cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

لاوندر

💜رمان لاوندر در حال تایپ.. نویسنده: طوفان خاموش( پریسا ) رمانهای دیگه من: " فستیوال مارتینی الارز هتل‌شیراز رقاص شرور موسیقی شب" پیج اینستاگرام نویسنده: http://instagram.cam/toofane_khamoosh

Больше
Рекламные посты
44 052
Подписчики
-11724 часа
+3 5137 дней
+3 33630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆
Показать все...
کلی پارت جلوتر رو همین امروز با عضویت در وی آی پی بخونید 👆❤️
Показать все...
😂
Показать все...
Repost from N/a
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
Показать все...
Repost from N/a
-زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد! ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت. بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذره‌ای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود. لکنت گرفته لب زد. -بِ...بخشید خانوم. -چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند می‌نداخت صورتت. ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت. اشتهایش کور شد کلاً. مگر دلِ خوشی از این خانه‌ی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند. -ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من... مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت. -ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونه‌ی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره. -کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟! با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست. یعنی مادرش راست میگفت؟! -اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت می‌گفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافه‌شو ببین‌‌...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی. محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت. -حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری می‌کردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید... -واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها! محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید. همانطور داد زد. -زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد. ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه. محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ  دخترک نشست. زیادی مظلوم بود این زن اجباری... -ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت. دخترک دلش از زمین و زمان پر بود. با هق هق لب زد. -آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟ محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -می خوام...میخوام برم ارایشگاه. محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد. خانواده اش زیاد دخترک را اذیت می‌کردن. -تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن. ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد. -آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل می‌کنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید. این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....... https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
Показать все...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Показать все...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌ حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت. - فکر نمی‌کردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک! مرد بدون انکه ذره‌ای بابت تیکه‌اش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد. - نگفتی! می‌بینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ می‌خوره. پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند: - ربطش به تو آقای راد! - فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه! تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد؟ فکر می‌کرد می‌تواند دوباره او را خر کند؟ - برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقه‌ای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم می‌ریزی. سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت. - خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم. و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید: - چیکار می‌کنی؟ - شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری. - آره دارم ولی ربطش به تو؟ مرد کج خندی زد. - خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو می‌بینی! بهت زده فریاد زد: - چـــــی؟ - اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو می‌پذیرم و تموم شرطات رو قبول می‌کنم. - دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشه‌ای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا دست نامزدت رو نمی‌گیری بری سر خونه زندگی‌تون و خیال من رو راحت کنی؟ سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانی‌اش شکل گرفته شود. - شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌ https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
Показать все...
.
Показать все...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆
Показать все...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆
Показать все...