cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

متعلق به تو⚡️Yours Truly⚡️بوک یوفوریا

ترجمه مجموعه ی پیچیده (توییستد) - فاین پرینت و کتابهای ماریانا زاپاتا - بدون سانسور و حذفیات چنل محافظ گروه بوک یوفوریا https://t.me/BookEuphoria_TG پیام ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-36741-liDHoWp برای تبادل به ناشناس پیام ندید

Больше
Рекламные посты
2 684
Подписчики
-324 часа
-207 дней
-6230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part126 «من سی و پنج سالمه. با کولر روشن میخوابم.» آهسته صحبت میکنه: «وقتی اضطرابم زیاده، قهوه ی بدون کافئین می خورم. با شکر و خامه. فکر نمی کنم خر و پف کنم.» سرم رو به مرد زیبا و بی خیالی که روبرویم ایستاده، تکون میدم. متوجه شرایطی که در اون هستیم، نیست. «گفتی مادرت جسیکا رو میشناسه؟» «آره همینطور زندر و گیبسون رو.» «باید جلوی همه نقش بازی کنیم. باید سر کار هم قرار بذاریم. باید به بنی بگم. باید رابطمون رو آشکار کنیم.» چهرش در هم میره. «من مشکلی ندارم. ایرادی نداره. فقط همه چیز بزرگتر از اونی هست که فکر میکردم.» امیدوارم جیسکا خیلی با جوی صحبت نکرده باشه و به نفرت من اشاره نکرده باشه. تا نیازی نباشه تبدیل نفرت به عشق رو توضیح بدم. «باید بازی رو ارتقا بدیم جیکوب. کار مهمی داریم. مادرت تو کتابش میگه، نزدیکی تو چیزای کوچک مشخصه.» زمزمه میکنم. «مثل گذاشتن دستت پشت کمرم وقتی داریم راه میریم. وقتی باهم هستیم به سمتت من متمایل باشی. باید من و لمس کنی. باید از قصد اینکار و بکنی. اما وانمود کنی که ناخودآگاهه. طوری که به نظر چون از من خوشت میاد اینکار و میکنی. منم باید همینکار و کنم.» دستانش رو در جیبش قرار میده. «باشه...» «باید وقت بیشتری رو باهم بگذرونیم. اگر مادرت تا آخر شب متوجه نشه، امی تو سه هفته ی بعد میفهمه. باید خونت رو ببینم. تو هم باید خونه ی من و ببینی.» آب دهانم رو قورت میدم. «باید هر روز با من ناهار بخوری.» حس میکنم دیدم که گوشه ی لبش تکون میخوره. پیشنهاد میده: «شاید تو باید به کلبه ی من بیای.» «آره همه ی اینجور کارا رو باید بکنیم.» نفسی بیرون میدم. «خدایا میفهمم چرا در مورد اسباب بازی های جنسی توضیح دادی.» البته شاید بخوام در موردشون با مادرش صحبت کنم. دوبار کتاب جوی رو خوندم. اون کارش خوبه. این کتابی بود که باعث شد بفهمم، با نیک رابطه ی جنسی خوبی ندارم و اون چیزی به من نمیده. مدتها بود که همه چیز اشتباه پیش رفته بود. فکر میکردم من ایراد دارم. داشتم سعی میکردم چیزی رو درست کنم که نمیدونستم ایرادش چیه. و بعد متوجه شدم. لب پایینیم رو گاز میگیرم. «باید بریم پیش بقیه.» عالی بود. حالا من مضطرب شده بودم. هردومون استرس داشتیم. چه عالی. جیکوب با پریشانی و درماندگی گفت: «متاسفم. نمیدونم چرا بهش فکر نکرده بودم.» دستی تکون میدم. نمیخوام به این فکر کنم که الان تو خونه ی دکتر مدکس هستم و جیکوب چیزی به این مهمی رو بهم نگفته. دقیقه ای تو سکوتی ناشیانه سپری میشه. به نظر جیکوب نمیدونه باید چکار کنه. دستش رو به سمتم دراز میکنه و نشون میده چقدر متاسفه.
Показать все...
👍 18 10😢 4👻 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part125 به شدت گیج شده. سرم رو تکون میدم. «این کار مادرته که بفهمه ما داریم دورغ میگیم.» «بهش گفتم ما تازه باهمدیگه_» «جیکوب من اصلا نمیدونم آلت تو چه شکلیه.» «خوب من بهت نشونش نمیدم_» «ازت نخواستم که ببینمش! منظورم چیز دیگه ایه.» دستی به قفسه ی سینه ام میزنم. «من فکر کردم قراره بیام اینجا و پدرت من و برندا یا بیانکا صدا بزنه. باهاشون حرفهای عادی بزنم و بعد به خونه بریم و سه هفته تا مهمونی نامزدی وقت داریم تا بتونیم آماده بشیم و نمایش خوبی رو اجرا کنیم. اما ما در عوض در یک جلسه ی مشاوره دو ساعته ی زوجین هستیم به همراه بهترین نویسنده و متخصص مسائل جنسی. اون یه نگاه به من بکنه، میفهمه که من تا به حال تو رو برهنه ندیدم. این و میتونه از صورتم بخونه.» با ناراحتی بهش خیره میشم. به نظر به این حرفم فکر میکنه. «شاید ما هنوز سکس نداشتیم و داریم آروم پیش میریم.» سرم رو تکون میدم. «نه. امکان نداره. ما قطعا سکس داشتیم. تو از رایومی نقل مکان کردی تا به من نزدیک باشی و اونوقت ما باهم نخوابیدیم؟ این اصلا باورپذیره؟ نکته ی اصلی اینه که ما خیلی از هم خوشمون میاد. چطور قراره فکر کنن که تو دیگه امی رو فراموش کردی وقتی با دوست دختر جدیدت سکس هات و جذاب نداری؟» لبخند میزنه. «این خنده دار نیست!» «یکم خنده داره.» «نه. این اتاق چرا اینطوریه؟» دستانم رو باز میکنم. هزاران چشم براق سنگی بهم خیره شدن. همه ی موجودات اینجا تاکسیدرمی شدن. عجیب و غریبه. سنجابی با کلاه گاوچرانی که سوار بر روی یک لاک پشت بود. موشی سفیدی که ردای جادوگری پوشیده بود و عینک و کتاب داشت. خرگوشی با شاخ گوزن که در وان بود و لیفی به دست داشت. گرگ مرده ای که انگار از یک تبلیغ تلویزیونی فرار کرده بود. موهایش کوتاه شده بود و دهانش رژلب قرمز زده شده بود. خیلی عجیب بود. جیکوب میگه: «اینجا اتاق قدیمی منه. اینا وسایل پدرمه. کارای جدیدش و اینجا نگه میداره.» سرم و تکون میدم و به مشکل اصلی برمیگردم. «جیکوب این فاجعه است.» زمزمه میکنم: «اگر مادرت تو اینستاگرام به من درخواست دوستی بفرسته چی؟ حتی یک عکس هم از دونفرمون نیست. انگار تا امروز وجود نداشتم.» سرم رو تکون میدم. «یدفعه اومدیم اینجا. اونقدر در موردت اطلاعات ندارم که بتونم نقشم و بازی کنم. حتی نمیدونم تو چند سالته. با کولر روشن میخوابی؟ قهوه ات و چطور میخوری؟ خر و پف میکنی؟»
Показать все...
👍 34🤣 9🤩 7 6😎 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part124 دفعه ی بعدی، فشاری روش نیست چون این معرفی کردن تمام شده و انجامش دادیم. با اینحال بقیه ی نگرانی ها سرجاشون هستن و باید باهاشون سر و کله بزنه. اما حداقل اون زمان، میدونیم چطور باید با این توافق کنار بیایم. به خونه اشاره میکنم. «بیا. خونه رو بهم نشون بده.» این پیشنهاد رو میدم چون میخوام فرصتی داشته باشه به خودش بیاد و بعد به بقیه ملحق بشیم. سریع متوجه میشم که تصمیم درستی بوده. نفسی بیرون میده و به نظر خیالش راحت شده. سری تکون میده تا دنبالش کنم. این خونه بی نظیره. مثل یک بار خانوادگیه. برای سرگرمی ساخته شده. در زیر زمین یک بار کامل وجود داره، همینطور میز بیلیارد. باربکیو زیبایی در محوطه ی بیرون هست و خونه ای که کنار استخره. اتاق مخصوصی دارن که برای فیلم دیدن هست. یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ که در حال حاضر دوقلوها دارن در اون پلی استیشن بازی میکنن. یک اتاق ناهار خوری دارن که میزی با بیست صندلی رو شامل میشه و کلی اتاق خواب مهمان. وقتی داریم از کنار یکی از اتاق خوابها که با اسباب بازی های دوقلوها پر شده، عبور میکنیم، میگم: «اینجا زندگی کردی؟» «اینجا بزرگ شدم.» «آه¬.« لبخند میزنم. «اتاقت و بهم نشون بده.» میگه: «مثل وقتی که بچه بودن نیست. الان پدرم ازش استفاده میکنه.» «میخوام ببینمش.» جلوی کتابخونه ای تو راهرو می ایستم. عکس های قاب شده و کتاب تو قفسه است. عکسی از جیکوب سال هشتم. موهاش بهم ریخته است و دندونهاش سیم کشی شده. خدایا بلوغ به این مرد سخت گرفته. اون واقعا بهتر شده. «اوه اینجا رو ببین.» کتابی رو میبینم. «"عشق پیدا میشه" من این و خوندم.» با انگشتم به کتاب میزنم. «مادرم این و نوشته.» یخ میزنم. «چی؟» «مادرم مشاور زوجینه و سکس تراپیسته. نویسنده ی کتابای پرفروشه. دکترای سکسولوژی بالینی داره. همینطور جزو هیات امنای OB-GYN هستش.» آهسته می چرخم و با وحشت بهش نگاه میکنم. بعد به داخل نزدیک ترین اتاق میبرمش و در رو پشت سرمون میبندم. زمزمه میکنم: «خواهش میکنم بگو که شوخی میکنی.» با سردرگمی پلک میزنه. «مادرت دکتر جی. مدکس هستش؟ اون یک متخصص روابط بین المللی هستش که جوایز جهانی برده. تو جدی هستی جیکوب؟ فکر نکردی باید قبلا در این مورد به من چیزی میگفتی؟»
Показать все...
👍 36 12🤣 11🤯 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part123 لبخند میزنم و اون بهم اخم میکنه. «بهم یه سیگار بده وگرنه به جیکوب میگم داشتی مخ من و میزدی. پنج دقیقه وقت داری.» جلوی خندم رو میگیرم. «چی؟» «یه سیگار بده و بعدش من و هل بده برم تو آلاچیق.» سرم رو تکون میدم. «آقا شما از کپسول اکسیژن استفاده میکنین.» «به تو چه دخلی داره؟ من که قراره بالاخره بمیرم! همین الانم مرده محسوب میشم. یک سیگار. اگر یک بسته بهم بدی، نشان قلب ارغوانی رو بهت میدم.» به سختی خودم رو کنترل کرده بودم که نخندم. «متاسفم نمیتونم اینکار و کنم.» چشمان خیسش رو باریک کرد. جیکوب پیدایش شد و مشروب هم دستش بود. پدرش همراهش نبود. پدربزرگ انگشتش رو به سمتم نشونه گرفت. «اون میخواد مخ من و بزنه!» جیکوب مکثی میکنه و به ما نگاه میکنه. میگم: «درسته. اون خوش چهرست. نمیتونم جلوی خودم و بگیرم.» پیر مرد اخم میکنه. به صندلیش می کوبه. بعد می چرخه و چشم غره میره و ما رو ترک میکنه. به سمت قرار صوریم می چرخم و لبخند میزنم. خیلی داره خوش میگذره. جیکوب مشروب رو روی نیمکت میگذاره.خسته به نظر میرسه. «متاسفم.» می خندم. «برای چی؟» «این؟» به سمت پدر بزرگش اشاره میکنه. «کی گفته اون دروغ میگه؟» نفسی بیرون میده. جیکوب میگه: «بهت گفتم قراره سخت باشه.» «جیکوب من بیست و دوتا دخترخاله و پسرخاله و دخترعمو و پسرعمو تو السالوادور دارم.» کفش هام رو در میارم و کنار کفش بقیه قرار میدم. «این چیزی نیست. سخت نگیر.» سرم رو کج میکنم. «باید بری به کاری که با پدرت داری، برسی. پوست راکون مرده رو بکنی. من با مادرت تو آشپزخونه وقت میگذرونم.» سرش رو تکون میده. «نه. نمیخوام با اونا تنهات بذارم.» « مگه ممکنه چه اتفاقی بیفته؟» دستانش رودر جیبهاش قرار میده و با دقت بهم نگاه میکنه. دوباره متوجه میشم که به فکر فرو رفته و احتمالات مختلف فاجعه باری رو در نظر میگیره. میگم: «خوب پس باهام بیا. فقط بی خیال باش. به من داره خوش میگذره.» واضحه که حرفم رو باور نداره. آهی می کشم. خوشحالم که امشب تونستم بیام. چون اگر از نظر جیکوب امشب، شب سختیه، حدس میزنم وقتی دوست دختر سابقه اش و برادرش هم باشه، اون موقع فاجعه محسوب میشه. اینجا قطعا، کابوس درونگراهاست. پر سر وصدا، شلوغ. به خاطر معرفی شخص جدید به خانواده، انتظارات اجتماعی بالایی از جیکوب میره. نگرانی از نمایش دروغینی که داریم اجرا میکنیم.
Показать все...
30👍 16🤩 4
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part122 متوجه میشم جیکوب احساس راحتی نمیکنه. به سختی جلوی جلوی خودم و میگیرم تا دستش رو فشار ندم و بهش نشون بدم که حالم خوبه. اما نمیتونم اینکار رو کنم چون خانوادش باعث شدن از جیکوب دور بشم. اطرافم رو کامل گرفتن. گربه ای خودش رو به پایم می ماله. دو قلوها دور ما می چرخن. در حالی که مردم باهام دست میدن و خودشون رو با سرعت و پشت هم معرفی میکنن، جعفر کلمات ناسزایی رو بیان میکنه. "جین" دختر جوان و زیبایی هست که پیراهن صورتی پوشیده.جوئل رو قبلا دیدم. همسرش، گوئن یک زن مو آبی آسیایی هست که بینیش پیرسینگ داره. جیل یک زن لاغر مو قهوه ای هست که شلوار کتان و یک بلوز سفید پوشیده. شوهر درشت اندامش، والتر یک مرد سیاه پوسته که تی شرت با آرم "پیت بول رسکیو" پوشیده. مرد پیری که رو ویلچر نشسته و کپسول اکسیژن همراهشه، جلو میاد و ویلچرش رو به پام میزنه و در سکوت بهم اخم میکنه. یک نفر اون رو به عنوان پدربزرگ معرفی میکنه. وقتی سلام میدم، بهم توجهی نمی کنه. مردی که حدس میزنم پدر جیکوب باشه، پشت این جمعیت متلاطم منتظر ایستاده. بعد از کم شدن جمعیت، میگه سلام. یک زن مسن که تاپی طرحدار پوشیده و گوشواره های آویز دار و دستبندهای زنگوله دار انداخته، از بین مردم بیرون میاد و من و در آغوش میگیره. میتونستم بگم این کار طاقت فرسایی بود اما وقتی مادرم ما رو به السالوادور برد، من در دورهمی صد نفره ی خانوادم با همه همین برخورد رو داشتم. یک ساعت طول کشید تا بتونم به همه ی اقوام سلام کنم. این در مقایسه با اون چیزی نیست. قانون ساده و مشخص بود. لبخند میزنی و به همه توجه میکنی. ازشون می پرسی چطورن. میدونستم چطور با این شرایط کنار بیام و کاملا آروم بودم. اما وقتی جیکوب رو دیدم، متوجه شدم که به خاطر من دچار وحشت شده. بهش لبخند اطمینان بخشی زدم و از آغوش مادرش بیرون اومدم. مادرش لبخند گرمی به من زد. «من "جوی" هستم.» چهرش برام آشنا بود. اما نمیتونستم به یاد بیارم مادرش کی بود. شاید چون شبیه جیکوب بود برایم آشنا بود. «از دیدنت خوشحالم.» لبخند زدم. «منم همینطور.» وقتی بقیه دور شدن، پدر جیکوب حرکت کرد و در کنار زنش ایستاد. «من گریگ هستم، پدر جیکوب. از دیدنت خوشحالم.» جیکوب خیلی شبیه پدرش بود. انرژی ملایمی داشتن. سری به جیکوب تکون دادم. حالا که دورم خلوت شده بود، کنارم ایستاد. «تو راه اومدن به اینجا یه راکون براتون برداشتیم.» گریگ خوشحال میشه. «واقعا؟» جیکوب میگه: «تو ماشینه.» پدرش دست هاش رو بهم میزنه. «خوب بریم بیاریمش.» گریگ از کنارم عبور میکنه و به سمت در ورودی میره. من و پدر بزرگ گریگ و سگ جیکوب و جوی تنها میشیم. صدای تایمر میاد. جوی به سمت جایی که صدا از اونجا اومد، نگاه میکنه. «اُه. باید بیرون بیارمش.» بهم اشاره میکنه. «بیا بریم بهت نوشیدنی بدم.» راه میفته، لوتنت دن هم دنبالش میره. مادرش قدم زنان میره و میگه: «آشپزخونه انتهای راهرو هستش.» بعد از رفتنش، می چرخم و حالا با این پیرمرد تنها هستم.
Показать все...
32👍 15😎 5🎃 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part121 کیفم رو برمیدارم و جلوی ماشین در کنارش می ایستم. آهسته میپرسم: «باید دستای همدیگه رو بگیریم؟ ممکنه کسی ما رو ببینه؟ از پنجره یا سوراخ در؟» سرش رو تکون میده. «فکر نمیکنم تو این توافق نیاز باشه من و لمس کنی. میتونیم بدون اینکار هم جلو بریم.» «من مشکلی ندارم.» سری تکون میدم. «فکر نمی کنم نیازی باشه.» وقتی به ورودی میرسیم، جیکوب در نمیزنه. در باز هست و ما وارد خونه میشیم. مثل وارد شدن به رستورانهای زنجیره ای " Dave & Buster’s" هستش. صدای بلند موزیک، خندیدن و فریاد بچه ها و بازی کامپیوتری و میکسری در پس زمینه، شنیده میشه. بوی گرم غذا رو هم حس میکنم. یه طوطی تو راهرو پرواز میکنه. میگم: «وای!» روی چوب لباسی میشینه و فریاد میزنه: «مادربه خطا.» جیکوب میگه: «ببخشید.» مستاصل به نظر میاد. «این جعفره.» یکدفعه دوتا بچه از ناکجاآباد پیداشون میشه. همزمان فریاد میزنن: «دایی جی جی!» جیکوب لبخند میزنه و هر دوتاشون رو در آغوش میگیره و بلندشون میکنه. بچه ها دستاشون رو دور گردن جیکوب حلقه میکنن. «چه جورابی پوشیدی؟» جیکوب لبخند میزنه. چشمان عسلی رنگش پر از آرامش هستن. «همونطور که خواسته بودی، غورباقه.» «آخجون!» میچرخه تا اونها هم بتونن من و ببینه. «کارتر، کاترین، این بریاناست.» پسر بچه بهم نگاه میکنه: «سلام.» لبخند میزنم. «سلام.» دخترکوچولو با کنجکاوی بهم نگاه میکنه. «تو خوشگلی.» «ممنونم. گردنبندت و دوست دارم.» جوابی نمیده. اونا خندان، از آغوش جیکوب بیرون میان و بهم نگاهی میکنن و دوان دوان میرن. فریاد زنان میگن، دایی جی جی با یک دختر موبلند اومده. جیکوب بهم نگاه میکنه. «اونها دوقلوهای جوئل و گوئن هستن. این راحت ترین آشنایی شب بود.» میگم: «جورابای شکلک دارت خیلی بانمکن.» «گاهی نمیتونن به توافق برسن و مجبورم دو تا جوراب ناهماهنگ بپوشم.» میخندم. بقیه وارد راهرو میشن. اونها اطرافم رو احاطه میکنن. لبخند زنان و با اشتیاق بهم خوش آمد میگن.
Показать все...
38👍 13🤩 4🥴 3👀 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part120 در همین لحظه متوجه شدم که کار من، آروم کردن بود. باید از نظر احساسی جیکوب رو حمایت می کردم و مراقبش بودم. مثل یک جلیقه ی ضد گلوله، احاطه اش می کردم و ازش محافظت می کردم. میگم: «ببین همه چیز درست پیش میره. ما آماده ایم. به خودم رسیدم و آمادم. شراب داریم و اون حیوون مرده هم همراهمون هست...» گوشه ی لبش کمی بالا رفت. «قراره لبخند بزنیم؛ مشروب بخوریم و کسی متوجه نمیشه ما داریم چکار میکنیم و همه چیز خوب پیش میره. بهم اطمینان کن.» نفسی از بینیش بیرون میده. «باشه.» به نظر این بار خیالش راحت شده و حرفم رو قبول کرده. یا میخواد تلاش کنه که قبول کرده. دو بلوک دیگه رو هم میگذرونیم و بعد پیش یک خونه ی دو طبقه پارک میکنه. که جلوی اون ماشین های زیادی پارک شدن. از پشت شیشه ی ماشین، به خونه خیره میشه. زیر لب میگه: «اونجا هرج و مرجه.» «خوبه. من با هرج و مرج مشکلی ندارم.» زمزمه میکنه: «من دارم.» سرم رو کج میکنم. «میخوای یه بازی کنیم؟» ابرویش رو بالا میده. «یه بازی؟» «آره. فکر کنم خوشت بیاد. وقتی اینجور موقعیت ها رو داشتیم، با بنی این بازی رو میکردیم.» «باشه...» «بهت تکه کلامی رو میگم. تو باید از اون تو یک مکالمه استفاده کنی. لحظه ای که اینکار و انجام دادی، اجازه داری از مردم دور بشی و باهاشون معاشرت نکنی. با سگت رو پله ها بشینی یا هر کاری دوست داشتی بکنی.» با دقت بهم خیره میشه. «تکه کلام؟ مثل چی؟» لبهام رو جمع میکنم و به سمت دیگه ای نگاه میکنم. با لهجه ی بریتیش میگم: «مثل این جمله"من اجازه نمیدم!"» لبخند میزنه. «وقتی به بنی هدف میدادم و مجبور میشد با مردم صحبت کنه، خوشش میومد.» متفکرانه میگه: «باشه. امتحان میکنمش.» «خوبه!» کمربندم رو باز میکنم. «توصیه ی لحظه آخری نداری؟» «چرا. به هیچوجه، به پدر بزرگم سیگار نده. مهم نیست چی میگه. اون خیلی متقاعد کننده به نظر میرسه. و اصلا در مورد اسباب بازی های جنسی با مادرم صحبت نکن. چون دیگه رهات نمیکنه. هیچکس نمیتونه تو رو نجات بده.» «آه نمیفهمم چرا ممکنه تو مکالمه با مادرت به اسباب بازی های جنسی اشاره بشه.» زمزمه میکنه: «فکر کنم تعجب کنی وقتی ببینی چقدر راحت تو مکالمه جاش میده.» شونه اش رو به در فشار میده و بیرون میره تا لوتنت دن رو برداره.
Показать все...
👍 32😁 14 11
Фото недоступноПоказать в Telegram
📩لیست نمونه و قیمت کتابهای ترجمه شده📚 ♨️جدیدترین ترجمه ها♨️ ملاقات غیرمنتظره شیرین متعلق به تو -عشق پنهانی یک ملاقات نه چندان جذاب (آیدی خرید این کتاب @Foroosh_87 ) ترجمه آنلاین ⛸آیس بریکر 🏒لینک عضویت چنل 💊متعلق به تو🏥 لینک عضویت چنل 🧑🏼‍🔬مبانی عشق⚛️ لینک عضویت چنل مجموعه پیچیدهعشق پیچیده - بازی های پیچیده - نفرت پیچیده میلیونرهای سرزمین رویاها (فاین پرینت) دیوار وینپگ و من - کولتی -با عشق از طرف لوکف-لونا مجموعه آف کمپس (توافق - تردید - امتیاز - هدف) ریسک -مجموعه لوکس بهت گفتم دوستت دارم - وارث یاغی - میلیونرهای کثیف - کینکید - دروغگوی شیرین - بازی های کثیف میراث شوم - امپراتوری بیرحم - حلقه اسارت - مافیا باس - معامله با شیطان - بی همتا 🔖با کلیک روی هر اسم، به فایل نمونه و مشخصات کتاب دسترسی پیدا میکنید🔖 چنل فایل های نمونه https://t.me/BookEuphoria_TG 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف⚡️ آیدی فروش @bookeuphoria
Показать все...
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part119 باناباوری پلک میزنم. «نمی شد زودتر بگی؟ ترسیدم که شاید با یه قاتل سریالی همسفر شدم.» بهم نگاه میکنه و به نظر حالت چهرم رو میخونه. «ببخشید. این عجیب غریبه.» کمی خجالت زدست. «باید قبل از بیرون رفتن بهت توضیح میدادم. متاسفم. من فقط... مضطربم. وقتی استرس دارم فراموش میکنم یه چیزهایی رو انجام بدم.» کلاهش در دستشه و چشمانش با حالت معصوم بهم خیره شده. حالت چهره ی مظلومانش طوری هست که انگار کار اشتباهی کرده.» آروم میشم. «مضطرب نباش. ما از پسش برمیایم مشکلی پیش نمیاد.» طوری نگاهم میکنه که به نظر حرفم رو باور نکرده. «مشکلی پیش نمیاد. نگران این قضیه ی راکون هم نباش. راستش این عجیب ترین و ترسناک ترین چیزی نیست که سر قرار دیدم. مشکلی برات پیش نمیاد.» میخنده. بعد کمی جدی میشه و نگاهش رو از من میگیره. «نمیخوام فکر کنی که من معمولا این کار و میکنم؟» «تو جاده حیوونا رو زیر میگیری؟» بهم جواب میده: «نه. اینکه به خانوادم دروغ میگم.» در صندلی به سمتش می چرخم. «جیکوب نیازی نیست بهم بگی چجور آدمی هستی. من تو رو میشناسم.» برای مدت طولانی بهم خیره میشه. گاهی اینطوری متفکرانه و آروم بهم نگاه میکنه. حس میکنم این نگاهش نشون میده داره من و ارزیابی میکنه و با دقت بهم فکر میکنه. مثل بنی نگرانه و بیش از حد فکر میکنه. اضطرابش به حد بالایی رسیده. دچار وحشت و پنیک شده و کسی نمیتونه متوجهش بشه. اما من میتونم این و ببینم. چون برادرم در کل زندگیش اینطوریه. فکر میکنم به همین خاطر تحمل کردن بیماری، برای برادرم اینقدر سخت بود. اون با مشکلات حال حاضرش زندگی نمی کرد، اون با مشکلات و اتفاقاتی که ممکن بود در آینده رخ بده، زندگی می کرد. احتمالات بی نهایت آینده، اضطرابش رو به حد فوران می رسوند. این احتمالات اون رو زنده زنده می خورد و میترسوندتش و شکنجه اش میکرد. وقتی وارد این مسیر می شد، تلاش کردن و پیش رفتن، سخت میشد. یک چرخه ی بی پایان نابودی احساساتش بود. ناخودآگاه جیکوب به طور غم انگیزی اون رو کنار میزد. کاری که جیکوب کرده بود، باعث شده بود بنی فریادهای درونیش رو متوقف کنه و به جلو خیره بشه و دیگه به بدترین احتمالات ممکن، فکر نکنه. جیکوب بنی رو امیدوار کرده بود. با انجام این کار، ذهن مشوشش رو خاموش کرده بود. در این لحظه که در ماشین بودیم؛، میتونستم ببینم که ذهنش دراه فریاد میزنه. نیازی نبود که حرفی بزنه تا متوجه بشم. اون نگران اتفاقی بود که ممکن بود امروز در کنار خانوادش بیفته. نگران این بود که من در موردش چه فکری میکنم. با این مساله کنار میومد که دوست دختر سابقش داشت با برادرش ازدواج میکرد. و احتمالا میترسید که دورغمون برملا بشه.
Показать все...
😢 27👍 15 11👻 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part118 دنده عوض میکنه. می پرسه: «بعد از زدن ریشش، تمیز کاری نمی کنه؟» «مگه مردا اینکار و میکنن؟ شما فکر میکنین تمیز میکنین. با دستمال کاغذی خیس روی سینک رو تمیز میکنین و فکر میکنین تموم شد.» میگه: «من واقعا تمیز میکنم.» «آه هاه! وقتی ببینم باور میکنم. خوب حالا که حرفش شد، خونه ی تو چطوریه؟ احتمالا باید بدونم چه شکلیه.» «کوچکه. یک اتاق خواب داره و یک پاسیو.» «برای گیاهات؟» مجیکوب میگه: «من عاشق گیاهم. تو از گیاه خوشت میاد؟» «آره. البته اگر مجبور نباشم ازشون مراقبت کنم. یه کاکتوس و خشک کردم.» «بهش زیاد آب دادی؟» «اصلا بهش آب ندادم. فراموش کرده بودم کاکتوس دارم. اینطور که به نظر میاد، پنجره ی خونه ی من، غیر قابل سکونت تر از صحراست.» به نظرش این حرفم بامزه است. بعد از چند دقیقه، وارد یک منطقه خوب میشیم. لوتنت دن بلند میشه و به بیرون از پنجره نگاه میکنه. به نظر اینجا رو میشناسه و میدونه کجاست. سر سگ رو لمس میکنم. می پرسم: «خیلی به خونه ی پدر و مادرت میای؟» «خانواده ی ما صمیمیه. میام اینجا و اونام به خونه ی من میان.» دستی به پیشونیش میکشه. براندازش میکنم: «خوبی؟» نفسی بیرون میده. «فقط یکم سرم درد میکنه.» از پنجره با دقت بیرون و میبینه. بعد ماشین رو سریع پارک میکنه. می پرسم: «چی شد؟» «باید یه چیزی رو بردارم.» دستکشهای باغبونی می پوشه و یک کیسه زباله ی بزرگ از جعبه ی دستکش ها برمیداره. می پرسم: «باید چی رو ...برداری؟»به اطراف خیابونی که در اون متوقف شدیم، نگاه میکنم. یه محله ی عادی هست. چیز خاصی نداره. «زود میام.» بیرون میره. میبینم که دور ماشین راه میره و بعد میشینه و یک راکون مرده رو برمیداره. اون رو بالا میگیره و نگاه میکنه. بعد داخل کیسه میگذاره. شیشه ی ماشین رو پایین میده. «آه، میدونستی افرادی هستن که به اینجور چیزا رسیدگی میکنن؟» میگه: «تازه است. خوبه.» «خوب چرا این مهمه؟» کیسه رو پشت وانت قرار میده و سوار ماشین میشه و دستکشهاش رو درمیاره. «ببخشید. باید اون و برای پدرم برمیداشتم.» شوکه شدم. بهش خیره میشم. «باید یک راکون مرده رو برای پدرت برمیداشتی.» کمربندش رو میبنده. «پدرم متخصص تاکسیدرمی هستش.»
Показать все...
👍 30 17🤩 4👻 4🎃 1