cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

عادَتシبی،قَراری✍︎︎

<<به نام خدا >> می‌نویسم با چشمانی ک خوب دیده .‌.. گوش هایی ک خوب شنیده هرچی ک می‌خونید کاملا واقعی هست༼ つ ◕◡◕ ༽つ

Больше
Иран195 157Язык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
499
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

کدوم یک از شخصیت های پسر رمانو دوست دارین؟😁✨Anonymous voting
  • آریا😍
  • مهرداد😜
0 votes
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عاشق_رمان_های_طنزی_میگردی_ولی_پیدانمیکنی_بیاببین_چی_پیداکردم😈💦 دخترهه توی #کون #استادش #خیار میکنه😨🤣#وایییییی💦 استاد #بیچارههه گیر این دختر #دیونه افتادهه واییی یکی بیاد استاده #بیچاره رو #نجات بدههه اوهه #خیار نصف شب #وسط کوه کرده توی #کون استادش #استادش هم مثل دخترا جیغ زده رفته #بغل پسرااا خوابیده🤣🤣🤣🤣 💢💢💢💢💢💢💢💢💢 https://t.me/joinchat/AAAAAElkhwqaLZTJQF-Tww
Показать все...
تّارج دلِ روزهآئِ بّئ کسئ

#دختری که لباس تور میپوشه میادپیشتو#دلبری میکنه چهارصدمیبره #اصن باید همونجا بگیری خشن#بکنیش تا صاف بشهه بدهیش🥀 400طلب!!!!!!!!!!!

.
Показать все...
#هوس‌شیطان #part10 دستی دور کمرم حلقه شد، با ترس از جا پریدم. -هیس، آروم عروسک منم باصدای سیاوش آروم سرجام ایستادم. -کِی بیدار شدی؟ -الان، بدون من رفتی حموم؟ سعی کردم از آغوشش دربیام، لب زدم. -آره تنها رفتم. حلقه دستش رو دور کمرم باز کردم و مقداری ازش فاصله گرفتم. -باید باهات حرف بزنم. جدیت لحنم باعث شد ابروش بالا بپره. -در چه مورد؟ گفتن طلاق خواستن برام سخت بود. چجوری و از کجا شروع می‌کردم؟ میگفتم هنوز سه ماه نشده می‌خوام جدا شم؟ چون عاشق یکی دیگه‌م؟ کمرِ حوله‌م رو محکم فشردم و لب زدم: -برو دستتو بشور، بعد بیا حرف میزنیم. منم لباسمو عوض کنم. سرش رو تکون داد و رفت. منم فرصت رو غنیمت دونستم و به سمت کمد یورش بردم. لباس زیر هام رو پوشیدم و تونیکی از تو کمد درآوردم و تنم کردم. با پوشیدن شلوارم سر و کله ی سیاوش هم پیدا شد. قدمی به جلو گذاشتم که به سمتم اومد...
Показать все...
#هوس‌شیطان #part9 چند بار پشت سرهم تکرار کردم. -شایان! شایان! شایان! راه حل این موضوع چی بود؟ چجوری خودم رو از این مخمصه خارج می‌کردم؟ اگه من متاهل نباشم. اگه شایان پسرِ همسرم نباشه، حس گناهی هم نیست. منِ مجرد عاشق پسری بشم که می‌شناسمش. لبحند روی لبم شکل گرفت. طلاق! بهترین راه حل من بود. اگه این حس از بین نمی‌رفت، باید موانع رو از بین برد. باید چیزهایی رو از بین برد که اون رک برای من ممنوعه می‌کنن. با هیجان از جام پاشدم و به دیوار سرد حموم تکیه دادم. فکر خوبی بود. یعنی سیاوش قبول می کنه؟ اما اگه اون مخالفت کنه چی! سعی کردم افکار منفی رو کنار بزنم. شامپو رو توی دستم گرفته روی سرم خالی کردم. کف زیادی روی موهای سرم تشکیل شد. کف رو با خوشحالی مضاعف روی موهام می‌مالیدم و به فکر اینکه زندگیم بهتر میشه حموم کردم. حوله ای که آویزون بود رو تنم کردم و کمربندش رو محکم بستم. از حموم خارج شدم که دستی دور کمرم حلقه شد.
Показать все...
#part7 #هوس_شیطان🔞 دستمو روی دستش گذاشتم و ادامه دادم: -چیزیو براش اجبار نکن! فکر کنم سی سالش باشه غرورشو پیش من خورد نکن! دستمو بالا برد و روش بوسه ای زد و با عطوفت گفت: -واقعا خیلی خیلی خانومی! لبخندی روی لبم نشست اما نه به خاطر تعریفی که سیاوش از من کرد بلکه به خاطر سایه ای که از در دور شد. باید اعتمادشو جلب می کردم! بالاخره صبحونه تموم شد که سیاوش بلند شد و دستمو گرفت تا منم پا به پاش به اتاق برم! -من که باید برم سرکار... تو هم یه برنامه برای خودت بچین عسلم! کلاسی باشگاهی چیزی! صبح تا شب تو خونه حوصلت سر میره! با دلخوری گفتم: -اگر میذاشتی برگردم سرکار دیگه حوصلم سر نمی رفت! اینبار خیلی جدی و محکم در جوابم گفت: -راجعبه این موضوع قبلا حرف زدیم. دلم نمیخواد خسته بشی! نگاهی به اطراف انداخت و بعد چنگی به سینه هام زد و مثل همیشه پرنیاز گفت: -میخوام برای من سرحال باشی! پوزخندی تو دلم زدم. من که فقط بیست سالم بود و حتی اگر خسته بودمم از این مرد که ۴۰سال ازم بزرگتر بود باز بیشتر انرژی داشتم. ولی بر خلاف چیزایی که تو دلم بود گفتم: -باشه! مثل اینکه چاره ای ندارم! خم شد و لبمو طولانی بوسید و همونجا خمار لب زد: -آفرین! دیگه برم تا بیشتر دیر نشده. @DevilsMS
Показать все...
#part6 #هوس_شیطان🔞 از پله ها پایین اومدم و به سالنی که مخصوص صرف وعده های غذایی بود رفتم. سیاوش و شایان هر دو پشت میز نشسته بودند. لبخندی رو لبم نشوندم و بلند گفتم: -سلام... صبح بخیر! سیاوش در جواب لحن پرشورم لبخندی زد و با مهربونی گفت: -سلام خانومم! چه سحر خیز! اصلا به روی خودم نیاوردم که شایان کوچکترین محلی نذاشت؛ با همون لحن گفتم: -گفتم اولین روز که آقا شایان اومدن برای صرف صبحونه دور هم باشیم! متوجه پوزخندی که روی لب شایان نشست شدم. صندلیشو عقب کشید و با صدای بلندی که بدون شک مخاطبش آسیه خانوم خدمتکار نیمه وقت این عمارت بزرگ بود گفت: -دست شما درد نکنه آسیه خانوم! بلند شده بود سیاوش اخمای درهم گفت: -کجا؟ بابت صبحونه ای که نخوردی تشکر میکنی؟ نیشخندی زد و با نگاه پرنفرتی به سمت من از بین دندونای کلید شدش غرید: -صرف شد. اصلا بدجوری سیر شدم! و با قدمای محکم از سالن بیرون رفت. آهی کشیدم که سیاوش پی به ناراحتیم برد و گفت: -واقعا متاسفم عسلم! این رفتار درستی نبود با تو! لبخند تصنعی زدم و گفتم: -بهش حق بده عزیزم! بالاخره هرچی باشه یکی که از خودشم کوچیکتره اومده جای مادرشو گرفته! پسرا خیلی به مادراشون وابسته ان. @DevilsMS
Показать все...
#هوس‌شیطان #part8 مردونگیش رو توی بهشتم فشار داد و آبش رو خالی کرد. با حسِ آبش توی بهشتم، برای اولین بار ارضا شدم. توی رابطه ای که، شوهرم رو یکی دیگه فرض کرده بودم ارضا شدم. بی حال روی تخت دراز کشیده بودم و کامران بی توجه به من دراز کشید و پشت به من خوابید. حس گناه و عذاب وجدان توی ذهنم داد می‌زد. وای من چیکار کردم. با فکر کردن به شایان خودم رو به لجن کشیدم. ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به سمت حموم رفتم. زید دوش آب سرد ایستادم، خیانت تنها سکس با دیگری نیست، من دارم با فکر کردن به شایان، به کامران خیانت میکنم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و چند ضربه بهش زدم و زیر لب زمزمه کردم. -لعنتی اون میوه‌ی ممنوعه‌س واسش تزن. اونو نخواه، شایان ممنوعه‌ست! اشک هام راه خودشونو در پیش گرفتن. دل حرف حالیش میشه؟ مغز هم تحت فرمان قلبه! لیز خوردم و روی کاشی های سرد حموم نشستم. آب یخ زده که روی تنم می‌نشست باعث نمیشد از جام تکون بخورم.
Показать все...
#part3 #هوس_شیطان🔞 گوشمو به در چسبوندم و به زور تونستم صداهاشونو بشنوم: -چه بی خبر برگشتی پسر! خبر می دادی بیایم استقبالت! -هه! اگرم خبر می دادم با زن جدیدت سرت گرم بود و دلت نمیومد تنها تو تخت ولش کنی و بیای استقبال! -تو چته شایان؟ از چی ناراحتی؟ از اینکه من دوباره ازدواج کردم یا اینکه با یه دختر کم سن ازدواج کردم؟ کدوم؟ -ازاینکه مادر من اون سر دنیا داره تو باتلاق مریضی دست و پا میزنه اونوقت عیش و نوش شوهرش با یه دختری که معلوم نیست از کدوم گوری پیداش شده و به نیت چی زن یکی به سن تو شده به راهه! -رفتی به قول خودت اون سر دنیا ادب و احترامتم جا گذاشتی برگشتی؟ اول از همه راجعبه ملیکا درست حرف بزن. اجازه نمیدم بخوای بهش بی احترامی کنی! دوم من و مادرت سال هاست از هم جدا شدیم. نکنه باید به خاطر دلخوشی شما من قید زندگی کردنو بزنم؟ -نه سیاوش خان! سیاوش خان بزرگ... شما به عیش و نوشت برس منم به مادرم! اول صبح فردام همه وسایلمو جمع میکنم و میرم تا تو و اون عروسک جدیدت راحت باشین! -حق نداری از خونه بری! می مونی و با مادر جدیدت به خوبی رفتار می کنی! وگرنه کاری می کنم مادر عزیزت از اون باتلاق برای همیشه راحت شه! دوست نداری که این اتفاق بیفته...هوم؟ تهدیدش کرد. اما من چرا گوشه دلم از موندن این پسر فریاد خوشحالی سر داده بود؟ قبل از اینکه بیشتر غرق فکر بشم صدای سیاوش تلنگری شد تا زودتر به اتاق برگردم: -حالا هم میتونی بری اتاقت و خوب راجعبه حرفام فکر کنی! @DevilsMS
Показать все...
#part4 #هوس_شیطان🔞 به محض رسیدن به اتاق سریع اون تیکه پارچه رو از تنم جدا کردم و توی کمد انداختم و پریدم توی تخت. قلبم تند تند می زد! چند لحظه بعد سیاوش اومد داخل اتاق و با دیدن چشمایی که خمارشون کرده بودم پر شیطنت گفت: -ای جان! پیشی ملوسم منتظر من مونده! لبخندی زدم که ربدوشامبرشو از تن درآورد و به طرفم اومد. ملافه رو کنار زد و با دیدن تن سفید و لختم گفت: -واقعا تو پاداش چه چیزی بودی که نصیبم شدی؟ ای جان... ببین انگار نه انگار که ضد حال خورده بود این طفلکی! دوباره سیخ شد. روم خیمه زد و پاهامو باز کردم. دستامو دور گردنش حلقه کردم که مشغول لب گرفتن ازم شد و مردونگی کلفتش روی بهشتم قرار گرفت. -اوف... خشک شده اما طاقت ندارم دوباره صبر کنم تا خیس بشه! بذار یه بارم خشک حال کنیم! و مردونگیشو داخلم فرستاد که از درد آهی کشیدم و پاهام محکم دور تنش قفل شد. کمی صبر کرد و بعد پر شهوت گفت: -آخ عزیزم. وای که این تنگی تو آخر منو دیوونه می کنه! اونوقت باید تو ۶۰سالگی بشم یه دیوونه! شروع به عقب جلو بردت مردونگیش داخل بهشتم کرد و من فقط ناله می کردم اما نمی دونم چرا وقتی چشمامو می بستم جای سیاوش صورت پسرش پشت پلکام میومد؟ @roman_1nn
Показать все...