🦋شهرزاد قــ🪄صـــه گو🦋

بگید که دلتون واسه بچه آهوها تنگ شده🥹

نیمه شب از خواب برمی‌خیزم و می‌بینم که او بارها و بارها تماس گرفته. با او تماس می‌گیرم و تو میگوید که نگرانم شده است از من میخواهد که مواظب خودم باشم و من فکر می‌کنم که او صدای اشکهای مرا از کیلومترها آن طرف شنیده دلشوره که بی دلیل نمی‌شود. او همخون من است خاک شاید میان ما فاصله بیاندازد اما تا خون در رگهامان جاریست خانه‌ی دل هامان یکی‌ست.‌ او برادر من است.

خندیدی و اشک شوق مرا ندیدی!

خدا: یه سطل صورتی صفدی واسه تو بنده‌ی غر غرو! خاکستری و صورتی که نداره تو تا ابد باید شاگردی منو بکنی توی قصه نویسی بنده‌ی نازک نارنجی! حالا چی حس می‌کنی بنده‌ی من؟!

خدا: یه سطل صورتی صفدی واسه تو بنده‌ی غر غرو! خاکستری و صورتی که نداره تو تا ابد باید شاگردی منو بکنی توی قصه نویسی بنده‌ی نازک نارنجی!

دعا کنید امتحان فردا رو خوب بدم بیام پارت بنویسم واسه‌اتون مردم از دلتنگی🥲

نیمه شب از خواب می‌پرد و از دیدن پیام او در غیر قابل باور ترین حالت ممکن تمام تنش به رعشه می‌افتد. با او حرف می‌زند با اویی که چون شبح وقت و بی وقت می‌رود و می‌آید. شبحی که خواب را تا سپیده‌ی صبح بر دخترک حرام می‌کند و مدام گوشی را چک می‌کند تا فکر نکند یک وقتی دچار توهم شده باشد و هر بار می‌بیند این حقیقت موهم وجود دارد. حقیقتی که گریبان احساسش را گرفته و چرا او؟! چرا باید دلش برای لحن نه چندان محترمانه‌‌ی او لرزیده باشد و عشقی خام توی سالهای پختگی عمر ؟! مگر می‌شود؟! #طرفه_نشان # به_زودی

سلام! کنار امتحانایی که تا سه شنبه ی آینده روز و روزگار نمی‌ذارن یه ناراحتی هم واسه‌ام پیش اومده که نمیذاره تمرکز کنم به نوشتن لطفاً واسه ام دعا کنید ایشالله هفته‌ی دیگه فشرده می‌نویسم مغار تموم بشه ممنون از بودنتون

حس می‌کنم خدا تو یه تورنومنت نابرابر می‌خواد بهم اثبات کنه اصلا هم قصه‌ گوی خوبی نیستم آخه قلمو به دست گرفته و چنان سناریویی ازش ساخته که از درکش عاجزم! خدایا قبول! یه کم این روزای خاکستری رو صورتی کن دیگه!

ما دوایر متحدالمرکزی بودیم که با ترس از عبور از دایره‌ی امن افکارمان حریم امن دیگری نشدیم!