cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🍃شـــاپـــرڪ🌻

Больше
Рекламные посты
25 521
Подписчики
-17124 часа
+1 4467 дней
-15230 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
🔞خاطرات اولین شب عروسی 😀
4021Loading...
02
منو نامزدم تازه عقد کرده بودیم و چند وقتی می گذشت اما رابطه نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت مادرشوهر و پدرشوهرم اینا رفتن خونه باغشونو چند روزی نیستن. منم قبول کردم و رفتم خونه ی نامزدم و همین که درو باز کردم یهو ⬇️⬇️ ⬅️ادامه ی داستان و ماجرا
3300Loading...
03
💫خدا تنها کسی است که 💫وقتی همه رفتند میماند... 💫وقتی همه پشت کردند 💫آغوش می‌گشاید 💫وقتی همه تنهايت گذاشتند 💫محرمت می‌شود 💫وقتی همه تنبیهت کردند 💫او می‌بخشد 💫من ازصمیم دل‌خدا را برایت 💫آرزو ميکنم 💫شبتون ستاره بارون فرداتون پراز خبرهای خوب 🌸🤲❤️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
4856Loading...
04
گر پادشاه عالمی بازهم گدای مادری....😘 کلیپ مادر....💫💗 تقدیم ب مادرای عزیز کانالمون ❤️🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
4643Loading...
05
#توصیه 🌈🌹 اگه یه پسری واقعا تو رو بخواد...❤️ ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
4842Loading...
06
#ماه‌پیشونی_پارت145 ظرف های شام و داخل ماشین ظرف شویی گذاشتم. خونه رو جمع جور کرده ام. تصمیم داشتم با هومن تماس بگیرم تا ببینم تونسته بود با آلاله کنار باید. چراغ کنار در حیاط شروع به چشمک زدن کرد و در حیاط باز شد و ماشین جاوید وارد حیاط شد. به ساعت نگاه کردم نزدیک نه شب بود معمولا شب ها همین ساعت برمی گشت. تا وقتی وارد ساختمون شد با چشم هام دنبالش کردم. آهی کشیدم و سراغ ظرف ها رفتم و یکی یکی ظرف ها رو از ماشین بیرون اوردم و سر جاشون قرار دادم. خواستم لباس هام و عوض کنم. بعد با هومن تماس بگیرم که حس کردم صدای جیغ بلندی و شنیدم .اول فکر کردم اشتباه شنیدم ولی با تکرار شدن صدا از جام بلند شدم . در خونه رو باز کردم متوجه شدم در خونه جاوید بسته شد. یعنی کنجکاو نشده بود ببینه چه خبره صدا تو راه رو می پیچید. صدای سیما و شوهرش بود. پله ها رو پایین رفتم به پاگرد واحد سیما رسیدم زیبا هم از پایین داشت به بالا سرک می کشید با دیدنم سریع گفت : چه خبره ؟ شونه بالا انداختم. سیما با تموم وجودش جیغ می کشید و فحش میداد و شوهرش هم فریاد می کشید. با صدای بلند گروپی تو جام پریدم و صدا سیما قطع شد . وحشت زده به در کوبیدم : سیما، آقا نیما، باز کنید. سیما جان خوبی؟ در با ضرب باز شد و نیما با قیافه ی آشفته و عصبی از خونه بیرون زد تا خواستم خودم و کنار بکشم کمی دیر شده بود بهم تنه محکمی زد که آرنج دستم محکم به لبه دیوار خورد و نفسم رفت. بیخیال درد آرنجم شدم نگران سیما بودم. زیبا هم پشت سر من وارد خونه شد. وضعیت خونه آشفته بود. روی زمین پر بود از شیشه خورده. - سیما جان ؟ سیما کجایی؟ سیما کف اتاق افتاده بود و از درد ناله می کرد. سرش و روی پام گذاشتم : چی شدی؟ گوشه لبش پاره شده بود مطمئن بودم نیما روش دست بلند کرده بود. یاد حاملگیش افتادم و بیشتر نگرانش شدم. - زیبا برو سهراب و صدا بزن.سیما با درد نالید : نیست سهراب. الهی بمیری نیما... ای خدا دارم میمیرم. - زیبا برو داداشت و صدا بزن .بدو. با رفتن زیبا از سیما پرسیدم : کجات زد؟ تو شکمت هم زد؟کجات درد می کنه ؟ سیما با گریه جواب داد: نه تو صورتم زد بی شرف ، ولی زیر دلم تیر می کشه ایران. - کمکش کردم به لب تخت تکیه بده با دیدن زیبا که تنها بود جا خوردم : جاوید پس کجاس؟ زیبا هیچی نگفت بلند شدم با زیبا از اتاق بیرون رفتم : چی شده ؟ زیبا : جاوید گفت به من مربوط نمیشه؟ چشم هام گرد شد: یعنی چی؟ سیما و باید ببریم بیمارستان یعنی چی به اون ربطی نداره ؟! کلافه هولش دادم سمت اتاق : بیا برو پیش سیما الان میام. از پله ها بالا رفتم باورم نمی شد جاوید همچین چیزی و گفته باشه. دستم و روی زنگ گذاشتم در باز شد. اخم هاش توی هم بود : آقای دکتر سیما حالش خوب نیست باید ... اجازه نداد حرف و کامل کنم بی تفاوت گفت : زنگ بزن اورژانس... دهنم باز موند این مرد جاوید بود خواست در و ببنده که با دستم جلوش گرفتم : میگم حالش خوب نیست حداقل بیا یه نگاهی بهش بنداز. جاوید گوشه چشم هاش با یه انگشت فشرد : من دندون پزشکم نه پزشک عمومی. الانم سرم شلوغه باید روی کتابم کار کنم. واقعا نمی تونستم این حجم بی تفاوتی نسبت به هم خونش درک کنم. متوجه رفتار سردش با خانواده عموش شده بودم حتی چند بار با چشم خودم دیدم که جواب سلام سهراب و حتی نمی داد ولی این دیگه خیلی زیادی بود. دستم از کنار در برداشتم : واقعا براتون متاسفم یه زن داره اون پایین از درد جون میده بعد بجای اینکه برید پایین کمکش کنید می گید به شما ربط نداره. بعد اسم خودتون میذارید انسان؟ واقعا که!!.... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
5027Loading...
07
#ماه‌پیشونی_پارت144 آفرین : اینام رو گوشت کن . بی حرف گشواره ها رو از دستش گرفتم مادرم وارد اتاق شد: آفرین بیا این عکست و بگیر می خوام شام بکشم زود باش کلی کار داریم امشب. با دیدنمون چشم هاش برق زد : الهی من فدای جفتتون بشم . زیر لب چیزی زمزمه کرد و سمتم منو آفرین فوت کرد. آفرین دست مامان کشید : حالا که دخترات خوشگل کردن عروس خانم هم باید خوشگل کنه. مادرم چشم گشاد کرد: نه بچه ها ولش کنید. همین رنگ زردی که سرم گذاشتین بسه دیگه. آفرین به اصرار روی صندلی نشوندش : اوف مامان خانم مگه چند سالته شما همه اش چهل و خورده ی سال داری بیا برو زن های هم سن سال خودت ببین چجوری می گردن. مادرم بالاخره کوتاه اومد. چشم های مادرم و کمی بیشتر مشکی کردم. رژ سرخی به لبش کشیدم کلیپسش و از سرش باز کرد تا موهاش دور صورتش و قاب بگیره. مادرم خواست موهاش و ببنده که اجازه ندادم : مامان خانم دست به موهات زدی نزدی! سمن: نه ایران خسرو هم هست من روم نمیشه. مادرم اصرار داشت زیبایش و سانسور کنه و این اصلا باب میل من نبود. کلیپسش و داخل کشو کنسول انداختم : خجالت چیه خسرو که دیگه غریبه نیست مگه نه آفرین ؟. آفرین حرفم و تصدیق کرد و صدای خسرو بلند شد : آفرین چی شدی؟ بیا این شام و بکش تا بیوه نشدی که من مردم از گشنگی . آفرین نق زد: ای کارد بخوره به شکمت که همیشه خدا گشنه ای ... بعد بلند داد زد : اومدم عزیزم چشم های منو مادرم گرد شد .فرین خنده اش گرفت: مامان بیا بریم الان خسرو تلف میشه. سه نفری از اتاق بیرون اومدیم و با خسرو روبوسی کردم با شوخی گفتم : خوش گذشت ماه عسل آقا خسرو؟! خسرو خجالت زده لبخند زد نگاه پر از محبتی به آفرین که با شیطنت نگاهش می کرد انداخت . همایون خان از آشپزخونه بیرون اومد: سمن واشر این شیر آبم ... با دیدن مادرم جمله اش ناتموم باقی موند . منو آفرین با چشم و ابرو بهم اشاره می رفتیم سه نفری ریز ریز می خندیدیم . مادرم خجالت زده سمت آشپزخونه رفت ولی همایون خان دستش گرفت نگهش داشت با مهربونی خاصی به صورتش نگاه کرد. با شیطنت گفتم : همایون خان مامانم خوشگل شده نه ؟. همایون خان دستش و دور شونه مادرم حلقه کرد و مادرم کنار خودش نگه داشت با لحن پر از خودخواهی گفت : سمنم خوشگل بود خوشگل تر شده. واسه همین که دوتا دخترهام هم خوشگل. همین جمله باعث شد آفرین سوت بلندی بکشه منو خسرو بلند خندیدم. آفرین دست هاش و بهم کوبید : پس لازم شد یه عکس دست جمعی بگیریم. همایون خان موفقت کرد. مادرم و همایون خان روی مبل کنار هم نشستن و منو خسرو پشتشون ایستادیم . آفرین :ایران دستات و بذار روی شونه همایون خان. کاری که خواست کردم. همایون خان دستم فشرد و رها کرد. آفرین تایمر و فشار داد دوید کنار خسرو ایستاد و دوربین فلش زد. *** از پشت پنجره آشپزخونه به حیاط خیره شده بودم و نسکافم و مزه می کردم. مادر و همایون خان بچه ها نیم ساعتی بود که رفته بودن... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
4846Loading...
08
#ماه‌پیشونی_پارت143 عسل ناباورانه زمزمه کرد : عادت. تو احساسات منو فقط یه عادت می بینی ؟! نفس گرفت باید امروز تیشه می شد به ریشه این علاقه بی سر و ته امروز همه چیز تموم می شد. به نفع عسل بود وقتش بود عسل برای زندگیش یه فکری می کرد. باید راه زندگیش و پیدا می کرد. مرد زندگی عسل بی شک یه آدم دیگه بود. - میگم عادت چون واقعا عادت کردی به دوست داشتن من هیچ وقت تو تموم این سال ها اجازه ندادی به خودت جور دیگه به زندگیت نگاه کنی حتی وقتی من ازدواج کردم باز به عادت دوست داشتن من ادامه دادی. می دونست با این حرف دلش می شکونه ولی فقط بخاطر خودش داشت این کار و می کرد. - من بخوام هم یه روزم ازدواج کنم تو اون آدم نیستی عسل . همسفر زندگی تو یه جایی اون بیرون . می خوام واقعا تمومش کنی من و تو هیچ وقت ما نمیشیم. عسل برای چند ثانیه کوتاه چشم بست : به عنوان یه زن دوستم نداری؟ - نه عسل : متوجه شدم. دلش گرفت برای عسل که تموم سعیش و می کرد گریه نکنه . ایستاد: من برم لباس عوض کنم. خواست تنهاش بذار تا اگه خواست راحت اشک بریزه. لباس هاش و با لباس راحتی عوض کرد و گوشه تختش نشست . دلش نمی خواست یه نگار دیگه بسازه . دیگه تحمل بار عذاب وجدان بیشتری نداشت. اگه با همین عقل به گذشته بر می گشت هیچ وقت نگار و وارد زندگیش نمی کرد. جوان بود و پر از کینه فکر می کرد ازدواج با نگار باعث میشه قلب و ذهنش خالی بشه از عشق ممنوعه اش. عشقی که اون روز ها ازش متنفر شده بوده چرا باید عاشق دختر... آهی کشید گذشته رو نمی تونست تغییر بده . *** & ایران &برق لبم و روی لبم تجدید کردم صدای جیغ آفرین و شنیدم : بیا دیگه ایران زود باش . لبخند روی لبم کش اومد آفرین جغجغه خونه بود تو نبودش خونه زیادی سوت و کور بود. تازه از سر کار رسیده بودم. امشب همایون خان و مادرم همراه سیروس خان و فریده خانم و خاله سوسن به مشهد پرواز داشتند. با آفرین چند دست لباس خواب برای مادرم خریده بودیم . بالاخره با کلی اصرار تو ساکش جا دادیمشون. دستی به تونیک لیموی رنگم کشیدم. پارچه خنک و نرمی داشت مناسب این فصل نبود ولی به اصرار آفرین پوشیده بودمش .شلوار جینی که هومن برام سوغات اورده بود و به پا کردم کوتاه و بسیار چسبون بود. خلخالی از جنس نقره که چند آویز ماه شکل داشت و دور مچ پام بستم. لب تخت نشستم و جعبه کفشم و از زیر تخت بیرون کشیدم در آخر با پوشیدن کفش های پاشنه هفت سانتیم تیپم و تکمیل کردم. کفش ها پاهام و کشیده تر نشون می دادن. در اتاق با ضرب باز شد و آفرین با غرغر وارد اتاق شد: ایران چی شدی؟ بابا رفتی یه لباس ... با دیدنم سوتی کشید : وای ایران چرا انقدر خوشگل کردی قبول نیست من خیلی ساده پوشیدم. بهش نگاهی انداختم شومیز حریر بلند سرمه ی رنگ همراه دامن کوزه ای به تن داشت و موهای لخت زیتونیش و باز روی شونه اش ریخته بود. به نظرم از همیشه زیبا تر می رسید. با بدجنسی ابرو بالا انداختم : حالا یه بار من خوشگل تر از تو شدم چشم نداری ببینی؟ جیغ کشید و بغلم کرد : یه بار تو همیشه خوشگلی عشق جان. از خودم جداش کردم : لوس نشو. آفرین شونه بالا انداخت : صبر کن تیپت هنوز یه چیز کم داره. گوشواره های پلاتینیمو از کشو بیرون کشید که یکیشون به آویزش پری آویزون بود... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
5346Loading...
09
🔞خاطرات اولین شب عروسی 😀
5730Loading...
10
منو نامزدم تازه عقد کرده بودیم و چند وقتی می گذشت اما رابطه نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت مادرشوهر و پدرشوهرم اینا رفتن خونه باغشونو چند روزی نیستن. منم قبول کردم و رفتم خونه ی نامزدم و همین که درو باز کردم یهو ⬇️⬇️ ⬅️ادامه ی داستان و ماجرا
5761Loading...
11
🔞عجیب و باورنکردنی😳😳👇 قبیله ای در اتیوپی که مردمانش همزمان هم از جنس نر یعنی مرد و هم از جنس ماده یعنی زن بودن .......❓🔞 مشاهده ی کلیپ. ➡️
1 2733Loading...
12
⭕️ دلار داره آرامش قبل طوفان رو تجربه میکنه و ممکنه بزودی حرکت بزرگش رو آغاز کنه! ⭕️ رفقایی که نمیدونن دلار میریزه یا رشد میکنه عضو کانال تحلیلمون بشن بهتون میگیم: @TahlileDollar ◀️ @TahlileDollar ◀️
1 1870Loading...
13
💢رنگ ترشحات واژن چه چیزی درباره سلامت بانوان میگوید❓💫 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 1285Loading...
14
درمان کلیه بیماریها از جمله ،سرطان،کم خونی،سنگ کلیه ،زخم معده،کبدچرب،چاقی ،لاغری،خستگی،دیسک کمر،پوست،درمان کرونا وغیره درطب اسلامی ،زیرنظر پروفسور حسین خیراندیش پدرطب ایرانی و دکتر روازاده لطفاً عضو شویدونسخه خود رابردارید.... 👇👇👇👇 https://t.me/+VZoeXGeik4s0ZTc0 https://t.me/+VZoeXGeik4s0ZTc0
1 0880Loading...
15
⛔️ی روز خونه مادرشوهرم داشتم توی اتاق شلوار عوض می کردم یکهو برادرشوهرم اومد تو... 😱 هول شدم بدون شلوار از اون یکی در پریدم توی حال که یهو.... ادامه ی ماجرا ➡️
1 0160Loading...
16
من این عالمه عشق و به عالم نفروشم #‌حمیرا♥️🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 2098Loading...
17
#آموزشی🍓 ~||نوشیدنی خنک تابستونی🍻||~🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 17011Loading...
18
بهترین آرایشگر کودک دنیا🫠😍 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 10410Loading...
19
#توصیه ✨🌈 ~چيزايي های که دخترا باید بدونن🍓💸 ٭هیچوقت به کراش دوستتون حسودی نکنید🙅🏻‍♀ ٭به دوستاتون اجازه بدید بدونن که دوست پسر/دختراشون دارن بهشون خیانت میکنن🚶🏻‍♀🍂 ٭هیچوقت سر یه پسر دعوا نگیرید🌪🔥 ٭دوستاتون رو بخاطر یه پسر ترک نکنید🍒💥 ٭به دوستاتون کمک کنید بعد جدا شدن حالشون خوب شه🌧🌊 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii ٭هیچوقت به دوستاتون اجازه ندید "تنها" مهمونی رو ترک کنن مخصوصا وقتایی که مستن🥂 ٭همیشه اگه چیزی روی لباس دوستاتون هست بهشون بگید تا تمیزش کنن💎 ٭صادق باشید!!💫🦋
1 1083Loading...
20
روغن مخصوص هر مو👍🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 10713Loading...
21
#مراقبت_ناخن💅🏻👩🏻‍🦳•~ [ریمو ناخون تو خونه؟💅] ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 1617Loading...
22
شوهرم رانند مینی بوسه که هر روز پونزده تا خانوم رو می‌بره تولیدی لباس و بر می‌گردونه.اوایل برام مهم نبود که کجا می‌ره و مسافراش کیان،اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه،همینکه راه افتاد سریع اسنپ گرفتم و پشت سرش رفتم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس که دیدم..🥺😱👇 ادامه داستان کلیک کنید
2690Loading...
23
به شددت توصیه می شود 👆👆👆
2880Loading...
24
# شوهر خطاکار شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو می‌بره به تولیدی لباس و بر می‌گردونه.اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا می‌ره ،اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه روز جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه،همینکه مینی بوس راه افتاد سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس و دیدم که شوهرم ...👇👇 👈ادامه ی داستان
3580Loading...
25
🔞داستان زن، هرزه  بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید بودا به کدخدا گفت :...... ادامه ی داستان ➡️
2440Loading...
26
❤️‍🔥 بوسه بعد از طلاق برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس…. من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت..... ادامه ی داستان. ➡
210Loading...
27
‼️رمانهای  بدون سانسور بخون😍🔞
1150Loading...
28
🍃🎈 باعرض سلام لطفا انگشت مبارڪتونو بزنین روی لینڪ زیر ببین چی میاد واستون... من اولین نفر بودم ڪ این سورپرایز رو براتون فرستادم😍👇 https://t.me/+mr6gwnMDSDZmNDc8 https://t.me/+mr6gwnMDSDZmNDc8
1180Loading...
29
‼️رمانهای  بدون سانسور بخون😍
6310Loading...
30
❤️‍🔥 بوسه بعد از طلاق برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس…. من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت..... ادامه ی داستان. ➡
6820Loading...
31
آموزش منجوق بافی 🪡🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 67424Loading...
32
سه مدل چیپس خونگی🌈😍 چیپس پیاز جعفری،چیپس سرکه نمکی،چیپس کچاپ سیب زمینی ها رو بعد از اینکه پوست کندیم نازک برش می زنیم با رنده یا همون پوست کن بعد در آب جوش و‌نمک میریزیم و بعد از سه دقیقه در آب و یخ قرار می دیم و حتما لایه هاش رو از هم جدا کنیدو بعد روی پارچه قرار بدید تا کامل خشک بشه اگه خشک نشه توی روغن بهم می چسبه🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 46534Loading...
33
کسری زاهدی - یکی میاد❤️ خیلی قشنگه🌈🌹 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 28313Loading...
34
ماسک جذاب و ساده برای لک صورت 👍😍🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 31821Loading...
35
درمان بیماری ها با حبوبات🫘🧆 لپه:رفع مشکلات کلیوی،ضد کم خونی لوبیا سیاه:ضد ناباروری لوبیا چیتی:ضد سکته ضد ریزش مو لوبیا قرمز:ضد سنگ کلیه لوبیا سفید:ضد میگرن و سردرد لوبیا چشم بلبلی:لاغر کننده🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 28210Loading...
36
ابروی صورت گرد و ابروی صورت کشیده 🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
1 28521Loading...
37
#ماه‌پیشونی_پارت142 برای اینکه دلخوریش و کامل رفع کنه به در واحدش اشاره کرد : زیبا و عسل هوس آشپزی به سرشون زده دوست داری شام با ما بخور. رو اسم زیبا تاکید کرد تا خیالش و راحت کنه با عسل تنها نیست . یادش نمی اومد تا حالا پیش اومده باشه چیزی رو برای نگار توضیح داده باشه یا نگران این باشه نگار دچار سوتفاهم شده باشه. آهی کشید باز برای همسرش دلسوزند . ماه پیشونیش نگاهش کرد و لبخند زد : نوش جونتون بابت کفشم ممنون.. در و بست لبخندش یعنی آشتی کرده بود دخترک دوست داشتی شبیه دخترش نورا بود زود قهر می کرد با یه لبخند و حرف محبت آمیز سریع آشتی می کرد. به نظرش ایران فقط سنش بالا رفت و بود. هنوز شبیه یه دختر نجوان بی تجربه رفتار می کرد. این بکر بودنش و دوست داشت. نایلکس ها رو روی میز آشپزخونه گذاشت. عسل حوله کوچکی به دستش داد. عسل : موهات و خوش کن منم میرم به زیبا زنگ بزنم بیاد بالا لازانیا که قولش و دادیم درست کنیم. بازوی عسل و میون دستش گرفت : صبر کن حرف دارم بشین. قصد اصلیش هم امشب حرف زدن با عسل بود نه شام خوردن وقتش بود جدی باهاش صحبت می کردم. دلش نمی خواست عسل موقیعت های خوب زندگیش و به خاطر یه امید واهی یکی یکی از دست بده. حوله و روی دسته صندلی انداخت و نشست : پدرت امروز اومده بود دیدنم کلینیک. عسل اخم کرد : باورم نمیشه. دیگه شورش و در اوردن. دست دراز کرد و دست عسل و گرفت : عسل جان پدرت نگرانت چون خودم هم پدرم می تونم به راحتی حال پدرت و درک کنم. من این رفتارت و اصلا تایید نمی کنم قهر کردی رفتی هتل که چی بشه ؟! مگه پدرت چی گفته؟! خواسته غیر معقولی داشته ؟! لحن عسل تند شد : اصلا می دونی خواستشون چیه؟ بعد حرف از معقول بودن میزنی؟انگشت شستش و پشت دستش کشید : یه آقای خیلی محترمانه می خواد بیاد خاستگاریت این کجاش غیر معقوله ؟ عسل چونه لرزوند : جاوید! - پدرت گفت خاستگارت یه مرد تحصیل کرده اس. عسل میون حرفش اومد : جاوید تمومش کن چرا نمی فهمید نمی خوامش دوستش ندارم. - آروم باشه من اصراری روی این خاستگارت ندارم. می خوام بگم دیگه وقتش تکلیف خودت و با زندگیت روشن کنی عسل دیگه بیست سالت نیست. الان یه زن سی و سه ساله ای درس و کارت ول کردی آمدی ایران بدون هیچ برنامه ی تا کی می خوای بدون هیچ برنامه ی ادامه بدی ؟ عسل : من می دونم چی می خوام . می دونم تو این زندگی چی می خوام . عسل نفس گرفت با جدیت زل زد تو چشم هاش : جاوید بیا یه بار امتحان کنیم . برای یه زن سخته خودش پا پیش بذار من دوست دارم جاوید. تموم این سال ها دوست داشتم. وقتی هم ازدواجم کردی دوستش داشتم ولی یه بارم به خودم اجازه ندادم پا بذارم تو زندگی زن دیگه ی ولی حالا که تنهایی می خوام کنارت باشم می خوام همرات باشم. جاوید میشه یه شانس به خودمون بدیم؟ آه کشید دلش نمی خواست کار به اینجا بکشه می دونست بالاخره باید یه روز بدون رودرواسی و رک بگه سر سوزنی بهش علاقه نداره ولی بطور ناامید کننده ی سعی داشت این موضوع روعقب بندازه از اینکه غرور عسل خورد کنه متنفر بود. عسل و برادرانه دوست داشت نمی خواست ناراحتش کنه. . - عسل من دوست دارم تو دختر خیلی مهربونی هستی وقت نگار رفت تو کنار بودی. بودن تو خیلی چیز ها رو برای من آسون کرد همیشه بهت مدیونم. عسل تند و سریع گفت : من همه اون کارها رو به خاطر دل خودم کردم تو بهم مدیون نیستی . آروم و با جدی ات و تحکم همیشگیش ادامه داد : ولی اگه موقعیت شغلی عالیت نبود یک دقیقه ام اجازه نمی دادم تو یه کشور غریب کنارم بمونی. عسل جان ،خانم فکر کنم تا امروز با رفتار نشون دادم جز دوستی هیچ چیز نمی تونه بین ما باشه تو برای من درست مثل زیبایی دلم نمی خواد فقط به خاطر یه عادت موقعیت های زندگیت و از دست بدی. فکر آیندت باش عسل جانم... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
1 33511Loading...
38
#ماه‌پیشونی_پارت141 هومن هومن منو محکم منو به خودش فشار داد: تا من هستم اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه. *** & جاوید& ترمز دستی و کشید . بارون شلاقی می بارید. دست کیلیدش و از داخل جیبش بیرون کشید و به دست عسل داد. - تو برو بالا منم میام. عسل : زود بیا زیر بارون نمونی. سر تکون داد و از ماشین پیاده شد. کیفش و همراه نایلکس های خرید و از پشت ماشین برداشت. پا تند کرد سمت ساختمون کیف و نایلکس ها رو به دست چپش داد و پنجه لای موهای خیسش کشید. به پاگرد که رسید صدای عسل و ایران شنید که داشتن سلام احوال پرسی می کردن. پاش و روی پله اول گذاشت و ایران و دید که روی پله ها نشسته و بود و با گره بند کتونی اش در گیر بود. عسل داخل راه پل نبود این یعنی ایران دیده بود که عسل وارد واحدش شده بود. کلافه سرش تکون داد . ایران زیر لب نق زد : آه باز شو دیگه . روی پله بالای سرش ایستاد : چی شده ؟ گره خورده؟ ماه پیشونی حتی سر بلند نکرد تا نگاهش کنه. کمی خودش و به طرف نردهای راه پله کشید : بفرمایید. نمی دونست باز چی شده که قهر کرده بود . کیف و نایلکس ها رو گوشه ی پله گذاشت : بذار ببینم . قبل اینکه بتونه مچ پاش و تو دستش بگیره پاش و عقب کشید : بفرمایید آقای دکتر ظاهرا مهمون دارید زشته منتظر بمونند.پس حدسش درست بود باز با دیدن عسل ناراحت شده بود این حسادت ها عجیب به دلش می چسبید . روی زانوهاش خم شد بی توجه به اخم و تخم ایران مچ پاشو تو دستش گرفت و به گره کوری بند کفشش نگاهی انداخت. سعی کرد بازش کنه. پاچه شلوارش نم دار بود چشمش روی پارگی های شلوارش افتاد اخم هاش درهم شد. نگاهش بالا اومد . دکمه های پالتوش باز بود و شالش از سرش افتاده بود یقه پلیورش شل بود و با سخاوتمندی استخون ترقوه و کشیدگی گردن برنزه اش رو به نمایش گذاشته بود. با این سر وضع دقیقا کجا رفته بود؟ نفس عمیقی کشید تا آرامش خودش و حفظ کنه ریه هاش پر شد از رایحه ی شیرنی که از ماه پیشونیش ساطع می شد. به پره های بینیش چین داد : فیلم برداری داشتی ؟ جوابی نگرفت گفت بود مدل قهر کردنش و دوست داره ولی از بی جواب موندن سوال هاش متنفر بود. با ناخن شستش گوشه لبش و خاروند: سوالم جواب نداشت یا نشنیدی ؟ موفقش شد گره رو باز کنه سرش و بالا اورد تا جواب سوالش و بگیره . ایران پاش و عقب کشید : ممنون خداحافظ. دندون قروچه ی کرد دخترک سرتق لج بازی هاش درست شبیه کوشا بود. ایران کلید انداخت داخل قفل در و قبل اینکه وارد خونه بشه صداش زد. - موهات و خشک کن سرما می خوری. ماه پیشونیش نگاه طولانی بهش انداخت : آره ابرو بالا انداخت : چی ؟ ماه پیشونی لبش و به دندون کشید و ول کرد: منظورم این بود آره فیلم برداری داشتیم. گوشه لبش بالا رفت کم کم داشت قلق ماه پیشونیش دستش می اومد هر چی نرم تر باهاش برخورد می کرد گارد ماه پیشونیش پایین می اومد و آروم رفتار می کرد... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
1 3069Loading...
39
#ماه‌پیشونی_پارت140 سر تکون دادم : مهم نیست. اگه پول می خواستی فقط کافی بود به هومن بگی هومن عادت داره صدقه بده لازم به این نمایش نبود. ولی هومن چرا باید به تو سهام بده. بهتر زودتر از اینجا بری آلاله. بهش پشت کردم. آب و روی فنجونم باز کردم : کسی اینجا نمی دونه همسر سابق وارث هتل های زنجیره ی الماس قربانی تجاوز بوده درسته؟ حس کردم دل و روده ام بهم پیچید. داشت حالم بهم می خورد. نفس گرفتم نگاهم روی دست های لرزونم نشست. چنگ انداختم به لبه سینک و چرخیدم. آلاله با لبخند نگاهم می کرد : درست فقط چند روزنامه محلی راجب این اتفاق تیتر زدن ولی هنوز میشه تو اینترنت چند تا مطلب راجب این موضوع پیدا کرد. دلم می خواست پنجه هام و روی صورت آلاله بکشم و جیغ بکشم تا خفه بشه. آلاله: خبرنگارها همیشه عاشق حاشیه ی زندگی بازیگرها هستند نه ایران؟ قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد صدام از شدت بغض تو گلوم گرفته بود :بسه . چنگ زدم به پالتو و شالم کفشام و پا زدم : پس به نفعته هومن و راضی کنی ایران. در محکم بهم کوبید برای چند لحظه تو پاگرد ایستادم تا نفسم جا بیاد. چطور آلاله می تونست انقدر پست باشه. جلو اشک هام نمی تونستم بگیرم. من خیلی سعی کرده بودم گذشتم و چال کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم. اصلا دلم نمی خواست خانواده ام از گذشتم از حماقت هام باخبر بشند. نمی تونستم جلو لرزشی که به جانم افتاد و بگیرم. حس کردم باز دچار حمله عصبی شده بودم. تلو تلو خوران از پله ها پایین اومدم. به پله آخر نرسیده بودم که دست های هومن دورم حلقه شد : ایران عزیزم چی شده چرا میلرزی ؟!. انگار منبع امنیتم و آرامشم پیدا کرده بودم با تموم توانم به لباس هومن چنگ زدم و بهش آویزون شدم. هومن سرم و به سینه اش تکیه داد : میگی چی شده یا می خوای منو بکشی ؟ - هومن ..هومن : جانم ... چی شده عزیزم ؟ چونه بالا دادم تا صورتش و ببینم: هومن تو همه چیز و راجب گذشته من پاک کردی؟؟! ابرو های هومن توی هم رفت : پس اون مزخرفاتم و تحویل تو هم داده. نالیدم : هومن.. هومن : جانم ..جانم .. هومن با دست هاش صورتم و قاب گرفت : منو نگاه کن ایران اون سال فقط دوتا روزنامه محلی یه گزارش راجب اون موضوع چاپ کردن که اصلا اسمی از تو توش نبوده. من حتی این گزارش و از اطلاعات بایگانی شده هم پاک کردم پس جای برای نگرانی نیست . آلاله هیچ مدرکی نداره. خوب پس آروم باش . - دلم نمی خواد. هیچکس بدونه چه اتفاقی برام افتاده . هومن شقیقه ام بوسید: ایران عزیزم هیچی نمیشه. یعنی من نمیذارم باشه عزیزم بهم اعتماد کن . سرم و تند تند تکون دادم : گریه نکن. - از این زن متنفرم. هومن با یه دست کمرم و نوازش می کرد : بهت حق میدم. بعد زیر گوشم پچ زد : وسط لابی ایستادیم ممکن یه نفر ببینتمون بیا بریم تو ماشین تا کمی روبه راه بشی. منم خودم با آلاله حرف میزنم. بهش میفهمونم حق نداره تو رو وارد این ماجرا کنه. - هومن اگه خانواده ام چیزی از گذشته ام بفهمند من میمیرم. هومن : این یه راز بین من و تو ایران هیچکس چیزی نمیفهمه بهت قول میدم. زمزمه کردم : خوبه که هستی. هومن با تشر گفت: در ضمن یک بار دیگه راجب مرگ و میر حرف بزنی. خودم تا جایی که جون داری میزنمت فهمیدی؟... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
1 4479Loading...
40
. تکنیک های پول در آوردن 🩵💶
1 5700Loading...
Показать все...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

🔥 1
منو نامزدم تازه عقد کرده بودیم و چند وقتی می گذشت اما رابطه نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت مادرشوهر و پدرشوهرم اینا رفتن خونه باغشونو چند روزی نیستن. منم قبول کردم و رفتم خونه ی نامزدم و همین که درو باز کردم یهو ⬇️⬇️ ⬅️ادامه ی داستان و ماجرا
Показать все...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

00:30
Видео недоступно
💫خدا تنها کسی است که 💫وقتی همه رفتند میماند... 💫وقتی همه پشت کردند 💫آغوش می‌گشاید 💫وقتی همه تنهايت گذاشتند 💫محرمت می‌شود 💫وقتی همه تنبیهت کردند 💫او می‌بخشد 💫من ازصمیم دل‌خدا را برایت 💫آرزو ميکنم 💫شبتون ستاره بارون فرداتون پراز خبرهای خوب 🌸🤲❤️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
Показать все...
🙏 4
01:00
Видео недоступно
گر پادشاه عالمی بازهم گدای مادری....😘 کلیپ مادر....💫💗 تقدیم ب مادرای عزیز کانالمون ❤️🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
Показать все...
1
00:12
Видео недоступно
#توصیه 🌈🌹 اگه یه پسری واقعا تو رو بخواد...❤️ ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
Показать все...
👍 2 1
#ماه‌پیشونی_پارت145 ظرف های شام و داخل ماشین ظرف شویی گذاشتم. خونه رو جمع جور کرده ام. تصمیم داشتم با هومن تماس بگیرم تا ببینم تونسته بود با آلاله کنار باید. چراغ کنار در حیاط شروع به چشمک زدن کرد و در حیاط باز شد و ماشین جاوید وارد حیاط شد. به ساعت نگاه کردم نزدیک نه شب بود معمولا شب ها همین ساعت برمی گشت. تا وقتی وارد ساختمون شد با چشم هام دنبالش کردم. آهی کشیدم و سراغ ظرف ها رفتم و یکی یکی ظرف ها رو از ماشین بیرون اوردم و سر جاشون قرار دادم. خواستم لباس هام و عوض کنم. بعد با هومن تماس بگیرم که حس کردم صدای جیغ بلندی و شنیدم .اول فکر کردم اشتباه شنیدم ولی با تکرار شدن صدا از جام بلند شدم . در خونه رو باز کردم متوجه شدم در خونه جاوید بسته شد. یعنی کنجکاو نشده بود ببینه چه خبره صدا تو راه رو می پیچید. صدای سیما و شوهرش بود. پله ها رو پایین رفتم به پاگرد واحد سیما رسیدم زیبا هم از پایین داشت به بالا سرک می کشید با دیدنم سریع گفت : چه خبره ؟ شونه بالا انداختم. سیما با تموم وجودش جیغ می کشید و فحش میداد و شوهرش هم فریاد می کشید. با صدای بلند گروپی تو جام پریدم و صدا سیما قطع شد . وحشت زده به در کوبیدم : سیما، آقا نیما، باز کنید. سیما جان خوبی؟ در با ضرب باز شد و نیما با قیافه ی آشفته و عصبی از خونه بیرون زد تا خواستم خودم و کنار بکشم کمی دیر شده بود بهم تنه محکمی زد که آرنج دستم محکم به لبه دیوار خورد و نفسم رفت. بیخیال درد آرنجم شدم نگران سیما بودم. زیبا هم پشت سر من وارد خونه شد. وضعیت خونه آشفته بود. روی زمین پر بود از شیشه خورده. - سیما جان ؟ سیما کجایی؟ سیما کف اتاق افتاده بود و از درد ناله می کرد. سرش و روی پام گذاشتم : چی شدی؟ گوشه لبش پاره شده بود مطمئن بودم نیما روش دست بلند کرده بود. یاد حاملگیش افتادم و بیشتر نگرانش شدم. - زیبا برو سهراب و صدا بزن.سیما با درد نالید : نیست سهراب. الهی بمیری نیما... ای خدا دارم میمیرم. - زیبا برو داداشت و صدا بزن .بدو. با رفتن زیبا از سیما پرسیدم : کجات زد؟ تو شکمت هم زد؟کجات درد می کنه ؟ سیما با گریه جواب داد: نه تو صورتم زد بی شرف ، ولی زیر دلم تیر می کشه ایران. - کمکش کردم به لب تخت تکیه بده با دیدن زیبا که تنها بود جا خوردم : جاوید پس کجاس؟ زیبا هیچی نگفت بلند شدم با زیبا از اتاق بیرون رفتم : چی شده ؟ زیبا : جاوید گفت به من مربوط نمیشه؟ چشم هام گرد شد: یعنی چی؟ سیما و باید ببریم بیمارستان یعنی چی به اون ربطی نداره ؟! کلافه هولش دادم سمت اتاق : بیا برو پیش سیما الان میام. از پله ها بالا رفتم باورم نمی شد جاوید همچین چیزی و گفته باشه. دستم و روی زنگ گذاشتم در باز شد. اخم هاش توی هم بود : آقای دکتر سیما حالش خوب نیست باید ... اجازه نداد حرف و کامل کنم بی تفاوت گفت : زنگ بزن اورژانس... دهنم باز موند این مرد جاوید بود خواست در و ببنده که با دستم جلوش گرفتم : میگم حالش خوب نیست حداقل بیا یه نگاهی بهش بنداز. جاوید گوشه چشم هاش با یه انگشت فشرد : من دندون پزشکم نه پزشک عمومی. الانم سرم شلوغه باید روی کتابم کار کنم. واقعا نمی تونستم این حجم بی تفاوتی نسبت به هم خونش درک کنم. متوجه رفتار سردش با خانواده عموش شده بودم حتی چند بار با چشم خودم دیدم که جواب سلام سهراب و حتی نمی داد ولی این دیگه خیلی زیادی بود. دستم از کنار در برداشتم : واقعا براتون متاسفم یه زن داره اون پایین از درد جون میده بعد بجای اینکه برید پایین کمکش کنید می گید به شما ربط نداره. بعد اسم خودتون میذارید انسان؟ واقعا که!!.... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
Показать все...
👍 10
#ماه‌پیشونی_پارت144 آفرین : اینام رو گوشت کن . بی حرف گشواره ها رو از دستش گرفتم مادرم وارد اتاق شد: آفرین بیا این عکست و بگیر می خوام شام بکشم زود باش کلی کار داریم امشب. با دیدنمون چشم هاش برق زد : الهی من فدای جفتتون بشم . زیر لب چیزی زمزمه کرد و سمتم منو آفرین فوت کرد. آفرین دست مامان کشید : حالا که دخترات خوشگل کردن عروس خانم هم باید خوشگل کنه. مادرم چشم گشاد کرد: نه بچه ها ولش کنید. همین رنگ زردی که سرم گذاشتین بسه دیگه. آفرین به اصرار روی صندلی نشوندش : اوف مامان خانم مگه چند سالته شما همه اش چهل و خورده ی سال داری بیا برو زن های هم سن سال خودت ببین چجوری می گردن. مادرم بالاخره کوتاه اومد. چشم های مادرم و کمی بیشتر مشکی کردم. رژ سرخی به لبش کشیدم کلیپسش و از سرش باز کرد تا موهاش دور صورتش و قاب بگیره. مادرم خواست موهاش و ببنده که اجازه ندادم : مامان خانم دست به موهات زدی نزدی! سمن: نه ایران خسرو هم هست من روم نمیشه. مادرم اصرار داشت زیبایش و سانسور کنه و این اصلا باب میل من نبود. کلیپسش و داخل کشو کنسول انداختم : خجالت چیه خسرو که دیگه غریبه نیست مگه نه آفرین ؟. آفرین حرفم و تصدیق کرد و صدای خسرو بلند شد : آفرین چی شدی؟ بیا این شام و بکش تا بیوه نشدی که من مردم از گشنگی . آفرین نق زد: ای کارد بخوره به شکمت که همیشه خدا گشنه ای ... بعد بلند داد زد : اومدم عزیزم چشم های منو مادرم گرد شد .فرین خنده اش گرفت: مامان بیا بریم الان خسرو تلف میشه. سه نفری از اتاق بیرون اومدیم و با خسرو روبوسی کردم با شوخی گفتم : خوش گذشت ماه عسل آقا خسرو؟! خسرو خجالت زده لبخند زد نگاه پر از محبتی به آفرین که با شیطنت نگاهش می کرد انداخت . همایون خان از آشپزخونه بیرون اومد: سمن واشر این شیر آبم ... با دیدن مادرم جمله اش ناتموم باقی موند . منو آفرین با چشم و ابرو بهم اشاره می رفتیم سه نفری ریز ریز می خندیدیم . مادرم خجالت زده سمت آشپزخونه رفت ولی همایون خان دستش گرفت نگهش داشت با مهربونی خاصی به صورتش نگاه کرد. با شیطنت گفتم : همایون خان مامانم خوشگل شده نه ؟. همایون خان دستش و دور شونه مادرم حلقه کرد و مادرم کنار خودش نگه داشت با لحن پر از خودخواهی گفت : سمنم خوشگل بود خوشگل تر شده. واسه همین که دوتا دخترهام هم خوشگل. همین جمله باعث شد آفرین سوت بلندی بکشه منو خسرو بلند خندیدم. آفرین دست هاش و بهم کوبید : پس لازم شد یه عکس دست جمعی بگیریم. همایون خان موفقت کرد. مادرم و همایون خان روی مبل کنار هم نشستن و منو خسرو پشتشون ایستادیم . آفرین :ایران دستات و بذار روی شونه همایون خان. کاری که خواست کردم. همایون خان دستم فشرد و رها کرد. آفرین تایمر و فشار داد دوید کنار خسرو ایستاد و دوربین فلش زد. *** از پشت پنجره آشپزخونه به حیاط خیره شده بودم و نسکافم و مزه می کردم. مادر و همایون خان بچه ها نیم ساعتی بود که رفته بودن... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
Показать все...
👍 6
#ماه‌پیشونی_پارت143 عسل ناباورانه زمزمه کرد : عادت. تو احساسات منو فقط یه عادت می بینی ؟! نفس گرفت باید امروز تیشه می شد به ریشه این علاقه بی سر و ته امروز همه چیز تموم می شد. به نفع عسل بود وقتش بود عسل برای زندگیش یه فکری می کرد. باید راه زندگیش و پیدا می کرد. مرد زندگی عسل بی شک یه آدم دیگه بود. - میگم عادت چون واقعا عادت کردی به دوست داشتن من هیچ وقت تو تموم این سال ها اجازه ندادی به خودت جور دیگه به زندگیت نگاه کنی حتی وقتی من ازدواج کردم باز به عادت دوست داشتن من ادامه دادی. می دونست با این حرف دلش می شکونه ولی فقط بخاطر خودش داشت این کار و می کرد. - من بخوام هم یه روزم ازدواج کنم تو اون آدم نیستی عسل . همسفر زندگی تو یه جایی اون بیرون . می خوام واقعا تمومش کنی من و تو هیچ وقت ما نمیشیم. عسل برای چند ثانیه کوتاه چشم بست : به عنوان یه زن دوستم نداری؟ - نه عسل : متوجه شدم. دلش گرفت برای عسل که تموم سعیش و می کرد گریه نکنه . ایستاد: من برم لباس عوض کنم. خواست تنهاش بذار تا اگه خواست راحت اشک بریزه. لباس هاش و با لباس راحتی عوض کرد و گوشه تختش نشست . دلش نمی خواست یه نگار دیگه بسازه . دیگه تحمل بار عذاب وجدان بیشتری نداشت. اگه با همین عقل به گذشته بر می گشت هیچ وقت نگار و وارد زندگیش نمی کرد. جوان بود و پر از کینه فکر می کرد ازدواج با نگار باعث میشه قلب و ذهنش خالی بشه از عشق ممنوعه اش. عشقی که اون روز ها ازش متنفر شده بوده چرا باید عاشق دختر... آهی کشید گذشته رو نمی تونست تغییر بده . *** & ایران &برق لبم و روی لبم تجدید کردم صدای جیغ آفرین و شنیدم : بیا دیگه ایران زود باش . لبخند روی لبم کش اومد آفرین جغجغه خونه بود تو نبودش خونه زیادی سوت و کور بود. تازه از سر کار رسیده بودم. امشب همایون خان و مادرم همراه سیروس خان و فریده خانم و خاله سوسن به مشهد پرواز داشتند. با آفرین چند دست لباس خواب برای مادرم خریده بودیم . بالاخره با کلی اصرار تو ساکش جا دادیمشون. دستی به تونیک لیموی رنگم کشیدم. پارچه خنک و نرمی داشت مناسب این فصل نبود ولی به اصرار آفرین پوشیده بودمش .شلوار جینی که هومن برام سوغات اورده بود و به پا کردم کوتاه و بسیار چسبون بود. خلخالی از جنس نقره که چند آویز ماه شکل داشت و دور مچ پام بستم. لب تخت نشستم و جعبه کفشم و از زیر تخت بیرون کشیدم در آخر با پوشیدن کفش های پاشنه هفت سانتیم تیپم و تکمیل کردم. کفش ها پاهام و کشیده تر نشون می دادن. در اتاق با ضرب باز شد و آفرین با غرغر وارد اتاق شد: ایران چی شدی؟ بابا رفتی یه لباس ... با دیدنم سوتی کشید : وای ایران چرا انقدر خوشگل کردی قبول نیست من خیلی ساده پوشیدم. بهش نگاهی انداختم شومیز حریر بلند سرمه ی رنگ همراه دامن کوزه ای به تن داشت و موهای لخت زیتونیش و باز روی شونه اش ریخته بود. به نظرم از همیشه زیبا تر می رسید. با بدجنسی ابرو بالا انداختم : حالا یه بار من خوشگل تر از تو شدم چشم نداری ببینی؟ جیغ کشید و بغلم کرد : یه بار تو همیشه خوشگلی عشق جان. از خودم جداش کردم : لوس نشو. آفرین شونه بالا انداخت : صبر کن تیپت هنوز یه چیز کم داره. گوشواره های پلاتینیمو از کشو بیرون کشید که یکیشون به آویزش پری آویزون بود... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
Показать все...
👍 8
Показать все...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

👍 1
منو نامزدم تازه عقد کرده بودیم و چند وقتی می گذشت اما رابطه نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت مادرشوهر و پدرشوهرم اینا رفتن خونه باغشونو چند روزی نیستن. منم قبول کردم و رفتم خونه ی نامزدم و همین که درو باز کردم یهو ⬇️⬇️ ⬅️ادامه ی داستان و ماجرا
Показать все...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

👍 1