cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمانسرای کیمیا💎

﴾﷽﴿ رمان دست سرنوشت فصل اول #پایان💕 رمان دست سرنوشت فصل دوم #پایان 💕 رمان ایستگاه یک شبه : درحال تایپ⁦ヾ(˙❥˙)ノ⁩ هرگونه کپی پیگرد قانونی دارد⁦❌⁦X⁩⁦❌⁦⁦ ꨄ︎ عضوسایت‌معتبرسرزمین‌رمان‌آنلاین⁦⁦ writer:𝑲𝑖𝑚𝑖𝑦𝑎𝑬𝒚𝒗𝒂𝒛𝒊 Admin= @rad_990

Больше
Рекламные посты
810
Подписчики
Нет данных24 часа
-177 дней
-11830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#ایستگاه_یک_شبه #پارت58 #اتریس از پارکینگ زدم بیرون و دم در هتل زدم رو ترمز با دیدن همون دختر که نشسته بود تو ایستگاه اتوبوس و گریه میکرد دو دل شدم نکنه نیاز به کمکی چیزی داره این وقت شب آیییی پسر به توچه پامو گذاشتم رو گازو با سرعت ازش دور شدم اما سری زدم رو ترمز این انسان دوستانه نیست یه دختر تنها رو که مسیرمون همونه رو ول کنم تو جاده نفس عمیقم رو فوت کردم بیرون دنده عقب برگشتم و جلو ایستگاه زدم رو ترمز نگاهشو اورد بالا با دستش اشک هاشو پاک کرد یه بوقی زدم و :بیا من برسونمت تح ارتیست بازیمو میخوام ثابت کنم به یه وحشی با صدای که میلرزید از شدت گریه گفت:نمیخوام الان اتوبوس میاد این دختر واقعا خنگه ها پوزخندی زدمو:اتوبوس این وقت شب تو جاده؟! این وقت شب همون بتونی سوار ماشین من بشی ببرمت با اینکه داشت گریه میکرد یهو بعد حرفم خندید:کدوم خدمه‌ای ماشین خارجی سوار میشه _من خدمه نیستم امروز تنبیه شده بودم تو این هتل کار کنم این ماشین هم برا خودمه لبخندی زد:برا خودته یا برا رئیسته دزدیدی؟! از قدیم گفتنا به کسی مهربونی نکن هار میشه صبر کن ببینم واقعا گفتن این حرفو ؟! عصبی و با حرص گفتم:میخوایی نیا یکم دیگه هم بمونی مهمون سگ و گرگ و کفتارو روباه میشی معلوم بود از حرفم ترسید هاهاها بهتر باترس گفت:از کجا بدونم سالم منو میرسونی خونه اخمی کردم : چون من پسر مامانمم یادم داده به زن ها کمک کنم و باهاشون بااحترام برخورد کنم لبخندش پررنگ تر شد:منم دختر مامانمم یادم داده چجوری از خودم مراقبت کنم‌درقبال مردا با این حرفش لبخندی زدم شک ندارم بلده چجوری از خودش مراقبت کنه : خب دختر مامانش بیا برسونمت خونتون نمیخوام مشتری هامون ناراضی برن بلند شدو کیفش رو برداشت زیر لب داشت غر میزد نزدیک ماشین شد کیفش رو انداخت صندلی عقب درو باز کرد نشست کنار دستم بعد اینکه نشست گفت: ببین ماشین رو اگه دزدیدی پلیس ملیس مارو بگیره میگم منم دزدیدی ها من شریکت نمیشم نه مثل اینکه بامزه هم هست به غیر از وحشی بودنش پامو گذاشتم رو گازو و از اونجا به سرعت دور شدیم با لبخند نگاهش کردم :کی گفت دزدیدم شونشو بالا انداخت و گفت: حسم _عجب حس قوی داری جوابم رو نداد نگاهمو ازش گرفتم و زل زدم به جاده تاریک یعنی چرا گریه میکرد نکنه من اشتباه کردم کمکش کردم ؟! نکنه نقشه بود نکنه قاتله نکنه میخوان منو به دار بکشن نکنه از طرف اون دخترای تو پارتیه دختر مامانش:هاااااااااااااااااااااااااااااااااااای
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت57 #اتریس رفتیم داخل منو کشید یه گوشه _کجا بودی تو که گفتی کلید اوردم ارسام:اره اوردم _شک نکردن چرا با ماشین من میایی؟! ارسام:چرا بابا گیر داده بود ولی گفتم کلیدو میدم پذیرش نگه دارن تا تو پیدا نکنی از تو جیب من و اینجور چیزا سرهم کردم چیزی نگفتن _خب کلید کجاست منگ منگ نگاهم کرد:گفتم که دست پذیرش _اهان اره پس من میرم بگیرم برم مچ دستمو گرفت: من نجاتت دادم اما توام منو تو دردسر ننداز _پس چیکار کنم ارسام:شب بعد تموم شد مهمونی بعد خوابیدن همه برو _تا اون موقع من دق میکنم ارسام:دق نمیکنی نترس با یه چیزی سرگرم کن خودتو _مگه بچم سرگرم بشم .... راستی فردا نیان خونه باز دعوا موا بشه که چرا فرار کردم ارسام:نه نمیذازم من جلوی اتفاقات فردا رو میگیرم اون با من مشتی به بازوش زدم:دمت گرم عمو ارسام:اره کارت افتادنی عمو عادی حرف زدنی ارسام شاخ شدنی شما اره؟! خندیدم و :نه اینکه خودت اینجوری نیستی ارسام:باشه دیگه من برم کلید هم دست حسامه یادت نره و من الکی تاکید کردم کلیدو به تو ندن سرمو تکون دادم برگشت و رفت حالا با چی خودمو سرگرم کنم و‌تو چشم نباشم با فکری که به سرم زد سری و نامحسوس به سمت مقصد حرکت کردم از راه پله ها اروم اروم به سمت پایین میرفتم و بالاخره به در مورد نظر رسیدم اروم درو باز کردم وارد شدم و چشمام با دیدن قفسه های چندین ساله مشروب ها برقی زد خب خستگی امروز رو چی میتونه ازم دور کنه؟! یه مشروب و یه پارتی که دخترا برات بمیرن خب هرچی باشه من اتریسم باید هم برام بمیرن هیچ دختری تو دنیا نیست که منو نخواددددد هاهاهاهاهاهاهاهاها سمت قفسه مورد علاقم که قدیمی بودن رفتم یکی رو برداشتم خب حالا اینو کجا قایم کنم از اتاق اومدم بیرون خب هرکدوم از خدمه ها ببینن میگم از مجلس خواستن ولی اگه مدیر ببینه چی ؟! احمممممق داری از مدیر هتل خودت میترسی؟! طرز فکرم بهم برخوردا اتریس دیگه از این فکرا نکن مستقیم و نامحسوس با تپش قلب خودمو به رخت کن رسوندم و شیشه رو گذاشتم تو کمد لباس هام کنار اونا دوباره قفلشون کردم و اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم حالا چیکار کنم بهتر برم سربه سر حسام بزارم با لبخند شیطونی رفتم سمت پذیرش................ سری لباس هامو پوشیدم و بطری رو توی پالتو قایم کردم و پالتو رو تو بغلم گرفتم باورم نمیشه از دارایی خودم دارم دزدی میکنم سمت پیش خوان رفتم از پشت پریدم رو حسام باترس نگاهم کرد لب زدم:کلید حسام با تته پته و باترس اینکه داره کمک دستم میشه تا فرار کنم گفت:اما قربان پریدم تو حرفش:هییییس کلیدو بده فقط به کسی چیزی نمیگم با صدای خانم پذیرش ناخواسته برگشتم اونور در اوج ناباوری با اون وحشی چشم تو چشم شدم این وقت شب ؟؟؟ شوخیه دیگه؟؟؟بازم؟؟؟ سری نگاشو ازم گرفت:یه اژانس میخواستم کجا داره میره ساعت 11شبه انقد هتلمون بده که‌نمیتونه تحمل کنه نکنه چیزی شده اه اه اه اتریس به تو چه مستقیم زل زده بودم بهش که تیپش زمین تا اسمون با جشن فرق میکرد اونجا یه دختر جلف بود اینجا یه دختر اسپرت ساده خانومه رو بهش گفت:خانوم کجا میرین؟! ادرس رو که داد کُرک و پرم ریخت چقد دور یه دختر از محله متوسط اینجا چیکار میکنه خانوم پذیرش که ادرس رو به اژانس میگفت بعد چند لحظه رو به دختر گفت:متاسفم خانوم ماشین ها تا اونجا نمیتونن شمارو ببرن خیلی دوره وگوشیو قطع کرد عصبی زل زدم بهشون یعنی چی مگه اژانس برا شرکت ما نیست حق ندارن مشتری پس بزنن بعدا به حسابشون میرسم دختر در اوج ناباوری بودلب زد:پس من الان بخوام برگردم به خونمون چجوری باید برم خانومه با خونسری گفت:باید بری سر جاده اونجا یه ایستگاه اتوبوس هست سوار اتوبوس بشی و تاتهران بری و از اونجا ماشین بگیری تا خونتون عزیزم دختر وحشی با حرص گفت:ممنون عزیـــزم داشت برمیگشت بره که چشم تو چشم شدیم اما سری پشتش روکردو رفت رو به اون دوتا گفتم:بعدا حساب شما و اژانس رو میرسم انقد حتما ادرس اتوبوس اینا و به مشتری ها دادی که الان سری مثل طوطی گفتی من پول مفتی تو جیب اژانس نمیریزم فهمیـــدین انقد عصبی بودم که حسام سری کلیدو داد بهم ازش گرفتم خودمو به پارکینگ رسوندم بطری رو گذاشتم پشت ماشین و پالتوم رو تن کردم دختر احمق مگه الان اتوبوس میاد که گذاشت رفت باورم نمیشه دخترای خنگی هم وجود دارن تو دنیا اونم تو این هوا که یهو شروع کرده به سرد شدن
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت56 #اتریس بدونه اینکه بگه بفرما با میز وارد اتاقش شدم وسط اتاق وایستادم :بفرمایین اینم از طرف هتل برای معذرت خواهی اتفاقی که افتاد اومد و روبه روم وایستاد:تو نمیخوایی معذرت خواهی کنی؟! با حرص تمام زل زدم بهش: من؟! من برای چی معذرت خواهی کنم تو پریدی جلوم تو پام رو هی لگد کردی تو مگه از من معذرت خواهی کردی؟ دختر گفت:چقد پرویی برا خدمه بودن صاحب کارات میدونن؟! خوبه اخراجت نمیکنن اگه میدونستی که من کی هستم هیچ وقت جرعت اینجوری حرف زدن رو نداشتی پوزخندی زدم:بگیر هرچی تو این میز هست برای تو بفرما و میل کن اتفاق یکم قبل رو هم فراموش کن بدون اینکه مکث کنم سری از اتاق زدم بیرون دختر لج باز اگه بدونی من کی هستم چقدر پولدار هستم که خودتو جر میدادی بهت حتی نگاه کنم مثل بقیه دخترا اما حالا چون خدمه شدم زبون دراز شدن دخترا برام دکمه اسانسور رو زدم که یادم افتاد لباسش رو نگرفتم با حرص مشتی به در اسانسور زدم برگشتم جلو در و دوباره زنگ رو زدم در باز شد با دیدن من جا خورد لبخندی که معلوم بود حرص دار زد و:جانم عزیزم میبینم که بدون من نمیتونی بمونی اینبار من لبخند حرص دار زدم:لباست؟! خم شد خودش رو نگاه کرد که حوله همچنان تنش بود دوباره زل زد بهم :لباس چی؟! _لباست رو بده چشماش بزرگ شدو:منحرف با لباس من چیکارداری میخوایی چه غلطی بکنی تحمل حرفاش و لج باز بودنش رو دیگه نداشتم دستمو از حرصم محکم کوبیدم به لبه در و از بین لب هام غریدم:لباست رو از خشکشویی میخوان تا بشورنش زود باش بده کار دارم از جلوی در رفت کنار:تو حمومه بیا برو خودت برش دار با حرص رفتم داخل مستقیم رفتم سمت حموم با دیدن یه لباس که پر از کیک بود حالم بهم خورد صدای دختر اومد:چندشت نشه گند کاریه خودته چپ چپ نگاهش کردم خم شدم و لباس رو به زور برداشتم اومدم برم که جلو زد ازم و یهو پامو لگد کرد بازم بعد سری تند راه رفت و برگشت نگاهم کرد عصبی از اتاق زدم بیرون سمت اسانسور رفتم و سوارش شدم رفتم پایین و خودمو به رختشویی و لباسش رو تحویل دادم عصبی برگشتم و رفتم حیاط نزدیک مجلس نشدم از دور وایستادم و نگاشون میکردم همه درحال رقصیدن و خوش گذرونی بودن و من در حال حرص خوردن با حس اینکه یکی صدام میکنه برگشتم دنبال صدا میگشتم که چشم تو چشم اون وحشی شدم باورم نمیشه هرجا رو نگاه میکنم میبینمش الانم لباساشو عوض کرده و تو بالکن وایستاده و منو نگاه میکنه خدایا امروز کم حرص خوردم ازدست خانوادم این دختره رو هم هی هی هی جلو چشمام بیارش همینجوری که زل زده بودیم بهم دیگه یهو دهنش رو برام کج کرد چشام گشاد شد با تعجب نگاش میکردم دوباره یهو یکی از انگشت هاشو گذاشت رو‌گوشش و اون یکی انگشتش رو هم گذاشت رو اون یکی گوشش چشاشو چپ کرد و زبونش رو اورد بیرون و سرش رو تندتند تکون داد چشام هرلحظه بزرگتر میشد از اینکارش بعد چند لحظه دست از کارش برداشت و جدی زل زد بهم این تغییرات یهویی و اون کارش باعث شد ناخواسته لبخندی رو لبم بشینه خودش هم خندش گرفت نگامو انداختم پایین تا بیشتر نخندم و لبخندمو جمع و‌جور کردم دوباره با حس اینکه یکی صدام میکنه دنبال صدا گشتم ارسام اومد نزدیک :بیا اونور کارت دارم پشت سرش راه افتادم و رفتم
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت55 #اتریس عصبی پاتند کردم و خودمو به داخل رسوندم چشم چرخوندم کسی نبود که بهش بگم کیک رو بیار سمت اشپز خونه رفتم درو باز کردم و با اشپز خونه پر از خالی روبه رو‌شدم زیر لب غر زدم چرا اینجا کسی نیست این ماس ماسِک رو ببرن فقط یه کیک بود روی میز سرو اهمی کردم رفتم سمتش یکم هلش دادم که خودش تا جلو در رفت کلافه ازجای مخصوص برا هل دادن میز گرفتم و به سمت حیاط میرفتم خدایا خدایا یکی فقط یکی نه نه اصلا یکی هم نه یه بچه ریز میز بیاد شیطونی کنه بزنه این کیک بیوفته من از بردن این کیک به مجلس راحت بشم خدایییییییا با این فکر به خودم خیلی سرعت دادم بودم اومدم ارومش کنم که محکم میزو کوبیدم به یه چیزی نگامو که به بالا میاوردم جیغ فرا بنفشی باعث شد همه چی برام صحنه آهسته پیش بره یه دختر بین زمین و هوا داشت جیغ میکشید آهسته و پیوسته خودمو بهش رسوندم تا نجاتش بدم و سری کمرش رو گرفتم تا نیوفته بعد اینکه کمرش رو‌تو بغلم قفل کردم چشاشو باز کرد و با دیدن من دوباره جیغ کشید همون دختره بود خواستم بگم اینم خوبی من که تقلا کرد تا ازم جدا بشه که سقوط کیک رو مادوتااتفاق افتاد و تعادلم رو از دست دادم و دوتایی پخش زمین شدیم اون اونور پرت شد من اینور یهو همه صحنه ها که تا الان برام صحنه اهسته بودن به روال قبلی برگشتن برگشتم نگاش کردم که همه جاش پر از کیک بود دیگه خبری از اون زیباییش نبود کیک و کیک و کیک از زیر اون کیک با حرص داشت نگاهم میکرد دهنشو باز کرد جیغی بکشه که دست مدیر هتل نشست رو دهنش سری برگشت و به صاحب دست نگاه کرد چندتا از خدمه ها ریختن دور برمون که مدیر داد کشید:زود تند سری زود زود یه کیک دیگه ببرید داخل مجلس سرررررری اینو که گفت تو این شرایط تو دلم یه آخیشی گفتم من قرار نیست جلو مهمون ها کیک ببرم و خودمو به همه بخندونم پاشدم و با خدمه ها راه افتادم و رفتم سمت اشپز خونه صدای مدیر هتل اومد سیخ سر جام وایستادم اومد نزدیکم عصبی گفت:برو لباستو عوض کن برو از مشتری معذرت خواهی کن نمیخوام ارزش هتل بیاد پایین فهمیدی میری لباسش رو هم که کثیف کردی رو میگیری میاری میدی بشورنش انقد باتحکم گفت که سرمو تکون دادم سمت رختکن رفتم از اونجا لباس های تازه و تمیز گرفتم پوشیدم سمت پذیرش رفتم که حسام اونجا بود _حسام اتاق اون دختر کجاست حسام طبقه و شماره اتاق رو بهم گفت اومدم از کنارشون رد بشم که حسام:اتریس جان مدیر هتل گفتن برای معذرت خواهی اون میز غذا و خوراکی هارو‌هم با خودت ببری عصبی برگشتم میزو گرفتم و هلش دادم سوار اسانسور شدم زنگ اتاق رو زدم چند لحظه بعد در بازشد با یه حوله تن پوش و موهای خیس جلو چشمام ظاهر شد بادیدن من لباشو محکم رو هم فشار دادو با حرص غرید:چی میگی سرتاپاشو دید زدم با حرص گفتم:از طرف هتل اومدم معذرت خواهی کنم از مشتریمون
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت54 #اتریس همه و همه اومدن جشن شروع شده بود حالا من چجوری خودمو از دید قایم کنم چشمم به یه درختی که تح همه درختا بود افتاد بهتر برم اون پشت قبل اینکه همه منو بشناسن تند تند به سمت درخت میرفتم که پاهامو یکی لگد کرد با حرص برگشتم و نگاش کردم سری گفت :شرمنده دهنمو باز کردم بگم میدونی قیمت کفشارو که یه دختر دیگه که دست تو دست هم بودن اونو کشید و برد شیطون میگه دنبالش برو بیخیال ...ازشر شیطان رانده شده پنهاه میبره به پشت درخت چند قدم هم برداشتم که با صدای اشنایی برگشتم سامان بود با لبخند مزخرفی اومد جلو : سادیا نیومد خواستم بگم به درک بهتر که زبونم رو در کوچه ها گذاشتم و به جاش :علیک سلام سامان:چه علیکی چه سلامی از وقتی شنیدیم چه گوه کاری کردی همگی ناراحتیم سادیا بدتر ازهمه انقد که نخواست بیاد باهات چشم تو چشم بشه _مطمعنی خواسته بمونه که بره پارتی منو بهونه کرد سامان:تورو با این لباس دیدن خوشحالم کرد واقعا تنبیه شدی به سادیا زنگ بزنم بگم _اما تورو دیدن زیاد منو خوشحال نکرد مخصوصا اینکه همه لباس هات مارک دارو اوکی هستن اما تو؟! نچ لیاقت لباس هارو اوردی پایین چشمم افتاد اونور که دیدم همون دختری که پامو لگد کرد داره تنهایی از جلو چشام رد میشه بی توجه به سامان از کنارش رد شدمو پشت سر اون دختره راه افتادم حین اینکه پشت سرش بودم متوجه اندام خیلی خوبش شدم وای اتریس پسر تو اینجاهم دست از این کارا برنمیداری نه ادریس ازم انتظار داره من ادم بشم اون وقت من؟؟؟ سمت میز پذیرایی داشت میرفت کم مونده بود بهش برسم که و بهش قیمت کفشم رو حالی کنم حواسم پرت بابام شد که نگاهم میکرد یهو حس کردم پامو یکی بازم لگد کردو اومد تو بغلم سری چشم از بابا گرفتم وبا دیدن همون دختر تموم عصبانیتم رو ریختم تو چشمام لباشو گاز گرفت که چی یعنی شرمنده ای الان؟! با حرص از سرتاپاشو نگاه کردم اب دهنمو با دیدن جزوبه جزوش قورت دادم چهره خیلی زیبایی داشت زل زدم به چشماش اما هیچکس و هیچ دختری برام مهم تر از کفشام نبود با حرص گفتم:اگه نمیتونی درست راه بری بگم برات ویلچر بیارن سری نگاه خجالت زدش عوض شدو با پوزخندگفت:فک نکنم خدمه ها حق دارن با مهمون هاشون اینجوری رفتار کنن پوزخندی رو لبم نشست زیر لبم غر زدم اگه میدونستی من کی ام از دور دیدم بابا نزدیکم میشه هول کردم و به دختره گفتم:میشه بری کنار دخترگفت:اون همه راه برو از اونور برو من نمیتونم برم کنار چپ چپ نگاهش کردم چشامو از رو حرص بازو بسته کردم و رد شدم از کنارش رفتم خودمو به بابا که داشت میومد رسوندم باباآرسام:چیشد بحث میکردی با مهمون؟! _نه ... بابا من کی میتونم برم مغزم دیگه نمیکشه بابا آرسام:هیچ وقت تو هنوز اینجایی تا فردا شب شنیدیم امروز کلا از زیر سر کار در رفتی بابا دستور داد فردا رو هم بمونی چشامو باز بسته کردم لبخندی بهش زدم:باشه اینجا بهتر از اون خونه ای که به طرز غذا خوردنت هم گیر میدن بابا ارسام: همین حالا برو داخل و کیک عروسی رو بیار وسط عروسی زود باش
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت53 #اتریس تو آینه به خودم نگاه کردم تو اتاق خدمه هابودم با لباس فرم _چطور ماسک بزنم کسی منو نشناسه حسام یکی از خدمه ها که اونجا بود گفت:رئیس نمیذاره _چرا نذاره حسام:چون مهمون ها میترسن که مریضی یا نه _هوووووف حسام اومد نزدیکم و زل زد بهم:خیلی شبیه نوه ریس بزرگ هستی لبخندی زدم:خودشم بلند خندید:چرت نگو خودش اینجا چیکار میکنه یکم بعد میاد عروسی عموش چشامو از رو حرص بازو بسته کردم:حسام من خودشم حسام:منم ادریس شمیران هستم جونن شدم بعدم زد زیر خنده و از اتاق رفت بیرون با حرص پشت سرش راه افتادم سمت حیاط رفتیم مدیر هتل که بهش گفته بودن بهم سخت بگیرو براش مهم نباشه من کی ام با بیسیم اومد سمتم و :اتریس سری برو صندلی و میز هارو درست کنید رد شدورفت دهنمو براش گچ کردم که متوجه شدم دوربین مدار بسته دقیقا رو من زوم کردم لبخندی زدم و رد شدم رفتم سمت حیاط رفتم داشتن همه جارو مرتب میکردن دست به سینه وایستادم و نگاشون میکردم من الان واقعا بین این همه خدمه دارم چیککککککککار میکنم باید دستمو داغ بزارم که دیگه سمت هیچ دختری نرم به هیچ وج سرکارگر اومد سمتم منو میشناخت با خجالت گفت:ریس شرمنده ولی دستور دادن شما هم کار کنید چشامو از عصبانیت بازو بسته کردم:چیکار کنم؟! سرکارگر:اونجا به حسام تو چیدن صندلی ها دور میز _باشه پاتند کردم و رفتم سمت حسام خم شدم صندلی برداشتم وبه سمت میز رفتم حسام:هوی دوتا دوتا ببر صندلی رو گذاشتم کنار میز و با عصبانیت زل زدم به حسام:هوی؟! حسام:چیه خب اسمت چیه _اتریس شمیران حسام:اره منم ادریس شمیران هستم _حسام جدی ام باهات حسام:بخدا من جدی ترم قربون نوه زحمت کشم بشم عروسی عموش اومد کارکنه بعدم بلندبلند خندید سرکارگر نزدیکمون شد:حسام عوض اینکه بخندی کار کن حسام:اخه ریس ایشون(منو با دست نشون داد) میگه من اتریس شمیرانم منم گفتم ادریس هستم سرکارگر چپ چپ نگاهش کرد برگشت سمت من تا شکم خم شد جلوم:ریس شرمنده شمارو نمیشناسه پوزخندی رو لبم نشست چشای حسام گرد شد سرکارگرسرشو اورد بالا به حسام با چشماش خط و نشون کشید و رفت _پس تو پدربزرگ منی حسام:من غلط بکنم _پس که من اتریس نیستم ...حالا چیکارت کنم اخراج کنمت یا چی ؟! حسام:یاچی؟! چپ چپ نگاش کردم نزدیکش شدم و زیر گوشش گفتم:یاتو به جای من کار میکنی حسام:چشم چشم پوزخند شیطانی رو لبم نشست .....
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت52 #اتریس از خونه زدم بیرون باقلبی شکسته جلو در ورودی بلند داد کشیدم:خــــانــــواده شمیــــــــرررررران هــــــــا بابا بزرگ سرشو ازپنجر اتاقش اورد بیرون یهو کانالم رو عوض کردم اروم گفتم:سلام باباجون خوبی صبحت بخیر ببین چه باد سحری داره میوزه امروز بوی عشق و بخشش میاد امیدوارم منو از همین حالا ببخشی و من برگردم تو خونه با چشم و ابرو به طرف خیابون اشاره کرد رفت داخل و درپنجره رو بست دوباره داد کشیدم:خــــــــــــانــــواده شــــــــمیران هــــا دیــــگه هیــــچ وقت شــــمارو نمیبخشم بابا بزرگ دوباره سرشو اورد بیرون _الان میرم خدافظ باباجون:زود باش _من رفتم پیاده با دوتا تراولی باباجون:اره میدونم _معلوم نیست اتوبوس چجوری بره اونجا سالم برسم نرسم باباجون:میرسی نگران نباش _توراه طوفان بیاد گردباد بیاد منو میبره باباجون:پیدات میکنم _اره راس میگی پیدام میکنی هرجا برم هرکای کنم پیدام میکنی باباجون:پس برو در پایینی باز شد ارسام اومد بیرون مستقیم بالا رو نگاه کرد:بابا برو تو نری این تا فردا صبح باهات میمونه حرف میزنه زیر لب خائنی نثارش کردم بابا جون رفت داخل و درو بست ارسام دستمو گرفت هل داد :برودیگه _میکشمت خب ارسام:برو شب با ماشین تو میام کلیداتو میدم اونجا پذیرش از اونجا میگیری فرار میکنی _بگو بخدا ارسام:بخدا پریدم یدونه از صورتش بوسیدم:خیانتکار وفادار من منتظرتم ارسام:خدافظ رفت داخل و درو بست برگشتم و به حیاط درازمون نگاه کردم خب بدو بدو میرم که حیاط به نظرم کوچیک بیاد .... سوار اتوبوس شدم قلبم وایستاد با این همه ادم های جور وا جور کنار رانند سرپا وایستادم راننده:برو بشین _مقصدم نزدیکه سرپا میمونم راننده:کجاست _بیرون تهران سمت هتل امیلی راننده:سه ساعت تا اونجاراه برو جا پیدا کن بشین انقدر عصبی گفت که باترس سمت اولین تک صندلی خالی که اونجا بود رفتم گوشیمو از جیبم برداشتم خب خداروشکر تورو نگرفتن مشغول گوشیم شدم
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت51 #اتریس با تکون های دستی چشامو باز کردم با دیدن مامانم اروم لب زدم:بله مامان:پاشو باید بری هتل _چه خبر به این زودی ساعت چند؟! مامان اشرف:9صبح لبخند تلخی زدم:شوخی نکن مامان اشرف:شوخی چیه انقد سرکار اینا نمیری لوس بارت اوردن نمیتونی حتی ساعت9صبح بیدار بشی پاشو زود باش تندتند پشت سرهم دست زد و بلند بلند میگفت پاشو که بلند شدم و رو تخت نشستم مامان بالشت رو که همچنان لای پام بود محکم کشید بیرون:دیگه بالشت بغل نکنی بخوابیا زشته _ماااااامان غر نزن توروخدا امروز برای پسرت تو این 27سال از زندگیش بدترین روزززززشه میفهمی مامان اشرف:امیدوارم تو این یه روز بعد اون 27سالی که میگی سر عقل بیایی و بری سر کار و بار بری کارهای ریاست مدیریت شرکت ها هتل هارو یا بگیری چپ چپ نگاش کردم دوباره غر زد:چیه تااخر عمرت که نمیتونی بخوری بخوابی از ارسام یاد بگیر فردا پس فردا هم زن بگیر بلد چیکار کنه چیکار نکنه _اشرف مخلوقات اومدی بالا سرم اینارو بهم گوش زد کنی مامان اشرف:نه اومدم بگم پاشو باید بری سرکار برای اولین بار نفس عمیقی کشیدم:دوش میگیرم میام پایین مامان اشرف:باشه حتما یه پالتوی چیزی بپوشا دیروز تو اخبار میگفت بی سابقه ترین سرمای قرن رو قرار داشته باشیم تو این چند روز _وسط تابستون!؟ مامان اشرف:اره یادت نره ها سرمو تکون دادم چیزی نگفت و از اتاقم زد بیرون بلند شدم سمت حموم توی اتاقم رفتم ... بعد اینکه پالتوم رو پوشیدم به طرف پله ها رفتم پریدم تو خونه کسی تو دید نبود رفتم سمت نشین من گاه همیشگی شون بابا و مامان و مامان جون اونجا بودن _بقیه نمیان بدرقم کنن؟! بابا ارسام:کارت های بانکیت دستشو که به سمتم دراز کردو نگاه کردم:منظورت چیه؟! بابا ارسام:کارت بانکی هاتو بده امروز رو قرار بدون پول بگذرونی چشام گشاد شدن:چرا باباارسام: باید بدونی پول چجوری به دست میاد _شوخیه نه شوخیه صبح گاهی هاهاها خیلی خنده داری بابا دورت بگردم بابا اومد سمتم و سری دستاشو کرد تو جیب پالتوم :بابا نکن تورو خدا یعنی چی اینکاراتون کیف پولم رو برداشت توش رو باز کرد و دوتا تراولی گذاشت تو دستم : پول اتوبوس _پول اتوبوس چیه دیگه؟! بابا ارسام:یعنی قرار نیست ماشین ببری مجبوری با اتوبوس بری ناباور نگاشون میکردم بابا دوباره اومد جلو سویچ ماشین رواز توی جیبم برداشت _بابا بابا ارسام:بابا بی بابا امروز رو مثل مردم عادی زندگی کن تا قدر بدونی _میدونی چقدر باید تو اتوبوس بشینم تا اونجابرسم؟! بابا ارسام:اره پسرم میدونم بهتر تا دیر نشده بری اونجا میبینمت از کنارمون رد شدو رفت _مامان تو یکاری بکن مامان اشرف:من چیکار میتونم بکنم وقتی مردای خونه این تصمیم رو گرفتن مامان جون رو نگاهم کردم ناراحت نگاهم میکرد:دورت بگردم مراقب خودت باش رسیدی زنگ بزن
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت50 #اتریس دقت کردم و حس کردم یه موی سفید تو موهام هست عصبی دادی کشیدم ایییییییین چیه من خدمه نشده پیر شدم تو این یه روووووز چه برسه به فردا که قرار خدمه بشم چند بار نفس عمیق کشیدم اروم باش پسر اروم همش یه روز اهمی کردم دستمو جلو شکمم گرفتم و اون یکی دستم رو صاف کنارم نگه داشتم فردا باید کلا این شکلی باشم دولا بشم جلو مهمون ها و پذیرایی کنم یهو صدامو خانومانه کردم:بفرمایین میل کنید باتعجب به خودم نگاه کردم:چرا صداتو عوض میکنی بیشور مگه فردا با صدای زنونه حرف میزنی با صدای خودم تمرین کردم:بفرمایین میل کنید دوباره باتعجب به خودم نگاه کردم چراالان دارم تمرین میکنم من حتما عقلمو از دست دادم مگه قرار تا اخر عمرت خدمه باشی چه زودم دارم اوخت میگیرم با شغل جدید یک روزم سری با اون یکی دستم محکم زدم رو این یکی دستم احمق تو نوه شمیران ها هستی مالک همه چی اونوقت داری اینجا با خودت تعظیم کردن رو تمرین میکنی رو تختم ولو شدم با فکر اینکه فردا قرار لباس فرم ببپوشم لبخندی رو لبام نشست با صدای ارسام رو تخت نشستم و نگاش کردم ارسام:داری لبخند میزنی میبینم که خوشحالی قرار فردا خدمه بشی _خنده من از گریه غم انگیز تر شیطان ریاکار ادم فروش خیانتکار بالشتمو برداشتم و سری پرتش کردم سمتش سری جا خالی داد و با لبخند اومد داخل بالا سرم وایستاد ارسام:هزار بار گفتم سمت اون دخترا نرو اونا خودشون معلوم بود دارن یکارایی میکنن _من اونارو به خاک میکشونم حالا ببین حالا عکسارو با پست فرستادن خونه ازمون چی میخوان؟! ارسام: یکی از هتل هارو بلند زدم زیر خنده:مگه اینکه من مرده باشم هتل بیوفته دست اونا ارسام: بابام جوابشون رو فرستاد نگران نباش باتعجب گفتم:چه جوابی؟! ارسام:ادریس شمیرانه دیگه سری اتو نسل در نسلشون رو در اورد و خب همه یه چیزایی دارن که نمیخوان حتی دوست صمیمشون بدونه اون مورد هارو فرستاد براشون تهدیدشون کرد _خوبه خوبه ارسام:بگیر بخواب فردا کلی کار داری چشم غره ای بهش کردم:گمشو بیرون از اتاقم به سمت اتاقت به کارای زشتت فک کن ادم یکم پشت برادر زادش وامیسه ارسام: زر نزن منو تو همش دو سال باهم فرق داریم _چه ربطی داره دوسال ازم بزگتری دلیل بر این نمیشه که عموم نباشی یا پشتم در نیایی بهم بگو چه ربطی داشت؟! ارسام:حتما داشت دیگه پشتشو کرد بهم : فک کن ببین چه ربطی داشت من میرم بخوابم فردا باید کلی به خودم برسم _لعنت بهت بگووووو خب چه ربطی داشت خم شد بالشتمو برداشت و خیلی بیخیال به سمتم پرت کرد میدونستم که نمیخوره بهم فوقش بیوفته زیرپام یهوبالشت محکم خورد تو فرق سرم و باعث شد بیوفتم رو تخت باز _آرررررررررررسام خر آرسسسسسسام هستم دوساله مگه نه؟! صداش از دور اومد:دقیقااااااا رو تختم غلتی زدم بالشت رو گذاشتم لای پام و سفت بغلش کردم یه سوتی زدم که چراغ ها خاموش شدن چشامو بستم و با فکر فردا سعی کردم بخوابم
Показать все...
#ایستگاه_یک_شبه #پارت49 #اتریس _بابااااااااااااااا جون تو منودوووووست نداری نه؟! باباجون:نه ازت متنفرم همشون خندیدن سری پله ها و یکی دوتا پریدم پایین و خودمو رسوندم بهشون _رائ بگیرم بیینم کی راضیه من اون شکلی تنبیه بشم کی راضی نیست بعدش با طبق ارای وجود در سالن پیش میریم باباجون:باشه... خانواده دوست داشتنی من هرکی میخواد اون بچه بره خدمه بشه دستا بالا و هرکی نمیخواد دستا پایین اول از همه خودش دستش رو برد بالا پشت سرش بابام و عمو ارمان دستاشون رو بردن بالا به مامانم نگاه کردم هیچ وقت بهم خیانت نمیکنه که مطمعنم... مامان هم دستشو برد بالا چشام گشاد شد عاجزانه نالیدم:مامان مامان اشرف:چیه ها درد مامان حقته فقط مونده بود ارسام و مامان جون که بابا جون نگاه عصبی بهشون انداخت و ارسام سری دستشو برد بالا _ارسااااااام خیانت کار ارسام:زهر مار با رای من تو فقط دوتا رای گیریت میاد یکی یا دوتامیخوایی چیکار حداقل از چشم بابام نیوفتم _دارم برات ارسام فقط مامان جون بود که نمیخواست من خدمه بشم بابا جون دوباره عصاش رو کوبید زمین:اینم از رای همینو میخواستی باز ضایع بشی ؟! خودمو نباختم:ضایع؟!هه من ؟! مطمعنم چهار سال بعد حتی هیچکس یادش نمیاد که من خدمه شدم حتی خودمم یادم نمیاد مثل یه مرد میام تو میدان باهاتون مبارزه میکنم باباجون:شنیدم میخوایی خواجه بشی بعد خدمه شدنت در اون مورد هم باهم مذاکره و رای گیری میکنیم ببینم خواجه شدن به صلاحت باشه اونم انجام میدیم مرد میدان دوتا از دستامو هم گذاشتم رو اونجام : اونو دیگه اممممممکان نداره بزارم شما به من نیاز دارین ریز ریز داشتن میخندیدن اما من حرص میخوردم:با اجازتون میرم اتاقم پله های برگشته رو‌مجبور شدم دوباره برم بالا وسطای پله بلند غر زدم:کی بهتون گفته بود خونه به این بزرگی درست کنید ادم خسته میشه حداقل اسانسور رو درست کنیدخرابه دو روزه کسی جوابم رو نداد عجیب بود به بالا رسیدم میخواستم برم سمت اتاقم که یادم افتاد اصلا اتاق من این بالا نیست با این فکر دست و پام از حرص لرزید دوباره از بالای پله ها دستامو با حرص به نرده های چوبی تکیه دادم و نگاشون کردم با لذت نگاهم میکردن: لذت میبرین دیگه انقد فشار رومه که راه خونه زندگی خودمم نمیدونم کجاست چپ چپ نگاشو کردم: فردا بگین یکی بیاد اسانسوررو درست کنه از پله ها دوباره اومدم پایین به طرف در پشتی که به حیاط پشتی ربط داشت رفتم درو باز کردم و محکم بستمش از حیاط پشتی به طرف پلکانی که به طبقه سوم یعنی خونه من و ارسام ربط داشت رفتم نمیدونم چرا از طبقه دوم باباجون دیگه راه ورودی به طبقه سوم نساخت جز اسانسور که به همه طبقه ها میرفت اونم که خراب اینم شانس منه و این پلکان حیاط پشتی که به خونه من میرسید از پله ها وارد بالکن شدم و از اونجا رفتم داخل به سمت اتاق خواب خودم رفتم درو باز کردم و رفتم داخل ازجلو اینه قدی داشتم رد میشدم که وایستادم و به خودم نگاه کردم
Показать все...