📚داستان کوتاه📚
(زیباترین داستانهای کوتاه و عبرت آموز ) ارتباط با ادمین ،ارسال اثار 👇👇 👇👇 ونظرات وپیشنهادات @Foroghi51
Больше169
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
ما دهه شصتیها از رمضان یک خاطره مشترک داریم. بیدار شدنهای سحر. به سن تکلیف نرسیده بودیم اما اصرار داشتیم که سحر بیدار بشیم. الا و بلا که ما میخواهیم روزه بگیریم.
بیدار شدنمون هم داستان خودش را داشت. ده دقیقه قبل از اذان با زور بیدار میشدیم. کشون کشون خودمون به سفره میرسوندیم، چند قاشق خورده نخورده برمیگشتیم تو رختخواب. حالا چرا این کار را میکردیم؟ چون خواب از سرمون نپره.
هم خواب را میخواستیم هم سحر رو.
وقتی میرفتیم مدرسه سرمون بالا بود که روزهایم. وقتی معلم میپرسید کی روزه است؟ اینقدر دستمون میکشیدیم که میتونستیم لامپ کلاس بگیریم تو دستمون.
بیجون از مدرسه میرسیدیم خونه و با اصرار مادر که روزه کله گنجشکی هم قبول، ناهار میخوردیم و صبر میکردیم تا افطار.
روزگار گذشت و گذشت و خیلی از ماها که اون روزها با شور و شوق روزه میگرفتیم دیگه سحر بیدار نشدیم. دیگه روزه نگرفتیم. دیگه به پدر و مادرهامون نگفتیم ما را سحر بیدار کنند؟ چرا؟
جواب این سوال را حاکمان باید بدهند؟ چه بلایی سر نسلی که با ذوق روزه کله گنجشگی میگرفتند، آوردهاند؟ چرا کار را به جایی رسیده است که بخشی از آنهایی که در دوران دبستان، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه، حرف دینی شنیدهاند، گردن راست میکنند و میگویند بس کنید این مسخره بازی را.
حتما آنها فقط حرف دینی شنیدهاند و رفتار دینی ندیدهاند.
واقعا باید از خودمان بپرسیم چرا قبل از آغاز ماه رمضان، باید به مسلمان این همه در مورد روزه خواری هشدار بدهیم؟ آنهایی که تجربه ماه رمضان در کشورهای مسلمان را دارند، به خوبی تفاوت آن کشورها را با ایران را حس میکنند. مردم بدون هیچ تشویق و تنبیهی روزه میگیرند و رعایت روزهدارها را میکنند.
شاید وقت آن است که کمی رفتار خودمان در زمینه دین را با دیگر کشورهای مسلمان مقایسه کنیم.
کافی است جلسات قرآن کشوری مثل مصر را با ایران مقایسه کنید. در این کشور آفریقایی، اقشار مختلف با ظاهرهای گوناکون حضور دارند اما در کشور تقریبا همه یک شکل!
واقعا چرا ریش داشتن و تسبیح انداختن، نشان دینداری شده است؟
دین دار کسی است که غیبت نمیکند، دروغ نمیگوید. دین دار کسی که حق مردم را نمیخورد. دین دار کسی است که رعایت حال همسایه را میکند.
این که ریش داشته باشی و تسبیح در دست گرفته باشی ولی وقتی به سرکار میروی، کارت ورود بزنی و بدون اینکه خروجت را ثبت کنی، به کارهای شخصی برسی و بعد حقوق کار نکرده را بگیری، چندان با دین داری جور در نمیآید.
کاش میشد ما هم به سمتی برویم که آدمها را بر اساس چهره قضاوت نکنیم. اصلا عادت کنیم که قضاوت نکنیم اما سعی کنیم برداشتمان از آدمها به خاطر رفتار آنها باشد حالا میخواهند هر جور که دوست دارند لباس بپوشند.
قبل از کرونا دادگاههایی با محوریت فساد مالی در حال برگزاری بود. برخی از متهمان این دادگاه، تسبیح به دست داشتند و ریش در صورت و جای مُهر در پیشانی. همین دادگاهها سند خوبی است که رفتار ما در قبال آدمها بر اساس ظاهر نباشد.
و چه درست گفت مولوی در داستان موسی و شبان که «ما درون را بنگریم و حال را كی برون را بنگریم و قال را؟»
📚@dastanakir 📚
چیپس در آمریکا متولد شد. اما پدری داشت به نام سیبزمینی سرخ شده که اولین بار در اواخر قرن ١٨ به وسیله شخصی به نام “توماس جفرسون” در آمریکا معرفی شد.
در اوایل قرن ١٩، سیبزمینی سرخ شده به تدریج محبوبیت پیدا کرد تا جایی که وارد فهرست غذایی رستورانها شد.
یکی از شبهای زمستان سال ١٨٥٣ در رستوران “دریاچه ماه” در ساراتوگای ایالت نیویورک شخصی همراه شام، سیبزمینی سرخ شده سفارش داد. پس از دریافت غذا این شخص که ظاهرا “کوریلیوس وندربیلت” نام داشت، با اعتراض به این که سیبزمینیها خوب سرخ نشدهاند و چندان ترد نیستند آنها را به آشپزخانه پس فرستاد.
“جورج کرام”، سرآشپز رستوران که از این انتقاد حسابی عصبانی شده بود برای تمسخر، سیبزمینیها را به نازکی کاغذ برید، به شدت به آنها نمک زد و دوباره سرخشان کرد و محصول را به این خیال که غیرقابل خوردن است سر میز “وندربیلت” برد؛ اما دستپخت “کرام” به جای یک غذای بیمصرف، یک شاهکار از آب درآمد و به همین راحتی چیپس اختراع شد.
صاحب رستوران “دریاچه ماه” به زودی این خوراکی را وارد فهرست غذای خود کرد. چندی بعد “کرام” برای خود رستورانی باز کرد که سیبزمینی نازک سرخ شده را به شهرت رساند. “کرام” اسم این اختراع را به یاد رستوران اول “چیپس ساراتوگا” گذاشت. (چیپس Chips جمع Chip به معنی ورقه و لایه نازک است). به این ترتیب نام چیپس به طور رسمی وارد ادبیات غذایی شد و به زودی رستورانهای دیگر نیز شروع به عرضه آن کردند.
اما این “ویلیام تاپندون” از اهالی اوهایو بود که برای اولین بار چیپس سیبزمینی را از رستوران به مغازههای خواربار فروشی برد. در سال ١٨٩٥ او فروش چیپس را به خواربار فروشیهای محل شروع کرد و وقتی کارش گرفت، طویلهاش را به اولین کارخانه چیپس سیبزمینی دنیا تبدیل کرد. کمکم مصرف چیپس آنقدر زیاد شد که در اولین سالهای قرن بیستم چند شرکت و کارخانه بزرگ برای تولید انبوه آن بنا کردند.
امروزه چیپس سیبزمینی در شکلها، مزهها و مارکهای مختلفی تولید و عرضه میشود که بعضی از آنها به جای ورقههای سیبزمینی از قطعههای ریز به هم پیوسته آن استفاده میکنند.
راستی فکر میکنید اگر در آن شب سرد، “کورپلیوس وندربیلت” مشکلپسند، هوس سیبزمینی سرخ کرده نمیکرد، یا “جورج کرام” آشپز انتقادپذیری نبود، جهان چند سال دیگر در انتظار چیپس باقی میماند؟!
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع میشه .
ترجمه: هاله
📚@dastanakir 📚
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ :ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ...!
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ
ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻧﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ قلبتون ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘشون ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشی
ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ.... :)
📚@dastanakir 📚
*"زری رقاص"*
"مهاجرانی" وزیر ارشاد دولت خاتمی ، زادهٔ روستای "مهاجران" از توابع اراک است و کتابی دارد به نام
*" زری رقاص"*
که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی زری رقاص قبل انقلاب هست
و اینک خاطره ای از کتاب "زری رقاص " با عنوان
"خدایِ مملی":
"زری رقاص " از لحاظ سواد وفهم چیز دیگری بود!
خوش سخن و با سواد ،
ادیب و نکته دان
بانویی شاد که خانقاهی نداشت.
دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگیش از دسترنج خود و باغِ انگورش میگذشت.
آقای "اخوان"، هم مدیر مدرسهٔ ما بود و هم معلم ما ؛ خوب درس میداد.
تا اینکه "یَرَقان" گرفت و در خانه ما بستری شد
و از "زری رقاص " خواهش کرد طبق شرایط و ضوابط بجایش درس بدهد.
"زری رقاص" روز اول حضور در کلاس گفت:
بچه ها! امروز ما میخواهیم درباره "خدا" صحبت کنیم.
فرقی ندارد "ارمنی" باشید و یا "مسلمان".
همه ی ما از هر دین و مسلکی با "خدا" حرف
میزنیم.
حالا خیال کنید خودتان تنها نشستهاید و میخواهید با "خدا" حرف بزنید.
از هر کلاسی از اول تا ششم ؛ یکنفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف میزند؟
و از خدا چه میخواهد؟
در همین حال "مَملی" دستش را بالا گرفت و گفت : اجازه من بگم؟
زری گفت: بگو پسرم!
"مملی" گالشهای پدرش را پوشیده بود.
هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه میآمد.
"مملی" چشمانش را بست و گفت :
خدا جان!
همه زمینهای دنیا مال خودته ؛
پس چرا به پدر من ندادی؟
این همه خانه توی شهر و دِه هست؛
چرا ما خانه نداریم؟
خدا جان!
تو خودت میدانی ما در خانهمان بعضی شبها "نانِ خالی" میخوریم.
شیر مادرم خشک شده ، حالا برای خواهرِ کوچکم "افسانه"، دیگر شیر ندارد.
خداجان !
گاو و گوسفندم نداریم.
اگر "جهان خانم" به ما شیر نمیداد، خواهرم گرسنه میماند و میمرد!
خدا جان!
ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباسِ نو نپوشیدهایم
و اگر موقع عید "مادرِ هاسمیک"، به مادرم تخم مرغ رنگی نمیداد، توی خانه ما عید نمیشد!
کلاس ساکتِ ساکت بود. "مَملی" انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
"زری رقاص" روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه میکرد.
بعضی بچهها گریه میکردند.
" زری رقاص" آهسته گفت :
حرف بزن پسرم!
با خدا حرف بزن، بیشتر حرف بزن!
"مملی" گفت:
اجازه بانو ! حرفم تمام شد.
"زری رقاص" برگشت و "مملی" را بغل کرد وگفت :
بارک الله پسرم !
با "خدا" باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد
و "زری رقاص" به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که "باغِ پدری اش را که بهترین باغ انگور در "روستای مارون" بود،
به خانوادهٔ "مملی" بخشید!
و حالا چشمان خود را ببندید تا چند دعا به سبکِ "مملی" با هم بخوانیم:
🌍خدای مملی
انسانیت را بار دیگر به مجتهدین و علمای ما یادآوری کن!
🌍خدای مملی
به "اختلاسگران' بفهمان این ملت دیگر رَمق ندارد، لطفا انصاف داشته باشید!
🌍خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان که کارگر و معلم ما نمیتوانند با این حقوق زندگی کنند، چه رسد تولید کنند و "رونقِ اقتصادی" بیافرینند!
🌍خدای مملی
به مسئولین ما یادآوری کن "عدالت در بینِ مردم" کم ارزش تر از آزادی از دست "مستکبر خارجی" نیست!
🌍خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان که اختلاس و غارت و چپاول مردم، با "بگیر ببند" درست نمیشود، بلکه با "آزادیِ نقد" و "اقتصادی شفاف"
و بدون "رانت" حل میشود!
🌍خدای مملی
بار دیگر به مسئولین ما بگو "قانون اساسی" را یک بار از اول تا آخر بخوانند و علیرغم نواقص آن حداقل به همین قانون پایبند باشند !
🌍خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان کسی که "معاش" ندارد، "معاد" هم ندارد!
🌍خدای مملی
به مسئولین ما بفهمان جوانان از دست رفتند، انحصار در فهم دین،کمرِ "اندیشه ورزی" را شکسته!
خدای من و مملی ها شر مسئولین بی کفایت و بی لیاقت را از سر ما کم کن
*🌍 خدای مملی*
*به "مملی ها" بیاموز که تقصیر "خدای آسمان" نیست، بلکه مقصر "خدایان زمین" هستند که پدرت "کار" ندارد ، زمین و گاو ندارد؛*
🌺"خدای مملی"...
📚@dastanakir 📚
💎"کفش ملی"
با پدربزرگم که علاقهٔ خاصی به من داشت و من هم متقابلا علاقهٔ خاصی به اون عصای جالبش داشتم!! و تنها آرزوی دست نیافتنیِ من در این خلاصه میشد که اون ساعت جیبی که همیشه با زنجیر طلایی از لب کتش آویزون بود رو بتونم روزی به دست بیارم،
...رفتیم سفر به فروشگاه بزرگ "کفش ملی"
دستامو گذاشتم دو طرف صورتم و چسبیده بودم به ویترین بزرگ فروشگاه و حیرتزده با چشمای گِرد داشتم اون دوتا مار که از دو طرف ویترن لای کفشها پیچ خورده بودن رو نگاه میکردم، آخه اولین بار بود یه مار از نزدیک میدیدم!!
اون موقع ها استفاده مار واسه دکور مد بود!
چشمای حیرتزدهٔ پسرکی پنج ساله که حیرانِ برق پوست مار و بوی چرم کفشها شده بود نظر فروشنده رو به خودش جلب کرد،
منو آورد تو مغازه و نشوندم روی یک چارپایه چوبی روی موکت قرمز جلوی آینه
یادمه پدربزرگم با عصاش یک مدل کفش رو نشون میداد و فروشنده هم با اون سیبیلهای شبیه چتکهش میاورد و پای من میکرد،
و من همینجوری که داشتم با شوقِ وصف نشدنی به پاهام نگاه میکردم در فکر این بودم چرا صاحب مغازه موهاشو سَرش نکرده و چرا کلهاش مثل پوست مارِ تو ویترین برق میزنه!؟ آخه دفعه اول بود کچل میدیدم!!
#ارس_آرامی
📚@dastanakir 📚
💎 عقاب هیچگاه خودش را مقصر نمیداند
پلنگ نمیداند وجدان یعنیچه
وقتی ماهی گوشتخوار به طعمهاش حمله میکند، اصلا احساس شرم نمیکند
مار کاملا به خودش مطمئن است.
شغال پشیمانی را نمیفهمد
شیرها و شپشها
در مسیرشان دچار شک و دو دلی نمیشوند
چرا باید بشوند وقتی میدانند کارشان درست است؟
اگر چه قلب نهنگ قاتل صد کیلو وزن دارد
اما قسمتهای دیگرش سبک است
در سومین سیارهی خورشید
در میان این همه رفتار وحشیانه
هیچچیز حیوانیتر از
داشتن یک وجدان آسوده نیست!
📘 هیچچیز دوبار اتفاق نمیافتد
✍ ویسوا شیمبورسکا
📚@dastanakir 📚
00:24
Видео недоступноПоказать в Telegram
🌺 آغاز سال ۱۴۰۱ و قرن ۱۵ مبارک
📚@dastanakir 📚
Untitled-1_2_4.mp41.31 MB
بر خلاف توصیهی علما، امسال هم ماهی قرمز خریدم. من را ببخشید. اما انگار حضور یک موجود زنده سر سفرهی هفتسین ضروری است. سه تا ماهی قرمز با حافظهی هشت ثانیهای که هر بار من را میبینند رم میکنند و مثل الکترون دور تنگ میچرخند. کلا یادشان میرود که من همانم که هشت ثانیه پیش با مهربانی برایشان داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را خواندم. بعد هم دماغم را چسباندم به تنگ و خندیدم و سال نو را بهشان تبریک گفتم. خودم میدانم که تماشای صورت من از نزدیک آنهم از پشت تنگ محدب خیلی ترسناک است. اما آخر داستانِ صمد که میرسم آرام میشوند و نگاهم میکنند. به هر حال داستان صمد، داستان لیبرال و جذابی است. حتی برای ماهیهای خنگ تنگ من. اما حیف که هشت ثانیه بعد دوباره یادشان میرود و رم میکنند و باید دوباره برایشان داستان را تعریف کنم. اگر پیشینیان ما به جای ماهی، سر سفره میمون یا دلفین نگه میداشتند، نه تنها برایشان داستان ماهی سیاه کوچولو و الدوز و کلاغها را خوانده بودم، بلکه حالا حتما رسیده بودم به «چنین گفت زرتشتِ» نیچه و «مصاحبه با تاریخِ» فالاچی.
امیدوارم این پیام را هیچ ایرانیای تا سیزده روز دیگر نخواند و نشان دهد که همهشان موبایلها را خاموش کردهاند و چسبیدهاند به آدمهای واقعی زندگیشان.
نوروزتان مبارک لطفا!
✍فهیم عطار
📚@dastanakir 📚
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
بوی تندِ ماهی دودی وسطِ سفرهی نو ...!
📚@dastanakir 📚
Farhad-Booye-Eydi-128.mp35.11 MB
⭕️✍#تلنگر
#ایرانم
داستان آنهایی که رفتند "از ایران" و آنهایی که ماندند "در ایران"
آنهايی که "از ایران" رفته اند همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست میکنند تا تنهايی بخورند، فکر میکنند آنهايی که ماندهند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی میخورند و جمعشان جمع است و میگويند و میخندند.
آنهايی که مانده اند "در ایران" همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست میکنند فکر میکنند آنهايی که رفتهند الان دارند با دوستان جديدشان گل میگويند و گل میشنوند و از آن غذاهايی میخورند که توی کتابهای آشپزی عکسش هست.
آنهايی که رفتهند فکر میکنند آنهايی که ماندهند همهش با هم بيرونند. کافیشاپ، لواسان، بام تهران و درکه میروند. خريد میروند… با هم کيف دنيا را میکنند و آنها را که آن گوشه دنيا تک افتادهند فراموش کردهند.
آنهايی که ماندهند فکر میکنند آنهايی که رفتهند همهش بار و ديسکو میروند و خيلی بهشان خوش میگذرد و آنها را که توی اين جهنم گير افتادهند فراموش کردهند.
آنهايی که رفتهند میفهمند که هيچ کدام از آن مشروبها باب طبعشان نيست و دلشان میخواهد يک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهايی که ماندهند دلشان میخواهد يکبار هم که شده بروند يک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چيزی را میخواهند انتخاب کنند.
آنهايی که رفتهند، پای اينترنت دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل يا سريالهای ايرانی و اخبارهايی با کلام پارسی و ايرانی هستند.
آنهايی که ماندهند در حسرت دیدن کانالهای ماهواره بدون پارازيت کلافه میشوند و دائم پشت ديش هستند.
آنهايی که رفته اند میخواهند #برگردند.
آنهايی که ماندهند میخواهند #بروند.
آنهايی که رفتهند به کشورشان با حسرت فکر میکنند.
آنهايی که ماندهند از آن طرف، دنیایی رویایی میسازند.
اما هم آنهايی که رفته اند و هم آنهايی که ماندهند در يک چيز مشترکند:
آنهايی که رفته اند احساس #تنهايی میکنند.
آنهايی که ماندهند هم احساس #تنهايی میکنند.
آنها که میروند #وطنفروش نیستند.
آنهايی که میمانند #عقب_مانده نیستند.
آنهايی که میروند، نمیروند آن طرف که #مشروب بخورند.
آنهايی که میمانند، نماندهند که #دینشان را حفظ کنند.
آنهايی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر میکنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهايی که میمانند، میمانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@dastanakir📚
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.