه که هر روز اونو به بهونهی معاینه میکشونه مطبش و ...
تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه
5.05 KB
8300
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسندهی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست میکنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتشزاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
30500
Repost from N/a
00:08
Видео недоступно
- دکتر بهت نمیخورد بعد از سیوخردهای سال با دوستدخترت بیای!
بلافاصله بعد از این حرف، صدای خندهی جمع بلند شد. سرخ شده از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:
- من دوست دخترشون نیستم!
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
انگار حرف من را نمیشنیدند!
رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:
- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بیخبر؟
این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:
- چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟!
و با این حرف، دوباره شلیک خندهی جمع بالا رفت. چرا دست برنمیداشتند؟
بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه میدیدم نفس را در سینهام حبس کرد.
داشت میخندید و چقدر با خنده جذابتر میشد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمهوار گفت که ...
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
https://t.me/+j49RtBp5vgcwYTE8
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه
1.26 MB
11100
Repost from N/a
Фото недоступно
من آهو ام
دختری که فقط ۱۴ سالشه وهنوز فرق دست چپ و راستش رو نمیدونست اما پام به حجله باز شد و اون شب اتفاق وحشیانه ای برام افتاد که...
ومن شدم عروس مرد مرموز و ناشناخته ای که ده سال ازم بزرگتره ....اما
https://t.me/+8qNrzDlANNtkYzNk
https://t.me/+8qNrzDlANNtkYzNk
ولی آهیل حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی که هنوز اسمی برایش نداشت!
چشمانش تنگ شد و دستش را سر شانه ی دختر نشست.
لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت!
https://t.me/+8qNrzDlANNtkYzNk
رمانی جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️🔥
34400
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.