cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

Рекламные посты
3 225
Подписчики
-124 часа
-27 дней
+530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
«هیچ وقت نتوانستم موضعی معتدل و واقع‌بینانه به تو پیدا کنم. اوج و حضیض از پی هم، متناوب، مکرر. هنوز هم همینم.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
«...حالا که فکرش را می‌کنم مسیر کلی زندگی‌ات هم انگار مو به مو "دفترچەی راهنمای زندگی متوسط" را دنبال می‌کرد. این‌همه قابل پیش‌بینی بودن اذیتت نمی‌کرد؟ حالا سر پیری داشتی خانگی‌تر و اهلی‌تر می‌شدی. علاقەات به آشپزی مال همین دوران بود. اما آشپزی‌ات هم مثل دین‌ات من‌ درآوردی بود و محصولش عمدتا بدمزه. هر از چند گاهی سوزنت گیر می‌کرد روی چیزی؛ دورەای رشتەپلو، دورەای اشکنه. قدیم‌ترهایش، زمان اکباتان هم آشپزی دوست داشتی، اما خیلی موردی و بەندرت و معمولا چیزی در فر می‌گذاشتی. مرغ بریان، ژیگو. با نخ نسوز خوب می‌پیچاندیشان. یک بار حتی تلاش کردی کالباس خانگی درست کنی. مدعی شده بودی پدرِ خدابیامرزت آشپزِ دربار قاجار بوده. این علاوه بر سِمتش در ارتش میرزا کوچک خان بود. مهم نبود که روایت‌هایت از زندگیِ آن پیرمرد با هم سازگاری ندارند؛ کسی به رویت نمی‌آورد. گمانم موضع مشترک همه نسبت به تو همین بود. همه با لبخند شبەهذیاناتت را می‌شنیدند و سعی می‌کردند زودتر از شنیدن ترهاتت راجع به مشروطه، مصدق، انقلاب، نهضت ملی، حضرت محمد، سپاه، سوریه و غیره و غیره معاف شوند.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
حالا که فکرش را می‌کنم مسیر کلی زندگی‌ات هم انگار مو به مو "دفترچەی راهنمای زندگی متوسط" را دنبال می‌کرد. این‌همه قابل پیش‌بینی بودن اذیتت نمی‌کرد؟ حالا سر پیری داشتی خانگی‌تر و اهلی‌تر می‌شدی. علاقەات به آشپزی مال همین دوران بود. اما آشپزی‌ات هم مثل دین‌ات من‌ درآوردی بود و محصولش عمدتا بدمزه. هر از چند گاهی سوزنت گیر می‌کرد روی چیزی؛ دورەای رشتەپلو، دورەای اشکنه. قدیم‌ترهایش، زمان اکباتان هم آشپزی دوست داشتی، اما خیلی موردی و بەندرت و معمولا چیزی در فر می‌گذاشتی. مرغ بریان، ژیگو. با نخ نسوز خوب می‌پیچاندیشان. یک بار حتی تلاش کردی کالباس خانگی درست کنی. مدعی شده بودی پدرِ خدابیامرزت آشپزِ دربار قاجار بوده. این علاوه بر سِمتش در ارتش میرزا کوچک خان بود. مهم نبود که روایت‌هایت از زندگیِ آن پیرمرد با هم سازگاری ندارند؛ کسی به رویت نمی‌آورد. گمانم موضع مشترک همه نسبت به تو همین بود. همه با لبخند شبەهذیاناتت را می‌شنیدند و سعی می‌کردند زودتر از شنیدن ترهاتت راجع به مشروطه، مصدق، انقلاب، نهضت ملی، حضرت محمد، سپاه، سوریه و غیره و غیره معاف شوند. [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
«می‌توان چیزی را باور نکرد و فراموشش هم نکرد. گاهی فکر می‌کنم کل سرگذشت ما همین‌طور رقم می‌خورد، بیشتر از این‌که مبنایش مستندات و واقعیات باشد، بر مبنای چیزها و تصاویری‌ست که چسبندگی دارند و فراموش نمی‌شوند.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
«...حتی نمی‌دانستم محقم از دست تو گلایەای داشته باشم، بابت نبودنت، محو بودنت؛ پدری که انگار همیشه در دوردست‌ها بود و حتی حالا که سعی می‌کنم چند و چون رابطەمان را بنویسم جز چند تصویر پراکنده چیزی دست‌گیرم نمی‌شود. خارج که بودم دیگر می‌فهمیدم چیزی بین ما همیشه غایب بوده. نزدیکی؟ انس و الفت؟ در غربت تکەپارەهای خاطراتم را کنار هم می‌چیدم و کوچکترین اشارەهای تو را عمیق تفسیر می‌کردم و نتیجه می‌گرفتم که، نه، برایش مهم بودم، دوستم داشت، ولی توان ابرازش را نداشت. و بعد ادامەی همین سیر این شد که خودم را سرزنش کردم، بابت کم‌کاری، بابت اینکه دل ندادم تو را بشناسم، نزدیکت شوم. چند هفته یک بار—پس از ساعتی فک زدن با مادرم پای تلفن—دو دقیقه هم احوالی از تو می‌پرسیدم، محترمانه، خشک، با ضمیر شما، با حفظ همان فاصلەی کهنه. کمکی به رفع دلتنگی نمی‌کرد. تو هیچ وقت حرفی نبودی. و منی که در ایران نتوانسته بودم قفلت را باز کنم، چطور ممکن بود از راه دور و پای تلفن این کار را بکنم؟ عین جانوری در بند تقلا می‌کردم، می‌خواستم جبران گذشتەی سردمان را بکنم؛ از غربت برایت نامەهای طویل می‌نوشتم. سەتایش را هنوز نگه داشتەام. از ”زهره“ پرسیده بودی مگر نویسندەست که اینقدر نامه می‌نویسد؟ (شک ندارم با همان لحن حرص‌درآرت، همانی‌که‌ با شنیدنش گوشت تنم می‌ریخت.) حتی به همین سؤالِ بەجایت هم نشد درست و حسابی جواب بدهم؛ نشد بگویم که مهندس خوبی نشدم و بله، نوشتن را دوست دارم.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
«..همین اواخر یکی از ترجمەهایم را بهت داده بودم—ازم تشکر کردی، خجالت کشیدم، انگار که تو را قابل نمی‌دانستم که در جریان "نوشتنم" بگذارمت و حالا داشتی تشکر می‌کردی که چنین افتخاری بهت دادەام. می‌دانستم دیگر چیز چندانی ازش نمی‌فهمی اما چند روز بعد گفتی خواندیش و بهم گفتی عالی بود. پس شاید همین اتفاق در ذهنت ضبط شده، ابدی شده، و الآن هم که چند خیابان از من دورتری کماکان می‌دانی که وضعیتم چطوری شد و آخر و عاقبتم چی شد.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
«...دانشگاه و جان کندن برای "اداره" همەی زندگی‌ات بوده و همەی بچەهایت را هم مجبور می‌کردی درس بخوانند. طبیعی بود؛ مسیر صعود خودت همین بود و مثل کوهنوردی مهربان، عینا همین مسیرِ پاخورده و جواب پس‌داده را به بچەهایت توصیه می‌کردی. توصیه که نه، اجبار، البته بدون اکراه.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...
«...مال کجا بودید؟ شمشک؟ روستایی برف‌خیز در حومەی تهران؟ شناسنامەات مال تهران است اما خودت از کودکیِ در شمشک زیاد حرف می‌زنی. آن زمان‌ها آنجا معدن ذغال سنگ داشته و حدس می‌زنم پدرت کارمند یا کارگر معدن بوده. خودت می‌گفتی معلم بوده. چرا حرفت را باور نمی‌کنم؟ چون گاهی هم میگفتی پدرت آشپز بوده. و حتی گاهی هم میگفتی چریکی بوده در دار و دستەی میرزا کوچک خان جنگلی، که وقتی رضا شاه می‌افتد دنبال میرزا، پدر تو هم در جنگل‌های گیلان و بعد مازندران متواری می‌شود. اما بهرحال کودکی‌ات در شمشک بود. لای برف‌ها. چقدر هم آنجا را دوست داشتی، کوەهای برف‌پوشش را، هوای ترد و لطیفش را.» [گذشتگی یک - بچه خوک - نیکزاد نورپناه]
Показать все...